بررسي
روايات مهدي
تألیف:
م - عبداللهى
بسم الله الرحمن الرحیم
فهرست مطالب
مقدمه 3
فصل اول: نگاهي به رواياتي در بارة مهدي 9
«مادر امام» 9
روايت چهارم و اختلاف آن با روايت قبل: 12
چگونگي ولادت آنحضرت 14
تاريخ ولادت 26
چگونگي رشد 26
مسئلة رجعت 28
نقد خبر مفضل بن عمر 43
باطل بودن رجعت 44
قرآن و صحابه و تابعين از شيخين بخوبي ياد ميكنند 47
مهدي همه را مسلمان ميكند! 54
فصل دوّم: آياتي كه به آنها استشهاد ميكنند 57
فصل سوّم: حديث لوح جابر 71
جانشينان مهدي 76
مقدمه
بعد از رحلت رسول اكرم ص فرقههاي مختلفي در اسلام پديد آمد كه ما به ذكر بعضي از فرقي كه خود را دوستدار علي بن ابي طالب ميدانسته ميپردازيم. البته اگر تمام اختلافات را در اينمورد بخواهيم بنگاريم، خود چندين كتاب ميشود. و براي اطلاع بيشتر خوانندگان عزيز ميتوانند به كتب مختلفي منجمله كتاب (فرق الشيعة) نوبختي و (مقالات الإسلاميين واختلاف المصلين) اشعري، و كتاب (ملل و نحل) شهرستاني، و (المقالات و الفرق) اشعري مراجعه نمايند.
بعد از پيغمبر ص، مسلمانان در مورد جانشيني سعد بن عباده و ابوبكر بن قحافه اختلاف كردند و گروهي از ايشان گفتند كه چون پيامبر ص در شب وفات خود ابوبكر را به جاي خويشتن با اصحاب امر به نماز فرموده بود آن را دليل شايستگي و استحقاق وي به خلافت دانستند... و سرانجام ابوبكر جانشين پيغمبر ص شد.
بعد از او عمر و سپس عثمان، و بعد از كشته شدن عثمان، علي بجاي او نشست. عدهاي منجمله معاويه با علي مخالفت كردند كه به آنها اصحاب صفين گويند. عدهاي ديگر منجمله عايشه و طلحه و زبير با علي مخالفت كردند كه به آنها اصحاب جمل گويند. عدهاي مانند اسامه بن زيد، عبد الله بن عمر، سعد بن ابي وقاص، خود را بيطرف نشان دادند كه به آنها عزلت گیرندگان گويند. بعدها چون علي به حكمين راضي شد. عدهاي علي را مشرك دانستند كه به آنها ما رقين گويند. چون علي كشته شد، عدهاي گفتند كه وي نمرده و نميرد تا اينكه دنيا را پراز عدل و داد كند. و سردستة اينها يكنفر يهودي مسلمان شده بنام عبد الله بن سبا بود. واو اولين كسي است كه در اسلام ناسزا به ابوبكر و عمر و عثمان را شروع كرد. و در حق علي غلو نمود، و به اينگروه سبائيه گويند. علي چند پسر داشت منجمله: حسن و حسين و محمد بن حنفيه، بعد از مرگ علي عدهاي قائل به امامت محمد بن حنفيه شدند كه به اينها كيسانيه گويند. گروهي نيز با حسن بن علي بيعت كردند هرچند كه علي، حسن را جانشين خود نساخت چنانكه در كتاب: (مروج الذهب) مسعودي، كه از كتب شيعه ميباشد و در كتاب (تاريخ طبري) و ديگر كتب آمده كه در هنگام مرگ علي از او سؤال شده كه: «آيا پس از تو حسن را انتخاب كنيم؟»، گفت: «در اين باره نه ميگويم انتخاب كنيد و نه ميگويم كه انتخاب نكنيد».
بعد از حسن بن علي عدهاي با برادرش حسين بن علي، بيعت كردند، بعد از كشته شدن حسين، شيعيانش در شك افتادند، گفتند: كه عمل حسين با عمل حسن جور در نميآيد. حسن با زيادي سپاه كه با او بود، با معاويه صلح كرد و از او مستمري در يافت ميداشت و حسين با كمي يار جنگيد و كشته شد، پس قائل به امامت محمد بن حنفيه شدند. بعد از مرگ محمد بن حنفيه، عدهاي گفتند كه او نمردهاست و در كوه رضوي پنهان است، و هرگز نخواهد مرد، صبحگاهان آهوان نزد او ميآيند و او از شير آنان ميآشامد، و يك شير در سمت راست او و پلنگي در سمت چپ اوست. گروهي ديگر گفتند كه: محمد بن حنفيه مرد و پس از وي امامت به پسرش ابو هاشم عبد الله بن محمد كه بزرگترين فرزند اوست، ميرسد، و به اين فرقه هاشميه گويند.
بعد از مرگ ابو هاشم عبد الله بن محمد، عدهاي گفتند كه عبد الله بن محمد درگذشت و برادرش علي بن محمد را جانشين خود ساخت، عدهاي ديگر گفتند كه ابو هاشم عبد الله بن محمد وصيت كرد كه پس از وي محمد بن علي بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب جانشين وي شود. گروهي گفتند كه ابوهاشم عبدالله بن محمد بن حنفيه وصيت كرد كه پس از وي عبدالله بن معاوية بن جعفر ابيطالب جانيشن او شود.
و چون عبد الله بن معاويه بدست ابو مسلم كشته شد، ياران وي سه دسته شدند گروهي گفتند كه عبد الله بن معاويه نمرده است، و زندهاست و در كوههاي اصفهان جاي دارد. گروهي گفتند كه او مرد، و پس از خود كسي را جانشين خود نكرد. گروه ديگر معتقد به تناسخ روح در مورد وي شدند. فرقهاي ديگر قائل به امامت ابو جعفر محمد بن علي بن الحسين (امام باقر) شدند. ولي چون امام باقر به سؤال عمرو بن رياح جوابي داد و به همان سؤال در سالي ديگر جوابي ديگر داد، عمرو بن رياح و ديگر كسان، از او كناره گرفتند و گفتند: چرا به يك سؤال دو جواب متضاد دادهاست.
فرقهاي ديگر گفتند كه ابوبكر و عمر و عثمان و علي و محمد بن حنفيه و غيره، همه بر باطل بودند و خلافت از آن عباس بن عبد المطلب عمو و وارث پيغمبر است، و وي از همه كس، به پيغمبر ص نزديكتر بودهاست. پس از عباس بسرش عبد الله بن عباس را امام دانستند و پس از عبد الله بن عباس پسرش علي بن عبد الله سپس ابراهيم بن محمد را امام دانستند. سپس برادرش عبد الله بن جعفر منصور را امام دانستند. و ابو العباس در روزگار خويش، ابو جعفر (منصور) و برادر زادهاش عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن (عبد الله) بن عباس را جانشين خويش ساخت، عبد الله بن علي بن عبد الله با منصور از در ناسازگاري درآمد، و دعوي امامت و جانشيني ابو العباس (السفاح) را كرد. پس ابو مسلم با وي جنگيد و او را شكست داد، و....
فرقهاي ديگر گفتند كه امام آنستكه با شمشير قيام كند، و علي و حسين امام بودهاند و بعد از آنها «زيد بن علي بن الحسين» امام است، و پس از او پسرش يحيى و پس از او عيسى و پس از او محمد بن عبد الله معروف به نفس زكيه امام است.
بعد از مرگ محمد بن عبد الله معروف به نفس زكيه عدهاي گفتند كه او نمرده و پنهان است و بزودي قيام كند، فرقهاي نيز قائل به امامت جعفر بن محمد (امام صادق) شدند. او در زمان خودش پسرش اسماعيل را جانشين خود نمود و اسماعيل قبل از وي از دنيا رفت. گروهي از شيعيان وي پس از مردن پسرش اسماعيل بازگشته گفتند كه او پيش از اين ما را گفته بود كه پس از من اسماعيل امام است حال آنكه او در روزگار پدرش بمرد و اگر خدا او را از امامت اسماعيل آگاه ساخته بود او پيش از پدر در نميگذشت پس جعفر بن محمد (امام صادق) را دروغگو خوانده بر امامت وي بدگمان شدند. عدهاي گفتند اسماعيل نمرده زيرا امام صادق او را جانشين خود ساخته و اينها فرقة اسماعيليه را تشكيل دادند. چون امام صادق درگذشت، عدهاي گفتند كه وي نمرده و نميرد و پنهان گشته و بزودي قيام كند. عدهاي ديگر گفتند كه نوة او يعني محمد بن اسماعيل جانشين وي است. عدهاي حديث آورند كه امام صادق گفته كه امامت نرد بزرگترين فرزند امام است. پس به امامت عبد الله بن جعفر ملقب به افطح كه بزرگترين فرزند امام صادق بود، قائل شدند، و فرقية فطحيه را بوجود آورند.
عدهاي ديگر گفتند كه پس از امام صادق پسرش موسى جانشين وي است، چون موسى بن جعفر كشته شد پيروانش پنج دسته شدند: عدهاي گفتند كه موسى بن جعفر نمرده و زندهاست. و از زندان فرار كرده و بزودي ميان شما باز خواهد گشت. عدهاي ديگر گفتند كه جانشين موسى بن جعفر علي بن موسى الرضا ميباشد. فرقهاي ديگر گفتند كه امامي بعد از موسى بن جعفر نباشد، و امامت تمام شده كه به اينها واقفه گويند. فرقهاي گفتند كه موسى بن جعفر مرده ولي دوباره بزودي زنده ميشود. گروهي ديگر گفتند ما ندانيم مرده يا زنده است، زيرا اخبار زيادي است كه او بزودي در ميان ما خواهد بود و بر ظالمين قيام خواهد كرد. گروه ديگر گفتند كه موسى بن جعفر پنهان گشته و بزودي قيام ميكند و سردستة اينها محمد بن بشير ميباشد. كه فرقة بشيريه را بوجود آورد.
چون علي بن موسى الرضا درگذشت عدهاي گفتند كه جانشينش برادرش احمد بن موسى بن جعفر ملقب به شاهچراغ است. عدة ديگر از امامت امام رضا دوري گزيدند، و به فرقة زيديه گراييدند، عدهاي ديگر گفتند كه پسرش محمد بن علي جانشين وي است و چون محمد بن علي كودك خردسالي بود، عدهاي او را قبول نكردند، چون محمد بن علي درگذشت، ياران وي به امامت پسرش علي بن محمد ملقب به امام هادي قائل شدند.
گروه ديگري از پيروان محمد بن علي به امامت مردي بنام محمد بن نصير نميري بگرويدند، و پس از وي به امامت مردي بنام احمد بگرويدند، چون امام هادي پسرش را بنام سيد محمد جانشين خود كرد و وي قبل از او فوت شد، مردم دچار اختلاف شدند، برخي گفتند وي نمرده، زيرا پدرش او را جانشين خود كرد، برخي ديگر به امامت پسر ديگر امام هادي يعني حسن بن علي ملقب به حسن عسكري گرويدند. عدهاي به امامت پسر ديگر امام هادي يعني جعفر گرويدند.
چون حسن عسكري درگذشت، و فرزند نداشت، شيعيانش متفرق شدند و به چهارده دسته تقسيم گرديدند: عدهاي گفتند كه حسن عسكري نمرده و زندهاست، و غيب شده و ظهور خواهد كرد، هفت فرقة ديگر گفتند كه وي اصلاً فرزندي نداشته، و ما هرچه جستجو كرديم در زمان زنده بودن و مرگش فرزندي از او نيافتيم. فرقهاي از اين چهارده فرقه گفتند كه جعفر برادر حسن عسكري جانشين اوست، فرقة ديگر از اين چهارده فرقه گفتند: ما نميدانيم حسن عسكري فرزندي دارد يا خير؟ فرقهاي ديگر از اين چهارده فرقه گفتاري مانند فطحيه گفتهاند و ثابت كردند كه جعفر برادر حسن عسكري جانشين وي ميباشد. و فقط يك فرقه گفتند كه حسن عسكري فرزندي داشته و نامش محمد بوده است، و او غيب شدهاست. و در مورد وي رواياتي ساختند. كه ما به فضل إلهي آن روايات را بررسي كرده در اين كتاب آوردهايم. و اميدواريم بخواست خدايتعالى اين كتاب دروغهائي را كه به اسلام بستهاند برملا كند و مردم روشن گردند، و خداپرست شوند، و فكر و وقت و مالشان را در راه ترويج حق يعني قرآن صرف گردانند، و از اوهام و بت پرستي و دروغهاي گمراه كنندهاي كه به اسلام بستهاند كه يكي از بزرگترين آنها مسئلة امامت شيعه و مهديگري است دوري گزينند. و حقير را از دعاي خير فراموش نكنند.
در خاتمة اين مقدمه بايد عرض كنم كه كتابي كه مشاهده ميفرمائيد نقدي است بر كتاب «بحار الانوار» مجلسي جلد سيزدهم كه از ترجمه آقاي علي دواني استفاده شده است و مجلسي در اين كتاب روايات زيادي را از كتب ديگر شيعه منجمله اكمال الدين صدوق و غيبت شيخ طوسي و ديگر كتب آورده و حديث لوح جابر را كه شيعه به آن استناد ميكند از كتب ديگر آوردهايم و مورد نقد قرار دادهايم. اميد است كه كوشش ما مورد قبول خداي متعال قرار گيرد و ما را در راه ياري دينش كمك كند.
إن أريد الا الاصلاح ما استطعت وما توفيقي إلا بالله. م عبد اللهي
فصل اول:
نگاهي به رواياتي در بارة مهدي
«مادر امام»
1- در صفحه 183 كتاب مهدي موعود آمده است: صدوق در اكمال الدين از استادش ابن وليد قمي و او از محمد بن عطار از حسين بن رزق الله از موسى بن محمد بن القاسم بن حمزه بن الامام موسى بن جعفر و او از حكيمه خاتون دختر امام محمد تقي روايت نموده كه گفت: امام حسن عسكري مرا خواست و فرمود: عمه، امشب نيمة شعبان است نزد ما افطار كن كه خداوند در اين شب فرخنده كسي به وجود ميآورد كه حجت خود در روى زمين است، عرض كردم: مادر اين نوزاد كيست؟ فرمود: نرجس، گفتم: فدايت گردم، اثري از حاملگي در نرجس نيست... پس نماز شام را گذاردم و افطار كردم و خوابيدم سحرگاه براي اداء نماز برخاستم، بعد از نماز ديدم نرجس خوابيده و از وضع حمل او خبري نيست.
2- در صفحه 210 از اكمالالدين صدوق از حكيمه خاتون: نقل ميكند كه در نيمة شعبان سال 255، امام حسن عسكري براي من پيغام فرستاد كه افطار را امشب نزدما صرف كن تا خداوند تو را به ميلاد مسعود ولي و حجت خود و جانشين خود و جانشين من مسرور گرداند، من بسي شادمان گشتم، همان وقت لباس پوشيده، به خدمتش رسيدم، ديدم آقا در صحن خانه نشسته و كنيزان اطرافش را گرفتهاند. گفتم قربانت گردم فرزند شما از چه زني خواهد بود؟ فرمود: از سوسن، من كنيزان را نگريستم و در هيچكدام به غير از سوسن اثر آبستني نديدم.
توضيح: همانطور كه ديديم، در روايت اول، گفته بود، نام كنيز نرجس است، و اثري از حاملگي در او نبود. ولي در اين روايت گفته شده كه نام كنيز سوسن است، و اثر حاملگي در او بود!
3- روايتي ديگر بر ضد اين روايت:
در صفحه 188 كتاب مهدي موعود از غيبت شيخ طوسي از بشر بن سليمان آورده كه روزي كافور غلام امام علي النقي نزد من آمد و مرا طلب كرد، چون به خدمت حضرت رسيدم، فرمود: اي بشر، تو از اولاد انصار هستي، دوستي شما نسبت به ما اهل بيت پيوسته ميان شما بر قرار است، بطوريكه فرزندان شما آن را ارث ميبرند و شما مورد وثوق ما ميباشيد، ميخواهم تو را فضيلتي دهم كه در مقام دوستي با ماست و به اين رازي كه با تو در ميان ميگذارم بر ساير شيعيان پيشي گيري، سپس نامة پاكيزهاي به خط و زبان رومي مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارك مهرنمود و كيسة زردي كه دويست و بيست اشرفي در آن بود بيرون آورد، فرمود: اين را گرفته به بغداد ميروي و صبح فلان روز در سرپل فرات حاضر ميشوي، چون كشتي حامل اسيران نزديك شدند و اسيران را ديدي، ميبيني بيشترشان مشتريان فرستادگان اشراف بني عباس و قليلي از جوانان عرب ميباشند، در اين موقع مواظب شخصي بنام عمر بن زيد برده فروش باش كه كنيزي را با اوصافي بخصوص كه از جمله دو لباس حرير پوشيده و خود را از معرض فروش و دسترسي مشتريان دور ميدارد، با خود دارد، در اين وقت صداي نالة او را به زبان رومي از پس پردة رقيقي ميشنوي كه بر اسارت و هتك احترام خود مينالد، يكي از مشتريان به عمر بن زيد خواهد گفت، عفت اين كنيز مرا به وي جلب نمود، او را به سيصد دينار به من بفروش، كنيز به زبان عربي ميگويد: اگر تو مثل حضرت سليمان و داود داراي حشمت باشي من به تو رغبت ندارم بيهوده مال خود را تلف نكن، فروشنده ميگويد، پس چاره چيست؟ من ناگزيرم تو را بفروشم، كنيز ميگويد چرا شتاب ميكني؟ بگذار خريداري پيدا شود كه قلب من به وفا و امانت او آرام گيرد. در اين هنگام نزد فروشنده برو و بگو حامل نامة لطيفي هستم كه يكي از اشراف با خط و زبان رومي نوشته و كرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده، نامه را به كنيزك نشان بده تا دربارة نويسندة آن بينديشد، اگر به وي مايل بود و تو نيز راضي شدي، من به وكالت او كنيز را ميخرم. بشر بن سليمان گويد: آنچه امام علي النقي فرمود امتثال نمودم، چون نگاه كنيز به نامة حضرت افتاد سخت بگريست، سپس رو به عمر بن زيد كرد و گفت مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگند ياد نمود اگر از فروش او به صاحب وي امتناع كند، خود را هلاك خواهد كرد. و در قيمت او با فروشنده گفتگوي بسيار كردم تا به همان مبلغ كه امام به من داده بود راضي شد. منهم پول را به وي تسليم نمودم و با كنيز كه خندان و شادان بود به محلي كه در بغداد اجاره كرد بوديم، آمديم، در همان حال، با بيقراري زياد نامة امام را از جيب بيرون آورده بوسيد و روي ديدگان مينهاد و بر بدن خود ميماليد، من گفتم عجبا، نامهاي را ميبوسي كه نويسندة آن را نميشناسي؟ گفت: اي درماندة كم معرفت، گوش فرادار و دل سوي من بدار من «مليكه» دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم....
و بقية داستان چنين است:
بشر ميگويد، چون او را به سامره خدمت امام علي النقي آوردم، حضرت از وي پرسيد: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پيغمبر را چگونه ديدي؟
گفت: در بارة چيزي كه شما داناتر ميباشيد چه عرض كنم؟
فرمود: ميخواهم ده هزار دينار يا مژدة مسرت انگيزي به تو دهم كدام را انتخاب ميكني؟
عرض كرد: به من مژدة فرزندي دهيد!
فرمود: تو را مژده به فرزندي ميدهم كه شرق و غرب عالم را مالك شود، و جهان را از عدل و داد پركند، از آن پس كه ظلم و جور شده باشد.
عرض كرد: اين فرزند از چه شوهري خواهد بود؟
فرمود: از آنكس كه پيغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومي تو را براي او خواستگاري نمود، در آن شب عيسى بن مريم و وصي او تو را به كي تزويج كردند؟
گفت: به فرزند دلبند شما،
فرمود: او را ميشناسي؟
عرض كرد: از شبي كه بدست حضرت فاطمة زهرا اسلام آوردم، شبي نيست كه او بديدن من نيامده باشد.
در اين هنگام امام دهم به «كافور» خادم فرمود: خواهرم حكيمه را بگو نزد من بيايد چون آن بانوي محترم آمد، فرمود: خواهر، اين زن همان است كه گفته بودم، حكيمه خاتون، آن بانورا مدتي در آغوش گرفت و از ديدارش شادمان گرديد، آنگاه امام علي النقي فرمود: خواهر، او را به خانه ببر فرايض ديني و اعمال مستحبه را به او بياموز كه او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد است.
توضيح: در اين روايت، اولاً نام كنيز «مليكه» گفته شده كه با دو روايت قبل فرق دارد. ثانياً، در دو روايت قبل، حكيمه از امام حسن عسكري ميپرسد كه مادر قائم كيست؟ در روايت اول ميگويد نرجس و در روايت دوم ميگويد سوسن.
ولي در اين روايت معلوم است كه پيش از اينكه حسن عسكري با كنيزك ازدواج كند، حكيمه ميدانسته كه مادر قائم كيست، چون امام دهم او را به حكيمه معرفي كرده و گفته او مادر قائم آل محمد است. و اين هم تناقضي ديگر.
