ویرانگریها و خیانتهای مدعیان
تشیع در اسلام
و
ریشههای مشترک یهودیت و تشیع
اثری از:
دکتر مولانا عبدالرحیم ملازاده
بسم الله الرحمن الرحیم
فهرست مطالب
فهرست مطالب 3
اشاره: 9
مقدمه 12
فصل اول: تعريف اهل سنّت و جماعت 17
آغاز پيدايش و نشأت اسم اهل سنّت و جماعت 21
تعريف شيعه و تشيّع() 24
لفظ شيعه در قرآن كريم و سنّت و معناي آن: 25
لفظ شيعه در تاريخ اسلامي: 28
معناي تشيّع در كتب اماميّه اثنا عشريّه: 29
تعريف راجح و برگزيده در معناى تشيّع: 31
ريشهيابي تاريخي پيدايش تشيّع 33
آراء شيعيان در پيدايش تشيّع: 34
رأي اوّل: 34
رأي دوّم از آراء شيعه: 38
رأي غير شيعيان در مورد تشيّع 40
رأي اول: 40
رأي دوّم: 40
رأي ارجح از ميان اين آراء: 41
تعريف اهل بيت 42
فصل دوم: تشيّع و شيعيان اوّليّه() 50
تشيّع و سبأيّه 56
عبدالله بن سبأ و سبأيّه 58
افكار ويران كننده و مخرّب يهودي 60
عبدالله بن سبأ بين وهم و حقيقت() 78
سبب اختلاف در تعيين شخصيّت ابن سبأ 80
منكران وجود ابن سبأ: 81
اوّلاً- منكران وجود ابن سبأ از شيعيان: 81
1- محمّد حسين كاشفالغطاء 81
2- مرتضي عسكري 82
3- محمّد جواد مغنيه 82
4 و 5- دكتر علي الوردي و دكتر كامل مصطفي الشّيبي 82
6- عبدالله فيّاش 83
ثانيا- منكران ابن سبأ از غير شيعه 83
1- طه حسين 83
2- دكتر علي النشار 83
3- دكتر حامد حفني داود 83
ثالثا- منكران وجود ابن سبأ از خاورشناسان 84
1- اسرائيل فرد لندر 84
2- كايتاني 84
بررسي ادلّهء منكران وجود ابن سبأ و ردّ بر آنها 85
نقد ادلّه: 85
امّا ردّ بر مقدّمهء دوّم: 88
ردّ بر دليل دوّم: 89
ردّ بر دليل سوّم مبني بر عدم وجود ابن سبأ در صفّين: 90
ردّ بر دليل چهارم: 91
اوّل- غير شيعياني كه وجود ابن سبا را ثابت كردهاند: 91
علماي بزرگ شيعه كه قائل به وجود ابن سبأ بودهاند: 98
تهمتهاي بياساس سبأيّه و شيعيان بر عثمان بن عفّان و تحوّل تشيّع اوّليه 102
محمّد بن عمرو واقدي 104
عكس العمل عثمان 109
خويشاوندي و دامادي بين ابوبكر صدّيق و عمر و عثمان و آل بيت() 131
ازدواجهاي بين بنيأميّه و بنيهاشم 134
اهل بيت و نامگذاري به اسم عمر فاروق و ازدواج با دختر علي 139
نقش سبأيّه در تحوّل تشيّع بعد از امام علي و در ايّام امام حسن 142
تحوّل تشيّع در أيّام امام حسين و نقش سبأيّه 149
تفرّق شيعيان بعد از امام حسين 159
اماميّهء اثنا عشريّه در خطّ سبأيّه 168
فصل سوم: وجوه تشابه عقيدتي بين يهود و تشيّع 176
وجوه تشابه عقيدتي بين يهود و تشيّع 177
نتايج اين بررسي 211
فصل چهارم: مهدى موعود يا مهدى موهوم؟ 215
مهدى موعود يا مهدى موهوم؟ 215
ترديد در فرضيهء امام زمان و تفاوت بزرگ آن با مهدى موعود 218
مسيح منتظر و موعود يهوديان! 222
امام زمان و تشابه آن با مسيح مورد پندار يهود 224
* امام زمان خدا را با زبان عبرى ميخواند! 225
* قيام قائم و جمع نمودن شيعيان از همه جا!! 225
* امام زمان و شكنجهء مردگان و تخريب مسجدالرسول! 226
* امام زمان و قتل اعراب مخصوصا قتل قريش 226
امام زمان و كشتن دو سوم بشر! 227
* امام زمان خيالى و تخريب خانهء كعبه و مسجد الحرام و مسجد النبى: 228
* امام زمان و دعوت به كتابى نو و دينى نو و حكمى جديد 228
* قيام امام زمان با تابوت يهود! 229
* چشمههاى شير و آب خيالى براى امام زمان خيالى و سنگ موسى! 229
* امام زمان و حكم آل داود 229
تفاوت عميق بين مهدى موعود و امام زمان ساختگى 230
تشابهات رفتار و كردارمسيح مورد پندار يهود و امام زمان خيالى اماميه 234
رد بر مسيح دجال يهود 235
رد بر باور اماميه در مورد امام زمان 237
أولا: عدم ثبوت ولادت اين امام زمان 237
دوم: بيهودگى غيبت اين مهدى خيالى 241
سوم: هيچ منفعتى از وراء اين موهوم صورت نگرفته است 243
چرا ملايان اماميه اين دروغ خطرناك را ساخته و ولادت اين معدوم را جعل كردند؟ 244
فصل پنجم: آثار سوء تشيع در جهان اسلام 253
مهمترين خيانت ها و جنايت هاى تاريخى شيعه بر عليه مسلمانان 253
اتحاد شيعيان و مغولها بر عليه خلافت اسلامى بغداد و توطئه ابن العلقمى و طوسى 253
خيانت و جنايت شيعيان قرامطه و كندن حجر الأسود از خانهء كعبه و نقل آن به منطقهء قطيف 261
قيام دولت شيعه قرامطه و هجوم بر خانهء كعبه و بردن حجر الأسود 263
اتحاد شيعى- صليبى و نقش شيعيان در توقف انتشار اسلام در اروپا 265
اتفاقيههاى شيعيان صفويه با صليبيان بر عليه خلافت اسلامى عثمانى 266
اتفاق شيعيان با صليبىها بر عليه صلاح الدين ايوبى سردار شهير اسلامى 267
فهرست بعضى از شهداء علماء اهل سنت ايران 270
آثار سوء تشيع در ميدان فكر و انديشه 279
1- ايجاد شرك در ميان امت اسلام 279
2- بدنام كردن دين خدا و مانع شدن مردم از قبول دين 281
3- سبب ظهور مذاهب الحادى و زندقه 283
4- سعى در تحريف سنت پيامبر و فريب مردم در اين مورد 284
5- تظاهر به سنى شدن براى فريب و گمراه كردن مردم 285
6- تحريف و بدنام كردن تاريخ اسلام 286
7- تأثير تشيع در ادبيات عرب 288
8-آثار سوء تشيع در ميدان سياسى 289
9-آثار سوء تشيع در جامعه و اجتماع 294
10- ترور و ايجاد عدم امنيت در جامعه 295
11- نشر اباحيت و زنا 296
12- ويرانگرى تشيع در مجال اقتصادى و دزديدن مال شيعيان به اسم أهل بيت و خمس 299
فصل ششم: شيعيان و اهانت و خيانت آنها به اهل بيت ‡ 307
تعريف اهل بيت و تحريف شيعيان در معناى آن: 307
مخالفت شيعه با اهل بيت 312
مدح و تمجيد على بن ابى طالب از اصحاب پيامبر 316
موضع اهل بيت راجع به ابوبكر صديق 319
اكاذيب شيعه بر اهل بيت 322
متعه يا زناى ثواب دار شيعى و اعارهء و اجارهء زن و لواطت با همسر 323
ويرانگرى ها و نيرنگهاى شيعه براى نابودى شرع 326
ائمه خدايانى در لباس بشر! 328
اهانتهاى شيعه به اهل بيت ‡ 331
زبان درازى شيعيان به خاتم النبيين محمد ص 332
زبان درازى بر انبياء ‡ 338
اهانت شيعيان به خود اهل بيت 341
اهانت شيعيان به فرزند پيامبر ص 342
اهانت شيعيان به دختران پيامبر ص 343
اهانت شيعيان به خود على 343
اهانت شيعيان به فاطمه ل 349
اهانت شيعيان به حسن بن على ب 350
اهانت شيعيان به حسين بن على ب 353
اهانت شيعيان به بقيهء اهل بيت 357
اهانت شيعيان به على بن حسين ب 358
اهانت شيعيان به محمد باقر و فرزندش جعفر 359
اهانت شيعيان به موسى بن جعفر 361
اهانت شيعيان به على بن موسى 361
بيزارى اهل بيت از شيعيان 362
مشخصات مؤلف 368
تحصيلات: 368
فعاليتهاى فرهنگي و علمى 368
تأليفات و مقالهها: 368
اشاره:
تشيع از روزى كه پيدا شده با دينى جز اسلام نجنگيده و بنابر اين يك وجب خاك فتح نكرده است، و در مقابل، صدها و بلكه هزاران نفر از علماء و دانشمندان و سياستمداران مسلمان را يا بوسيلهء همكارى با دشمنان اسلام و يا بوسيلهء ترور و خيانت از بين برده است!
آيا يك دولت شيعه اماميه اثناعشريه بدون همكارى دشمنان اسلام در تاريخ اسلام بوجود آمده است؟
و از همين آغاز بايد روشن نمود كه قصد ما از تشيع، روحانيت -مخصوصا-، و رهبران دينى و سياسى آنها چه در تاريخ و يا در وقت حاضر هستند، نه عامهء مقلدين كه مهارشان را بخلاف شرع اسلام بدست شيادانى دادهاند كه هر طور كه بخواهند از آنها سوء استفاده ميكنند.
و خدا ميداند كه قصد ما روشن نمودن عموم هموطنان محترم متدين و بيرون آوردن آنها از منجلاب خرافات ضد دين ميباشد، و از ملاحظات صاحب نظران محترم كه بر صاحب اين قلم منت گذاشته و او را مفتخر به آراء و انتقادات اصلاحى خود ميفرمايند، قبلاً سپاسگزاريم.
بسم الله الرحمن الرحيم
از روزى كه يزدگرد شاهِ آتش پرستان زردشتى در كنفرانس شهير خود در نهاوند گفت كه: لشكريان مسلمان را بايد در داخل خانهي خود مشغول نمود، از آنروز تا كنون جنگ و درگيرى بين سربازان يزدگرد و سربازان توحيد و اسلام ادامه دارد، و تشيع يكى از چهره هاى اين اختلاف ميباشد كه به بهترين شكل وصيت آن فرماندهي زردشتى را در ايجاد اختلاف و تفرقه بين مسلمين به ميدان عمل در آورده است، و اين كتاب براى بيان اين حقيقت نوشته شده است، و لهذا از كسانى كه قدرت تحمل حقائق را ندارند از همين الان اين كتاب را ورق نزنند، چون اين حقائق فقط براى كسانى نوشته شده است كه خواهان بيدارى بوده و حقيقت، عشق مفقود آنها ميباشد، و براى اين عزيزان است كه ميگوييم: اى شيعيان جهان بيدار شويد، و بدانيد كه دكانداران مذهب و تفرقه بنام تشيع و آل بيت چه جنايتهايى در تحريف دين و توحيد و تشيع انجام داده اند.
و از وراء اين فتنهي ويرانگر،
آيا ميدانيد كه امت اسلامى در تمام فتوحات خود بمقدار اموال و افرادى كه شيعيان از مسلمين كشته و ترور كرده و تاراج كرده اند از دست نداده اند؟
آيا ميدانيد كه اگر احزاب و دسته هاى تروريستى شيعه نميبود و در راه اسلام قد علم نميكرد امروز در جهان جايى نميبود كه به اسلام گرويده نباشد، و قبل از 1300 سال اسلام دنيا را فراگرفته و يك امت شده بود؟
آيا ميدانيد كه همهي آنچه را كه مجرمان تاريخ انجام داده اند در مقابل آثار شوم رفض و تشيع ناچيز است، آيا ميدانيد آنچه را كه طاغوت هاى شيعه كه بخود مراجع نام نهاده اند از اموال مردم بنام خمس و اهل بيت، ميدزدند و ميخورند و براى عيش و نوش و دنياى خود مصرف ميكنند براى ساختن تمام بيمارستانها و مدارس و پناهگاهاى جهان كفايت ميكند، براى اينكه هر مرجع شيعى يك ميلياردر بالفعل است كه مهار فكرى و اقتصادى مقلدان نادان در دست اوست؟
آيا ميدانيد بسبب كشتارهايى كه مجرمان تاريخ و حكامشان انجام دادند مثل صفويه و فاطميه ملت هاى زيادى از اروپائيان بطور كلى از اسلام فاصله گرفته و مرتد شده و در جنگهاى صليبى برعليه مسلمين شريك شدند؟( )
و آيا ميدانيد كه اگر دشمنان اسلام - بقول آقاى دكتر ابوالحسن بنى صدر در سال اول بعد از انقلاب- قرنها كار ميكردند نميتوانستند اسلام را چنين در ايران بدنام كنند كه اين نظام شيعى و اين دكانداران مذهب كرده اند كه بنا به سرشمارى هاى خودشان الان بيشتر از هشتاد تا نود درصد مردم بطور كلى نماز را ترك كرده اند؟ بگذريم از بدبينى بسيارى از مردم از اصل دين و ارتداد آنها به نصرانيت و زرتشتيت و ..
مقدمه
إنّ الحمد للّه، نحمده ونستعينه ونستهديه، ونعوذ بالله من شرور أنفسنا ومن سيّئات أعمالنا، من يهده الله فلا مضلّ له، ومن يضل له فلن تجد له وليّاً مرشداً.
اكنون( ) بيست و چهار سال از انقلاب ايران مىگذرد و مذهبي كه خودش را در مدت بيش از هزار سال مذهب حقّه ميناميد امتحانش را در ميدان عمل پس دادهاست. و اين دودههي سياهي كه بر كشور و ملّت ايران گذشتهاست، بيانگر شكست اين مذهب مخرب در ميدان عمل ميباشد. ليكن معدود كساني هستند كه در ميدان تئوري و انديشه به بررسي و ريشهيابي آراء و انديشههاي مذهبي و تاريخي اين مذهب پرداخته باشند، مذهبي كه به مكر و دروغ و فريب خود را به آل بيت رسول اكرم ص نسبت داده است و اگر كساني هم در اين باره قلمفرسايي كردهاند متأسّفانه بعضى از آنها دچار عكسالعمل منفي گشته و بكلّي بر روي دين قلم بطلان كشيدهاند كه در واقع خود از چاله به چاه افتادهاند و مقلّد طوطىوار غرب و شرق گشتهاند.
البته نبايد زحمات و رنجها و گامهــــاي بلند اصلاحگرانهي علماي بزرگــــي از شيعيان ايران را كه براي اصلاح تشيّع همّت گماشتــــه و چه بسا جان و مـــــال و نام خود را دراين راه گذاشتهاند از ياد برد، كه از جملهي ايــن مصلحــــان آيت الله سيّد اسدالله خرقاني و آيت الله شريعت سنگلجـــي( ) و آيت الله علامه سيد ابوالفضل ابن الرّضا برقعي( ) و استاد سيد مصطفي حسيني طباطبائي محقّق نامدار و شهير و نيز دكتر موسي الموسوي و احمد كاتب و سيد حسين موسوي صاحب كتاب: براي خدا و تاريخ (لله ثمّ للتّاريخ)( ) و نيز آقاي حيدرعلي قلمداران صاحب تأليفات متعدّد (كه از آن جمله است: شاهراه اتّحاد يا بررسي نصوص امامت) مىباشد.
و اينجانب سعي دارم كه براي ريشهيابي مذهبي كه اكنون به عنوان تشيّع يا مذهب جعفري امامي اثني عشري در مقابل ما ميباشد و بر كشور ما حكومت نموده و دمار از روزگار ملّت در آوردهاست، راه ديگري بپيمايم و از خداوند متعال آرزوي توفيق مينمايم كه براي روشن شدن پژوهشگران و طالبان حقّ و حقيقت و اداء واجب ديني كمكم نمايد كه خداوند فرموده: بر هرمسلمان و مخصوصاً عالمي كه حقّ را شناخت فرض است كه آن را بيان نمايد:
﴿ • •• ﴾
(آل عمران: 187). «و چون خدا از اهل كتاب پيمان گرفت كه كتاب خدا را براي مردم آشكار سازيد و پنهانش مكنيد، آنها آن را پيش سر افكندند و در مقابل، بهاي اندكي گرفتند، چه بد معاملهاي كردند».
اين حكم بدون شكّ با علّتش همراه است همچنانكه علماء اصول فقه ميگويند: (الحكم يدور مع علّته حيثما دار) و شامل هر كسي كه حق را پنهان كند ميشود، يعني هر چند آيه در مورد اهل كتاب است، و لي خداوند اين داستان را براي مسلمانان نقل ميكند كه خود دچار آن نگردند. علاوه بر اين، حكم امر به معروف و نهي از منكر در اسلام كه يك حكم طلايي است شامل هركجي و ناراستي ميباشد و هر مسلمان وظيفه دارد از راههاي گوناگون، از جمله روزنامهها و وسائل ارتباط جمعي، به انتقاد از كجيها پرداخته و دراصلاح آنها بكوشد و بنا براين ما از خداوند درخواست توفيق نموده و ازخوانندهي محترم اين كتاب كه در واقع مختصر و برگزيدهاى ازچندين كتاب متخصص در اينمورد ميباشد، و منبع اصلى هر فصل را در جاى خودش ذكر نموده ايم، از خوانندهي مكرم تقاضا داريم كه مطالبش را دليل بر تعصّب مذهبي نويسنده نيانگارد، و از پيشداوري و قضاوت قبل از خواندن بپرهيزد، چرا كه دوست و صديق صادق، شخصى است كه حقايق دينى و تاريخى را آن چنانكه هست براى عزيزانش نمايان سازد، نه اينكه با بازى با عواطف مردم و سخن از وحدت اسلامى حقايق را در مسلخ مصالح پوشيده و يا فدا نمايد.
اينجانب با تمام انتقادى كه از باورهايى كه بنام تشيع وارد مذهب شده دارم ولى عموم شيعيان را به خاطر اينكه مقلد بوده و از اساس توطئه خبر ندارند و در ضمن شهادتين ميگويند، اهل قبله و مسلمان ميدانم و خواستار نصيحت و بيدارى و خيرخواه و ناصح آنها ميباشم و اگر در بيان من شدت و حدَتى ميبينند آنرا به حساب صراحت و غيرت دينى بگذارند، و طرف انتقاد من روحانيان مذهب و كسانى هستند كه ملت مسلمان را چون ميمون مقلد خود در و رده و از اين راستا جيب آنها را به اسم دين و امام و اهل بيت خالى ميكنند، و اينجانب در صدد نجات اين تودهي سربزير و مقلد ميمون وار ميباشم و هدفم از نوشتن اين كتاب روشنى اين گروه ميباشد، اما روحانيان تاجر صفت و عمامه پوشان غالبا مكار را كه هيچ اميدى به آنها نيست بخدا واگذار ميكنم كه يا آنها را هدايت كرده و يا شرشان را از سر مردم دور كند.
شايان ذكر است كه اينجانب خود سالهاى اول جوانيم فريب شعارهاى وحدت اسلامي و عدم اختلاف مذاهب را خورده بودم، ليكن انقلاب ايران و عملكردها و انديشههاي سردمداران حكومتش مرا به تجديدنظر واداشت، و اين تجربهي تلخ به من آموخت كه اينها سخن حقّي را دستآويز باطل خود قرار داده و قصد و هدف باطل از اين شعار زيبا دارند و بقول حضرت على : (كلمة حقّ يراد بها الباطل).