روايت چهارم و اختلاف آن با روايت قبل:
در صفحه 201 به نقل از اكمال الدين از محمد بن عبد الله مطهري آورده كه گفت: بعد از رحلت امام حسن عسكري به خدمت حكيمه خاتون رسيدم تا دربارة امام زمان كه مردم اختلاف نظر داشتند، سؤال كنم، چون به خدمتش رسيدم، فرمود: اي محمد، خداوند زمين را از وجود حجت ناطق يا صامت خالي نميگذارد، و اين منصب بزرگ را بعد از امام حسن و امام حسين به دو برادر نداد و اين بخاطر فضيلت و امتياز آنان است كه در روي زمين نظير ندارند. با اين وصف خداوند اين منصب بزرگ را فقط اختصاص به فرزندان امام حسين دادهاست، چنانكه فرزندان هارون را بجاي اولاد حضرت موسى به مقام نبوت برگزيد، هرچند موسى بر هارون حجت بود، معهذا اين فضيلت تا روز قيامت براي فرزندان هارون بماند. در اين امت هم ناچار بايد امتحاني پيش آيد تا بدانوسيله پيروان باطل و طالبان حق تميز داده شوند و در سراي ديگر مردم را از خدا باز خواستي نباشد و لازم بود كه اين امتحان بعد از رحلت امام حسن عسكري واقع گردد. گفتم اي بانوي من امام حسن عسكري فرزندي دارد؟ تبسمي كرد و گفت اگر امام حسن عسكري فرزندي ندارد، پس بعد از او حجت خدا كيست؟ مگر نگفتم بعد از امام حسن و امام حسين امامت براي دو برادر نميتواند باشد؟ گفتم: اي بانوي من چگونگي ولادت و غيبت آنحضرت را براي من شرح دهيد... فرمود: من كنيزي داشتم كه نامش نرجس بود، روزي پسر برادرم امام حسن عسكري به ديدن من آمد و سخت به وي نظر دوخت، گفتم: اگر ميل به او داريد، او را نزد شما روانه ميكنم، فرمود: نه عمه جان، ولي من از وي در شگفتم، گفتم: از چه چيز تعجب ميكنيد؟ فرمود: عنقريب فرزند بزرگواري از وي به وجود ميآيد كه زمين را بوسيلة او پر از عدل و داد ميكند و پس از آن كه پر از ظلم شده باشد، گفتم من او را نزد شما ميفرستم. فرمود: در اين خصوص از پدرم اجازه بگير، من هم لباسي پوشيدم و به منزل امام علي النقي رفتم و سلام كردم، حضرت ابتداء به سخن كرد و فرمود: حكيمه! نرجس را نزد فرزندم بفرست، عرض كردم آقا من براي همين مطلب نزد شما آمدهام. فرمود: خدا ميخواهد تو را در ثواب آن شريك گرداند و از اين خبر بهره ور گرداند. بيدرنگ به خانه برگشتم و نرجس را زينت كرده و در خانة خودم وسيلة زفاف آنها را فراهم نمودم سپس چند روز بعد باتفاق نرجس نزد پدر بزرگوارش رفتم، بعد از رحلت امام علي النقي، آنحضرت بجاي پدر نشست من هم كه مانند سابق كه به ديدن امام علي النقي نائل ميگشتم، به ملاقات او نيز ميرفتم، نرجس آمد كفش از پايم درآورد گفت: اي بانوي من بگذار كفش شما را بردارم، گفتم: بانو و سرور من تو هستي بخدا قسم كه نميگذارم، چون امام گفتگوي ما را شنيد، فرمود: عمه! خدا پاداش نيك به تو مرحمت نمايد. من تا غروب آفتاب خدمت امام بودم و با نرجس صحبت ميداشتم، آنگاه بر خاستم كه لباس بپوشم و بروم...
توضيح: از اين روايتي كه ذكر شد معلوم ميشود كه حكيمه قبل از اينكه امام حسن عسكري با آن كنيز ازدواج كند جريان را ميدانسته و اصلاً خودش وسيلة زفاف آنها را فراهم كرده، ولي از روايات شمارة 1 و 2 معلوم ميشود كه در هنگام حاملگي كنيز نيز حكيمه نميدانسته جريان چيست، اين يك تناقض آشكار.
دوم اينكه در اين روايت آمده كه: «بعد از رحلت امام علي النقي آنحضرت بجاي پدر نشست، من هم مانند سابق كه به ديدن امام علي النقي نائل ميگشتم، به ملاقات او نيز رفتم»، يعني حكيمه اتفاقي به منزل امام حسن عسكري رفته، ولي در روايت اول و دوم ميگويد: «امام حسن عسكري نزد من فرستاد و گفت عمه امشب نيمة شعبان است افطار را نزد ما بكن»، معلوم ميشود كه امام حسن عسكري دنبال او فرستاده است، اين هم يك تناقض آشكار ديگر.
سوم آنكه، از اين روايت معلوم ميشود كه نرجس كنيز حكيمه بوده و قبل از ازدواج با حسن عسكري، حكيمه از مسئلة مادر قائم بودنش خبر ندارد، ولي در روايت سوم ديديم كه امام دهم كنيز را به حكيمه معرفي كرده بود و گفته بود كه: اين مادر قائم است. اين نيز يك تناقض ديگر.
روايت پنجم: مجلسي در بحار الانوار از كتاب اكمال الدين از ابو علي خيزراني و او از خادمة امام حسن عسكري روايت نموده كه گفت: من موقع ولادت امام زمان حاضر بودم، مادر آقا نامش صيقل بود. امام حسن عسكري ماجراي آن بانوي معظمه را برايم نقل فرمودكه از حضرت خواسته بود دعا فرمايد مرگ او پيش از وفات امام فرارسد، و همينطورهم شد.
چگونگي ولادت آنحضرت
توضيح: اين رواياتي كه آورده ميشود بقية رواياتي است كه در مورد مادر امام آورده شد كه نيمه كاره آنها را رها كرديم چون در آن مبحث، مقصود ديدن تناقضها در مورد نام مادر امام و اوصاف ديگر بود:
بقية روايت شمارة 1 كه قبلا ذكر شد: در صفحه 184 آمده است: «پس از تعقيب نماز دوباره خوابيدم و پس از لحظهاي با اضطراب بيدار شدم، ديدم نرجس نيز بيدار است ولي هيچگونه علامتي در وي مشهود نيست، از اينرو داشتم در بارة وعدة امام ترديد ميكردم كه ناگهان حضرت از جائيكه تشريف داشتند با صداي بلند مرا صدا زدند فرمودند: عمه! تعجب مكن كه وقت نزديك است، چون صداي امام را شنيدم، شروع به خواندن سورة الم سجده و يس نمودم، در اين وقت نرجس با حال مضطرب از خواب برخاست، من به وي نزديك شدم و نام خدا را بر زبان جاري كردم و پرسيدم آيا در خود چيزي احساس ميكني؟ گفت: آري گفتم: ناراحت مباش و دل قوي دار، اين همان مژدهاست كه به تو دادم، سپس هر دو به خواب رفتيم، اندكي بعد برخاستم ديدم بچه متولد شده روي زمين با اعضاء هفتگانه خدا را سجده ميكند، آن ماه پاره را در آغوش گرفتم، ديدم بعكس نوزادان ديگر، از آلايش ولادت پاك و پاكيزهاست. در اين هنگام امام حسن عسكري صدا زد عمه جان! فرزندم را نزد من بيآور، چون او را نزد پدر بزرگوارش بردم، امام دست به زير ران و پشت بچه گرفت، پاهاي او را به سينة مبارك چسپانيد و زبان در دهانش گذارد و دست بر چشم و گوش و بندهاي او كشيد و فرمود: فرزندم با من حرف بزن، آن مولود مسعود گفت: «أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له وأشهد أن محمداً رسول الله»، آنگاه بر امير مؤمنان و ائمة طاهرين درود فرستاد و چون بنام پدرش رسيد ديدگان گشود و سلام كرد، امام فرمود: عمه جان، او را نزد مادرش ببر تا به او نيز سلام كند و باز نزد من بياور، چون او را پيش امام حسن عسكري برگردانيدم، حضرت فرمود: عمه! روز هفتم ولادتش نيز بچه را نزد من بياور، صبح روز نيمة شعبان كه به خدمت امام رسيدم سلام كرده، روپوش از روي او برداشتم ولي بچه را نديدم، عرض كردم فدايت گردم بچه چه شد؟ فرمود: عمه جان، او را به كسي سپردم كه مادر موسى فرزند خود را به او سپرد، چون روز هفتم به حضور امام شرفياب شدم، فرمود: عمه فرزندم را بياور، او را در قنداقه پيچيده، نزد حضرت بردم، حضرت بار اول فرزند دلبندش را نوازش فرمود و زبان مبارك در دهان او مينهاد، سپس فرمود: اي فرزندم با من سخن گو. گفت: أشهد أن لا إله إلا الله، آنگاه بر پيغمبر خاتم و امير المؤمنين و يك يك ائمه تا پدر بزرگوارش درود فرستاد تا آخر...
توضيح: چنانكه عرض شد اين قسمت از روايت، بقية روايت شمارة 1 است كه ما در دو قسمت آن را ذكر كرديم كه در واقع يك روايت است كه مجلسي در بحار الانوار آورده، از اين روايت معلوم ميشود كه حكيمه نديده طفل چه شده، ديگر اينكه در روز هفتم ولادت، بچه را نزد امام حسن عسكري برده، حالا ما بقية روايت چهارم را كه در مورد چگونگي تولد امام زمان ساختگي است و آن را از نيمه رها كرديم تا نقد كنيم.
در صفحه 204 آمده است: ... امام فرمود، امشب را نزد ما بسرببر كه در اين شب، مولود مباركي متولد ميشود كه زمين مرده را زنده ميگرداند، گفتم اين مولود مبارك از چه زني خواهد بود؟ من كه چيزي در نرجس نميبينم؟ فرمود: با اين اوصاف فقط از نرجس خواهد بود، سپس من نزديك نرجس رفتم و او را نگريستم، اثري از حمل در وي نديدم، لذا موضوع را هم به امام اطلاع دادم، حضرت تبسمي فرمود و گفت: عمه موقع طلوع فجر اثر حملش آشكار ميشود چه او مانند مادر موسى است كه اثر آبستني در وي مشهود نبود، وتا موقع تولد موسى هيچكس اطلاع نداشت( )، زيرا فرعون براي دست يافتن به موسى شكم زنان باردار را ميشكافت، اين هم مانند موسى است، حكيمه ميگويد: تا هنگام طلوع فجر پيوسته مراقب نرجس بودم، او جنب من خوابيده و گاه پهلو به پهلو ميگشت، نزديك طلوع فجر ناگهان برخاستم و به سوي او شتافتم و او را به سينه چسپاندم و نام خدا را بر او خواندم، امام با صداي بلند فرمود: عمه! سورة إنا أنزلناه بر او قرائت كن، از وي پرسيدم: حالت چطور است؟ گفت: آنچه آقا فرمود، ظاهر گرديد. چون به قرائت سورة إنا أنزلناه پرداختم، آن جنين نيز در شكم مادر با من ميخواند، بعدا به من سلام كرد، من چون صداي او را شنيدم وحشت كردم، امام حسن عسكري صدا كرد: عمه! از كار خداوند تعجب مكن! كه ذات حق ما را از كوچكي با حكمت گويا و در روي زمين حجت خود ميگرداند، هنوز سخن امام تمام نشده بود كه نرجس از نظرم ناپديد گشت، مثل اينكه ميان من و او پردهاي آويختند، از اينرو فرياد كنان به سوي امام شتافتم، حضرت فرمود: عمه برگرد كه او را در جاي خود خواهي ديد، چون مراجعت كردم، چيزي نگذشت كه پرده برداشته شد و ديدم نوري از وي ميدرخشد كه ديدگانم را خيره ميكند، سپس ديدم طفل سجده ميكند بعد روي زانو نشست و در حاليكه انگشتان به سوي آسمان داشت گفت: «أشهد أن لا إله إلا الله وأن جدي رسول الله وأن أبي أمير المؤمنين». آنگاه تمام امامان را نام برد تا به خودش رسيد، سپس گفت آنچه خداوندا به من وعده فرمودهاي مرحمت كن و سرنوشتم را به انجام رسان، قدمهايم را ثابت بدار و بوسيلة من زمين را پر از عدل و داد كن، در اين وقت امام حسن عسكري با صداي بلند فرمود: عمه، او را بگير و نزد من بيآور، چون او را بغل گرفتم نزد پدر بزرگوارش بردم، به پدر سلام كرده، حضرت هم او را دربرگرفت، ناگهان ديدم مرغاني چند به دور سر او در پروازند.
امام حسن عسكري يكي از مرغان را صدا زد و فرمود: اين طفل را ببر نگهداري كن و در سر چهل روز به ما برگردان: مرغ او را برداشت و پروازي نمود و ساير مرغان نيز به دنبال او به پرواز در آمدند، ميشنيدم كه امام حسن عسكري ميفرمود: تو را به خدائي ميسپارم كه مادر موسى فرزند خود را به او سپرد. نرجس خاتون بگريست، امام فرمود آرام باش كه جز از پستان تو شير نميمكد، عنقريب او را نزد تو بياورند، همانطور كه موسى را به مادرش برگردانيدند( ). خداوند در قرآن ميفرمايد: ﴿ ﴾ [القصص: 13] يعني «موسى را به سوي مادرش بر گردانيديم تا ديدهاش آرام گردد و محزون نگردد». حكيمه ميگويد از امام پرسيدم آن مرغ چه بود؟ فرمود: او روح القدس بود كه مراقب ائمهاست و به امر خداوند آنها را در كارها موفق و محفوظ ميدارد و با علم و معرفت پرورش ميدهد، بعد از چهل روز آقا زاده را به امام برگردانيدند، حضرت مرا خواست، چون به خدمتش رسيدم ديدم جلوي پدر راه ميرود، عرضكردم آقا اين طفل دو ساله است، امام، تبسمي فرمود و گفت: فرزندان انبياء و اولياء كه داراي منصب امامت و خلافت هستند نشو و نمو آنان با ديگران فرق دارد، كودكان يكماهة ما مانند بچة يكساله ميباشند....
توضيح: از اين روايت معلوم ميشود كه بچه را به مرغي سپردهاند و چهل روز او را بردهاست و اين سپردن بچه به مرغ از همان ابتداي تولدش بوده، در صورتيكه در روايت قبل گفته شد، حكيمه گفت روز هفتم تولد رفتم و بچه را ديدم، و اين مطلب تناقض آشكار ميباشد بين اين دو روايت.
اكنون روايتي ديگر، بقية روايت 2 در صفحه 210 به نقل از اكمالالدين صدوق: از حكيمه خاتون نقل ميكند كه در نيمة شعبان سال 255 امام حسن عسكري براي من پيغام فرستاد كه افطار امشب را نزد ما صرف كن تا خداوند تو را به ميلاد مسعود ولي و حجت خود و جانشين من مسرور گرداند، من بسي شادمان گشتم و همان وقت لباس پوشيده به خدمتش رسيدم، ديدم آقا در صحن خانه نشسته و كنيزان اطرافش را گرفتهاند. گفتم: قربانت گردم فرزند شما از چه فرزندي خواهد بود؟ فرمود: از «سوسن» من كنيزان را نگريستم در هيچكدام جز سوسن اثر آبستني نديدم. بعد از اتمام نماز مغرب و عشاء با سوسن افطار كرديم و در يك اطاق با هم خوابيديم، لحظة بعد برخاستم و مدتي دربارة آنچه امام فرموده بود انديشيدم، سپس پيش از وقت هر شب برخاستم و نماز شب را خواندم، سوسن هم ناگهان از خواب پريد و بيرون رفت و وضو گرفت و مشغول نماز شب شد، تا به نماز وتر رسيد، در اين موقع به دلم خطور كرد كه صبح نزديك است، پس برخاستم و نگاه كردم ديدم فجر اول طلوع نموده، في الحال از وعدة امام به شك افتادم. ناگاه صداي حضرت را شنيدم كه از اطاق خودش ميفرمود: عمه شك مكن، همين حالا آنچه گفتم آشكار ميشود، انشاءالله آن را خواهي ديد. از آنچه در دلم نسبت به حضرت خطور كرده بود حيا داشتم ناچار به اطاق برگشتم در حاليكه پيش خود خجل بودم، ديدم سوسن نماز وتر را تمام كرده و سراسيمه بيرون ميآيد، دم درب او را ديدم، گفتم، پدر و مادرم فدايت آيا چيزي در خود احساس ميكني؟ گفت: آري امر سختي احساس ميكنم، گفتم بخواست خدا چيزي نيست، بعد بالش را ميان اطاق نهادم و روي آن نشاندم و خود در جائيكه قابلهها براي وضع حمل زن مينشينند نشستم، او دست مرا گرفت و بر خود سخت فشار ميآورد و ناله ميكرد و شهادت به زبان جاري ميكرد، در اين موقع نگاه كردم ديدم امام زمان سجده ميكند، او را برداشتم و در دامن گذاردم، ديدم پاك و پاكيزهاست. امام صدا زد: عمه! فرزندم را بياور، او را نزد پدرش بردم حضرت نور ديدهاش را گرفت و زبان مبارك بر روي چشمهاي او ماليد تا ديده گشود، سپس زبان در دهان و گوشهاي طفل نهاد و او را در دست چب گذارد و بدينگونه مهدي در دست پدر نشست، و حضرت دست بر سر او كشيد و فرمود فرزند، بقدرت إلهي با من سخن گو، آن نوزاد عزيز گفت: أعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم، ﴿ • ﴾ يعني: «اراده كرديم بر كساني (از قوم موسى) كه در آن زمين (سر زمين مصر) مورد استضعاف قرار گرفتند، آنها را پيشوايان و وارثان قرار دهيم، و در آن سرزمين براي ايشان مكنت قرار دهيم، و به فرعون و هامان و لشكريانشان همان را كه از آن ميترسيدند نشان دهيم». آنگاه بر پيغمبر اكرم و امير مؤمنان و همة ائمه تا پدرش درود فرستاد. امام حسن عسكري او را به من داد و فرمود: عمه او را به نزد مادرش ببر تا ديدگانش آرام گيرد و محزون نگردد و بداند كه وعدة خداوند حق است، هرچند اغلب مردم باور ندارند. چون بچه را نزد مادرش برگرداندم صبح صادق دميده بود، من هم نماز صبح گذاردم و تا طلوع آفتاب به تعقيب پرداختم آنگاه خدا حافظي كردم و به خانه بازگشتم، تا روز سوم كه به شوق ديدار ولي خدا باز سري به آنها زدم، نخست وارد اطاقي كه سوسن جاي داشت رفتم ولي بچه را نديدم، پس به خدمت امام حسن عسكري رسيدم، اما نخواستم ابتدا به سخن كنم، امام فرمود: عمه! بچه در كنف حمايت خداست.
توضيح: چنانچه در روايت دوم گفته شد، در اين روايت نام مادر «سوسن» است و اثر حاملگي در وي ميباشد، در صورتيكه در روايت ديگر كه نام مادر «نرجس» آمده بود اثري از حاملگي يافت نميشد، اين يك تناقض، تناقض ديگري كه با روايت قبل دارد اينست كه اين روايت ميرساند، بچه از روز سوم غيب شده، در صورتيكه در روايت قبل آمده بود، از ابتداي تولدش بچه را به مرغ سپردهاند و تا چهل روز مرغ او را نياوردهاست. در روايت قبل از آن هم آمده بود كه بچه را روز هفتم ديدهاند. و اين تناقض اين روايت با دو روايت قبل در اينمورد ميباشد.
روايتي ديگر: در صفحه 212 از محمد بن ابراهيم از حكيمه خاتون روايت ميكند كه حكيمه خاتون گفت: امام حسن عسكري در نيمة شعبان سال دويست و پنجاه و پنج مرا خواست، و ميگويد: به حضرت گفتم يا ابن رسول الله مادر اين مولود كيست؟ فرمود: نرجس، چون روز سوم شد، شوق ديدار امام زمان در دلم افزون گشت، پس به خانة آنها شتافتم و يكراست به اطاق نرجس رفتم ديدم بعادت زناني كه وضع حمل كردهاند نشسته و لباس زردي پوشيده و سرش بستهاست، سلام كردم و به گوشة خانه نظر افكندم، ديدم گهوارهاي نهادهاند، و پارچهاي سبز روي آنست، پيش رفتم و پارچه را برداشتم، ديدم امام زمان بيقنداق به پشت خوابيده تا مرا ديد، ديده گشود و خنديد و با حركت دستها مرا طلب ميكرد، او را گرفتم و نزديك دهان بردم كه ببوسم چنان بوي خوشي از وي به مشامم رسيد كه هيچگاه استشمام نكرده بودم، در اين موقع امام حسن عسكري صدا زد عمه! پسرم را بياور، نزد آقا بردم، فرمود: فرزندم با من حرف بزن...
توضيح: چنانكه ديديم در اين روايت آمده كه روز سوم به ديدار بچه رفتم و به اطاق نرجس رفتم و بچه در گهواره بود، ولي در روايت قبل آمده بود كه روز سوم كه براي ديدار بچه به اطاق مادرش رفتم بچه را نديدم و امام حسن عسكري گفته بود بچه در كنف حمايت خداست، اين هم يك تناقض.
براي نمونه چندين روايت را عرضه نموديم حال در پايان اين قسمت به مطالبي از متن اين روايات كه مورد قبول شيعه است، دقت ميكنيم و در بارة آن سخن ميگوئيم:
از روايت شمارة 3 برميآيد كه امام علي نقي آينده را ميداند، و به كافور، خادمش گفته كه چنين و چنان بكن و آن كنيز را كه در كشتي ميبيني، چنين و چنان ميشود، در صورتيكه اين مطلب اشتباه است، زيرا خداوند در قرآن ميفرمايد: ﴿ • ﴾ [لقمان: 34]. هيچكس نميداند كه فردا چه كسب ميكند و هيچكس نميداند به كدام زمين ميميرد.