به هر حال اكنون بعد از گذشت دو دهه وقت آنست كه تئوريها و آراء و انديشههايي را كه روحانيّت شيعي در مدت بيش از هزار سال بافته و به تشيّع حقيقي كه يك حزب بوده نه مذهب نسبت دادهاست، يا بهتر بگويم: تشيّع را ويران و دگرگون ساختهاست، در محك بررسي قرار دهيم تا مخالفت آنها با قرآن و اسلام آشكار گردد.
بىترديد سعي و كوشش در نزديكى دلهاى بين آحاد و افراد امّت اسلامي و اصلاح ذاتالبين و تقريب بين آراء بر اساس حقّ و بر مبناي كتاب خدا و سنّت رسول الله، از بزرگترين خواستههاي اسلام و از ابواب خير ميباشد چون حاصل تفرقه را جز دشمنان اين امّت نچيدهاند و همچنانكه امام ابن حزم اندلسى ميگويد: و قتي كه دشمنان اين دين ديدند كه آنها را ياراي مقابله با اسلام نيست، از راه مكر و فريب وارد شدند و توطئهچيني را آغاز كردند و گروهي از آنها تظاهر به اسلام نموده و با اظهار محبّت به اهل بيت، شيعيان را به خود جذب نمودند و بعد از آن، چنان برخي از آنها را فريفتند كه به كلّي از دين اسلام خارجشان نمودند( ).
اسلام و قرآن خود راه وحدت اين امّت را روشن نمودهاست و خداوند ميفرمايد: ﴿ ﴾ (آل عمران: 103). «و همگي به ريسمان الهي چنگ بزنيد و متفرّق نگرديد» و راه و روش رفع اختلاف را نيز ذكر كرده و ميفرمايد: ﴿ ﴾ (النساء: 59). «اگر در چيزي نزاع نموديد آن را به خدا و رسول بازگردانيد» يعني كتاب خدا و سنّت رسول الله مرجع حلّ اختلاف ميباشد. اين اسلوب و روش ويژهي مسلمين است كه سرمشق آنها هدايت الهي است، امّا كساني كه تظاهر به اسلام نموده و در واقع با آن مخالفت ميكنند بايد پردهي آنها را دريد تا مسلمانان دشمنان و اقعي، و نفاق و دورنگي آنها را بشناسند.
و در پايان اين مقدمه اين را متذكر ميشوم كه در شماره گذارى فصول و حواشى كتاب اندك اشتباهى رخ داده است كه مخل موضوع نيست و مشكل فنى كمپيوتر بود كه با تمام سعى، نتوانستيم آنرا برطرف كنم و از اين بابت عذر مرا بپذيريد و از طرفى ديگرحد اكثر سعى خود را نموده ام كه اين كتاب با سهلترين روش ممكن در اختيار خواننده قرار بگيرد، تا كمكى به روشنگرى مردم ما مخصوصا نسل جوان و خرافات زدايى جامعهي دين باور ايران باشد،
و اين نوشته در واقع گلچينى از چند كتاب و تحقيق ميباشد كه اين قلم آنها را به عنوان منابع اساسى ياد نموده و درحاشيهي هر موضوعى بدان اشاره شده است، كه در حقيقت فضل و بزرگوارى و رنج و زحمت حقيقى تحقيق و مراجعه به منابع و مصادر متعدد به آن محققان باز ميگردد و اينجانب فقط تا توانسته ام درهاى گرانقدر آنها را در يك رشته جمع نموده و چون دانههاى يك تسبيح در نزد هم چيدهام تا خوانندهي محترم بزبان فارسى بدانها دسترسى داشته باشد تا كه اگر توفيق الهى نصيبش شده باشد از آنها استفاده نمايد، والله ولي التوفيق.
فصل اول:
تعريف اهل سنّت و جماعت
سنّت: در زبان عربي به معناي راه و روش و سيرت ميباشد، كه قصد از آن روش نيكو است( ). و در شرع به سيرت رسول اكرم و يا آنچه كه از اقوال و افعال و تأييدات او نقل شدهاست اطلاق ميشود( ).
امام ابن رجب حنبلى( ) / در تعريف سنّت ميگويد: سنّت: يعني راه و روش پيامبر اكرم ص كه او و يارانش بر آن بوده و از هر گونه شبهات و شهوات به دور بودهاند، و در عرف علماي متأخّر از اهل حديث و ديگران سنّت عبارتست از دوري شبههها و هويپرستيها مخصوصاً در مسائل اعتقادي مثل ايمان به خداوند و ملائكه و كتب و پيامبران او و روز قيامت و فضائل صحابه.
امام آلوسي( )/ نيز ميگويد: سنّت در اصل و اساس به چيزي گفته ميشود كه رسول خدا ص بر آن بودهاست، و آنچه از اوامر و سنن او را كه به آن امر فرمودهاست، چه در اصول و يا فروع دين، و بعد از آن شامل بعضي از اصطلاحاتي گشتهاست كه اهل سنّت در اثبات صفات الهي برآن رفتهاند، كه بر خلاف جهميّه و اهل تعطيل كه صفات الهي را نفي نمودهاند، و يا در اثبات قدر و نفي جبر بر خلاف قدريّه اظهار نظر كردهاند، و نيز سنّت بر روشي اطلاق ميشود كه سلف و پيشينيان اين امّت در مسائل امامت و تفضيل بين صحابه و توقّف و سكوت دربارهء اختلاف اساسي اصحاب رسول خدا ص بر آن رفتهاند. اهل سنّت: به كساني گفته ميشود كه، به سنّت رسول خدا چنگ زدهاند و آنها عبارتند از صحابه و ياران رسول خدا و كساني كه به نيكي از آنها تا قيامت پيروي كنند.
ابن حزم ميگويد: اهل سنّت، عبارتند از اهل حق و غير از آنها اهل بدعت ميباشند، و اهل سنّت عبارتند از صحابه و كساني كه به راه آنها رفتهاند كه عبارتند از برگزيدگان تابعين و بعد از آنها اهل حديث و كساني از فقهاء كه از آنها پيروي نمودهاند و همهء مردمي كه نسل به نسل از شرق و غرب از آنها پيروي كردهاند( ).
و سبب تسميهء آنها به اهل سنّت همچنانكه شيخالإسلام ابن تيميّه( ) ميگويد: اينست كه آنها از سنّت رسول خدا ص پيروي كردهاند. و نيز ابوالمظفّر اسفرايني( ) به همين قول رفته و ميگويد: در تمام فرقههاي امّت هيچكس بيشتر از آنها مطيعتر و جوياتر از اخبار و سنّت رسول خدا نميباشد و لهذا اهل سنّت نام گرفتهاند، و اضافه ميفرمايد: وقتي كه رسول اكرم ص از فرقهء ناجيه (نجات يافته) پرسيده شد، فرمود: «مَا أَنَا عَلَيْهِ، وَأَصْحَابِي» «كساني كه در راهي باشند كه اكنون من و يارانم بر آن هستيم»( ). و اين صفت ويژهء اهل سنّت ميباشد، چون اخبار و آثار از رسول خدا و ياران او نقل ميكنند و كساني مثل خوارج و رافضيان( ) كه بر ياران او طعنه مى زنند جزو آنها نميباشند.
و امّا تفسير جماعت: در بعضي از احاديث به معناي جماعت مسلمين آمدهاست، يعني كساني كه در راهي هستند كه رسول اكرم و ياران او بر آن بودهاند.
در حديث حذيفه بن اليمان آمدهاست كه ميفرمود: «...تَلْزَمُ جَمَاعَةَ الْمُسْلِمِينَ وَإِمَامَهُمْ...» «همراه با جماعت مسلمانان و امام و رهبر آنها باش...» ( ). كه روشن نمودهاست كه قصد از جماعت، جماعت مسلمين ميباشد.
عبدالله بن مسعود در تفسير جماعت ميگويد: كه معناي جماعت موافقت با حق ميباشد اگر چه تنها باشى( ). و امام ابوشامه اين برداشت ابن مسعود را گرفته و تأكيد ميكند كه: هر جا كه امروز به لزوم جماعت آمده است قصد از آن پيروي از حقّ مي باشد، اگر چه پيروان حقّ اندك و مخالفان آن فراوان باشند، چون جماعت اوّليّه از عهد رسول خدا و ياران او كه بر حقّ بوده و بر حقّ رفتند( ).
پس جماعت در اينجا موافقت با حقّ ميباشد.
و قابل ذكر است كه لفظ سنّت در كلام سلف شامل عبادات و معتقدات مخصوصاً در مسائلي مي باشد كه اهل بدعت با آنها مخالفت نموده اند، بنا براين امام ابوحنيفه / راجع به جماعت از اين زاويه نگريسته و ميگويد: «جماعت اينست كه ابوبكر و عمر و علي و عثمان را افضليّت داده و از هيچكدام از ياران رسول خدا نكوهش و بدگويي ننموده و بخاطر ارتكاب معصيت و گناه كسي را تكفير نكرده و بر كسي كه لاإله إلا اللّه ميگويد نماز بخواني... »( ).
همچنانكه امام ابوحنيفه جماعت را به بعضي از مفردات و اصول آن تعريف ميكند ميبينيم كه امام ابن تيميّه التزام به مصادر و منابع اهل سنّت را دربرداشت و فهم و اسلوب فصل الخطاب بين اهل سنّت و جماعت و ديگران ميشمارد و ميگويد: «هر كس كه پيروي از كتاب و سنّت و اجماع مسلمين نمايد از اهل سنّت و جماعت مي باشد... چون جماعت عبارتست از اجتماع كه بر خلاف تفرّق ميباشد و آنها كساني هستند كه امور را با اين موازين سهگانه ميسنجند و تمام گفتار و كردارهاي بشر را كه مرتبط با دين باشد با اين سه ميزان – قرآن و سنّت و اجماع – ميسنجند»( ). و از اين ديدگاه است كه سالي را كه امام حسن از خلافت تنازل نموده و با معاويه بيعت نمود، عام الجماعة ميگويند.
اما سبب تسميهي آنها به اهل سنّت و جماعت چنانكه امام عبدالقادر اسفرايني بغدادى( ) ميگويد اينست كه: چون اهل سنّت همديگر را تكفير نميكنند و اختلاف در ميان آنها باعث تكفير و تبرّي نميشود، پس آنها اهل جماعتي هستند كه مبنايشان حقّ است... و هيچ گروه و مخالفي غير از آنها نيست مگر اينكه همديگر را تكفير نموده و از همديگر تبرّي جسته اند، مثل خوارج و رافضيان و قدريّه (معتزله)( ).
و ابن تيميّه / ميگويد: اهل جماعت ناميده شده اند چون جماعت عبارتست از اجتماع كه برخلاف تفرّق ميباشد، اگرچه لفظ جماعت به خود مجتمعين اطلاق شده است، و «اجماع» اصل سوّمي است كه در علم و دين بدان اعتماد گشته و آنها با اين اصول سه گانه (قرآن و سنّت و اجماع) همهء اقوال و اعمال افراد را كه مرتبط با دين باشد، ميسنجند. ابن تيميّه در اين تعريف معناي اجتماع و عدم تفرّق را در جماعت ملاحظه ميكند و اينكه اجماع اصلي از اصول سنّت ميباشد و اينكه آنها براساس كتاب خدا و سنّت رسول خدا و آنچه را كه سلف اين امّت بر آن اتّفاق نمودهاند، گرد آمدهاند و اين اصول سه گانه معيار سنجش آنها ميباشد.
و امام مالك / از اهل سنّت پرسيده شد گفت كه: «اهل سنّت كساني هستند كه داراي هيچ لقبي نيستند، نه جهمي هستند نه قدري (معتزلي) و نه رافضي»( ).
پس اهل سنّت به نظر مالك، آنهايي هستند كه داراي هيچ لقب و اسم و رسمي نيستند، چون آنها همان اصلي هستند كه همهء مخالفين از آن متفرّع گشتهاند، و مخالف با بدعتي كه پديد ميآورد مشهور ميگردد و اصل، نياز به اسم و رسمي ندارد( ).
آغاز پيدايش و نشأت اسم اهل سنّت و جماعت
هدف در اينجا بحث از پيدايش اسم سنّت و جماعت به عنوان يك مذهب فكري و عقيدتي معيّن ميباشد.
شيخ الإسلام ابن تيميّه ميگويد كه: راه اهل سنّت، راه اسلام ميباشد. ليكن وقتي كه رسول خدا ص پيشگويي نمودهاست كه امّت او به هفتاد و سه فرقه تقسيم شده كه همه اهل آتشند جز يك گروه، و آن جماعت است( ) پس پيروان اسلام محض و دين خالص بدون هرگونه آشفتگي به اهل سنّت و جماعت نام گرفتهاند( ).
و اين گفته دلالت بر اين ميكند كه توجه به اسم اهل سنّت و جماعت وقتي صورت گرفتهاست كه تفرّق و اختلافي كه پيامبر اكرم از آن خبر داده بود رخ داد و اين مصطلحات تسنّن و تشيّع و غيره پيدا شد، و إلا اسم و مسمّي قبلاً همان اسلام بود كه در قرآن آمدهاست: ﴿• ﴾ (آل عمران: 19). «همانا دين نزد خدا اسلام است».
امّا آغاز اين اسم همچنانكه دكتر مصطفي حلمي – بحق – ميگويد: تاريخ اسلامي به اهل سنّت براي پيدايش اين مصطلح كمك چنداني نميكند( ).
بنابراين همچنانكه شيخ الإسلام ابن تيميّه ميگويد: مسلمانان بر آن چيزي بودند كه خداوند پيامبرش را بر آن هدايت كرد و دين حقّي كه برانگيخته بود كه موافق عقل صريح و نقل صحيح ميبود، و هنگامي كه عثمان بن عفّان كشته شد در ميان مسلمانان فتنه افتاد و در صفين با همديگر جنگيدند. و گروهي با تكفير مسلمانان، از سواد اعظم مسلمين جدا شدند. كه پيامبر ص از آن خبر دادهبود: «تَمْرُقُ مَارِقَةٌ عِنْدَ فُرْقَةٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ يَقْتُلُهُمْ أَوْلَى الطَّائِفَتَيْنِ بِالْحَقِّ»( ). «هنگامي كه مسلمانان دچار فرقه ميشوند گروهي از آنها خروج – مروق – كرده كه نزديكترين گروه به حق با آنها ميجنگد»، و مروق و خروج آنها وقتي رخ داد كه دو حَكَم در ميان مردم قضاوت ميكردند، و مردم بدون اتّفاق متفرّق گشتند.
اين اوّلين رخنه و تفرّق عقيدتي در ميان مسلمانان راهيافته (بيعتكنندگان با علي و ديگر خلفاء) بود. و لهذا خروج خوارج اوّلين و قديميترين انشقاق ديني در صف مسلمانان ميباشد( ) و بعد از بدعت خوارج بدعت تشيّع رخ داد كه غُلات-افراطيون- -افراطيون- آنها مدّعي ألوهيّت علي گشتند و ادّعاء نصّ بر امامت او نمودند و بر شيخين ابوبكر و عمر ب لعن و سبّ مينمودند كه علي اميرالمؤمنين علي هر دو گروه را به كيفر خود رسانده و با مبتدعان تشيّع و خوارج برخورد نمود، با خارجيان جنگيد و با كساني كه به نام دوستي او غلوّ ميكردند و او را به خدايي گرفتند، به روايتي دستور داد كه آنها را آتش بزنند( ).
لهذا دكتر مصطفي حلمي درست ميگويد كه ميگويد: اهل سنّت و جماعت امتداد طبيعي مسلمانان اوليّهاي هستند كه رسول خدا از دنيا رفت و از آنها خشنود و راضي بود، و نميتوانيم آغاز اين مصطلح را دقيقاً مشخص كنيم، ليكن با بقيّهء فرق اين كار به راحتي صورت ميگيرد، و پرسش از آغاز نشأت اهل سنّت و جماعت محلّي از اعراب نخواهد داشت در صورتيكه با بقيهء فِرَق ميشود اين كار را انجام داد( ).
و ابن تيميه ميگويد كه: مذهب اهل سنّت و جماعت معروف و قديمي است قبل از اينكه خداوند ابوحنيفه و مالك و شافعي و احمد را خلق كند، چرا كه آن مذهب صحابه و ياران رسول خداست كه آن را از پيامبرشان آموختهاند و هر كس با آنها مخالفت كند در نزد آنها اهل بدعت شمرده ميشود( ).
و عجيبترين آراء در مورد پيدايش اسم اهل سنّت و جماعت زعم دكتر مصطفي الشكعه ميباشد كه مي پندارد كه: تسميهء جمهور مسلمانان به اهل سنّت تسميهاي بسيار متأخّر است كه به حدود قرن هفتم هجري باز ميگردد( ).
او اين زعم را بدون هيچ دليلي ابراز ميدارد و اين خود براي سست بودنش كافي است و نصوص وارده در ردّ آن بسيار است. و فقط نگاهي به اسامى مؤلّفاتي كه در قرن سوّم و چهارم نوشته شده كه آنها را به اسم اهل سنّت و جماعت ناميدهاند براي دلالت به اين تسميه كافي ميباشد، و اين نصوص دلالت ميكند بر اينكه اسم اهل سنّت بعد از فتنهء قتل عثمان در ميان مردم رايج بود، كه ابن سيرين و طبري بر اين قول تصريح دارند( ).
تعريف شيعه و تشيّع( )
شيعه و تشيّع و مشايعه در زبان عربي همگي در گرد معناي متابعت و نصرت و موافقت در رأي ميچرخد، و اين اسم غالباً بر كساني غلبه كرده است كه به زعم خود ولايت علي و اهل بيت او را دارند، ليكن همچنانكه دكتر قفاري ميگويد، اگر به معناي لغوي كلمهء شيعه دقّت شود بر اكثر فرقي كه ادّعاي پيروي از علي و آل بيت او را ميكنند صدق نميكند( ).
لفظ شيعه در قرآن كريم و سنّت و معناي آن:
مادهء شيع در قرآن كريم در دوازده موضع آمدهاست كه امام ابن جوزي معاني آن را خلاصه كرده و ميگويد: مفسّران گفتهاند كه: معاني شيع در قرآن بر چهار وجه است:
اوّل: تفرّق و فرق، مثل اين آيه شريفه ﴿• ﴾ «آنهايي كه در دين تفرقه آورده و شيعه شيعه و گروه گروه شدند»( ). و ﴿ ﴾ «اهل آن را دسته دسته و فرقه فرقه كرد»( ). و ﴿ ﴾ «از آنهايي كه در دين تفرقه آورده و متفرّق (شيعه) گشتند»( ).
دوّم: اهل و نسب: مثل آيه ﴿ ﴾ «اين از اهل و شيعهي او و ديگري از دشمنانش ميباشد»( ).
سّوم: اهل ملّت: مثل اين آيه: ﴿ ﴾ «آنگاه از هر گروه كساني را جدا ميكنيم»( ). ﴿ ﴾ «كساني را كه همانند شما بودند هلاك كرديم»( ) ﴿ ﴾ «همچنانكه با كساني كه امثال ايشان بودند نيز چنين شد»( ). ﴿ ﴾ «همانا از پيروان او (نوح) ابراهيم است»( ).
چهارم: أهواء متعدّد و گوناگون، مثل آيه: ﴿ ﴾ «يا شما را گروهگروه در هم افكند»( ).
و علامه ابن قيّم( ) در يك سخن مهم به اين معنا اشاره ميكند كه لفظ شيعه و أشياع در قرآن كريم غالباً در سبيل مذمّت و نكوهش آمدهاست، و دليل او اينست كه لفظ شيعه و شياع و اشاعه ضدّ اجتماع و ائتلاف و وحدت ميباشد و لهذا لفظ شيَع و فرَق جز بر فرقههايي كه متفرّق و مختلف هستند اطلاق نميشود( ).