اگر هم مثلاً در قرآن ميبينيم كه خداوند فرموده 3 تا 9 سال ديگر در جنگ ميان ايران و روم، روميان پيروز ميشوند، دليلش اينست كه خداوند كه خالق آيندهاست و از آن خبر دارد، پيغمبرش را آگاه كردهاست. يا مثلاً در آية 25 سورة جن خداوند ميفرمايد: ﴿ • ﴾ [الجن: 25] يعني: «(اي محمد) بگو: من نميدانم كه آنچه به شما وعده داده شده نزديك است يا پروردگارم براي آن مدتي دور قرار داده». بعد ميفرمايد: ﴿ ﴾ [الجن: 26-27].
يعني: «داناي غيب فقط خداست و بر غيبش احدى را آگاه نميكند، مگر كسي از رسولي را كه مورد رضايتش باشد، پس او در ميان دو دست رسول و پشت سرش مراقبي قرار ميدهد، تا آنكه علم خدا قرار گيرد كه پيامهاي خدا را آن رسول رسانده و خدا به آنچه نزد ايشان بوده احاطه دارد و هر چيزي را خدا بشمارش قرار دادهاست.
از اين آيات معلوم ميشود كه رسولان كه به آنها وحي ميشود به اذن خدا از وحي كه در آن اخبار غيبي است مطلع ميشوند، در صورتيكه ميدانيم امام علي النقي نه نبي بوده و نه رسول، پس مشمول اين آيه نميشود، بلكه مشمول آيه ﴿ • ﴾ [لقمان: 34] هيچكس نميداند در آينده چه كسب خواهد كرد، خواهد بود. پس اين نيز علاوه بر دلائل گذشته يكي از دلائلي است بر دروغ بودن آن روايت كذائي.
ديگر اينكه در روايات قبل آمده فرزند امام حسن عسكري حجت خدا بر خلق است و شيعيان نيز اين مطلب را قبول دارند در حاليكه خداوند بوسيلة انبياء اتمام حجت كرده و حجت را به پايان رسانيده و چيزي و كسي را بعد از انبياء براي مردم بعنوان حجت قرار نداده است،
چنانكه در آية 165 سورة نساء ميفرمايد: ﴿ •• ﴾ [النساء: 165] و اگر به آية قبل از اين آيه يعني آيه 163 سورة نساء نگاه كنيم ميبينيم ميفرمايد: ﴿ • •• ﴾ [النساء: 163- 165].
يعني: «ما وحي كرديم به سوى تو همچنانكه وحي نموديم به سوي نوح و انبياء پس از او و وحي كرديم به سوي ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان و به داود زبور داديم، رسولاني كه سرگذشت آنها را بر تو گفتيم و رسولاني كه سرگذشتشان را برايت نگفتهايم و خدا با موسى صحبت كرد، رسولاني بودند بشارت دهنده و بيم دهنده تا اينكه پس از آنان مردم را بر خدا و در مقابل او حجتي نباشد (و حجتي نداشته باشند) و خداوند با قدرت و حكمت ميباشد».
از اين آيات معلوم ميشود كه خداوند بوسيلة رسولانش اتمام حجت كردهاست، بوسيلة كتابها و گفتارشان.
ديگر اينكه در خطبة 90 نهج البلاغة معروف به خطبه الاشباح آمده كه: «فَأَهْبَطَهُ [أي آدم عليه السلام] بَعْدَ التَّوْبَةِ لِيَعْمُرَ أَرْضَهُ بِنَسْلِهِ ولِيُقِيمَ الحُجَّةَ بِهِ عَلَى عِبَادِهِ ولَمْ يُخْلِهِمْ بَعْدَ أَنْ قَبَضَهُ مِمَّا يُؤَكِّدُ عَلَيْهِمْ حُجَّةَ رُبُوبِيَّتِهِ ويَصِلُ بَيْنَهُمْ وبَيْنَ مَعْرِفَتِهِ بَلْ تَعَاهَدَهُمْ بِالحُجَجِ عَلَى أَلْسُنِ الْخِيَرَةِ مِنْ أَنْبِيَائِهِ ومُتَحَمِّلِي وَدَائِعِ رِسَالاتِهِ قَرْناً فَقَرْناً حَتَّى تَمَّتْ بِنَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ ص حُجَّتُهُ وبَلَغَ المَقْطَعَ عُذْرُهُ ونُذُرُهُ».
يعني بعد از توبه و بازگشت آدم، خداوند آدم عليه السلام را به زمين فرود آورد تا با نسل او زمين خود را آباد گرداند و براي بندگانش او را حُجَّت و راهنما قرار داد. بعد از آنكه قبض روحش كرد، مردم را در باب ربوبيت و معرفت و شناسائي خود كه حجت و دليل بر آن استوار ميماند، رها نكرده، بحال خود و انگذاشت، بلكه بسبب حجتها و دليلهائي كه بر زبان بر گزيدگان از پيغمبرانش فرستاد هدايت كرد. همة آنان يكي بعد از ديگري آورندة پيغامهاي او بودند، از ايشان پيمان گرفت، تا اينكه بوسيلة پيغمبر ما محمدص حجتش را تمام كرده و جاي عذري باقي نگذاشت و بيم دادن او به پايان رسيد...
أما از جهت عقلي: اگر بگوئيم حجت خدا در ميان مسلمانان كتاب خدا (قرآن) است، صحيح است، و طبق آية: ﴿ •• ...﴾ [الحديد: 25]، ما فرستادگانمان را با دلائل روشن فرستاديم و همراه ايشان كتاب ميزان حق و باطل قرار داديم تا مردم به قسط قيام نمايند.
حال، اگر كسي بگويد امام زمان حجت است، ميگوئيم، آيات و روايات خلاف اين را ميگويند، اما از جهت عقلي خدا چرا حجتش را از نظرها پنهان كرده، مگر روشش طبق آيات قرآن اين نيست كه با روشني و آشكاري اتمام حجت كند؟ و إتمام حجت را با انبياء مختلف آغاز و با حضرت محمد ص به اتمام رسانيدهاست. ديگر اينكه چگونه انسانها را از اينكه به حجتش ايمان نميآورند عذاب كند، در صورتيكه مردم ميتوانند بگويند، خدايا حجتت غيب بود ما از كجا بدانيم كه آيا او وجود داشت يانه؟ و شما ديديد كه اكثر روايات در اينمورد از حكيمه عمة امام حسن عسكري نقل شده و آن را هم ديديد كه تماماً با يكديگر ضد و نقيض بود و خلاف قرآن، حال چگونه خدا كسي را براي اينكه به حجت او ايمان نياورده مؤاخذه كند، در صورتي كه ميدانيم چنانكه در كتاب فرق الشيعه كه نويسندة آن سه امام شيعه را درك كرده و همزمان با امام حسن عسكري بوده، و در سال 301 وفات يافته نقل ميكند كه: شيعيان امام حسن عسكري بعد از او چند دسته شدند:
1- فرقهاي گفتند حسن عسكري زندهاست و نمردهاست و او غايب شده و او قائم است زيرا جايز نيست او بميرد در حاليكه فرزندي ندارد.
2- فرقهاي گفتند: حسن عسكري مرد، پس امامت منقطع شد و ديگر امامي نيست چنانكه پيغمبري نيست و او پسري نداشت.
3- فرقهاي گفتند: حسن عسكري مرد و امامت منقطع شد تا وقتيكه خدا از آل محمد قائمي بعث كند، حال خود حضرت حسن عسكري باشد يا غير او، زيرا او پسري نداشت.
4- فرقهاي گفتند: حسن عسكري وفات يافت و فرزندي نداشت و امام پس از او جعفر برادرش ميباشد مانند فطحيه.
5- فرقهاي گفتند مانند فطحيه كه حسن عسكري امام بود: امامت جز در فرزند بزرگتر نيست، و امام پس از حسن عسكري جعفر است، زيرا حسن فرزندي نداشت و برادري نيز جز جعفر نداشت.
6- فرقهاي گفتند: اصلا حسن بن علي فرزندي نداشتهاست زيرا با تمام وسائل جستجو كرديم چه در زمان حسن عسكري و چه بعد از او و از آن نشاني نيافتيم اگر جايز باشد كه حسن عسكري فرزندي داشته باشد كه مستور باشد براي هركسي چنين ادعايي جايز است كه بميرد و بگويند او را فرزندي است چنانكه اين ادعا در بارة رسول خدا ص نيز جايز است و همچنين بر فطحيه در عبد الله بن جعفر.
7- فرقهاي گفتند: ما نميدانيم در اين باره چه بگوئيم؟ امر بر ما مشتبه است، ما نميدانيم حسن بن علي فرزند داشت يا نه؟ منكر فوت او نيستيم و بر رجعت او نيز قائل نيستيم و به امامت كسي از فرزندان او هم قائل نيستيم.
در هر صورت اينها شيعيان و پيروان حسن عسكري در زمان خودش بودند، و اين است عقيدهشان درباره فرزند حسن عسكري چه برسد به حال ديگران، آيا حجت خدا چنين بايد باشد! ديگر اينكه اين حجت خدا چه خاصيتي دارد؟ چه هدايت و راهنمائي در اوست؟ بعلاوه چرا از اين امام محجوب نام و نشاني در قرآن نيست، مگر ايمان به مهدي كه هر لحظه به قول اينها بايد در انتظارش باشند از ايمان به مرداني كه در گذشته ميزيستند و صدها سال از وفاتشان گذشته مانند لقمان و ذو القرنين كمتراست كه خداوند در قرآن از آنها يادي كند و از امام شيعيان ياد نكند؟!! آيا روش كتاب هدايت بايد چنين باشد كه مطالبي كه اهميت آن كمتراست مفصل توضيح دهد و مطالبي كه مهم است كتمان كند؟.
در نقد امامت و امام زمان در كتاب «اسلام ناب» به بحث بيشتري پرداختهايم.
تاريخ ولادت
شيخ صدوق در كتاب اكمال الدين از «عقيد» خادم روايت نموده كه فرزند امام حسن عسكري در شب جمعة ماه رمضان 254 متولد گرديد، و نيز در همين كتاب از حكيمه خاتون نقل ميكند كه وي در نيمة شعبان سال 255 متولد گرديد. و نيز در همين كتاب روايت شده كه امام زمان در هشتم شعبان سال 256 بدنيا آمد. بهاء الدين علي بن عيسى اربلي موصلي در كتاب كشف الغمه مينويسد ولادت آنحضرت در بيست و سوم ماه مبارك رمضان 258 بودهاست.
چگونگي رشد
در مورد رشد «امام زمان ساختگي» مجلسي در بحار الانوار رواياتي آورده كه: اولاً با هم ضد ونقيض هستند. ثانياً، خلاف قرآن و كتب آسماني و عقل ميباشند. مثلاً آوردهاست كه حكيمه ميگويد: حضرت مرا خواست و چون به خدمتش رسيدم، ديدم بچه جلوي پدر راه ميرود، عرض كردم: آقا: اين طفل دو ساله است، امام تبسمي فرمود و گفت: انبياء و اولياء كه داراي منصب امامت و خلافت هستند، نشو و نمو آنان با ديگران فرق دارد، كودك يكماهه آنان مانند بچة يكساله ميباشد.
در صفحه 213 آمده است كه قسمتي از آن اينست: حكيمه ميگويد، چون روز چهلم شد، به حضور امام حسن عسكري رسيدم، ديدم امام زمان در خانه راه ميرود، صورتي نيكوتر از رخسار او و زباني بهتر از گفتار او نديدم، امام حسن عسكري فرمود: عمه اين مولود پيش خدا بسيار عزيز است، عرض كردم آقا آنچه بايد ببينيم از چهل روزة او ميبينيم، امام تبسمي كرد و گفت: عمه جان! نميداني كه رشد يكروزة ما ائمه برابر با رشد يكسالة ديگران است.
روايات زيادي شبيه به اينها نيز در اين خصوص وجود دارد كه از تكرار مكرر آن خودداري ميكنم.
و أما جواب: اگر به تورات نگاه كنيم، ميبينيم كه در سفر خروج، باب دوم آية 1 آمده: و شخصي از خاندان لاوي رفته يكي از دختران لاوي را به زني گرفت و آن زن حامله شده پسري بزاد و چون او را نيكو منظر ديد وي را سه ماه نهان داشت.
از اين جملة تورات، معلوم ميشود كه حضرت موسى پيش از نهاده شدن در صندوق و انداخته شدن در رود نيل سه ماه نزد مادرش بوده، پس اگر دو روايت را قبول كنيم، بايد، مطابق روايت اول، رشدش مطابق كودك سه ساله شده باشد، و مطابق روايت دوم مانند مرد 40 ساله باشد. حالا، ما كمتر را حساب ميكنيم، وقتي موسى به دربار فرعون رسيده باشد بايد مطابق كودك سه ساله و چند روزه باشد، در اين صورت احتياج به شير مادر ندارد، در صورتي كه ميدانيم خداوند ترتيبي داد كه مادرش به او شير دهد، يعني بعد از اينكه به دربار فرعون رسيده بود، پس حداكثر رشدش بايد مانند بچههاي عادي بوده باشد، پس معلوم ميشود كه رشد حضرت موسى، رشد معمولي بوده و روايت غلط است.
دليلي ديگر بياوريم: ميدانيم امام حسن سال سوم هجري به دنيا آمد، و امام حسين سال چهارم هجري و جريان مباهله آنطور كه شيعيان ميگويند سال دهم هجري صورت گرفته، يعني در آن هنگام امام حسن بايد هفت ساله و امام حسين شش ساله بايد باشند. حال به ببينيم رشدشان چطور است؟ آيا مطابق روايت مانند مردان سي چهل ساله رشد كرده بودند؟ يا كودك بودند؟
اگر به كتاب منتهي الامال شيخ عباس قمي كه شيعه ميباشد مراجعه كنيم، داستان مباهله را چنين ميآورد: «پس بامداد حضرت رسول به خانة علي درآمد و دست امام حسن را گرفت و امام حسين را بغل كرد، و حضرت امير پيش روي آنحضرت روان شد، و حضرت فاطمه از عقب سر...» ديگر اينكه از اين شواهد بسيار است، و داستان مباهله در هر صورت مورد قبول شيعهاست هرچند كه از قرآن و روايات صحيح بدست ميآيد كه اصلاً مباهلهاي صورت نگرفته است. ولي برايشان از آنچه مورد قبولشان است دليل ميآوريم.
مسئلة رجعت
يكي از مسائلي كه شيعه بدان معتقداست، مسئلة رجعت ميباشد، و آن اينست كه قبل از قيامت در زمان ظهور مهدي مردگان به دنيا باز ميگردند. ما از كتاب بحار الانوار مطالبي ميآوريم و سپس به نقد آن ميپردازيم:
در كتاب مهدي موعود در باب سي و سوم، از مفضل بن عمر روايتي طولاني در اينمورد آورده كه نزديك به چهل صفحه از كتاب مهدي موعود را به خود اختصاص داده است. و ما بخشي از اين روايت را ذكر نموده به نقد آن ميپردازيم.
در يكي از تأليفات شيعه بسلسلة سند از مفضل بن عمر روايت شدهاست كه گفت: از آقايم حضرت صادق پرسيدم: آيا مأموريت مهدي منتظر وقت معيني دارد كه مردم بدانند كي خواهد بود؟ فرمود: حاشا كه خداوند شيعيان ما را آگاه نكند، و خداوند ميفرمايد: ﴿ ...﴾ [الأعراف: 187] «اي پيغمبر از تو سؤال ميكنند آن ساعت كي خواهد بود؟ بگو: علم آن نزد خداست، آگاه نميكند براي هيچكس مگر خودش (خدا)...»
و نيز اين همان ساعتي است كه خداوند فرمود: ﴿ ...﴾ [الأعراف: 187] «سؤال ميكنند از تو اي پيغمبر كي آن ساعت (قيامت) واقع ميشود»، «و هم فرمود كه: ﴿ ﴾ [لقمان: 34] علم آن ساعت (قيامت) نزد خداوند است». و در آية ديگر فرموده: ﴿ ...﴾ [محمد: 18] و نيز فرموده: ﴿ • ﴾ [القمر: 1] و هم فرموده: ﴿... • • ﴾ [الشورى: 17-18]
عرض كردم: معنى «يمارون» چيست؟ فرمود: يعني مردم ميگويند: قائم كي متولد شده و كي او را ديده، و حالا كجاست و چه وقت آشكار ميشود؟ اينها همه عجله در امر خدا و شك در قضاي الهي و دخالت در قدرت اوست. اينان كساني هستند كه در دنيا زيان ميبرند و پايان بد براي كافران است.
عرض كردم: آيا وقتي براي آن تعيين نشده؟ فرمود: اي مفضل، نه من وقتي براي آن معين ميكنم و نه هم وقتي براي آن تعيين شده است، هركس براي ظهور مهدي ما وقت تعيين كند خود را در علم خداوند شريك دانسته و ادعا كرده كه توانستهاست بر اسرار خدا آگاهي يابد.
مفضل گفت: آقا ابتداي ظهور مهدي چگونهاست و چطور بايد تسليم او شد؟ فرمود: اي مفضل، او در وضع و شكل شبهه ناكي آشكار ميشود، تا آنكه وضعش بالاخره روشن ميشود و نامش بالا گيرد و كارش آشكار گردد، و نام و كنيه و نسبش برده شود و آوازة او در زبان پيروان حق و باطل و موافقين و مخالفين زياد برده شود تا اينكه بواسطة شناختن او حجت بر مردم تمام شود. بعلاوه ما داستان ظهور او را براي مردم نقل كردهايم و نشان دادهايم و نام و نسب و كنية او را بردهايم و گفتهايم كه: او همنام جدش پيغمبر خدا و همكنية اوست تا مبادا مردم بگويند اسم و كنية او را نشناختيم. به خدا سوگند كه كار او بواسطة روشن شدن نام و نسب و كنيهاش بر زبانهاي مردم بالا گرفته و محقق ميشود، بطوريكه آن را براي يكديگر بازگو ميكنند، همة اينها براي اتمام حجت بر آنهاست. آنگاه همانطور كه جدش وعده داده، خداوند او را ظاهر ميگرداند قوله تعالى: ﴿ ﴾ [التوبة: 33]. «او خدائي است كه فرستاد رسول خود را با هدايت و دين حق تا اينكه آن را بر تمام اديان غالب گرداند و اگرچه مشركين كراهت داشته باشند».
مفضل گفت آقا تأويل: ﴿ ﴾ چيست؟ فرمود: يعني چندان از مشركان بكشيد كه ديگر فتنهاي در عالم نباشد و همة دين براي خدا باشد.
اي مفضل به خدا قسم، اختلاف را از ميان ملل و اديان بر ميدارد و همة دينها يكي شود چنانكه خدا فرموده: ﴿• ﴾ [آل عمران: 19] همانا دين نزد خدا اسلام است، و هم فرموده: ﴿ ﴾ [آل عمران: 85] «هركس ديني جز اسلام بپذيرد هرگز از وي پذيرفته نميشود و او در عالم آخرت از زيانكاران خواهد بود».
توضيح: ما در مورد آية: ﴿ ..﴾ [التوبة: 33] در مبحث آيات قرآن كه به آن استشهاد ميكنند صحبت ميكنيم ولي در مورد آية اخير يعني آية ﴿ ﴾ «هركس غير از اسلام ديني قبول كند از او قبول نميشود و در آخرت از زيانكاران خواهد بود».
ميگوئيم: منظور اين نيست كه منظور از اسلام فقط دين محمد است، و منظور اين نيست كه دينها يكي ميشود بلكه منظور از اسلام، تسليم در مورد حكم خداست، و پيروان عيسى كه تسليم خدا و قانون خدا بودند، مسلمان ناميده ميشوند، پيروان موسى همينطور، اتفاقاً روايت نيز بعداً خودش اين مطلب ما را تأييد ميكند. توجه فرمائيد: مفضل گفت: آقا، آيا دين كه پدران او ابراهيم و نوح و موسى و عيسى و محمد داشتند، همان دين اسلام بود؟ فرمود: آري، همين دين اسلام بود، نه غير آن، عرض كردم: دليلي از قرآن داريد؟ فرمود: آري از اول تا آخر قرآن پر از دليل است، از جمله آية: ﴿• ﴾ [آل عمران: 19] ميباشد و ديگر اين آيه دليلاست كه فرموده: ﴿ ﴾ [الحج: 78]. دين پدر شما ابراهيم است، اوست كه شما را مسلمان ناميد (تسليم حكم خدا) و ديگر آيه اينست كه خداوند در داستان ابراهيم و اسماعيل از زبان آنها نقل ميكند كه گفتند: ﴿ • ﴾ [البقرة: 128] «خدايا ما دو نفر را دوتن مسلمان و تسليم شده خود قرار ده و از اولاد ما نيز مردمي مسلمان بيرون آر»، ديگر اين آيه كه در داستان فرعون است و ميفرمايد: ﴿• ﴾ [يونس: 90]، «وقتي فرعون ميخواست غرق شود گفت: ايمان آوردم كه جز خداوند يگانهاي كه بني اسرائيل به او ايمان دارند خدائي نيست و اينك از مسلمانان هستم»، و در داستان بلقيس و سليمان، ملكة سبا ميفرمايد: ﴿ ﴾ [النمل: 38] «(يعني سليمان گفت) او را تسليم وار نزد من بياورند»، و چون بلقيس نزد سليمان آمد، گفت: ﴿ ﴾ [النمل: 44] «من با سليمان تسليم خدا، رب جهانيان شديم». و از زبان عيسى بن مريم عليهما السلام ميفرمايد: ﴿ ﴾؟ «(عيسى گفت) كساني كه ميخواهند با پذيرش دين خدا مرا ياري نمايند كيستند؟»، ﴿ • ﴾، حواريون گفتند: ما ياران ديني تو هستيم، ما به خدا ايمان آورديم و شاهد باش كه ما مسلمانيم»، [آل عمران: 52]، و در آية ديگر ميفرمايد: ﴿ ﴾ [آل عمران: 83] «هر آنكه در آسمانها و زمين است با ميل و بيميل تسليم خدا هستند». (در مورد جبريات زندگي مانند احتياج به نفس كشيدن و نيز خورشيد و ماه و ستارگان و افلاك و غيره، همه تسليم قوانين تكويني خدا هستند). و در داستان لوط ميفرمايد: ﴿ ﴾ [الذاريات: 36]، «ما در آنجا بيش از يك خانه از مسلمانان نيافتيم». و در آية ديگر ميفرمايد: ﴿ • ... ﴾ [البقرة: 136] «بگوئيد: ايمان آورديم به خدا و آنچه از طرف خدا براي ما نازل شده... و بين هيچيك از پيغمبران فرق نميگذاريم و ما براي خدا تسليم هستيم»، و در آية ديگر ميفرمايد: ﴿ ﴾ تا آنجا كه ميفرمايد: ﴿ ﴾ [البقرة: 133] «آيا شما حاضر بوديد هنگاميكه مرگ يعقوب فرا رسيد تا آنجا كه فرموده: و ما همه براي خدا تسليم هستيم».