اينست الفاظ شيعه كه در قرآن كريم آمدهاست و هيچكدام دلالت بر مذهب و عقيده معروف شيعي نميكند، و اين امري است كه بالبداهه شناخته ميشود، ليكن تعجّب در اينست كه كساني از شيعيان با هر مكر و حيلهاي كه شده الفاظ وارده در قرآن را بر حسب اهواء خود تفسير نموده و آن را معطوف به فرقه خود معني ميكنند، و تأويل به رأي دقيقاً همين است، و تحريف آيات الهي و تفسير به رأي جز اين نيست. در روايات شيعيان آمدهاست كه آيه 83 سوره صافّات را ﴿ ﴾ اينطور معني نمودهاند كه، ابراهيم از شيعيان علي بودهاست( ). و اين مخالف سياق قرآن و اصول اسلام است كه منبع آن عقيدهء غُلات-افراطيون--افراطيون- رافضى است و ائمّه را بر انبياء ترجيح ميدهند. و اين تفسير كه پيامبر بزرگي مثل حضرت ابراهيم را شيعهء علي بدانند، موضوعي است كه بطلان آن بالضّرورة معلوم است، و نيز بطلان آن عقلاً و به لحاظ تاريخي روشن و واضح است( ).
و آنچه كه واضح است و مفسّران بزرگ اسلام برآنند كه از سلف و خلف نقل شدهاست اينست كه ابراهيم از شيعيان و پيروان نوح إ بوده يعني بر سنّت و منهاج او گام مىزدهاست و اين تفسير مطابق سياق آيه و ماقبل و مابعد آن ميباشد، چون آيههاي سابق راجع به نوح ميباشد.
لفظ شيعه در سنّت نيز به معناي پيرو و تابع آمدهاست. همچنانكه پيامبر دربارهء مردي كه به او گفت: ميبينم كه عدالت نكردي، گفت: او داراي شيعيان خواهد بود كه در دين چنان زياده روي كرده و راه ميروند كه از آن خارج ميشوند( ).
كه شيعه در اينجا مرادف اصحاب و انصار و اتباع ميباشد.
و شيخ دكتر ناصر القفاري ميگويد كه: در خلال مراجعه به منابع سنّت، استعمال لفظ شيعه را به معناي فرقهء موجود جز در آثاري واهي و ضعيف و جعلي نديدهاست( ).
لفظ شيعه در تاريخ اسلامي:
در تاريخ صدر اسلام لفظ شيعه به معناي لغوي آن كه عبارتست از پيروي و ياري و دوستي آمدهاست و در سند تحكيم بين علي و معاويه ب لفظ شيعه به همين معني آمدهاست كه پيروان علي را شيعيان علي و پيروان معاويه را شيعهء معاويه نام بردهاست و در وثيقهء تحكيم چنين آمدهاست: اين همان چيزي است كه علي بن أبي طالب و شيعيان او و معاويهءبن أبي سفيان و شيعيان او دربارهء آن دادرسي نمودهاند، و علي و شيعيان او به «حكميّت» عبدالله بن قيس و معاويه و شيعيان او به «حكميّت» عمروبن عاص راضي شدهاند. و اگر يكي از دو حكَم فوت نمود شيعيان و انصار او ميتوانند به جاي او كسي ديگر را انتخاب نمايند، و اگر يكي از دو امير قبل از پايان رسيدن مدت معيّن دراين قضيّه فوت نمايد، شيعيان او ميتوانند ديگري را كه بدان راضي شوند برگزينند( ).
و حكم بن افلح گفت كه: من عائشه را نهي كردم كه دربارهء اين دو شيعه چيزي بگويد( ).
و شيخ الإسلام ابن تيميّه اين متن تاريخي را نقل نموده تا از آن دلالت تاريخي مهمّي بر عدم اختصاص پيروان علي به اسم شيعه در آنوقت اخذ نمايد( ).
و نيز در تاريخ آمدهاست كه معاويه به بسربن أرطاة كه او را به سوي يمن روانه نمود گفت: برو به سوي صنعاء كه ما در آنجا شيعياني داريم( ) همهء اين متون دلالت دارد بر اينكه در آنوقت لفظ شيعه ويژهء پيروان حضرت علي نبودهاست.
و چنانكه از گفتهء مسعودي( ) شيعي بر ميآيد: آغاز تجمّع فعلي مدّعيان تشيّع و آغاز تمييزآنها به اين اسم بعد از قتل مظلومانهء حضرت حسين آغاز گشتهاست. مسعودي ميگويد: در سال شصت و پنج هجري شيعيان در كوفه به حركت در آمدند و جنبش توّابين و سپس جنبش مختار – كيسانيّه – پيدا شد. در اين وقت بود كه شيعه تكوين يافت و براي خودش اصول ويژهاي گذاشت كه بدان شهرت پيدا كرد.
از تمام اين متون به روشني بدست ميآيد كه نام شيعه لقب هر گروهي ميبوده كه به گرد رهبرشان جمع ميشدهاند امّا اگر بعضي از شيعيان تجاهل نموده و حقايق تاريخي را پشت سر گذاشته و ادّعا ميكنند كه آنها اوّلين كساني هستند كه در ميان اين امّت لقب شيعه به خود گرفتهاند، حقايق تاريخي به ادّعاي آنها قلم باطل ميكشد. بلكه اين لقب بعد ازكشته شدن على و يا بعد از كشته شدن حسين بر حسب اختلاف آراء مخصوص آنها متداول گشتهاست( ).
معناي تشيّع در كتب اماميّه اثنا عشريّه:
1- شيخ و عالم شيعي سعدبـن عبدالله قمي( ) ميگويد: شيعيان پيروان علي در زمان پيامبر ص ميباشند كه بعد از پيامبر به سوي علي رفته و قائل به امامت او گشتهاند( ) و نوبختي( ) نيز همين الفاظ را تكرار ميكند.
اينست تعريف تشيّع در مهمترين و قديميترين كتب شيعه كه مخصوص فرق و مذاهب ميباشد، و اين تعريف هيچ اشارهاي به اصول تشيّع در نزد اثناعشري نمينمايد كه در نظر آنها لبّ و اساس تشيّع است، مثل نصّ بر علي و فرزندانش، جز اينكه فقط به امامت علي اشاره نموده بدون اينكه يادي از فرزندانش نمايد.
و اين تعريف ، بسيارى از مدعيان تشيع را كه بعدها اصول و فروعى بدان اضافه نموده و امروزه بدان مشهور گشته اند بطور كلى از ميدان تشيع بيرون مينمايد، و لهذا برحسب مقياس اماميه اثناعشرى اين تعريف كامل نيست اگر چه قمى و نوبختى آنرا گفته باشند،
امّا عجيب اينجاست كه اين تعريف بدون هيچ دليلي منطقي فرض نموده كه شيعيان علي در زمان پيامبر اكرم وجود داشتهاند، و از آنها نام هم ميبرد( ) ليكن هيچ دليلي از قرآن و سنّت و وقايع درست تاريخي بر اين مدّعا نيست، بلكه خداوند متعال ميفرمايد: ﴿• ﴾ «دين نزد خدوند اسلام است» (آل عمران: 19) و نه تشيّع و نه چيزي ديگر و ياران رسول خدا كه به گرد او بودند همگي يك ملّت و يك گروه و يك دسته و يك طائفه بودند كه ولاء و محبت همهء آنها براي رسول خدا ص بود.
دوّمين تعريف را از تشيّع، شيخ و عالم بزرگ شيعه در زمان خود يعني شيخ مفيد بدست ميدهد كه ميگويد: لفظ شيعه به اتباع اميرالمؤمنين به عنوان ولاء و اعتقاد به امامت بلا فصل او بعد از رسول خدا – صلوات الله وسلامه عليه وعلي آله – و نفي امامت ديگران ميباشد( ).
باز هم در اين تعريف اگرچه شامل اماميّه و جاروديّه از فرق شيعه ميگردد و امّا بقيّهء فرق شيعه از آن جمله شيعيان زيديّه را شامل نميشود و در اين تعريف ايمان به امامت اولاد علي نيست.
اگرچه مفيد در اين تعريف بر مسألهء نصّ و وصيّت انگشت نميگذارد ولي ميبينيم كه شيخ شيعيان طوسي( ) وصف تشيّع را به اعتقاد به امامت علي به وصيّت پيامبر و به ارادهء خدا ميداند( ). طوسي در تعريف خود اعتقاد بر نصّ را اساس تشيّع ميشمارد. تعاريف متعدّد ديگري نيز در كتب اسماعيليّه و بقيّهء شيعيان آمدهاست.
تعريف امام ابن حزم از تشيّع: دقيقترين تعريف از تشيّع، گفتهء ابن حزم( ) ميباشد كه ميگويد: هر كس كه قائل به أفضليّت علي از بقيّهء صحابه رسول خدا و أحقّيّت او و فرزندانش به امامت باشد او شيعي است اگر چه در بقيّهء امور با آنها اختلاف داشتهباشد و اگر در اين مورد با آنها اختلاف نمايد او شيعي نخواهد شد( ).
تعريف راجح و برگزيده در معناى تشيّع:
همانطور كه شيخ ناصر القفاري ميگويد، تعريف شيعه اساساً مرتبط به مراحل تحوّل عقيدتي آن بوده و بر اساس تحوّل و دگرگوني آن ميباشد. و همچنانكه بر هر محقّقي هويداست عقايد شيعه هميشه دستخوش تغيير و تحوّل بوده است و لهذا تشيّع در عصر اوّل نشأت خودش غير از تشيّع فيمابعد ميباشد.
و بدينخاطر است كه در صدر اوّل شيعه به كساني اطلاق ميشده است كه علي را بر عثمان مقدّم ميداشتهاند و بنا براين ميگفتند: شيعي و عثماني، و شيعي به كسي گفته ميشد كه علي را افضل بر عثمان ميدانست، و عثماني به كسي گفته ميشد كه عثمان را بر علي ترجيح ميداد( ).