مفضل عرض كرد: آقا اديان چند تاست؟ فرمود: چهار تا و هر كدام دين جداگانه ايست، عرض كرد، چرا مجوس را مجوس ميگويند؟ فرمود: براي اينكه در سرياني خود را مجوسي ناميدند و دعوي كردند كه حضرت آدم و شيث هبه الله ازدواج با مادران و خواهران و دختران و خالهها و عمهها و ساير محارم را براي آنها حلال كردند و ادعا ميكنند كه آدم و شيث به آنها دستور دادهاند كه در وسط روز آفتاب را سجده كنند و وقتي براي اداي نماز آنها قرار ندادهاند. (در صورتيكه اين ادعا افتراء بر خدا و دروغ بستن به آدم و شيث است).
مفضل گفت: آيا چرا قوم موسى را يهود ميگويند؟ فرمود: براي اينكه خداوند از زبان آنها نقل كرده كه گفتند: إنا هدنا إليك. ما به سوي تو راه يافتهايم، عرضكردم چرا نصارى را نصراني ميگويند؟ فرمود: بخاطر اين آيهاست كه به عيسى گفتند: نحن أنصار الله، ما دين خدا را نصرت ميكنيم.
مفضل گفت: آقا چرا صابئين را بدين نام مينامند؟ فرمود: براي اينكه آنها معتقد شدند كه وجود پيغمبران و فرستادگان الهي و اديان و شرايع آسماني بيهودهاست و هر چه انبيا گفتهاند باطل است، و از اين راه يگانگي خداوند و نبوت پيغمبران و رسالت فرستادگان الهي و جانشيني جانشينان آنها را انكار نمودند، و ميگويند: نه ديني و نه كتابي و نه پيغمبري است و به اعتقاد آنها جهان آفرينش هيچگونه رابطي با مبدأ و مدبر عالم ندارد و خود سري ميگردد. عرض كرد: سبحان الله! چقدر اين اطلاعات مهم است؟ حضرت فرمود: آري، اي مفضل آنچه گفتم به شيعيان ما برسان تا در امر دين خدا شك نكنند.
مفضل گفت: آقا! مهدي در كدام سرزمين ظهور ميكند؟ فرمود هنگام ظهورش هيچكس او را نميبيند، هركس جز اين به شما بگويد، او را دروغگو بدانيد. عرض كردم: آقا! آيا مهدي هنگام ولادتش ديده نميشود؟ فرمود: چرا به خدا قسم از لحظة ولادت تا موقع وفات پدرش كه دو سال و نه ماهاست ديده ميشود. اول ولادتش موقع فجر شب جمعه هشتم ماه شعبان سال 257 تا روز جمعه هشتم ربيع الاول سال دويست و شصت روز وفات پدرش در شهري واقع در كنار شط دجله كه آن را شخص متكبر جبار گمراهي بنام جعفر ملقب به متوكل ملعون بناء ميكند. آن شهر را «سر من رأي» مينامند (سر من رأي يعني مسرور ميشود هركس آن را ببيند)، ولي هركس آن را ببيند گرفته ميشود، در سال دويست و شصت هر شخص با ايمان و با حقيقتي او را در سامره ميبيند ولي كسي كه دلش آلودة به شك و ترديد است او را نميبيند، امر و نهي او در آنشهر نفوذي كند و در همانجا غايب ميشود. و در مقري بنام «صابر» در جنب مدينه در حرم جدش رسول خدا ص ظاهر ميشود و هركس سعادت ديدار او را داشته باشد در آنجا او را ميبيند. آنگاه در آخر روز سال دويست و شصت و شش از نظرها غايب ميگردد و ديگر هيچكس او را نميبيند تا موقعي كه همة چشمها به جمالش روشن ميگردد.
مفضل گفت: در طول غيبت با كي انس ميگيرد و باكي گفتگو ميكند و كي با او سخن ميگويد؟ فرمود: فرشتگان خدا و افراد با ايمان، طايفة جن با وي سخن ميگويند و دستورات او براي موثقين و نمايندگان و وكلايش صادر ميشود و همان روز كه وي در صابر غايب ميشود محمد بن نصير نميري، خود را باب او معرفي ميكند، آنگاه (بعد از غيبت طولاني) در مكه آشكار ميشود.
اي مفضل: گويا او را ميبينم كه وارد شهر مكه شده و لباس پيغمبر را پوشيده و عمامة زردي را بر سر گذاشتهاست و نعلين وصله شدة پيغمبر را به پا كرده و عصاي آنحضرت را بدست گرفته، چند بز لاغر را جلو انداخته و بدينگونه به طرف خانة خدا ميرود بدون اينكه كسي او را بشناسد. و به سن جواني آشكار ميشود.
مفضل گفت: آيا بصورت جوان بر ميگردد يا با حالت پيري ظهور ميكند؟ فرمود: سبحان الله، مگر از حالا كسي ميداند؟ وقتي خدا فرمان ظهورش را صادر كند هر طور كه او بخواهد و به هر صورتي كه او صلاح بداند ظاهر ميشود.
توضيح: مشاهده مينمائيد كه مفضل بن عمر از امام صادق نقل مي كند كه ميگويد به سن جواني آشكار ميشود و همچنين مشاهده ميفرمائيد كه بعد از آن امام صادق ميگويد سبحان الله مگر از حالا كسي ميداند، و اين يك تناقض است. و در صفحه 1067 همين كتاب مهدي موعود از امام حسن مجتبي نقل كرده كه مهدي به صورت جواني چهل ساله ظاهر ميشود، و اين نيز يك تناقض ديگر است.
مفضل گفت: آقا از كجا ظاهر ميشود و چگونه آشكار ميگردد؟ فرمود: اي مفضل او به تنهائي آشكار ميگردد و تنها به طرف خانة خدا ميآيد و تنها داخل كعبه ميشود و چون شب فرارسد، همچنان تنهاست، وقتي چشمها به خواب رفت و شب كاملاً تاريك شد، جبرئيل و ميكائيل دسته دسته فرشتگان بر وي فرود ميآيند و در آن ميان جبرئيل به وي ميگويد: اي آقاي من هرچه بفرمائي، پذيرفتهاست و فرمانت رواست، او (قائم) هم دست بر رخسار خود ميكشد و ميگويد: ﴿ • ﴾ [الزمر: 74]، «و (بهشتيان) گفتند خدا را سپاس ميگذاريم كه وعدهاش دربارة ما راست درآمد و زمين (بهشت را) به ما واگذار كرد و هر جاي بهشت را بخواهيم منزل ميكنيم، پس چه نيكوست پاداش عمل كنندگان به فرمان الهي»، (شرح و تفسير اين آيه در قسمت آيات خواهد آمد).
آنگاه در بين ركن و مقام ميايستد و با صداي رسا ميگويد: اي نقبا و مردمي كه به من نزديك هستيد، و اي كسانيكه خداوند شما را پيش از ظهور من در روي زمين براي ياري من ذخيره كرده است، براي اطاعت از من به سوي من بيائيد، صداي او به اين افراد ميرسد و آنها در شرق و غرب عالم بعضي در محراب عبادت خوابيدهاند، و با اين وصف با يك صدا ميشنوند و با يك چشم بهم زدن در ميان ركن و مقام نزد او خواهند بود. سپس خداوند به نور دستور ميدهد كه بصورت عمودي از زمين تا آسمان جلوه كند و هركه ساكن زمين است از آن نور استفاده كند و نور از ميان خانهاش بدرخشد و از اين نور دلهاي مؤمنين مسرور گردد، در حاليكه هنوز آنها نميدانند كه قائم ما اهل بيت ظهور كرده، ولي چون صبح شود همه در برابر قائم خواهند بود آنها سيصد و سيزده مرد بتعداد لشكر پيغمبر در روز جنگ بدر هستند.
مفضل گفت: آقا، آيا آن هفتاد و دو نفر كه با امام حسين در كربلا شهيد شدند هم با آنها ظهور ميكنند؟ فرمود: فقط ابا عبد الله حسين بن علي با دوازده هزار نفر از شيعيان امير المؤمنين در حاليكه حضرتش عمامة سياه پوشيده است، ظهور ميكند، عرض كردم: آقا، آيا مردم به غير روش و سنت قائم قبل از ظهورش و قيامش با امام حسين بيعت ميكنند؟ فرمود: اي مفضل، هر بيعتي قبل از ظهور قائم كفر و نفاق و نيرنگ است، خداوند بيعت كننده و بيعت گيرندگان آن را لعنت كند، بلكه اي مفضل! تكيه به خانة خدا ميدهد و دستش را دراز ميكند و نوري از آن ميجهد و ميگويد اين دست خدا و از جانب خدا و به امر خداست سپس اين آيه را ميخواند: ﴿ • ...﴾ [الفتح: 10] «(اي پيامبر) كساني كه با تو بيعت ميكنند در حقيقت با خدا بيعت ميكنند، دست خدا بالاي دستهاي آنهاست، پس هركس آن بيعت را بشكند، كاري به زيان خود كرده است...». اول، كسي كه دست او را ميبوسد، جبرئيل است و سپس ساير فرشتگان و نجباء من و بعد از آنها نقبا با وي متابعت ميكنند: مردم در مكه فرياد ميزنند و ميگويند: اين مرد كيست و اين جماعت كه با او هستند، كيانند و اين علامت كه ديشب ديديم و نظيرش ديده نشده چيست؟ بعضي به بعض ديگر ميگويند: اين مرد همان صاحب بزهاست. عدة ديگر ميگويند: نگاه كنيد ببينيد كسي از همراهان او را ميشناسيد مردم ميگويند: ما جز چهار نفر از مردم مكه و چهار نفر كه از اهل مدينه هستند و فلاني و فلاني ميباشند هيچكدام از آنها را نميشناسيم. اين واقعه در آغاز طلوع آفتاب آن روز خواهد بود، موقعيكه آفتاب طالع شود، گويندهاي از چشمة خورشيد به زبان عربي فصيح صدا ميزند كه اهل آسمانها و زمين آن را ميشنوند، وي گويد: اي مردم عالم! اين مهدي آل محمد است و او را با نام و كنية جدش پيغمبر ميخواند و به پدرش حسن امام يازدهم به حسين بن علي نسبت ميدهد. آنگاه گويندهاي ميگويد: با وي بيعت كنيد كه رستگار ميشويد و مخالفت امر او ننمائيد كه گمراه خواهيد شد. پس به ترتيب فرشتگان و جن و نقباء دست او را ميبوسند و ميگويند: شنيديم و اطاعت ميكنيم، هيچ صاحب روحي در ميان مخلوق خدا نميداند جز اينكه آن صدا را ميشنود، و كسانيكه در جاهاي دور و نزديك و دريا و خشكي ميباشند ميآيند و براي يكديگر نقل ميكنند كه با گوش خود چنين صدائي را شنيديم. هنگاميكه آفتاب خواست غروب كند، كسي از سمت مغرب زمين فرياد ميزند، اي مردم دنيا! خداوند شما در بيابان خشكي از سرزمين فلسطين بنام عثمان بن عنبثة اموى از اولاد يزيد بن معاويه، ظهور كرده، برويد و با او بيعت كنيد تا رستگار شويد، و با وي سر به مخالفت برنداريد كه گمراه ميشويد، در آنوقت فرشتگان و جن و نقباء (پيروان مهدي) گفتة او را رد كرده تكذيب ميكنند و به آن گوينده ميگويند شنيديم و نافرماني ميكنيم، هركس شك و ترديدي به دلش راه يافته باشد و هر منافق و كافري، با اين صداي دوم گمراه ميگردد، در آنوقت آقاي ما قائم تكيه به خانة خدا ميدهد و ميگويد: ألا اي اهل عالم، هركس ميخواهد آدم و شيث را ببيند، بداند كه من همان آدم و شيث هستم، هركس ميخواهد، نوح و پسرش سام را بنگرد، بداند كه من همان نوح و سام ميباشم، هركس ميخواهد ابراهيم و اسماعيل را ببيند، بداند، من همان ابراهيم و اسماعيل هستم، هركس ميخواهد موسى و يوشع را ببيند، بداند كه من همان موسى و يوشع هستم، هركس ميخواهد عيسى و شمعون را ببيند، بداند كه من همان عيسى و شمعون هستم، هركس ميخواهد محمد و امير المؤمنين را ببيند بداند كه من همان محمد و علي هستم، هركس ميخواهد حسن و حسين را ببيند بداند كه من همان حسن و حسين ميباشم، هركس ميخواهد امامان اولاد حسين را ببيند، بداند كه من همان ائمه اطهار هستم، دعوت مرا بپذيريد و به نزد من جمع شويد كه هر چه خواهيد به شما اطلاع دهم، هركس كتابهاي آسماني و صحف إلهي را خوانده است، اينك از من ميشنود، آنگاه شروع ميكند به قرائت صحفي كه خداوند بر آدم و شيث عليهما السلام نازل فرمود، پيروان آدم و شيث ميگويند: به خدا قسم اين صحف حقيقي آدم و شيث است، اين مرد آنچه را ما از صحف آدم و شيث نميدانستيم و بر ما پوشيده بود و يا از آن افتاده بود و يا تبديل و تحريف شده بود، به ما ياد ميدهد، سپس صحف نوح و ابراهيم و تورات و انجيل و زبور را ميخواند، پيروان تورات و انجيل و زبور ميگويند: بخدا قسم! اين همان صحف حقيقي نوح و ابراهيم است كه چيزي از آن ساقط نشده و تبديل و تحريف نگرديده، بخدا قسم، تورات جامع و زبور تمام و انجيل كامل همين است و اين بيش از كتب مزبورهاي است كه آن را خواندهايم، سپس قرآن ميخواند، مسلمانان ميگويند: بخدا قسم اين همان قرآن حقيقي است كه خداوند بر پيغمبر نازل كرده است، چيزي از آن كم نشده و تحريف و تبديل نگرديدهاست. آنگاه دابة الارض در بين ركن و مقام ظاهر ميشود و در صورت مؤمنين كلمة «مؤمن» و در صورت كافران كلمة «كافر» را مينويسد.
توضيح: در اينجا معلوم است كه «دابة الارض» غير از مهدي است و رواياتي نيز به امام صادق نسبت داده و در آنها «دابة الارض» را حضرت علي دانستهاند. از طرفي در تفسير نمونه جلد پانزده، صفحه 554 از تفسير ابوالفتوح رازي كه تفسيري شيعي است نقل نموده كه: «مرحوم ابوالفتوح رازي در تفسير خود ذيل آيه فوق مينويسد، بر طبق اخباري كه از طريق اصحاب ما نقل شده «دابة الارض» كنايه از حضرت مهدي است».
اين نيز يك تناقض آشكار است.
و اما بقيه داستان:
سپس مردي كه صورتش به عقب و پشتش به سينه برگشته است، به نزد قائم آمده جلوي او ميايستد و ميگويد: آقا، من بشر هستم، يكي از فرشتگان به من دستور داده كه به خدمت شما برسم و نابودي لشكر سفياني را در بيابان مكه و مدينه به شما اطلاع دهم، قائم به وي ميگويد: داستان خود و برادرت را شرح بده، آنمرد ميگويد: من با برادرم در لشكر سفياني بوديم، از دمشق تا زوراء هرجا آبادي بود ويران ساختيم، و به حال خراب گذاشتيم، سپس كوفه و مدينه را نيز خراب كرديم و منبر پيغمبر را شكستيم و قاطران خود را در مسجد بستيم و آنها هم در آنجا سرگين انداختند، آنگاه از آنجا خارج شديم در حاليكه نفرات ما سيصد هزار لشكر بود، و ميخواستيم به مكه بيائيم و خانة خدا را ويران سازيم و اهل مكه را به قتل رسانيم، ولي چون به سر زمين بيداء رسيديم در آنجا منزل كرديم ناگاه صدائي شنيديم كه گفت: اي بيابان، اين ظالمان را در كام خود فروبر، با اين صدا زمين شكاف برداشت و تمام لشكر را بلعيد، بخدا قسم از تمام آن لشكر جز من و برادرم حتى بندي كه با آن زانوي شتر را ميبندند هم باقي نماند، در آن هنگام فرشتهاي را ديديم كه سيلي بصورت ما زد و رويهاي ما به پشت برگشت چنانكه ميبيني، سپس آن فرشته به برادرم گفت: برو به شام نزد سفياني ملعون و او را از ظهور مهدي آل محمد بترسان، و به وي اطلاع بده كه خداوند لشكر او را در سرزمين نابود گردانيد، آنگاه به من گفت: تو هم برو به مكه و قائم را به نابودي ستمگران بشارت بده و بر دست وي توبه كن كه او توبة تو را قبول ميكند. قائم هم دست روي صورت او ميكشد و به صورت نخست بر ميگرداند، و با وي بيعت نموده و همراه او مينامد.
مفضل گفت: آقا آيا جن و فرشتگان براي بشر آشكار ميشوند؟ فرمود: آري و الله آشكار ميشوند و با آنها سخن ميگويند، مانند يكنفر آدمي كه با بستگان خود سخن بگويد، عرضكردم آقا! آيا فرشتگان و طايفة جن همراه قائم همه جا ميروند؟ فرمود: آري، و الله آنها در زمين هجرت واقع در كوفه و نجف فرود ميآيند و عدد ياران او در آن موقع چهل و شش هزار نفر فرشته و شش هزار جن است، خداوند هم قائم را پيروز ميگرداند.
مفضل عرض كرد: قائم باهل مكه چه ميكند؟ فرمود: آنها را دعوت به حكمت و موعظة حسنه ميكند آنها هم از وي اطاعت ميكنند، قائم مردي از خاندان خود را در آنجا به نيابت خود منصوب داشته و مكه را به قصد مدينه ترك ميگويد. مفضل عرض كرد: آقا! با خانة خدا چه ميكند؟ فرمود: آن را ميشكند و بر همان پايهاي كه روز نخست در عهد حضرت آدم براي مردم بنا شده و ابراهيم و اسماعيل بالا برده بودند برپا ميدارد. و آنچه كه بعد از آن در مسجد الحرام تعمير شده، نه پيغمبري و نه جانشين پيغمبري آن را ساخته است، او همانطور كه خدا ميخواهد، آن را ميسازد و هم آثاري كه در مكه و مدينه و عراق و ساير جاها از ستمگران باقي مانده باشد، همه را ويران ميكند و مسجد كوفه را نيز خراب كرده و بر اساس اولي آن بنا ميكند، و همچنين قصر عتيق را نيز ويران ميكند، خدا لعنت كند سازندة آن را، خدا لعنت كند او را.