و لهذا ابن تيميّه ميگويد كه: شيعيان اوّليّه كه در عهد علي بودند ابوبكر و عمر را بر علي ترجيح ميدادند( ). و شريك بن عبدالله كه خود شيعي بود به خاطر نص متواتر از خود على از تفضيل علي بر شيخين منع مينمود، چون تشيع يعنى پيروى و نصرت نه مخالفت و دو دستگى.
ابن بطّه با اسناد خويش از شيخ معروف خود ابوالعبّاس بن مسروق روايت ميكند كه: ابواسحاق سبيعي كوفي وارد بغداد شد، شمر بن عطيّه گفت كه: برويم به جلسهء او، پيش او رفتيم و ابواسحاق گفت: من وقتي كه از كوفه خارج شدم هيچكس در تقديم و أفضليّت ابوبكر و عمر ترديد نداشت و الان كه آمدهام مردم چنين و چنان ميگويند( ).
امام محب الدين خطيب ميگويد كه:
اين متن تاريخى بسيار مهمى براى تحديد و مشخص نمودن تغيير و تحول در مسير تشيع ميباشد، چون ابواسحاق سبيعى كه شيخ و عالم كوفه بوده است، در زمان خلافت اميرالمؤمنين عثمان و سه سال قبل از شهادتش متولد شده است و تاسال 127هـ مىزيسته است، و در زمان خلافت اميرالمؤمنين على دوران كودكى را مىگذرانده است كه دربارهء خودش ميگويد، پدرم مرا بلند نموده تا اينكه على بن ابى طالب را در حال خطبه خواندن ميديدم كه موى سر و ريشش سفيد بود، و اگر بدانيم كه او چه زمانى كوفه را ترك نموده و كى دوباره بدانجا بازگشته است، به شناخت زمانى دست مىيابيم كه اهل كوفه شيعهء علوى بوده و رأى آنها رأى امام شان در تفضيل ابوبكر و عمر بر او بوده است، و چه وقت از راه امام خود بيرون رفته و مخالفت آراء او نموده اند؟ چون على بربالاى منبر كوفه أفضليت دو يار رسول خدا ص را و دو وزير و دوخليفهي او را بارها اعلام نموده است. و ليث بن ابراهيم گويد كه: من شيعيان اوليه را ديدهام و به هيچ وجه على را بر ابوبكر و عمر ترجيح نمىدادند.
ليكن تشيع با اين تفاوت و سلامت و بى آلايشى خود باقى نماند، بلكه مبدأ تشيع بكلى متحول شد و شيعه شيعهها گشت و خود تشيع بهانه و پردهاى شد براى هركسى كه در صدد كيد و مكر و توطئه برعليه اسلام و مسلمين ميشد، و لهذا بعضى از ائمه كسانى را كه از شيخين بدگويى كنند شيعه نناميده و آنها را رافضى مىنامند چون شايستگى وصف تشيع را ندارند،
اگر كسي از مراحل دگرگوني و تحوّل تشيّع مطلّع باشد، از اينكه به تعداد زيادي از محدّثين و غير محدّثين سرشناس، شيعه گفته شدهاست تعجب نميكند، اگر چه آنها از بزرگان اهل سنّت باشند، چون تشيّع در زمان سلف مفهوم و معنايي غير از تشيّع در زمان خلف و متأخّر داشتهاست.
امام ذهبي گويد: شيعي غالي (تندرو) در زمان گذشته و در عرف آنها به كساني اطلاق ميشدهاست كه از عثمان و زبير و طلحه و معاويه و كساني كه با علي جنگيدند بدگويي كنند و امّا شيعهء غالي و تندرو در زمان و عرف ما به كساني گفته ميشود كه، اين بزرگان را تكفير نموده و از شيخين (ابوبكر و عمر) تبرّي جويد، كه اينها گمراه و افتراگو هستند( ).
پس تشيّع داراي درجههاي متعدّد و تحوّلات و دگرگونيهايي ميباشد، همچنانكه داراي فرق و مذاهب متعدّد ميباشد.
ريشهيابي تاريخي پيدايش تشيّع
همچنانكه سابقاً گفته شد تشيّع يكباره پيدا نشده بلكه مراحل متعدّدي را پشتسر گذاشته تا به مرحلهء كنوني رسيدهاست. ما ابتدا به سراغ اقوال خودشان ميرويم تا بدانيم چه ميگويند و سپس گفتههايشان را با ميزان عقل و علم ميسنجيم.
آراء شيعيان در پيدايش تشيّع:
رأي اوّل:
ميگويند: تشيّع قديم و حتّي قبل از رسالت و بعثت پيامبر خدا ص وجود داشته و هيچ پيامبري نيامده مگر اينكه ولايت علي بر او عرضه شدهاست و … و شيعيان براي اثبات اين موضوع اسطورهها و افسانههاي زيادي بافتهاند چنانكه در كافي كليني آمدهاست: «ولايت علي در جميع كتب انبياء نوشته شدهاست و خداوند هيچ پيامبري نفرستاده مگر اينكه دربارهء نبوّت محمّد و وصيّ او علي به او سفارش كردهاست»( ).
و از ابو جعفر باقر روايت ميكنند كه در بارهء آيهء شريفه: ﴿ ﴾ «و ما پيش از اين با آدم پيمان بستيم ولي او فراموش كرد و شكيبايش نيافتيم»( )، گفتهاست كه: «پيمان خدا دربارهء محمّد و ائمّهء بعد از او بودهاست كه آدم در اين باره شكيبا نبود و انبياء أولوالعزم را از آنرو بدين نام خواندهاند كه دربارهء محمّد و أوصياء بعد از او و مهدي و سيرت او به آنها سفارش شدهاست...» ( ).
در بحار نيز چندين روايت آوردهاند كه: «اي علي خداوند هيچ پيامبري را مبعوث نكرده، مگر آنكه او را به ولايت تو خواند، چه مطيع بوده و چه نافرماني كردهباشد!»( ) و در روايت ديگري آوردهاند كه: «خداوند از پيامبران براي ولايت علي ميثاق گرفتهاست»( ). و ميگويند: هيچكس به بهشت نميرود مگر محبّ علي باشد و او تقسيمكنندهء بهشت و دوزخ است( ). و شيخ حرّ عاملي كه صاحب يكي از منابع حديثي شيعيان است ادّعا ميكند كه روايتهايي كه دلالت دارد خداوند از انبياء به ولايت علي پيمان گرفتهاست، بيشتر از هزار ميباشد( ).
شيعيان به اين حدّ نيز بسنده نكرده و از قول ائمّه ميگويند: «خداوند ولايت ما را بر آسمانها و زمين و كوهها و شهرها عرضه نموده است»( ). و هادي تهراني ميگويد كه: از بعضي از روايات بر ميآيد كه هر پيامبري مكلّف شدهاست كه به ولايت علي دعوت نمايد و حتي اينكه ولايت علي بر همهء أشياء عرضه شد، هر آنچه پذيرفت صالح گشت و هر آنچه نپذيرفت فاسد گشتهاست( ).
نقد و بررسي اين رأي:
براي بيان فساد بعضي از آراء فقط عرضه نمودن آنها كافي است، اينكه گفته شود: «ولايت علي قديم است»، فساد و بطلان آن ضرورتاً واضح و معلوم است. هيچكدام از اين ادّعاهاى نابخردانه در قرآن پيدا نميشود، بلكه ميبينيم كه دعوت همهء انبياء براي توحيد الهي بوده است نه به ولايت علي و أئمّه. خداوند ميفرمايـــــد: ﴿ ﴾( ). و ﴿ • ﴾( ). پس همهء رسولان و أنبياء الهي اقوامشان را به عبادت خداوند و عدم شرك به او دعوت كردهاند، و نوح و هود و صالح و شعيب و ديگران ‡ همگي به اقوام خود ميگفتند: ﴿ ﴾( ).
و در سنّت پيامبر اسلام نيز همين امر تأكيد شده و هيچ چيزي خلاف آن يافت نميشود، و همهء ائمّه اسلام اتّفاق دارند كه هر انساني به مجرّد ايمان به خدا و ذكر شهادتين مسلمان ميشود. پس اين پنداربافيها راجع به ولايت علي از كجاست؟! اگر برحسب ادّعاي شيعيان ولايت علي در كتب همهء انبياء نوشته شدهاست، چرا فقط افراطيون رافضى آنرا نقل ميكنند و هيچكس ديگري از آن خبر ندارد؟ چرا بقيّهء اهل اديان از آن خبري ندارند؟ و چرا در قرآن كه بر همهء كتب سابق برتري داشته چنين چيزي نيست؟!( ) آري ادّعاي بيدليل بسيار آسان است. و هر كس كه پرواي حساب نداشتهباشد از اينگونه ادّعاها عاجز نميماند.
شيخ الإسلام ابن تيميّه ميگويد كه: كتب انبياء كه در ميان مردم است، آنچه را كه راجع به پيامبر ص بوده، بيرون آورده و منتشر كردهاست و هيچ اشارهاي در ميان آنها به علي نيست، و حتّي كساني از اهل كتاب كه مسلمان شدهاند هيچ يك از آنها نگفتهاست كه، راجع به علي چيزي در ميانشان بودهاست، پس چطور ميشود گفت كه: همهء انبياء براي ولايت علي مبعوث شدهاند، در حاليكه آنها به امّتهاي خود چنين چيزي نگفتهاند و هيچكس آنرا روايت نكردهاست( ).
صاحبان اين افسانه چگونه به ساحت انبياء اهانت نموده و ميپندارند كه آدم و بقيّهء انبياء غير أوليالعزم ‡ به امر الهي در مورد ولايت علي پشت پا زده و در اينباره شكيبا نبودهاند؟ اين بهتان واضحي است، و حقيقت اينست كه چنين نسبتى زعم باطل بوده و هيچ اساسي ندارد و نبايد به انبياء الهي افتراء زد.