مفضل عرض كرد: آقا، آيا قائم در مكه اقامت ميكند؟ فرمود: نه، بلكه نائب خود را در آنجا ميگذارد، پس چون اهل مكه ديدند قائم از ميان آنها رفته است، هجوم آورده نائب او را ميكشند. قائم به سوي آنها بر ميگردد و آنها بطور سرشكسته و ذليل و گريه كنان نزد وي ميآيند و التماس ميكنند و ميگويند: اي مهدي آل محمد! توبه كرديم! قائم آنها را موعظه ميكند و از غضب خدا ميترساند، و شخصي از اهل مكه را به نيابت خود انتخاب ميكند و از مكه خارج ميشود. اين بار هم اهل مكه هجوم آورده نائب او را ميكشند، قائم هم ياران خود از طايفة جن را به سوي مكه فرستاده و سفارش ميكند كه جز افراد با ايمان يكنفر از آنها را باقي نگذاريد، اگر بملاحظة رحمت پروردگار نبود كه همة اشياء را فرا گرفته، و مظهر رحمتش نيز من ميباشم، خودم با شما بد سوي آنها باز ميگشتم، زيرا آنها بكلي از خداوند و من فاصله گرفته و هرگونه پيوندي را قطع كردهاند. لشكر مهدي هم به سوي اهل مكه باز ميگردد، به خدا قسم از هر صد نفر آنها بلكه از هر هزار نفر آنان يكنفر را باقي نميگذارد. مفضل گفت: آقا خانة مهدي در كجا خواهد بود و مؤمنين در كجا جمع ميشوند؟ فرمود: مقر سلطنت وي شهر كوفهاست و محل حكومتش مسجد جامع كوفه و بيت المال و محل تقسيم غنائمش مسجد سهله ميباشد، صفهها و زمينهاي صاف و مسطح و روشن نجف و كوفهاست. عرض كرد: آقا، همة اهل ايمان در كوفه خواهند بود؟ فرمود: آري و الله، در آن روز تمام مؤمنين يا در كوفه و يا در حوالي كوفه ميباشند و بمساحت يك جولانگاه زمين آن به دو هزار درهم ميرسد، و اكثر مردم آرزو دارند كه كاش ميتوانستند يك وجب از زمين «سبع» را به يك وجب شمش طلا بخرند و «سبع» از مضافات همدان است، در آن روز طول شهر كوفه، به پنچاه و چهار ميل ميرسد بطوريكه كاخهاي آن مجاور كربلا ميباشد و خداوند در آن روز كربلا را محل آمد و رفت فرشتگان و مؤمنين خواهد نمود و در آن روز ارزشي بسزا دارد و چنان بركت به او روي ميآورد كه اگر مؤمني از روي حقيقت در آنجا بايستد و يكدفعه از خداوند طلب روزي كند، خداوند هزار برابر دنيا به او عطاء ميفرمايد، آنگاه حضرت صادق آهي كشيد و فرمود: اي مفضل تمام اماكن روي زمين بر يكديگر فخر ميكردند از جمله كعبه مسجد الحرام بر زمين كربلا فخر نمود، خداوند وحي فرستاد كه اي كعبه ساكت باش و بر كربلا فخر مكن زيرا كربلا بقعة مباركي است كه در آنجا از درخت به موسى بن عمران از جانب خداوند وحي شد و همان تلي است كه مريم و عيسى منزل كردند و محلي است كه سر حسين را در آن شستشو دادند و مريم، عيسى را شست و خودش هم بعد از ولادت وي غسل كرد كربلا بهترين سرزمينهاست، پيغمبر هنگام غيبتش، از آنجا به آسمان رفت و آنجا تا موقع ظهور قائم خير و بركت زيادي براي شيعيان ما دارد.
مفضل گفت: آقا سپس مهدي به كجا ميرود؟ فرمود: ميرود به مدينة جدم رسول خدا، پس وقتي به مدينه در آمد مقامي بس عجيب خواهد داشت كه باعث مسرت مؤمنين و نقمت كفار ميباشد. مفضل گفت: آقا، آن مقام عجيب چيست؟ فرمود: ميآيد كنار قبر پيغمبر و صدا ميزند: اي مردم، آيا اين قبر جد من است؟ مردم ميگويند: اي مهدي آل محمد، آري، اين قبر پيغمبر جد تو ميباشد، ميپرسد: چه كساني با وي در اينجا مدفون هستند؟ ميگويند: دو نفر اصحاب و انيس او ميباشند، با اينكه او از هركس بهتر آن دو را ميشناسد در حاليكه مردم همه گوش ميدهند، سؤال ميكند: آنها كيانند؟ چطور شد كه در ميان تمام مردم فقط اين دو نفر با جد من پيغمبر خدا در اينجا دفن شدند شايد كساني ديگر مدفون باشند؟ مردم ميگويند: اين مهدي آل محمد، كسي غير از اين دو نفر در اينجا مدفون نيست، از اين جهت در اينجا دفن شدند كه خليفة پيغمبر و پدر زن او هستند، مهدي سه بار اين سؤال را تكرار ميكند، سپس دستور ميدهد كه آن دو نفر را از قبر بيرون آورند، مردم هم آنها را بيرون ميآورند در حاليكه بدنشان تر و تازه است، و اصلا نپوسيده، و تغيير نكردهاند سپس مهدي ميپرسد: آيا كسي در ميان شما هست كه اينان را بشناسد؟ مردم ميگويند: ما آنها را به اوصافشان ميشناسيم، اينان انيس جد شما هستند. ميپرسد: آيا در ميان شما كسي هست كه جز اين بگويد دربارة اينان شك كند؟ مردم ميگويند: نه! مهدي بيرون آوردن آنها را سه روز تأخير مياندازد، و اين خبر در ميان مردم منتشر ميشود، سپس مهدي به آنجا آمده و روي قبرهاي آنها را بر ميدارد و به نقباى خود ميگويد قبرهاي اينان را بشكافيد و آنها را جستجو كنيد. نقبا هم با دستهاى خود آنها را جستجو كرده تا آنكه آنها را ترو تازه مانند روز نخست بيرون ميآورند، دستور ميدهد كفنهاي آنها را بيرون آورده و آنها را بر درخت پوسيده و خشكي بر دار كشند (لخت مادرزاد)، في الحال، درخت سر سبز و پرشاخ و برگ و خرم ميشود، با مشاهدة اين وضع عجيب دوستداران وي كه شكي به دل دارند، ميگويند، بخدا قسم اين شرافت حقيقتي است كه اينها دارند، و ما هم به دوستي اينان فائز شديم، كساني كه جزئي محبت از آنها در دل داشته باشد، ميآيند و آن منظره را مينگرند و باديدن آن فريفته ميگردند. در اين هنگام جارچي مهدي صدا ميزند: هركس دو صحابة پيغمبر و انيس او را دوست دارد در يك سمت بايستد، پس مردم دو دسته ميشوند: يك دسته دوست آنها و يك دسته دشمن آنها. مهدي به دوستان آنها تكليف ميكند كه از آنها بيزاري جويند، آنها ميگويند: اي مهدي آل پيغمبر ما پيش از آنكه بدانيم اينان در نزد خدا و تو چنين مقامي دارند از آنها بيزاري نجستيم، اكنون كه فضل و مقام آنها با اين وصف براي ما ظاهر شده، چگونه باديدن بدن تر و تازة آنها و سبز شدن درخت پوسيده، از آنان بيزاري بجوئيم؟ بلكه به خدا قسم ما از تو و كساني كه عقيده به تو دارند و آنها كه به اينان ايمان ندارند و آنها را بر دار زدند و از قبر بيرون آوردند، بيزاري ميجوئيم، در اين وقت جارچي مهدي به امر خدا دستور ميدهد باد سياهي بوزد و آنان را مانند ريشههاي پوسيدة درخت نخل از ميان ببرد. سپس دستور ميدهد آنها را از بالاي دار پائين بياورند و به امر خداوند زنده ميگرداند، دستور ميدهد، تمام مردم جمع شوند، آنگاه اعمال آنها را در هر كوره و دورهاي شرح ميدهد تا آنكه داستان كشته شدن هابيل فرزند آدم و بر افروختن آتش براي ابراهيم و انداختن يوسف در چاه و زنداني شدن يونس در شكم ماهي و قتل يحيى و صليب كشيده شدن عيسى و شكنجه دادن جرجيس و دانيال پيغمبر و زدن سلمان فارسي و آتش زدن در خانة امير المؤمنين و فاطمة زهرا و حسن و حسين و تازيانه زدن به بازوي صديقة كبرى فاطمة زهرا و درب به پهلو زدن او و سقط شدن محسن بچة او و سم دادن به امام حسن و كشتن امام حسين و اطفال و عموزادگان و ياوران آنحضرت و اسير كردن فرزندان پيغمبر و ريختن خون آل محمد و هر خوني كه بنا حق ريخته شد، و هر زني كه مورد تجاوز قرار گرفته، و هر خيانت و اعمال زشت و گناه و ظلم و ستم كه از زمان حضرت آدم تا موقع قيام قائم از بني آدم سرزده، همه و همه را به گردن ابوبكر و عمر انداخته!!!....
ما در اينجا قصه را ناتمام ميگذاريم، اين قصه طولاني است، و به نقد آن ميپردازيم.
نقد خبر مفضل بن عمر
ما در ابتداي داستان چند جاي آن را نقد كرديم، حالا بقية آن را نقد ميكنيم.
اول اينكه مشاهده نموديد ولادت قائم را سال 257 گفته است در صورتي كه در رواياتي كه از حكيمه خاتون مشاهده نموديد ولادت را 255 گفته است.
ديگر اين كه اين راوي كه اينهمه قصة دروغ سرهم كرده اطلاعاتش بسيار كم بوده، و مرتكب اشتباه شده، مثلاً در همين اواخر داستان ميگويد: «و قتل يحيي و صليب كشيده شدن عيسي و شكنجه دادن جرجيس و.....»، در صورتيكه تمام مسلمانان ميدانند كه حضرت عيسي طبق آية قرآن به صليب كشيده نشد و كشته هم نشد، خداوند در آية 158-157 سورة نساء ميفرمايد: ﴿ • ﴾ [النساء: 157-158]. يعني: «(يهوديان) گفتارشان چنين است كه ما عيسي بن مريم را كشتيم، در صورتيكه كشته نشد و به صليب هم كشيده نشد و ليكن امر بر آنان مشتبه شده، و كساني كه در اين مسئله اختلاف كردند در مورد آن در شك هستند و بجز گمان پيروي نميكنند، در صورتيكه يقينا عيسي را نكشتند، بلكه خدا او را به سوي بهشتش بالا برد و خداوند با قدرت و با حكمت ميباشد».
ديگر اينكه در اين داستان ديديم كه عدهاي در هنگام ظهور قائم، ميآيند و ميگويد: «از دمشق تا زوراء هر جا آبادي بود، و يران كرديم، و به حال خراب گذاشتيم، سپس كوفه و مدينه را نيز خراب كرديم و منبر پيغمبر را شكستيم و قاطران خود را در مسجد بستيم، آنها در آنجا سرگين انداختند....».
أما جواب: اين راوي نميداند كه علم پيشرفت ميكند و ماشين وهواپيما اختراع ميشود، بلكه خيال ميكند در آينده كه به نظر او قائم، ظهور ميكند مردم با الاغ و قاطر مسافرت ميكنند و الاغ و قاطر را درب منزل ميبندند، و سرگين هم ميريزند!
ديگر اينكه در اين روايت ميگويد: (كفن ابوبكر و عمر را در ميآورد و آنها را به درخت دار ميزند)، آيا اين صحيح است كه در انظار مردم چنين كند تمام اين داستان قابل انتقاد است، و ما براي اينكه بحث طولاني نشود، به چند موردي اكتفاء كرديم، ببينيد چگونه راوي مطالب را بافته و آن مطالب را از قول امام صادق گفته و بيش از ده بار در آن به خدا قسم خورده.
حال بقية داستان: مفضل از امام صادق ميپرسد آيا فرعون و هامان در آن زمان كيستند؟ فرمود: ابوبكر و عمر، عرض كرد: آقا آيا پيغمبر و علي با قائم خواهند بود؟ فرمود: آري، آري، و الله پيغمبر و علي ناگزير بايد قدم روي زمين بگذارند......... اي مفضل گويا ميبينم كه ما ائمه آن موقع جلوي پيغمبر جمع شده و به آن حضرت شكايت ميكنيم كه امت بعد از وي چه به روز ما آورند.
باطل بودن رجعت
ديگر اينكه در همين داستان، ميگويد كه عيسي مسيح نيز به دنيا رجعت ميكند.
و أما جواب: در اين مورد نيز همچون گذشته باختصار جواب ميدهيم، و از قرآن و نهجالبلاغه كه مورد دسترسي عموم است دليل ميآوريم.
در قرآن كريم نشانهاي از رجعت پيامبر و صحابه و كفار قبل از قيامت وجود ندارد، بلكه خلاف آن وجود دارد: خداوند در آية 30 و 31 سورة زمر ميفرمايد: ﴿ • • • ﴾ [الزمر: 30- 31] «(اي محمد) تو ميميري، و ايشان نيز خواهند مرد، سپس شما روز قيامت نزد پروردگارتان به بحث و گفتگو ميپردازيد».
پس معلوم شد كه بعد از مرگ، در قيامت است كه پيغمبر با كفار بحث خواهد كرد. ديگر اينكه خداوند در قرآن آية 33 سورة مريم از قول حضرت عيسي ميگويد: ﴿ ﴾ [مريم: 33]. «(يعني عيسي گفت): سلام بر من (عيسي) روزي كه متولد شدم و روزي كه ميميرم و روزيكه زنده مبعوث ميشوم». پس معلوم ميشود كه حضرت عيسي به يكبار متولد شده و يكبار مرده، و روز قيامت مبعوث ميشود.
مجلسي در بحار الانوار از شيخ حسن بن سليمان در كتاب «منتخب البصائر» از موسي كاظم روايت آورده كه گفت: «مردمي كه مردهاند، به دنيا بازگشت خواهند كرد (در زمان رجعت)، و انتقام خود را ميگيرند، به هركس آزاري رسيده باشد بمثل آن قصاص ميكند و هركس خشمي ديده، بمانند آن انتقام ميگيرد، و هركس كشته شده قاتل خود را قصاص ميكند و براي اين منظور دشمنان آنها نيز به دنيا بر ميگردند تا خون ريخته شدة خود را تلافي كنند و بعد از كشتن آنها سي ماه زنده سپس همگي در يك شب ميميرند، در حاليكه انتقام خود را گرفته و دلهايشان شفا يافته است».
و أما جواب: خداوند در آيات 99 تا 102 سورة مؤمنون ميفرمايد: ﴿ • ﴾ [المؤمنون: 99-102] «يعني: تا آنكه يكي از كفار مرگش فرا ميرسد، ميگويد پروردگارم مرا به دنيا بازگردان تا عمل صالح انجام دهم از آنچه باقي گذاشتم، نه چنين است، ديگر نميشود برگشت، وجلوي آنها برزخ است تا روزي كه مبعوث شوند، پس هنگامي كه در صور دميده شود، خويشي بر ايشان فايده ندارد و از خويشي يكديگر سؤال نميكنند، پس هر كس موازينش سنگين باشد آنها رستگارانند».
اين آيه رجعت را رد ميكنند.
آيات ديگري نيز در قرآن در اين مورد آمده مانند آيات 46 سورة غافر كه خداوند ميفرمايد: ﴿• ﴾ [غافر: 46] «يعني: ايشان بر جهنم (برزخي) شان صبحگاهان وشامگاهان عرضه ميشوند و روزي كه قيامت شود آل فرعون در شديدترين عذاب قرار خواهند گرفت».
اين آيه نيز رجعت را رد ميكند.
أما در نهج البلاغه در نامههاي حضرت علي، در نامة 31 كه در آن حضرت علي، به امام حسن وصيت كرده، در قسمتي از آن مينويسد: «واعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ عَقَبَةً كَئُوداً، المُخِفُّ فِيهَا أَحْسَنُ حَالاً مِنَ المُثْقِلِ والمُبْطِئُ عَلَيْهَا أَقْبَحُ حَالاً مِنَ المُسْرِعِ، وأَنَّ مَهْبِطَكَ بِهَا لا مَحَالَةَ إِمَّا عَلَى جَنَّةٍ أَوْ عَلَى نَارٍ، فَارْتَدْ لِنَفْسِكَ قَبْلَ نُزُولِكَ، ووَطِّئِ المَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ، فَلَيْسَ بَعْدَ المَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ، ولا إِلَى الدُّنْيَا مُنْصَرَفٌ». «يعني: بدانكه در جلوي تو گردنة بسيار دشواري است كه در آن سبكبار از گرانبار خورسندتراست، و كند رفتار از تندرو زشت و درمانده تراست، وفرودگاه تو در آن ناچار بهشت است يا بر آتش، پس پيش از رسيدن (به آنسرا) براي خود پيشروي بفرست، و پيش از رفتنت منزلي آماده ساز، كه بعد از مرگ وسيلة خشنود گرداندن نيست و كسي به دنيا باز نميگردد».
ديديم كه در نامة فوق حضرت علي هم ميفرمايد: كسي بعد از مرگ به دنيا باز نميگردد.
قرآن و صحابه و تابعين از شيخين بخوبي ياد ميكنند
چون در خبر مفضل بن عمر كه در گذشته ياد كرديم، از ابوبكر و عمر به بدي ياد شده بود، زيبنده است اكنون از آنان طبق قرآن و احاديث ياد كنيم، اگر چه اين مختصر را مجال آن نيست كه در اين باره بطور مبسوط بحث شود، طالبين ميتوانند در اين مورد به كتاب «اسلام ناب» مراجعه نمايند و ما بطور مختصر آنچنان كه در كتاب آسماني و كتب ديگر آمده، عرض مينمائيم:
خداوند در آية 100 سورة توبه ميفرمايد: ﴿ • • • ﴾ [التوبة:100] يعني: «پيشيگيرندگان اولين از مهاجرين و انصار و كساني كه از آنها تبعيت در كارهاي نيك ميكنند، خدا از آنها خشنود است و آنان نيز از خدا خشنودند و خدا برايشان بهشتهايي كه از زير آنها نهرها جاري است آماده كرده و هميشه در آن خواهند بود، و اينست رستگاري بزرگ».
سني و شيعه ميدانند كه ابوبكر و عمر جزو مهاجرين اوليه بودهاند.
ديگر اينكه خداوند در آيات 8 تا 10 سورة حشر ميفرمايد: ﴿ • ﴾ [الحشر: 8-10]. يعني: «(فيء) براي مهاجرين است كه از سرزمين و اموالشان اخراج شدند، بدنبال روزي از سوي خدا و بهشتش ميباشند، و خدا و رسولش را ياري ميكنند و آنها راستگويانند، وكساني كه قبل از هجرت مهاجران فوق هم در شهر مدينه سكونت گرفته بودند، و هم در ايمان صحيح اسلامي، كساني را كه به سوي ايشان هجرت كردند، دوست دارند و در دل خود احتياجي نميبينند كه چيزي از اينگونه غنيمت كه به آنها داده شده بگيرند بلكه آنان را بر خود ترجيح ميدهند، اگر چه خود فقير بودهاند، آري چنين كساني كه خود را از حسد نسبت به ديگران نگه ميدارند، مؤمنان واقعي هستند، و كساني كه بعد از ايشان ميآيند، ميگويند: پروردگارا بيامرز ما را و برادران اسلاميمان را كه در ايمان از ما سبقت گرفتند، و در قلبهاي ما نسبت به آنان كينهاي قرار مده، پروردگارا همانا تو رؤوف و مهربان هستي».
و در تاريخ است كه ابوبكر و عمر كه داراي وضع مادي خوبي در مكه بودند، آنجا را براي رضاي خدا ترك كردند، و ابوبكر پياده همراه پيغمبر راه افتاد و از مكه به مدينه رفت. پس معلوم ميشود طبق آيات قرآن، ما بايد براي ابوبكر و عمر و كلية مهاجرين طلب آمرزش كنيم و آنان را برادران ديني خودمان بدانيم و از خدا بخواهيم كه در دلهاي ما نسبت به آنان كينه قرار ندهد.
از اين آيات زياد است كه ما به اين دو آيه اكتفاء مينمائيم، أما از جهت روايت، روايات نيز زياد است و به چندي از آنها اكتفاء ميكنيم:
حافظ ابو نعيم بسند خود از محمد بن حاطب از امام علي بن الحسين نقل فرمود كه: «أتاني نفر من أهل العراق فقالوا في أبي بكر وعمر وعثمان رضي الله عنهم فلما فرغوا قال لهم على بن الحسين: ألا تخبرونني أنتم المهاجرون الأولون ﴿ ﴾؟؟ قالوا: لا! قال: فأنتم ﴿ ﴾؟؟ قالوا: لا! قال: أما أنتم فقد تبرأتم أن تكونوا من أحد هذين الفريقين، ثم قال: أشهد أنكم لستم من الذين قال الله عز وجل فيهم ﴿ • ﴾ اخرجوا فعل الله بكم».
يعني: گروهي از اهل عراق به نزد من آمدند و در بارة ابوبكر و عمر و عثمان سخناني (ناپسند) گفتند، چون سخنان آنها پايان ميپذيرد، آنگاه امام به ايشان ميفرمايد: ممكن است مرا خبر دهيد آيا شما از زمرة مهاجران نخستين هستيد كه خدا دربارة آنها ميفرمايد: «آنان را از خانهها و اموالشان بيرون راندند در حاليكه فضل و خشنودي خدا را ميجويند و خدا و رسول او را ياري ميكنند و آنها در ايمان راستگو هستند»؟ گفتند: نه، امام فرمود: آيا شما از زمرة انصار هستيد كه خدا درحقشان فرموده: «پيش از مهاجران در سراي هجرت جاي گرفتند و در ايمان استوار شدند و كساني را كه به سوي آنها مهاجرت كردند دوست ميدارند و هيچگونه حسدي از آنچه به مهاجرين داده شده در دل خود نمييابند و هرچند نياز داشته باشند آنها را بر خودشان مقدم ميدارند....»؟ آنها گفتند: نه! ما از انصار هم نيستيم!، سپس امام عليه السلام فرمود: شما خود انكار كرديد كه در زمرة يكي از اين دو دسته باشيد من نيز گواهي ميدهم كه شما از دستة (سوم) هم نيستيد كه خداي عز وجل در بارة ايشان فرموده است: «و كساني كه پس از ايشان (مهاجر و انصار) آمدند، ميگويند: خداوندا ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشي گرفتند بيامرز و در دل ما نسبت به مؤمنان كينهاي قرار مده، خداوندا تو رؤوف و مهربان هستي»، بيرون رويد، كه خدا هر چه (سزاوار آن هستيد) با شما بكند.
نظر امام چهارم شيعيان را كه امام علي بن الحسين است دربارة ابوبكر وعمر ديديم، همچنين زيد بن علي بن الحسين كه فرزند امام چهارم شيعيان است وعلماي رجال شيعه مانند علامة حلي و شوشتري وممقاني و غيرهم در رجال خود از مناقب و فضائل او ذكر كردهاند و امام صادق و امام رضا هر كدام بنابر مدارك معتبر اماميه، زيد را بسيار ستودهاند، در كتاب «عيون اخبار الرضا» آمده كه امام علي بن موسي الرضا در بارة زيد بن علي فرمود: «فإنه كان من علماء آل محمد، غضب لِلَّهِ فجاهد أعداءه حتى قُتل في سبيل الله». يعني: «زيد بن علي از دانشمندان آل محمد بود و براي خدا خشم كرد و بادشمنان خدا نبرد نمود تا در راه خدا كشته گرديد». مشهور است كه زيد بن علي وقتي از او سؤال شده كه: «رحمك الله، ما قولك في أبي بكر وعُمَر؟ يعني: «خداي رحمتت كند، نظر تو در بارة ابوبكر و عمر چيست؟»، زيد بن علي در پاسخ فرمود: «رحمهما الله وغفر لهما، ما سمعت أحداً من أهل بيتي يتبرأ منهما ولا يقول فيهما إلا خيراً» يعني: «خدا آندو را رحمت كند و بيامرزد، نشنيدم هيچك از افراد خانوادهام از آنها بيزاري بجويد و جز نيكي دربارة آنها چيزي بگويد».
حضرت علي در نامهاي كه توسط قيس بن سعد بن عباده فرماندار مصر براي اهل مصر فرستاد، بنابر نقل الغارات ثقفي شيعي/ ص 210، و جلد 1 الدرجات الرفيعه سيد عليخان شوشتري/ ص336، و تاريخ طبري جلد سوم/ ص 550، ميفرمايد: «.. فلما قضى من ذلك ما عليه قبضه الله عز وجل صلى الله عليه ورحمته وبركاته ثم إن المسلمين استخلفوا به أميرين صالحين عملا بالكتاب والسنة وأحسنا السيرة ولم يعدُوَا لِسُنـَّتِهِ ثم توفّاهما الله عز وجل رضي الله عنهما». يعني: «چون رسول خدا انجام داد از فرائض آنچه برعهده او بود، خداي عز وجل او را وفات داد، صلوات خدا و رحمت و بركات او بر او باد، سپس مسلمين، دو نفر امير شايسته را جانشين او نمودند و آندو امير به كتاب و سنت عمل كرده و سيرة خود را نيكو نموده و از سنت و روش رسول خدا تجاوز نكردند، پس خداي عز وجل ايشان را قبض نمود، خشنود باشد خدا از ايشان».
در نهج البلاغة فيض الاسلام در خطبة 219 علي عليه السلام از عمر رضي الله عنه، تمجيد ميكند و ميفرمايد: «لِلَّهِ بِلادُ فُلانٍ فَلَقَدْ قَوَّمَ الأَوَدَ وَدَاوَى العَمَدَ وَأَقَامَ السُّنَّةَ وَخَلَّفَ الفِتْنَةَ ذَهَبَ نَقِيُّ الثَّوْبِ قَلِيلَ العَيْبِ أَصَابَ خَيْرَهَا وَسَبَقَ شَرَّهَا. أَدَّى إِلَى اللهِ طَاعَتَهُ وَاتَّقَاهُ بِحَقِّهِ رَحَلَ وَتَرَكَهُمْ فِي طُرُقِ مُتَشَعِّبَةٍ لا يَهْتَدِي بِهَا الضَّالُّ وَلا يَسْتَيْقِنُ المُهْتَدِي». «يعني: كجي را راست نمود و بيماري را معالجه كرد، و سنت را بپا داشت، و تباهكاري را پشت سر انداخت، پاك جامه و كم عيب از دنيا رفت، نيكويي خلافت را دريافت، و از شر آن پيشي گرفت. طاعت خدا را بجا آورده از نافرماني او پرهيز كرده حقش را ادا نمود....».
ديگر اينكه، روايتي است از حسن مثني بن حسن مجتبي كه گفت: «لو كان النبيُّ أراد خلافته لقال: أيها الناس! هذا وليُّ أمري والقائم عليكم بعدي، فاسمعوا له وأطيعوا، (ثم أضاف): أقسم بالله سبحانه أن الله تعالى لو آثر عليّاً لأجل هذا الأمر ولم يُقْـدِم عليٌّ كرَّم الله وجهه لكان أعظم الناس خطأً». يعني: «حسن مثني نؤه امام حسن مجتبي فرمود: اگر به فرض محال، پيغمبر ص ميخواست جانشين براي خود انتخاب كند بايد ميگفت: اي مردم، اين ولي امر من است و قائم بر شما بعد از من است، پس بشنويد و اطاعت كنيد، قسم به خدا اگر پيغمبر ص علي را انتخاب كرده بود، و علي براي خلافت جلو نيافتاده بود، خطاكارترين انسانها بود». از اين روايت هم معلوم ميشود كه پيغمبر، علي را انتخاب نكردهاست.
ديگر اينكه در مكتوب ششم نهج البلاغه، علي عليه السلام، در نامهاي، به معاويه مينويسد: «إِنَّهُ بَايَعَنِي القَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَا بَكْرٍ وعُمَرَ وعُثْمَانَ عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ ولا لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ وإِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ والأنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وسَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْـهُ فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ المُؤْمِنِينَ ووَلاهُ اللهُ مَا تَوَلَّى». يعني: «كساني كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند، به همان طريق با من بيعت كرده عهد و پيمان بستند، پس آن را كه حاضر بوده نميرسد كه اختيار كند، و آن را كه حاضر نبوده، نميرسد كه نپذيرد، و مشورت حق مهاجرين و انصار است، و چون ايشان گرد آمده مردي را امام ناميده رضا و خشنودي خدا در اين كاراست، واگر كسي بسبب عيبجوئي يا بر أثر بدعتي از فرمان ايشان سرپيچيد، او را به اطاعت وادار نمايند، و اگر فرمان آنها را نپذيرفت با او ميجنگند، بجهت اينكه غير راه مؤمنين را پيروي نمودهاست، و خداوند او را واگذارد به آنچه كه به آن رو آورده است».
چنانكه عرض شد، روايات در اين مورد زياد است كه ما چندي از آن را ذكر نموديم.
ديگر اينكه در تاريخ است كه علي دخترش را به عمر داد، خود دليل بر اين است كه عمر، مردي مؤمن بوده، و علي او را دوست ميداشته، اين مطلب را شيعه نيز قبول دارد كه علي دخترش ام كلثوم را به عمر داد، آنهم در وقتي كه عمر خليفة مسلمين بود، اگر واقعا علي از طرف خدا انتخاب شده بود و جانشين پيغمبر بود و عمر حق او را غصب كرده بود، عمر كسي ميشد كه آشكارا خلاف دستور خدا رفتار ميكرد، و علي به حكم دين حق نداشت كه دخترش را به كسي بدهد كه آشكارا حقي را زيرپا گذاشتهاست.
علي كه اين قدر انسان حقگو بوده و حاضر نبود با معاويه صلح كند و او را به سمت شام گمارد، چطور حاضر ميشد كه عمر را به سمت خليفة تمام مسلمانان قرار دهد، و تازه دختر خود را نيز به او دهد؟
پس جز اين نبوده كه علي با عمر دوست بوده و عمر مؤمن ميبوده و حق علي را غصب نكرده، و اين هم كه ميگويند علي خليفة بعد از پيغمبر بوده، روايات دروغي است كه درست كردهاند، تا اختلاف بوجود آورند، و يهوديان نيز در اين امر كوتاهي نكردهاند. تاريخ نشان ميدهد كه عبد الله بن سباي يهودي در بارة علي روايات زيادي جعل كرده و گروه سبئيه از او بوجود آمدند.
مطلب ديگر اينست كه ميدانيم علي، وقتي فاطمه را داشت زني ديگر نگرفت، و بعد از مرگ او زن گرفت، پس چندي از فرزندانش در زمان ابوبكر و عمر و عثمان به دنيا آمدند. از فرزندان او كه در زمان خلافت 3 خليفه به دنيا آمدند بعضي بنامهاي ابوبكر بن علي، عمر بن علي، و عثمان بن علي هستند. مثلا در كتاب منتهي الآمال شيخ عباس قمي كه شيعة اماميهاست، ميخوانيم: ابوبكر بن علي عليه السلام مادرش ليلي، بنت مسعود بن خالد است، و نيز: از پسران امير المؤمنين عليه السلام پنج آوردند، امام حسن و امام حسين و محمد بن الحنفيه و عباس و عمر اكبر، و نيز در همان كتاب از عثمان بن علي ذكري به ميان آوردهاست.
واقعاً عجيب مينمايد كه، ابوبكر، عمر و عثمان خلاف راه خدا بروند، حق علي را غصب كنند، بعد، علي، نام آنها را روي فرزندانش بگذارد، آيا اسم قحطي بود؟! آيا شيعيان حاضرند اسم يزيد روي فرزندانشان بگذراند؟ چطور علي نام سه تن از فرزندانش را ابوبكر و عمر وعثمان گذاشته؟ آيا جز اين است كه او علاقه به سه خليفه داشته و احتمال ميداده در آينده مردم روايات دروغ بسازند و تفرقه ايجاد كنند و براي رفع تفرقه اين كار را كرده است؟! تا دوستي خود را با آن خلفاء ثابت كند، و نظرش در بارة آنان نظر خوبي بودهاست. چنانكه دانشمند شيعي سيد بن طاووس در كتاب (كشف المحجه) آورده و محمد بن يعقوب كليني در كتاب «الرسائل» نگاشته، علي عليه السلام ضمن نامة خود دربارة رفتار ابوبكر چنين فرموده است: «... فوليَ أبوبكر فقارب واقتصد...» يعني: «ابوبكر ولايت را با صدق نيت بدست گرفت و به راه اعتدال رفت»، و دربارة عمر بن الخطاب چنين فرموده است: «وكان عمر مرضي السيرة من الناس عند الناس...» يعني: «رفتار عمر از ميان اشخاص در نظر عموم مردم پسنديده و موجب رضايت بود...». در اين مورد دلايل زياد است كه ما براي اختصار از ذكر آنها خودداري ميكنيم و همان طور كه در مقدمه عرض شد به روايات مورد استشهاد شيعه در مورد امام زمان ميپردازيم.
روايت ديگري كه شيعه در مورد امام زمان به آن استناد ميكند: از رسول خدا ص روايت شده كه: «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة» «يعني: هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليّت مُردهاست».
أما جواب: معلوم نيست تا چه حد اين روايت صحيح باشد، ولي در هر صورت معلوم است، مقصود از امام زمان در اين روايت، امام و پيشوائي است كه در هر زماني، قدرت را در دست دارد كه خواه اين امام مؤمن باشد يا فاجر، اگر مؤمن باشد لازم است انسان در امور سياسي نقش داشته باشد و او را تقويت كند، و اگر فاجر باشد لازم است كه مسلمان از او پيروي نكند. پس مقصود از اين روايت اين است كه مسلمان بايد از اوضاع كشورش با خبر باشد، و رواياتي ديگر نيز مؤيد گفتة ما است.
در مستدرك الوسائل جلد سوم از اختصاص شيخ مفيد از عمر بن يزيد از امام موسي كاظم آورده: «مَنْ مَاتَ بِغَيْرِ إِمَامٍ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً إِمَامٍ حَيٍّ يَعْرِفُهُ. قُلْتُ: لَمْ أَسْمَعْ أَبَاكَ يَذْكُرُ هَذَا يَعْنِي إِمَاماً حَيّاً! فَقَالَ : قَدْ وَاللهِ قَالَ ذَلِكَ رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه وسلم قَالَ وَ قَالَ رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه وسلم: مَنْ مَاتَ وَ لَيْسَ لَهُ إِمَامٌ يَسْمَعُ لَهُ وَ يُطِيعُ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً». عمر بن يزيد ميگويد از موسي بن جعفر شنيدم كه ميفرمايد: كسيكه بدون امام بميرد بمردن جاهليت مردهاست، امام زندهاي كه او را بشناسد، عرض كردم از پدر بزرگوارت اين قيد را كه امام بايد زنده باشد نشنيدم: حضرت فرمود: بخدا سوگند پيغمبر خدا چنين فرمود، آنگاه حضرت فرمود رسول خدا ص فرموده است: هر كس بميرد و پيشوائي نداشته باشد كه از او بشنود و اطاعت كند بمردن جاهليت مردهاست (كلمة امام زنده كه از او بشنود و اطاعت كند قابل دقت است، ومعلوم ميشود، مقصود امامي است كه بايد مردم او را ببينند و سخنان او را بشنوند، نه امام زمان ساختگي و غايب شيعه). و بعضي گفتهاند مقصود از شناختن امام، شناخت و آگاهي به آيات قرآن است يعني، مقصود از امام قرآن است، زيرا يكي از مصاديق امام، كتب آسماني و قرآن است، و خود پيغمبر ص و علي نيز امامشان قرآن و تابع قرآن بودند.
مهدي همه را مسلمان ميكند!
در صفحه 1068 به نقل از احتجاج طبرسي از امام مجتبي و آن حضرت از پدرش روايت نموده كه فرمود: خداوند در آخر الزمان روزگاري سخت در ميان جهل و ناداني، مردي را برانگيزد و او را با فرشتگان خود تأييد ميكند و ياران او را حفظ مينمايد و با آيات و نشانههاي خودش او را نصرت ميدهد و بر كرة زمين غالب گرداند.... سپس زمين را پر از عدل و داد و نور و برهان ميكند، تمام مردم جهان در مقابل وي خاضع ميشوند و هيچ كافري باقي نميماند، جز اينكه مؤمن ميشود و هيچ بدكاري نباشد جز اينكه اصلاح ميگردد....
حال بهبينيم: اين مسئله چگونهاست، خداوند در آيه 67 سورة مائده ميفرمايد: ﴿ • ...﴾ [المائدة: 64] يعني: «يهوديان گفتند كه دست خدا بستهاست (كنايه از قدرت خدا) دستشان بسته باد، و لعنت كرده شدند بواسطه آنچه گفتند بلكه دست خدا بازاست انفاق ميكند آن طور بخواهد، و البته آنچه از جانب پروردگارت به سوي تو نازل شده، كفر و طغيان آنها را زياد ميكند، وبينشان تا روز قيامت، دشمني و كينه انداختيم...».
از اين آيه بدست ميآيد تا قيامت يهوديان وجود دارند و بينشان كينه و دشمني وجود خواهد داشت.
﴿ ...﴾ [المائدة: 14].
يعني: «و از كساني كه گفتند ما نصاري هستيم پيمان گرفتيم پس فراموش كردند بعضي از آنچه را كه يادآوري شدند به آن و برانگيختيم ميان آنان دشمني و كينه را تا روز قيامت...».
و از اين آيه نيز بدست ميآيد كه تا روز قيامت نصاري وجود دارند و ميانشان كينه و دشمني وجود خواهد داشت يا به عبارتي در قبل از قيامت تمام مردم پيرو يك دين نميشوند و همه مؤمن نميشوند.
فصل دوّم:
آياتي كه به آنها استشهاد ميكنند
1- يكي از آياتي كه درباره مهدي بدان استشهاد ميكنند آية 105 سورة انبياء است كه خداوند ميفرمايد: ﴿ • ﴾ [الأنبياء: 105] «يعني: در زبور بعد از ذكر نوشتيم كه زمين را بندگان صالح من به ارث ميبرند».
ميگويند صالحان زمين دنيا را در زمان ظهور مهدي به ارث خواهند برد.
و أما جواب: عجيب است آية به اين روشني را چگونه از موضعش تحريف ميكنند و به أمري پوچ و دروغ نسبت ميدهند، خدا لعنت كند كساني را كه روايات دروغ در اسلام وارد كردند و باعث كجروي در اسلام فرستاده شده از طرف خدا گشتند.
حال بهبينيم مقصود از اين آيه چيست؟ بايد دنبال آدرس برويم كه خداوند در اين آيه دادهاست، يعني بايد برويم بهبينيم در زبور حضرت داود چه نوشته شده، (در آية 29 و 30 مزامير 37) آمده كه: «صالحان وارث زمين خواهند بود و در آن تا ابد سكونت خواهند نمود». از اين آية كتاب زبور كه ذكر صالحان كرده، و وارث زمين شدنشان است، معلوم ميشود همان آيهاي است كه خداوند آدرس داده و معلوم است كه منظور از ارض، يعني زمين بهشت. زيرا اگر مقصود زمين دنيا بود، زمين دنيا كه تا ابد پابرجا نيست و صالحان در دنيا كه تا ابد زنده نخواهند بود و بالاخره قيامت ميشود، و خداوند ميفرمايد: ﴿ ﴾ [الزلزلة: 1-2]. و خداوند ميفرمايد: ﴿ ﴾ [الرحمن: 27-26] «يعني: هر كس روي زمين است فاني ميشود، و فقط خداي صاحب جلال و اكرام باقي ميماند».
در آيات ديگر از قرآن ارض بمعناي ارض بهشت نيز آمده، مثلا در آية 74 سورة زمر ميفرمايد: ﴿ • ﴾ [الزمر: 74] «يعني: بهشتيان ميگويند، ستايش خدائي را كه به وعدهاش وفا كرده و زمين بهشت را به ما به ارث داد، هرجا بخواهيم در آن برويم پس چه خوب است مزد عمل كنندگان». مضافا بر اينكه «صالحون» در آية مورد استناد مُحَلّي به الف ولام است و تمام صالحان را شامل ميشود نه فقط صالحان آخر زمان را كه اينها ميگويند.
2- يكي ديگر از آياتي كه به آن استشهاد ميكنند، آية 5 سورة قصص ميباشد كه خداوند ميفرمايد: ﴿ ﴾ [القصص: 5] «يعني: ما اراده ميكنيم كه منت نهيم بر كساني كه مورد استضعاف در زمين قرار گرفتند كه آنها را پيشوايان و وارثان قرار دهيم».
اين آيه را دليل بر اثبات مهدويت گرفته و به آن استشهاد ميكنند، چنانكه روشن است در تفسير هر آيه از قرآن بايد به قبل و بعد آن نيز توجه داشت، آيات ديگري كه آيه را تفسير ميكند مد نظر داشت، به مكي يا مدني بودن آيه توجه داشت....
حال، خوانندة عزيز توجه كن كه ما قبل و ما بعد آيه چيست؟ خداوند قبل از اين آيه ميفرمايد: ﴿• ﴾ [القصص: 4]. «يعني: فرعون در آن سرزمين برتري جست و اهالي آن را گروه، گروه كرد، تا آنها را ضعيف كند، پسران آنها را سر ميبريد، و زنانشان را زنده ميگذاشت، و از مفسدين بود»، سپس خداوند ميفرمايد: «ما اراده كرديم بر همان مستضعفان آن سرزمين منت نهيم، و آنان را پيشوايان و وارثان نمائيم» (يعني مستضعفان بني اسرائيل را) در زمان موسي، و مفسرين سني و شيعه نيز اين مطلب را گفتهاند. حال اگر كسي اشكال كند كه چرا «نمن»، فعل مضارع است، پاسخ آنست كه خداوند در اينجا لفظ مضارع بكار برده تا نشان دهد ارادة او به پيروزي موسي بعد از استضعاف فرعون بوده، چنانكه در آية بعد ميفرمايد: ﴿... • ﴾ [القصص: 6]. كه كلمة «نري» نيز به لفظ مضارع آمدهاست، با آنكه فرعون و هامان قبل از محمد ص بودهاند، پس خداوند لفظ «نري» كه فعل مضارع است، آورده و «أرينا» كه فعل زمان گذشتهاست، نياورده، يعني بعد از استضعاف آنها اراده كرديم به آنها نشان دهيم آن عذابي را كه لايق آن بودهاند و دليل ديگر اينكه آيه 137 سوره اعراف نيز به وارث زمين شدن بنياسرائيل اشاره ميكند.
﴿ • ﴾ [الأعراف: 137].
يعني: «به آن گروهي كه پيوسته تضعيف ميشدند بخشهاي باختري و خاوري سرزمين (فلسطين) را كه در آن بركت قرار داده بوديم به ميراث اعطا كرديم و براي اينكه صبر كردند وعده نيكوي پروردگارت به بنياسرائيل تحقق يافت و آنچه را كه فرعون و قومش ساخته بودند ويران كرديم».