اين افسانهها و هذيان بافىها همه دليل بر اينست كه دل و انديشهء بافندگان، پر از كينه و توطئه نسبت به فرقههاي غير خود بودهاست. و بنا براين از راه پيوستن به تشيّع، مىخواستهاند دين مردم را خراب كنند. چرا كه جز بيدينان و زنديق ها كسى جرأت و گستاخى چنين افتراهايى را ندارد، گويا با اين آراء عجيب! ميخواهند بگويند كه: شيعيان، برتر از پيروان انبياء غير أوليالعزم هستند چرا كه آنها از سفارش خدا دربارهء علي پيروي كردند و پيروان ساير اديان نكردند!
امّا چنانكه ميدانيم و در آيهء 81 سورهء آل عمران واضح است، خداوند از همهء انبياء ميثاق و پيمان گرفتهاست كه اگر محمّد مبعوث شد و آنها زنده بودند به او ايمان بياورند و او را نصرت و ياري كنند.( ) و اين افراطيون مثل ساير عاداتشان گويا ميخواهند آنچه را كه خاصّ پيامبر است حقّ علي نيز بدانند.
و مسلمين اتّفاق دارند بر اينكه اگر شخصي به پيامبر ايمان بياورد و از او اطاعت كند و اصلاً ابوبكر و عمر و عثمان و علي را نشناسد، در ايمانش هيچ خلل و نقصاني نيست.
واقعاً آيا كساني كه اين افسانهها را باور ميكنند راه عمل و انصاف را ميپيمايند؟ همانطور كه شيخ الإسلام ابن تيميّه ميگويد: آن پيامبران سالها قبل از اينكه خداوند علي را بيافريند مردهاند، چطور علي امير آنها ميشود، حداكثر ممكن اينست كه علي امير زمان خودش باشد، امّا امارت بر مخلوقات قبل و بعد از خود، اين دروغ خنكي است كه با هيچ عقلي تطبيق نميكند!.
و اين گفته شبيه قول غُلات-افراطيون--افراطيون- صوفيّه است مثل ابن عربي و امثال او از ملحدان متصوفه كه ميگويند: علم انبياء از معدن علم خاتم الأولياء – يعني خود ابن عربي – بودهاست در صورتي كه او ششصد سال بعد از محمّدص به دنيا آمدهاست.
ادّعاي شيعيان بر امامت نيز از جنس و نمونهء ادّعاي آنها بر ولايت است و مبناي هر دو دروغ و غلوّ و شرك و اباطيل ميباشد كه بر خلاف قرآن و سنّت و اجماع سلف است.( )
آيا نتيجهء بافتن اين دروغهاي واضح بدنام كردن اسلام و منع مردم از گرايش به سوي آن نيست؟ چرا كه چنين ادّعاهاي باطل و مخالف عقل و دانش، هر عاقلي را از دين ميرهاند. عاقلان جهان راجع به امارت علي و ائمّه بر اشياء و جمادات و نباتات و دريا و خشكي چه ميگويند؟ وقتي كه خميني و امثال او ادّعا ميكنند كه ائمّه بر ذرّات كائنات حكومت ميكنند( )، واقعاً براي عاقلان خندهآور نيست؟! آيا ديني را كه براي جهان عرضه ميكنند همين است؟ آيا اين اعتقادات و باورها مخالف عقل و دين و علم نيست كه باعث شده 80% ملّت ايران بنا به سرشماريها از دين فرار كنند؟!!
آيا بهترين راه سياه جلوه دادن و معيوب نمودن اسلام همين راه نيست كه مدّعيان تشيّع پيمودهاند؟
ولي اينگونه آراء بياساس از شيعيان غالي تعجبآور نيست، چرا كه آنها هميشه مبالغهجو و افراطي بودهاند، و حقايق روشن و واضح را تكذيب ميكنند و اخبار متواتر را ردّ ميكنند، ليكن آنچه را كه عقل و نقل شهادت بر كذب آن ميدهد باور ميكنند( ).
رأي دوّم از آراء شيعه:
از قديم و جديد بعضــي از شيعيان بر اين پندارند كه خود رسول خدا ص بذر تشيّع را كاشتهاست و در عصر خود او تشيّع ظهور كرده و بعضي از ياران رسول خدا از شيعيان علي بودهاند … كه قمي( ) و محمّد حسين آل كاشف الغطاء( ) و بسياري از شيعيان معاصر به اين رأي رفتهاند( ).
نقد و بررسي اين رأي:
اوّلاً: قابل ذكر است كه اولين كساني از مؤلّفين كه به اين قول رفتهاند قمي در كتاب: «المقالات والفرق» و نوبختي در كتاب «فرق الشّيعة» بودهاند، و شايد از مهمترين اسباب ايجاد اين رأي بودهاست كه بعضي از علماي مسلمان اصول تشيّع را خارج از اسلام دانستهاند و بدين خاطر علماي شيعه عكسالعمل نشان داده و خواستهاند كه يك لباس شرعي پيدا كرده و اين ادّعاها را مطرح ساختهاند.
ثانياً: اين گفته نيز هيچ اساس و پايهاي در قرآن و سنّت ندارد و دليل ثابت تاريخي نيز برايش نيست، بلكه گفتهاي است كه: بر خلاف اصول اسلام و حقايق ثابت تاريخي است، اسلام براي وحدت امّت بر اساس توحيد آمدهاست نه اينكه آنرا به احزاب و گروه و فرقهها، متفرّق نمايد. و از حقايق ثابت تاريخي متواتر كه بطلان اين بافته را ثابت ميكند اينست كه در زمان ابوبكر و عمر و عثمان از تشيّع به عنوان يك فرقهء مذهبي هيچ خبري نبود.
ثالثاً: بنا به اين رأي، شيعيان از عمّار و ابوذر و مقداد و امثالهم تشكيل شدهاند، آيا اين بزرگان قائل به عقايد شيعهء كنوني راجع به خلافت منصوص و تكفير شيخين و بقيّهء صحابه و يا سبّ و شتم آنها بودهاند؟ هرگز. تمام دعاوي و پندارهاي شيعيان در اينباره كه كتبشان را پر كردهاست جز توطئه دشمنان دين و پندار چيزي نيست.
رابعاً: بنا به رأي شيخ موسي جارالله رأي فوقالذكر مغالطهء بسيار زشتي است كه خارج از حدود هر گونه ادب و احترام ميباشد. او ميگويد كه: اين بازى با كلمات و افترا بر رسول خداست. مىگويد: چطور شيعيان ادّعا ميكنند كه پيامبر تخم تشيّع را كاشتهاست، اين چه تخمى است كه ثمرهء آن جز سبّ و شتم بر ياران برگزيدء رسول خدا نبودهاست، و اين چه تخمى است كه ثمرهء آن قول به تحريف قرآن بوده و حق را در مخالفت با امّت ميداند؟( ).
رأي غير شيعيان در مورد تشيّع
رأي اول:
تشيّع بعد از وفات رسول خدا ص پيدا شد، چون كساني پيدا شدند كه قائل به شايستگي بيشتر علي براي امامت بودند، و بسياري از قدما و معاصران از جمله ابن خلدون و احمد امين و بعضي خاورشناسان بدين رأي رفتهاند. و ابن خلدون ميگويد كه: اساس دولت تشيّع بر اين مبناست كه وقتي رسول خدا فوت نمود اهل بيتش خود را احق در خلافت ميدانستند( ).
نقد اين رأي:
استناد اين رأي بر اين است كه نزديكان و خانوادهء رسول الله به امامت سزاوارتر ميباشند، ولي بدون ترديد كساني هم پيدا شدند كه گفتند: سعدبن عبادهء انصاري از ديگران سزاوارتر است و امامت بايد در انصار باشد. ولي اين گفته دليل بر ميلاد حزب و يا فرقهء مشخصّي نيست و تعدّد آراء يك امر طبيعي و از مقتضيات نظام شوري در اسلام ميباشد. اگر چنين رأيي دليل بر ميلاد حزب معيّن باشد، بايد در زمان ابوبكر و عمر و عثمان از آن حزب اثري ميبود ولي چنين نيست، بلكه آن يكي از آرائي بود كه در اجتماع سقيفه اظهار شد و بعد از اينكه بيعت با ابوبكر به اتمام رسيد و كلمهء مسلمين بر او متفق شد، ديگر از اين رأي چندان خبري نشد و موضعگيري خود حضرت علي و بيعت او با ابوبكر اين رأي را (كه قائلين به افضليّت علي به صورت يك فرقهء مشخّص و تازه از ديگر مسلمين ممتاز شوند) نفي ميكند.
رأي دوّم:
تشيّع با قتل عثمان آغاز شد. امام ابن حزم ميگويد: بعد از عمر ، عثمان خليفه شد و دوازده سال بر سر خلافت بود و با مرگ او اختلاف آغاز شد و موضوع رافضيان آغاز گشت( ).
و كسي كه بذر تشيّع را كاشت عبدالله بن سبا( ) يهودي بود آنگاه كه جنبش و فتنهاي در اواخر ايّام عثمان آغاز شد و بسياري از محقّقان بر اين رفتهاند كه اولين سنگ را در بناي مذهب شيعي ابن سبا گذاشتهاست، و ذكر او در كتب شيعه و سنّي متواتر ميباشد، فقط در عصر حاضر بعضي از شيعيان منكر او گشتهاند تا بتوانند از تشيّع دفاع كنند و به مذهب خود شرعيّت بدهند، در صورتي كه قبل از اين سده هيچ عالم شيعي منكر ابن سبا نگرديدهاست.
و آراء ديگري نيز در اين مورد مطرح شدهاست كه ما به خاطر اختصار از آنها صرفنظر ميكنيم. بعضيها ميگويند: تشيّع در سال 37 هـ ايجاد شده و آنرا به جنگ صفّين مرتبط ميدانند كه از مشهورترين كساني كه به اين رأي رفتهاند شاه عبدالعزيز دهلوي صاحب كتاب تحفهء اثني عشريّه( ) و خاورشناس شهير وات مونتگمري ميباشد، و امّا استروت من خود، وقايع مربوط به حضرت حسين را اولين منشأ تشيّع ميداند( ).