3- آية ديگري كه به آن استشهاد ميكنند و پوسترهائي از آن درست كرده و برروي پارچه با خط درشت مينويسند و هزينة زيادي را كه بايد صرف تبليغات اسلام راستين شود صرف گمراه نمودن مردم ميكنند، آية 86 سورة هود است، كه ميفرمايد: ﴿ ...﴾ [هود: 86]. كه شيعيان ميگويند منظور از «بقية الله»، امام زمان است!!! اين آيه نيز با توجه به ما قبل و ما بعدش بروشني معلوم است كه مربوط به قوم شعيب است كه پيغمبر آنان ميفرمود: كم فروشي نكنيد، و آنچه خدا از روزي هاي حلال باقي گذاشته از آنها سود بجوئيد، و مقصود از «بقية الله»، سود حلالي است كه از راه كسب بدست ميآيد، و طرف صبحت قوم شعيب هستند، مفسرين اهل سنت، اين آيه را در مورد قوم شعيب و «بقية الله» را در اين آيه سود حلالي كه از راه كسب بدست ميآيد، دانستهاند. در تفسير مجمع البيان كه از تفاسير شيعي است، در ذيل اين آيه آمده است: ««البقية» بمعنى الباقي، أي ما أبقى الله تعالى لكم من الحلال بعد إتمام الكيل والوزن خير من البخس والتطفيف. وشرط الإيمان في كونه خيراً لهم لأنهم إن كانوا مؤمنين بالله عرفوا صحة هذا القول». «يعني: بقيه در اين آيه بمعناي باقي، منظور آن چيزي استكه خداي تعالي از حلال براي شما باقي گذارد، پس از آنكه شما كيل و ترازو را كامل و تمام نمائيد و بهتر است براي شما از كم دادن و كمفروشي، و منظور از شرط ايمان كه در آيه، آن را ذكر كرده يعني تمام دادن پيمانه و ترازو براي ايشان بهتر است اگر به خدا ايمان داشته و صحت اين قول را بفهمند».
و مفسرين ديگري از شيعه نيز بر اين مطلب هستند، و مقصود از بقية الله را سود حلال از كسب در اين آيه ميدانند، و اين آيه را در مورد قوم شعيب ميدانند، حال اگر مفسري از از روايتي ضعيف استفاده كرده باشد و حرفي زده باشد، نظرش طبق آية قرآن و روايات زياد در اين مورد و نظر مفسرين سني و شيعه، صحيح نميباشد.
و بعلاوه بايد گفت خدا اجزاء ندارد كه امام زمان باقي آن اجزاء باشد.
4- آية ديگري كه به آن استشهاد ميكنند آية سوم از سورة بقرهاست كه خداوند ميفرمايد: ﴿ ﴾ [البقرة: 4-3]. ميگويند منظور از ايمان به غيب، ايمان به مهدي ميباشد.
و أما جواب: اگر اين آيه را با توجه به آيات ما قبل و ما بعدش در نظر بگيريم، معلوم ميشود، مقصود از غيب در اين آيات ذات باري تعالي است. برخي گفتهاند: مقصود از «غيب»، قيامت است كه اكنون از نظرها پنهان است، ولي آنها نيز اشتباه ميكنند و بزودي دليلش عرض ميشود، و اما دليل اينكه اين آيه در مورد ذات خداونداست و در مورد مهدي نيست:
1) چنانكه توجه شود، ميفرمايد: ﴿ ﴾ [البقرة: 3] «متقين كساني هستند كه به غيب ايمان ميآورند و نماز را بپا ميدارند......».
بنابراين، پيش از نماز خواندن بايد ايمان به خدا و جود داشته باشد، تا اينكه براي او نماز خوانده شود، پس معلوم ميشود منظور از يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ، ايمان به خداونداست كه بعد از آن ميفرمايد: «وَيُقِيمُونَ الصَّلاةَ»، و نماز ميخوانند.
2) غيب در اين آيه خداونداست و يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ، مقصود ايمان به خداوند است، چون اگر به آيات قبل و بعدش توجه كنيم، خداوند چند چيز را از صفات متقين قرار داده: ـ ايمان به غيب، ـ نماز خواندن، ـ انفاق كردن، ـ ايمان به قرآن و كتب آسماني، ـ ايمان به آخرت. حال آيا ميتوان گفت در اين چند مورد ايمان به خدا مطرح نشده؟ البته خير، و ما ميدانيم كه ايمان به خدا از همه چيز واجب تراست، پس غيب جز ذات خداوند متعال در اين آيه چيز ديگري نيست.
3) خداوند در هر سوره از قرآن از خودش ياد كرده و هزاران بار در قرآن از خودش ياد كرده و مؤمنين هم بايد به خداوند ايمان بياورند، ولي از مهدي در قرآن يادي نشده، چيزي كه از او ياد نشده، چگونه خدا ميخواهد مردم به او ايمان آورند! آيا غيب در اين آيه ذات خدا بايد باشد و ايمان به غيب، ايمان به خدا بايد باشد كه اينهمه خدا از خود ياد كرده، يا ايمان به مهدي كه يادي از او و نامي از او در قرآن نيست؟ و بعلاوه خدا در اين آيه، از بشر ايمان به غيب را خواسته و دستور داده به غيب ايمان آورند، در حاليكه اگر منظور از غيب، امام زمان شيعه باشد، پس از ظهور او اين آيه لغو ميشود، زيرا ظاهر شده و ديگر، غيب نيست تا مردم به غيب ايمان آورند.
4) خداوند در آية 12 سورة ملك ميفرمايد: ﴿• • ﴾ [الملك: 12] «يعني: كساني كه خداوند را با آنكه در غيب است در مقابلش خاشع هستند براي آنها آمرزش و اجر كريم است». و در سورة يس آية 11 فرموده: ﴿ ﴾ [يس: 11]، و در سورة ق آيات 31 تا 33 ميفرمايد: ﴿ • • • ﴾ [ق: 31- 33].
5) مقصود از غيب در آن آيه، قيامت هم نيست، چون در آخر آية 4 همان سوره «بقره» ميفرمايد: ﴿ ﴾ [البقرة: 4]، يعني، «متقين به آخرت يقين دارند»، اگر مقصود از غيب، قيامت باشد، تكرار مكرر ميشود، و بعيد است كه خداوند ايمان به خودش را از صفات متقين نياورد و ايمان به آخرت را دو بار تكرار كند.
5- آية ديگري كه به آن استشهاد ميكنند آية 9 سورة صف است كه در آية 33 سورة توبه نيز شبيه به آن آمده و آن ايناست: ﴿ ﴾ [التوبة: 33] «يعني: خداست كه پيامبرش را با هدايت و آئين درست به سوي مردم فرستاد تا آئين وي را بر تمام آئينها پيروز گرداند، هرچند مشركان را خوش آيند نباشد».
مجلسي اين آيه را همچون آيات قبل در بحار آورده كه اين آيه دربارة قائم آل محمد است و او امامي است كه خداوند او را بر همة كيشها غالب گرداند.
و اما جواب: در مورد اين آيه، برخي از علماي شيعه، اين آيه را تحقق يافته در صدر اسلام ميدانستند كه پيغمبر اصحابش بر تمام جهان آن روز مسلط شدند و اسلام بر همه جا غلبه كرد، من جمله آيت الله ابو القاسم خوئي، در كتاب «البيان» در بحث اعجاز قرآن اين آيه را تحقق يافته در صدر اسلام ميداند. و برخي ميگويند اسلام در ميدانهاي جنگ بر يهود و نصاري و زرتشتيان و كفار غلبه يافت، حال ما روشن ميسازيم كه اين آيه در چه موردي است؟
1) در اين آيه قيد «أرسل رسوله»، آمده يعني خداوند رسولش را فرستاد تا آئين خود را بر آئين هاي ديگر غالب گرداند، پس معلوم ميشود، غلبة آئين حق بوسيلة رسول يعني محمد ص انجام شد، و بدين معني است كه برخي گفتهاند، محمد ص در ميدانهاي جنگ بر كفار و اهل كتاب غلبه نمود، ولي به نظر ما صحيحتر اين است كه بوسيلة براهين و دلائلي كه در قرآن است بر روش هاي غلط و آئينها غلبه نمود، و در سورة صف، آية 14 ميفرمايد: ﴿ ﴾ [الصف:14]. «يعني: اي كسانيكه ايمان آوردهايد، ياران خدا باشيد چنانكه عيسي بن مريم به حواريين گفت چه كسي مرا در راه خدا ياري ميكند؟ حواريون گفتند: مائيم ياران خدا، پس طائفهاي از بني اسرائيل ايمان آوردند و طائفهاي كفر ورزيدند، پس ما كساني را كه ايمان آوردند بردشمنانشان غالب گردانيديم». از جمله كساني كه گفتهاند اين غلبة پيروان عيسي بر دشمنانشان با حجت بوده، زيد بن علي است كه چنين گفته، و صاحب كشاف نيز نظير اين قول را آوردهاست.
2) خود قرآن در چندين آيه تصريح نموده و خبر داده كه يهود و نصاري تا قيامت هستند وهيچوقت محو نخواهندشد، و اگر ما بگوئيم اين آيه ميگويد تمام اديان از بين ميروند و فقط همه مسلمان ميشوند با آن آيات شريفه كه در سورة مائده آمده و ما قبلاً بيان كرديم، منطبق نميشود. و بعلاوه در اين آيه يعني آية 9 از سورة صف، خدا نفرموده رسول را فرستاديم تا اديان ديگر را محو نمايد، بلكه فرموده بر آنها غالب باشد. ديگر آنكه خداوند در آية 21 سورة مجادله فرمود: ﴿ ﴾ [المجادلة: 21]. مضمون اين آيه اين است كه «خدا مقرر داشته كه او و رسولانش غالب و پيروز خواهند گشت». و ما ميدانيم كه برخي از رسولان خدا را كشتند. پس منظور از غلبه در اين آيه، غلبة معنوي ميباشد.
6- از آيات ديگري كه به آن استشهاد ميكنند آية 55 سورة نور است كه خداوند ميفرمايد: ﴿ • • ﴾ [النور: 55] «يعني: خدا به كساني از شما كه ايمان آورده و عملهاي صالح را پيشه كردهاند وعده داده كه آنها را در زمين خليفه گرداند، همان طوريكه كسانيكه قبل از ايشان بودند در زمين خليفه گردانيد، و ثابت ميدارد براي آنان دينشان را كه برايشان برگزيد، و ترس آنها را بعد از خوفشان تبديل به امنيت گرداند تا اينكه مرا عبادت كنند و شريكي برايم قرار ندهند، و هر كس بعد از اين كافر شود، جزء فاسقان خواهد بود»، ميگويند، اين آيه در بارة مهدي نازل شدهاست.
و أما جواب:
1) در اين آيه ذكر: «آَمَنُوا مِنْكُمْ» بطور خطاب است كه معلوم ميشود دربارة كساني استكه اين آيه را از پيغمبر شنيدهاند.
2) در اين آيه، قيد شده: «كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ....» يعني، شما را جانشين نمايد همان طوريكه قبل از شما را جانشين گرداند. و اگر ما در قرآن نگاه كنيم ميبينيم كه خداوند گذشتگان را در تمام كرة زمين خلافت و سلطنت نداد، مثلاً در سورة ص آية 26 ميفرمايد: ﴿ •• ...﴾ [ص: 26]، يعني: «اي داود ما تو را خليفهاي در زمين قرار داديم، پس ميان مردم به حق حكم كن...»، از اين آيه معلوم ميشود منظور از خليفه، خليفه بر تمام زمين نيست چون حضرت داود برگوشهاي از زمين حكومت نموده، و بر تمام اهل آن حكومت نميكرد، حال اگر كسي اشكال كند از كجا حضرت داود بر تمام اهل زمين حكومت نكرده باشد، ميگوئيم از قرآن معلوم ميشود، حضرت سليمان كه پسر داود بود بعد از داود، از حال اهالي سبا كه خورشيد پرست بودند، با خبر نبود و هدهد براي او خبر آورد، يعني تمام اهل زمين در زمان داود تسليم خدا و دين داود نشده بودند، و از آن خبري نداشتند، و در زمان داود خورشيد پرستاني در زمين بودند كه داود خبر نداشت و آنها نيز از داود خبر نداشتند، بعدا در زمان پسرش سليمان كه جانشين داود شد با خبر شدند، و چه بسا كساني كه در زمين ميبودند كه سليمان هم از آنها خبر نداشت و در آيات 23 تا 28 سورة نمل نمايان است.
پس معلوم ميگردد مقصود از خليفه شدن، جانشين شدن، بر كفار و غلبه بر آنها در ناحية مكه و اطراف آن است كه در صدر اسلام بوقوع پيوست و در دعاي وحدت كه هنگام فتح مكهاست، ميخوانيم: لا إلـه إلا الله وحده وحده وحده، أنجز وعده، ونصـر عبده وهزم الأحزاب وحده، و مقصود از «أنجز وعده»، خلافت مسلمين بر مكهاست كه طبق آية مورد استشهاد ﴿ • ...﴾ بوقوع پيوست، و بعلاوه كلمة «الأرض» در اين آيه با الف ولام آمده، كه ميتوان گفت الف ولام عهد است مانند آن آيه كه خدا به پيغمبرش فرموده كفار ميخواستند تو را از زمين بيرون كنند ﴿ ﴾ [الإسراء: 76]، كه منظور اين نيست كه پيغمبر را از كرة زمين بيرون اندازند بلكه كلمة ارض با الف ولام آمده يعني از آن زمين معلوم، اخراج نمايند.
3) در نهج البلاغه آمده كه هنگام جنگ مسلمين با ايران علي به اين آيه اشاره و به عمر فرمود: «ونَحْنُ عَلَى مَوْعُودٍ مِنَ اللهِ وَاللهُ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ». بنابراين اصحاب رسول بر قسمتي از كرة زمين خلافت كردند، همچنانكه مردم پيش از ايشان نيز بر پارهاي از زمين خلافت و حكومت كردند.
7- آيات ديگري كه به آن استشهاد ميكنند آيات 82 و 83 سورة نمل است كه خداوند ميفرمايد: ﴿ • •• • ﴾ [النمل: 82-83] «يعني: هنگاميكه آن گفته (عذاب) بر كفار محقق شود از زمين جنبندهاي بر آنها خارج كنيم كه با آنها سخن ميگويد، زيرا مردم به آيات ما يقين نميداشتند، و روزي كه از هر امتي دسته كساني كه به آيات ما تكذيب ميكردند محشور ميكنيم، پس آنها باز داشته شوند».
مي گويند: منظور از «دابه» يعني جنبنده در آية 82، «مهدي» ميباشد، و ميگويند، آية 83 در بارة رجعت ميباشد.
توضيح: در خبر مفضل بن عمر مشاهده كرديم كه از «دابة الارض» سخن گفته كه در بين ركن و مقام ظاهر ميشود و «دابة الارض» را غير از مهدي دانسته در صورتي كه در روايت آمده كه «دابة الارض» مهدي است، و اين يك تناقض ديگر است.
و أما جواب: در مورد آية اول (يعني آية 82)، بايد گفت: اولاً كلمة «دابه» در قرآن به معني جنبندگان پست آمده، ثانياً در مورد اين آيه (82 نمل) بايد به ما قبل آن توجه كرد، در آية 66 همين سوره (نمل) در بارة شك كفار است كه به آخرت شك داشتند، آية 67 در مورد صحبت كفار است كه ميگفتند آيا اگر استخوان شويم و خاك گرديم، روز قيامت برانگيخته ميشويم؟ در آية 71 ميگفتند: اين وعدة چه موقع است؟ در آية 80 ميفرمايد: «تو مردگان را نميتواني بشنواني و تو هدايت كنندة كوران نيستي»، بعد در آية 82 كه مورد بحث است، ميفرمايد: «وقتي كه وعدة عذاب بر آنها محقق شود (يعني بر كفار)، از زمين جنبندهاي خارج ميكنيم كه با آنها صحبت ميكند، زيرا مردم به آيات ما يقين نداشتند». از عبارت «به آيات ما يقين نداشتند»، معلوم است در موردي است كه در آية 66 خداوند فرمود: «كفار در مورد آخرت در شك بودند»، پس با توجه به آيات قبل، معلوم ميشود مقصود قيامت كبري است كه كفار به آن شك داشتند، ديگر اينكه اصلاً در قرآن صحبت از مهدي نيست كه در مورد او و ظهورش صحبتي شده باشد، تا بعضي در شك باشند و قبول نكنند»، ديگر اينكه روايات زيادي نيز تأييد ميكند كه اين آيه دربارة جهان آخرت و قيامت است. ديگر اينكه منظور از «ارض» در اين آيه همان «ارض» قيامت است كه در گذشته به آن اشاره شد.
و أما آية 83 سورة نمل: با توجه به آيات كه گفته شد و در ارتباط با آنها، اين آيه نيز در بارة قيامت بايد باشد و أما چرا گفتنه شده كه از هرامتي دسته كساني را كه تكذيب آيات ما را كردند، محشور ميكنيم؟ جواب آنستكه اگر به آيات 100، 101، 102سورة طه توجه شود، خداوند ميفرمايد: ﴿• • ﴾ [طه:100-102] يعني: «هركس از ذكر (قرآن) روي برگرداند، پس روز قيامت بار سنگيني را حمل كند، آنان در آن (گناه) همواره ميمانند و در روز قيامت حامل بد باري خواهند بود و روزي كه در صور دميده ميشود مجرمين در آن روز سفيدچشم محشور گردند».
از اين آيات كه در مورد قيامت است، معلوم ميشود: با اينكه در قيامت تمام موجودات محشور ميشوند، ولي خداوند ميفرمايد در آن مجرمين را كور محشور ميكنيم، چون طرف صحبت مجرمين هستند، و معلوم است كه غير مجرمين بلكه مؤمنين نيز در قيامت محشور ميشوند، و ما نميتوانيم بگوئيم چون در اين آيه صحبت از غير مجرمين نشده، پس فقط مجرمين محشور ميشوند، و بقول معروف اثبات شيء نفي ما عدا نميكند.
ديگر اينكه اگر به آية مورد استشهاد در بحث، يعني آية 84 توجه كنيم، ميبينيم ميفرمايد: ﴿• ﴾ [النمل: 84]. «يعني: تا اينكه بيايند، به آنان خدا خواهد گفت: آيا آيات مرا تكذيب كرديد»، پس معلوم ميشود منظور از آمدن آنها، آمدن در صحراي محشر قيامت كبري است كه خداوند با آنها صحبت خواهد كرد، چون زمان مهدي كه اينها ميگويند خدا با كسي صحبت نميكند، و اين قيامت است كه خداوند با خلائق صحبت خواهد كرد.
ديگر اينكه از اين آيات (83 و84) نمل معلوم ميشود، مسافتي را بايد كفار در قيامت طي كنند تا آنها را به آتش اندازند، و أما تكليف ديگران چه ميشود، يعني مؤمنين و ضالين؟، در آيات ديگر به آنها اشاره شده و آيات 83 و84 سورة نمل در مقام وصف حال تكذيب كنندگان پيامبران در قيامت است.
8- آيه ديگري كه به آن استشهاد ميكنند: علي بن ابراهيم از عبد الله بن عباس روايت كرده كه پيغمبر ص در تفسير آية ﴿• ﴾ [الشمس: 3]، فرمودند كه مقصود از روشني در اين آيه، امامان ما اهل بيت هستند كه در آخر الزمان به سلطنت ميرسند و زمين را پر از عدل و داد ميكنند.
جواب: خداوند در قرآن به عصـر ـ روز ـ شب ـ ماه ـ خورشيد ـ زيتون ـ انجير و غير اينها قسم خورده كه معلوم ميشود همان مخلوقات اوست، بنابر اين روز كه در اين آيه خدا به آن قسم خورده همين روز است كه خورشيد از افق ظاهر ميشود، و اگر ما مقصود از روز را روشني و امام بگيريم، پس مقصود از ليل (شب) كه خدا به آن قسم خورده و فرموده: «وَاللَّيْلِ» را چه بگيريم؟ ميگويند مقصود از «ليل» كه خدا به آن قسم خورده عمر است، و مقصود از «شمس»، علي است، بايد ايشان گفت خداوند به چيز مهم قسم ميخورد، اگر مقصود از «ليل» عمر باشد، خدايتعالي چگونه به آن قسم ياد نموده با اينكه بايد بر چيزهاي خوب قسم ميخورد، چرا به ليل كه به قول شما بمعني عمر است قسم ياد نموده است؟!!!.
تذكر: عمر را مسلمان پاكي ميدانيم و استدلال بالا را از جهت مطابقت با زبان شيعيان و الزام خصم ذكر نمودم تا اينكه به زبان ايشان صحبت كرده باشيم.
9- آية ديگري كه به آن استشهاد ميكنند آية 11 سورة غافر است كه كفار ميگويند: ﴿ ﴾ [غافر: 11]. «يعني كفار در جهنم خواهند گفت: پروردگارا دو بار ما را ميراندي و دو بار ما را زنده نمودي، پس اعتراف نموديم به گناهانمان پس آيا براي خروج از جهنم راهي وجود دارد».
اين آيه را دليل آورده، ميگويند كه مقصود از دو بار ميراندن يكي هنگام مردن در اين دنيا ميباشد، و مرگ دومي، مردن بعد از رجعت است.
و أما جواب: اين آيه دلالتي بر رجعت ندارد و آيه چنين مقصودي را نميرساند، زيرا اگر منظور رجعت باشد و ما به فرض محال بگوئيم قبل از قيامت رجعتي باشد، در اين صورت براي كساني كه به دنيا رجعت ميكنند، سه حيات ميباشد و دو مرگ، زيرا يك حيات در اين دنيا و بعد از آن مرگ، حيات ديگر، در رجعت و بعد از آن مرگ و حيات سوم در قيامت، و ميشود سه بار زنده شدن و دو بار مردن. و با آيه جور درنميآيد، زيرا كفار ميگويند دو بار ما را ميراندي و دو بار ما را زنده كردي. حال اگر فرض كنيم كه در رجعت كفار نميميرند و وارد قيامت ميشوند، در اين صورت دو بار حيات و يك بار مرگ ميشود كه باز هم با آيه جور در نميآيد. هرچند كه قبل از قيامت كبري تمام كساني كه در روي زمين هستند ميميرند و بعد در قيامت زنده ميشوند و كسي در روي زمين زنده وارد قيامت نميشود.
پس معلوم ميشود آيه در مورد رجعت نيست، و حال ببينيم در چه موردي است؟
با توجه به خود آيه، معلوم ميشود كه دوزخيان ميگويند، خدايا ما را دو بار ميراندي و دو بار زنده كردي آيا راهي براي خروج هست؟ مقصود عذاب آنها در دوزخ است كه دو باره به حالت بيهوشي افتادند و دو باره به حالت اصلي بازگشتند، ميگويند راهي هست ما را از جهنم نجات دهي؟ چون عذاب چشيدهاند، ولي اگر صحبت آنها را در بارة مرگ و زندگي در دنيا بگيريم، حرفشان بي ربط ميشود، چون اقرار به زندگي و مرگ چه ارتباط باتقاضاي آنها در مورد رهائي از آتش دارد. حال اگر كسي بگويد كفار در جهنم نميميرند طبق آية: ﴿ ﴾ [طه: 74]، ميگويم كفار به نظر خودشان صحبت ميكنند، به نظرشان ميآيد كه آن حالت بيهوشي ناشي از عذابها، مرگ است، و آية 16 و 17 سوره ابراهيم نيز مؤيد عرض ماست كه ميفرمايد: ﴿ • ﴾ [إبراهيم: 16- 17] «يعني: جايگاه هر جبار عنيدي جهنم است و در آن آب سوزان چشانده ميشود و جرعه جرعه داده ميشود و از شدت سوزان بودنش نخواهد خورد و از هر طرف مرگ ميآيد و او نميميرد و از بالاي او عذابي دردناك است».
از همين آية اخير، معلوم ميشود كه مقصود از اينكه از هر طرف مرگ ميآيد ولي نميميرد، اينست كه نميميرد براي هميشه كه راحت شود، و از آية ﴿ ﴾ [طه: 74]، «يعني: نه در جهنم ميميرد و نه زنده ميشود»، نيز معلوم ميشود براي هميشه نميميرد و براي هميشه زنده نميماند، بلكه حالتي بين تبديل شدن مرگ به زندگي و بعكس كه نوعي عذاب است، و كفار آن را در جهنم ذكر ميكنند.
و بعلاوه خداوند در قرآن از قول اهل بهشت چنين ميآورد كه ايشان ميگويند: ﴿ ...﴾ [الصافات: 58- 59]. «آيا ما در اين جا ديگر نميميريم مگرهمان يكبار مرگي كه در دنيا مرديم» كه معلوم ميشود، ايشان فقط يكبار مرگ را چشيدهاند، آنهم در دنيا. پس اين آيه در مورد هرچه باشد، درباره رجعت نميتواند باشد.
فصل سوّم:
حديث لوح جابر
ما در فصول قبل از كتاب بحار الانوار مجلسي روايات مهمي را كه در اثبات مهدويت به آن استشهاد ميكنند، آورديم و آنها را نقد نموديم. اكنون لازم ديديم، احاديث مهمة ديگري را كه شيعه به آن در اثبات امامت ومن جمله امام زمان به آن استشهاد ميكند، و مجلسي در جلد سيزدهم بحار الانوار نياورده است بياوريم، و چون اين احاديث تقريبا همگي شبيه به هم است، به نقد يكي از آنها كه بين شيعه بسيار مهم است، اكتفاء مينمائيم، و سپس نقد و بررسي و دلايل بطلان اين حديث را بيان خواهيم كرد، كه دلايل بطلان اين حديث احاديث ديگر از اين قبيل را نيز رد ميكند.
اينك به اين حديث معروف كه به حديث لوح جابر معروف است، ميپردازيم: در كتاب «اكمال الدين» صدوق و نيز در كتاب «عيون اخبار الرضا»، اين حديث با اين سند آمده:
«حَدَّثنا محمَّدُ بنُ إبراهيمَ بنِ اسحقَ الطَّالَقَانِيُّ عَنِ الحَسَنِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ عَنْ سَعِيدِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ نَصْرٍ القَطَّانِ عَنْ عُبَيْدِ اللهِ بْنِ مُحَمَّدٍ السُّلَمِيِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الرَّحِيمِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سَعِيدِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ العَبَّاسِ بْنِ أَبِي عَمْرٍو عَنْ صَدَقَةَ بْنِ أَبِي مُوسَى عَنْ أَبِي نَضْرَةَ قَالَ:
لَمَّا احْتُضِرَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ البَاقِرُ عِنْدَ الوَفَاةِ دَعَا بِابْنِهِ الصَّادِقِ لِيَعْهَدَ إِلَيْهِ عَهْداً فَقَالَ لَهُ أَخُوهُ زَيْدُ بْنُ عَلِيٍّ: لَوِ امْتَثَلْتَ فِيَّ بِمِثَالِ الحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ لَرَجَوْتُ أَنْ لَا تَكُونَ أَتَيْتَ مُنْكَراً. فَقَالَ لَهُ: يَا أَبَا الحُسَيْنِ! إِنَّ الأَمَانَاتِ لَيْسَتْ بِالْمِثَالِ وَلَا العُهُودُ بِالرُّسُومِ وَ إِنَّمَا هِيَ أُمُورٌ سَابِقَةٌ عَنْ حُجَجِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ. ثُمَّ دَعَا بِجَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللهِ فَقَالَ لَهُ: يَا جَابِرُ! حَدِّثْنَا بِمَا عَايَنْتَ مِنَ الصَّحِيفَةِ. فَقَالَ لَهُ جَابِرٌ: نَعَمْ يَا بَا جَعْفَرٍ! دَخَلْتُ إِلَى مَوْلَاتِي فَاطِمَةَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وسلم لِأُهَنِّئَهَا بِمَوْلِدِ الحَسَنِ فَإِذَا بِيَدِهَا صَحِيفَةٌ بَيْضَاءُ مِنْ دُرَّةٍ فَقُلْتُ: يَا سَيِّدَةَ النِّسْوَانِ! مَا هَذِهِ الصَّحِيفَةُ الَّتِي أَرَاهَا مَعَكَ؟ قَالَتْ: فِيهَا أَسْمَاءُ الأَئِمَّةِ مِنْ وُلْدِي. قُلْتُ: لَهَا نَاوِلِينِي لِأَنْظُرَ فِيهَا؟ قَالَتْ: يَا جَابِرُ لَوْ لَا النَّهْيُ لَكُنْتُ أَفْعَلُ لَكِنَّهُ قَدْ نَهَى أَنْ يَمَسَّهَا إِلَّا نَبِيٌّ أَوْ وَصِيُّ نَبِيٍّ أَوْ أَهْلُ بَيْتِ نَبِيٍّ وَ لَكِنَّهُ مَأْذُونٌ لَكَ أَنْ تَنْظُرَ إِلَى بَاطِنِهَا مِنْ ظَاهِرِهَا! قَالَ جَابِرٌ: فَقَرَأْتُ فَإِذَا أَبُو القَاسِمِ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ المُصْطَفَى أُمُّهُ آمِنَةُ أَبُو الحَسَنِ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ المُرْتَضَى أُمُّهُ فَاطِمَةُ بِنْتُ أَسَدِ بْنِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ أَبُو مُحَمَّدٍ الحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ البَرُّ أَبُو عَبْدِ اللهِ الحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ التَّقِيُّ أُمُّهُمَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمَّدٍ أَبُو مُحَمَّدٍ عَلِيُّ بْنُ الحُسَيْنِ العَدْلُ أُمُّهُ شَهْرَبَانُوَيْهِ بِنْتُ يَزْدَجَرْدَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ البَاقِرُ أُمُّهُ أُمُّ عَبْدِ اللهِ بِنْتُ الحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ أَبُو عَبْدِ اللهِ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ الصَّادِقُ أُمُّهُ أُمُّ فَرْوَةَ بِنْتُ القَاسِمِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ أَبُو إِبْرَاهِيمَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ أُمُّهُ جَارِيَةٌ اسْمُهَا حَمِيدَةُ أَبُو الحَسَنِ عَلِيُّ بْنُ مُوسَى الرِّضَا أُمُّهُ جَارِيَةٌ وَ اسْمُهَا نَجْمَةُ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ الزَّكِيُّ أُمُّهُ جَارِيَةٌ اسْمُهَا خَيْزُرَانُ أَبُو الحَسَنِ عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ الأَمِينُ أُمُّهُ جَارِيَةٌ اسْمُهَا سَوْسَنُ أَبُو مُحَمَّدٍ الحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ الرَّقِيقُ أُمُّهُ جَارِيَةٌ اسْمُهَا سَمَانَةُ وَ تُكَنَّى أُمَّ الحَسَنِ أَبُو القَاسِمِ مُحَمَّدُ بْنُ الحَسَنِ هُوَ حُجَّةُ اللهِ القَائِمُ أُمُّهُ جَارِيَةٌ اسْمُهَا نَرْجِسُ صَلَوَاتُ اللهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ».
مضمون اين حديث، اين است كه «چون حضرت باقر محتضر شد در هنگام فوت خود پسرش صادق را خواست و عهد امامت را به او سپرد، برادرش زيد بن علي بن الحسين به او گفت، اگر همانگونه كه امام حسن امامت را به برادرش حسين بن علي واگذار كرد، تو نيز چنين ميكردي، گمان ميكنم در اين صورت كار بدي نكرده بودي (يعني: زيد ميخواست كه امامت را حضرت باقر به او واگذارد)، حضرت باقر به او فرموده: اي ابو الحسين امانات چون بخشش مال و اموال نيست كه هر كس به هر كس بخواهد بدهد، و عهود الهي چون رسوم نيست كه هر كس هر چه بخواهد بكند، اينها اموري است با سابقه از طرف حجتهاي خدا، آنگاه براي اتباع و اسكات زيد، جابر بن عبد الله را خواست، و فرمود: اي جابر آنچه را در صحيفة ديدهاي، براي ما حديث كن، جابر عرض كرد: آري اي ابو جعفر، من وارد شدم بر خانم بزرگوار خود فاطمه عليها سلام تا او را به ولادت حسن تهنيت و مباركباد گويم، ناگاه صحيفهاي در دست آن حضرت ديدم از در سفيد، گفتم: اي بيبي زنهاي جهان اين صحيفه كه با شما ميبينم، چيست؟ فرمود: در آن اسماء امامان از فرزندان من است، عرض كردم آن را به من بدهيد تا ببينم، فرمود: اي جابر اگر نهي نبود اين كار را ميكردم، ليكن نهي است از اينكه كسي آن را بدست گيرد، مگر كسي كه پيغمبر يا وصي پيغمبر يا از خاندان پيغمبر باشد ليكن تو مأذوني كه از ظاهر آن به باطنش نظر كني، جابر گفت: من خواندم آن را كه چنين نوشته بود: محمد مصطفي كه مادرش آمنهاست و همچنين نام دوازده امام با مادران آنان تا آخر، كه در آن لوح نوشته شده بود.....».
أما جواب:
در اين حديث ميبينيم كه زيد بن علي بن الحسين از امام محمد باقر ميخواسته كه امامت را به او واگذارد در صورتيكه چنانكه در قبل گفته شد زيد بن علي از مؤمنين بوده كه شيعه او را قبول دارد، و زيد برادر امام محمد باقر بوده، اگر قرار بود واقعاً لوحي وجود داشته باشد كه در آن نام دوازده امام است، چرا زيد ميخواهد كه امامت به او واگذار شود؟ ديگر اينكه چرا اين لوح نزد امام باقر نبوده و زيد از آن خبري نداشته؟
ديگر اينكه چرا فقط جابر بن عبد الله انصاري او را ديده، و دلائل بسيار ديگر، من جمله نام مادران ائمه را اشتباه گفته، مثلا لوحي كه از همين جابر است كه در كتاب اثبات الوصيه آمده نام مادر حضرت علي بن الحسين را جهانشاه گفته در حاليكه در اينجا شهربانو ذكر شده، و در آنجا همين جابر نام مادر حضرت رضا را تكتم گفته، ولي در اينجا نجمهاست. و همچنين اسماء ديگران، عيب ديگر اين حديث اين است كه فاطمه عليها سلام فرموده: در اين لوح، نام امامان از فرزندان من است، و حال اينكه نام پيغمبر و علي در آن است، و آن حضرت مادر اينها نيست.
ديگر اينكه از هيچيك از روات اين حديث از سعيد بن محمد بن نصر القطان تا ابو نصره، نامي در كتب رجال نيست. صدوق اين راويان را از كجا آورده و از كه گرفته؟ و اين روايت را از كجا آورده؟ اما در حاشية كتاب اكمال الدين نوشته، ابو بصره، اگر ابو بصره باشد، محمد بن قيس اسدي است و محمد بن قيس اسدي كسي است كه شهيد ثاني او را در كتاب الدراية «ضعيف» شمرده وفرموده: «كلما كان فيه محمد بن قيس عن أبي جعفر فهو مردود». أما يقيناً او محمد بن قيس نيست، و اگر او باشد از قول او چنين دروغي را بافتهاند. و نيز در حاشية همين كتاب گفتهاست: اگر ابو بصره باشد، اسم او حميل بضم حاء و بهر صورت «مجهول» است، و اصلاً خود حديث بقدري رسوا است كه ما هيچگونه احتياجي به صحت و سقم حديث از جهت رجال آن نداريم.
ديگر اينكه وفات امام باقر بر طبق تمام تواريخ از سال 114 تا 118 ذكر شده، براي تحقيق بيشتر به كتب ذيل مراجعه شود: المقالات و الفرق سعد بن عبد الله الاشعري/ ص 72. فرق الشيعة حسن بن موسي نوبختي/ ص 82. در اين دو كتاب وفات آن حضرت سال 117 ميباشد، وفيات الاعيان ابن خلكان/ ص 23، و بحار الانوار ج 12/ ص 44 چاپ تبريز، تاريخ يعقوبي/ ص 52. منتهي الآمال چاپ علمي، تتمة المنتهي/ ص 86، الاصابه/ ج1/ ص 215.
اما وفات جابر بن عبد الله انصاري ـ از سال 73 هجري تا 77 است. رجوع شود به كتب ذيل: تهذيب/ ج 9/ ص 77 چاپ نجف ج 1/ ص 215، الاستيعاب/ ج1/ ص 213، اسد الغابه/ ج1/ ص 258. تتمة المنتهي/ ص 69.
پس فاصلة بين وفات حضرت باقر و جابر بن عبد الله حد متوسط چهل سال است و كمتر نيست، كسي به اين حديث ساز نگفته كه هنگاميكه حضرت ابو جعفر محمد باقر محتضر بود، جابر كجا بود كه تو از قول او حديث لوح را آوردي؟ و اثبات امامت اثني عشر با نام ونشان مادر كردي؟ جابر كه چهل سال قبل از احتضار حضرت باقر از دنيا رفته، چگونه آمد و زيد بن علي را به امامت حضرت صادق قانع كرد؟
اما دليل روشنتري كه اين حديث و احاديث مشابهي را كه تعدادشان انگشت شمار است و در آن نام امامان آمده دروغ بودنشان را آشكار ميكند، اينست كه چنانچه در تاريخ آمده و شيعة اماميه و اهل سنت نيز قبول دارند، امام صادق، اسماعيل پسرش را جانشين خودش نمود، و بسياري از شيعيان در بارة اسماعيل نص صريح از او شنيده بودند و معتقد گشتند كه پس از آن حضرت جانشين وي اسماعيل خواهد بود، ولي اسماعيل قبل از امام صادق از دنيا رفت. بايد گفت اگر لوحي وجود داشت و نام دوازده امام شيعه، در آن بود، هرگز امام صادق، اسماعيل را جانشين خود نميكرد. و مشابه چنين جانشيني، داستان فوت محمد بن علي بن محمد الجواد معروف به سيد محمد است كه وي از طرف امام علي النقي به جانشيني انتخاب شد و در زمان امام علي النقي فوت شد، بايد گفت اگر لوحي وجود داشت و نام دوازده امام شيعه در آن بود كه امام علي النقي سيد محمد را جانشين خودش نميكرد.
ديگر اينكه قيام سادات علوي، نيز دليل بر اينست كه نصوص امامتي وجود نداشته، مثلاً بيعت اهل كوفه با زيد بن علي بن الحسين و خروج آن جناب بدين نام و عنوان از مسلمات تاريخ است، و عقيدة آن جناب اين بوده كه امام از فرزندان علي و فاطمه، آن كسي است كه براي امر به معروف و نهي از منكر و دفاع از دين به امر جهاد پرداخته و با شمشير قيام كند، و اين از واضحترين حجت آن حضرت است كه آن حضرت اصلاً منكر نص امامت در خاندان نبوت بودهاست.
ديگر اينكه از قضاياي مسلمة تاريخ، امامت محمد بن عبد الله بن الحسن بن الحسن المجتبي معروف به نفس زكيه كه از بزرگان خاندان نبوت است، و بيعت مردم مخصوصاً بني هاشم با آن حضرت تا جائيكه خود حضرت صادق كه اكثر اين احاديث نصيه منسوب به آن حضرت است، به بيعت با او دعوت شد.
ديگر اينكه اگر حديثي وجود داشت كه از جانب خدا نام دوازده امام تعيين شده، بايد حضرت علي يا امام حسن به چنين احاديثي براي امامت خود استناد كنند، يا از ياران آنها حد اقل پنج نفر باشند كه باخبر باشند، ولي ميبينيم نه آنها به چنين احاديثي استناد كرده و نه ياران آن حضرات از آنها خبر داشتند، و چنانكه گفتهاند امام صادق پسرش اسماعيل را جانشين خود كرد و اسماعيل قبل از او فوت شد، و يا امام علي النقي، پسرش سيد محمد را جانشين خود كرد، و سيد محمد قبل از او از دنيا رفت.
جانشينان مهدي
در صفحه 1238 كتاب مهدي موعود سطر اول آمده است:
«صدوق در اكمالالدين از ابوبصير روايت ميكند كه گفت: به حضرت صادق عرض كردم يابن رسول الله از پدرت شنيدم ميگفت بعد از قائم دوازده مهدي خواهد بود.
حضرت صادق فرمود: پدرم فرموده دوازده مهدي و نفرموده 12 امام، آنها مردمي از شيعيان ما هستند كه مردم را دعوت به دوستي و شناسايي ما كنند».
توضيح: از اين روايت به دست ميآيد كه 12 مهدي بعد از قائم خواهد بود.
در صفحه 1238، سطر ششم از غيبت شيخ طوسي از ابوحمزه ثمالي روايت ميكند كه حضرت صادق ضمن حديث طولاني فرمود: «اي ابوحمزه، ما را بعد از مهدي يازده مهدي خواهد بود كه همه از اولاد حسين ميباشند».
توضيح: اين دو روايت كه منسوب به امام صادق است خلاف يكديگرند. در روايت قبل گفته بود بعد از قائم دوازده مهدي است و در اين روايت گفته است يازده مهدي است.
در صفحه 1238، كتاب مهدي موعود، سطر 14 آمده است:
«... شيخ مفيد در ارشاد ميگويد: بعد از دولت قائم آل محمّد دولتي نخواهد بود...
ميگويد: مهدي چهل روز پيش از قيامت ميميرد و در آن چهل روز هرج و مرج خواهد شد و علامت بيرون آمدن و روز رستاخيز براي حساب و پاداش اعمال آشكار خواهد شد».
در صفحه 1239، كتاب مهدي موعود آمده است:
«عياشي در تفسير خود از جابر بن يزيد جعفي روايت نموده كه گفت: شنيدم حضرت باقر ميفرمود: به خدا قسم مردي از ما اهل بيت بعد از مرگ مهدي سيصد و نه سال سلطنت ميكند.
عرض كردم: اين چه موقع خواهد بود؟
فرمود: بعد از مرگ قائم است.
عرض كردم: قائم در عالم خود چقدر ميماند؟
فرمود: نوزده سال از موقع قيام تا هنگام مرگش.
عرض كردم: آيا بعد از مرگ قائم هرج و مرج ميشود؟
فرمود: آري، پنجاه سال.
آنگاه امام منتظر به دنيا باز ميگردد براي خونخواهي خود و يارانش. وي بيدينان را به قتل ميرساند و به اسارت ميبرد تا جايي كه ميگويند اگر اين شخص از دودمان پيغمبران بود اين همه مردم را به قتل نميرساند. طبقات مردم از سفيد و سياه چنان در اطراف او اجتماع كنند كه از كثرت و فشار مردم ناگزير شود پناه به حرم خدا ببرد. وقتي گرفتاري وي شدت پيدا كرد و امام منتصر وفات يافت، امام سفاح به دنيا باز ميگردد در حالي كه از مرگ امام منتصر غضبناك است. پس تمام دشمنان ستمگر ما را ميكشد و تمام زمين را مالك ميشود و خداوند كار او را اصلاح ميكند و سيصد و نه سال سلطنت ميكند.
آنگاه امام باقر فرمود: اي جابر، ميداني امام منتصر و سفاح كيست؟ منتصر، حسين و سفاح اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است».
توضيح: اين روايت نيز برخلاف روايت قبلي است.
در اين جا اين كتاب را به پايان ميرسانيم هرچند كه آن را مختصر نگاشتيم و اين امكان وجود داشت كه هر فصلي از آن را با توضيحات بيشتري تبديل به كتابي مفصل نماييم. اين كتابي كه مشاهده نموديد فصلي از كتاب (اسلام ناب) ميباشد.
اميد است كوشش ما مورد قبول خداوند تبارك و تعالي قرار گرفته و خوانندگان عزيز را سودمند باشد.
م – عبداللهي