رأي ارجح از ميان اين آراء:
آنچه از آراء فوق برداشت ميشود اينست كه تشيّع به عنوان يك عقيده و تفكّر ناگهان ظهور ننمود، بلكه مراحل زماني متعدّدي را طي نمودهاست، ليكن پيشاهنگان عقيدتي تشيّع و اصولي كه امروزه بر آن ميباشند به اعتراف كتب خود شيعيان به دست ابن سبأ يهودي بنيان نهاده شدهاست، چرا كه حتي كتب خود شيعيان اعتراف ميكند كه اولين كسي كه قائل به نصّ بر امامت بود و آن را فرض ميدانست كه امروزه اساس تشيّع است، ابن سبأ بودهاست، همچنين كتب شيعي اعتراف دارند كه ابن سبأ و گروه او، اولين كساني بودند كه علناً از ابوبكر و عمر و عثمان و بقيّهء ياران رسول خدا بدگويي ميكردند، و اين روش امروزه نيز درميان شيعيان معمول ميباشد، و هم او بود كه قائل به رجعت بود و علي و اهل بيتش را داري علوم سرّي و خاص ميدانستهاست( ).
اينها مسائلي است كه امروز از اصول اعتقادات شيعيان گرديده ولي بايد توجّه داشت كه اين اصول افراطي دستاورد ابن سبأ ميباشد، و تشيّع معتدل و غير افراطى كه مضمون آن تفضيل علي بر ديگران مىباشد، اين تشيع راستين از دستاورد ابن سبأ و زنديقهاي ديگر نمىباشد. اصول افكار غاليه و افراطيون كه بدان اشاره شد بعد از شهادت عثمان پيدا شد، ليكن به مجرّد ظهور آنها علي به شدّت با جنگ با آنها برخاست ولي حوادثي مثل صفّين و جمل و حادثه تحكيم و شهادت علي و حسين، محيط مناسبي براي ظهور آن آراء اجنبي مهيّا نمود، و آن حوادث دردناك دلهاي مردم را به سوي آل بيت بيشتر از پيش كشاند و افكار ضدّ اسلامي و ضدّ شيعي به نام علي و آل بيت او داخل تشيّع گرديد، و تشيع بعد از آن بهانهاى شد براى هر منافق و ملحد و زنديقى كه در صدد ويرانى و تخريب اسلام بود و از اين راستا باورها و معتقداتى داخل مسلمين نمودند كه بكلى از آن بيگانه بود ليكن خود را در قالب تشيع مخفى مىنمودند و با مرور زمان اين آراء گسترده گرديده و ابن سبأ نيز بعد از خود پيروان و خلفاي بسياري پيدا كردهاست.
تشيّع در عهد علي جز به معناي موالات و نصرت نبود و هرگز شامل باورها و معتقدات امروزي شيعه نميبود و در ضمن اطلاق كلمهء شيعه نيز مخصوص پيروان علي نبود و براي ديگران هم به كار ميرفت و ليكن حوادث دردناكي كه بر بعضي از اهل بيت گذشت از طرف دشمنان دين مورد سوء استفاده قرار گرفت و با مكر و توطئه در لباس تشيّع و غيره به چيزهايي دست يافتند كه در ميدان جنگ از دسترسي به آن عاجز شده بودند و در صفحات آينده چگونگي اين سوء استفاده و تغيير را مفصّلاً بررسي خواهيم كرد.
تعريف اهل بيت
اهل بيت به خانوادهء رسول خدا ص گفته ميشود. ولي شيعيان بر خلاف عرف و زبان عربي آن را فقط به دوازده امام خود اختصاص ميدهند. پس لازم است كه به ريشهيابي اين كلمهء مركّب برويم تا بدانيم كه اهل بيت چه كساني هستند؟ و مقصود از آنها كيست؟
اهل بيت( ) مركّب از اهل و بيت است، يعني ساكنان خانه و صاحب قاموس ميگويد: «أهل الأمر، ولاته» يعني حاكمان و اهل بيت، يعني ساكنان بيت و اهل مذهب يعني كساني كه به آن ايمان دارند. و اهل مرد يعني همسرش و اهل پيامبر يعني همسران و دختران و دامادش علي( ). و اهل هر پيامبري يعني امّتش( ) و زبيدي ميگويد: اهل مذهب يعني معتقدان به آن و اهل مرد يعني همسر و فرزندانش و اين آيه را ﴿ ﴾( ) به همسرش تفسير نمودهاست و اهل براي پيامبر، يعني همسرانش و دخترانش و دامادش علي و يا زنانش. و گفته شدهاست كه: اهل او يعني مرداني كه آل او هستند و نوهها و ذريّهء او نيز داخل آن ميگردند و از اين جمله است گفتهء خداوند: ﴿ ﴾( )، و ﴿ ﴾( )، و ﴿ ﴾( ).
و اهل هر پيامبري امّت و اهل ملّت اوست، و از اين جمله است گفتهء خداوند: ﴿ •﴾( ). و راغب و مناوي ميگويند: أهـــــــل مرد كساني هستند كه از نظر نسب و يا دين و امثال آن مثل يك كار و صنعت و خانه و شهر با او جمع ميشوند، اهل مرد كساني هستند كه يك خانه آنها را جمع ميكند، سپس مجاز آن گرفته شده و گفته ميشود كه: اهل بيت مرد كساني هستند كه يك نسب آنها را جمع كند، و به طور مطلق در خانوادهء پيامبر ص شناخته شدهاست تا اينكه ميگويد: آل خداوند و رسولش ، اولياء و انصار او هستند( ).
ابن منظور افريقايي ميگويد: اهل مذهب كساني هستند كه بدان ايمان دارند و اهل حكومت (امر) واليان آن هستند و اهل مرد افراد بخصوص او هستند، و اهل بيت پيامبر ص همسران و دختران و همسر دخترش يعني علي ميباشد، و گفته شدهاست: همسران پيامبران ص و اهل هر پيامبري امّت اوست، تا اينكه ميگويد: اهل مرد همسرش ميباشد و متأهل شد يعني ازدواج كرد و تأهّل يعني ازدواج و اهل يعني متزوّج( ).
جوهري ميگويد: «أهل فلان» يعني فلاني ازدواج كرد( ) و زمخشري در أساس البلاغة ميگويد: تأهّل: ازدواج كرد( )، و خليل ميگويد: اهل مرد يعني همسرش و تأهّل يعني ازدواج و اهل مرد، يعني مخصوصترين افراد او، و اهل بيت يعني ساكنان آن و اهل اسلام يعني كساني كه به آن ايمان دارند( ).
راغب اصفهاني ميگويد: «اهل شخص كساني هستند كه نسب و يا دين و امثال آن مثل صنعت و خانه و شهر آنها را با هم جمع ميكند و اهل شخص در اصل كساني هستند كه يك مسكن و خانه آنها را جمع مى كند، سپس مجازاً به كساني گفته ميشود كه يك نسب آنها را به هم پيوند دهد، و در خانوادهء پيامبر ص شهرت يافته است، چون در قرآن دربارهء همسران او آمدهاست: ﴿ ﴾ ( )»( ).
و دربارهء لفظ آل ميگويد: «آل مقلوب از اهل است... و براي كساني به كار ميرود كه ويژگي ذاتي يا نزديكي و قرابتي و يا ولائي با فردي دارند. خداوند ميفرمايد: ﴿ ﴾( )، و ميفرمايد: ﴿ ﴾( ). و آل پيامبر أقارب او هستند، و گفته شدهاست كه عالماني هستند كه او را ميشناسند»( ).
محمّد جواد مغنيه شيعي معاصر ميگويد: اهل بيت ساكنان آن هستند، و آل شخص خانوادهء او و اهل او هستند، و لفظ «آل» جز براي شخصي كه موقعيّتي دارد به كار نميرود، و ذكر اهل بيت در دو آيهء قرآن آمدهاست: اوّل در آيهء 73 سورهء هود كه ميفرمايد: ﴿ ﴾ «رحمت و بركات الهي بر شما اهل بيت باد»، و دوّم در آيهء 33 سورهء احزاب است كه ميفرمايد: ﴿ ﴾ «همانا خداوند ميخواهد كه ناپاكي را از شما اهل بيت (ساكنان خانه) بردارد و شما را پاك و پاكيزه نمايد»، و مفسّران اتّفاق دارند كه آيهء اوّل در مورد اهل بيت ابراهيم خليل و آيهء دوّمي در مورد اهل بيت محمّدبن عبدالله ميباشد و بر اساس قرآن مسلمانان لفظ اهل بيت و آل بيت را براي خانوادهء محمّد ص به كار ميبرند، و اين لفظ براي آنها علم گرديدهاست و مسلمانان در تعداد همسران پيامبر اختلاف نظر دارند و به هر حال 37 سال با همسران خودش بسر برد، و... مسلمانان اتّفاق نظر دارند كه عليّ بن أبي طالب و فاطمه و حسن و حسين از أهل بيت ميباشند( ).
و از همهء اينها روشن ميشود كه اهل بيت در اصل به همسران گفته ميشود و سپس براي فرزندان و نزديكان و اقارب مجازاً به كار برده ميشود و اين چيزي است كه از قرآن كريم ثابت ميشود، همچنانكه اين لفظ در داستان خليل الله (ابراهيم) آمدهاست، در وقتي كه قاصدان الهي براي ابراهيم بشارت آوردند كه خداوند در سياق سخن ميفرمايد: ﴿ ﴾( )، «زنش كه ايستاده بود، خنديد، پس او را به اسحاق بشارت داديم و پس از اسحق به يعقوب، زن گفت: واي بر من، آيا در اين پيرزني ميزايم و اين شوهر من نيز پير است؟ اين چيز عجيبي است، گفتند: آيا از فرمان خدا تعجّب ميكني؟ رحمت و بركات خدا بر شما (اي) اهل خانه (اهل بيت) ارزاني باد، او ستودني و بزرگوار است».
خداوند عزّ وجلّ اين لفظ اهل بيت را با زبان ملائكهاش دربارهء همسر ابراهيم به كار بردهاست، و علماي شيعه و مفسّران آنها امثال طبرسي( ) و كاشاني( ) نيز به اين اعتراف نمودهاند اگر چه بعد از آن به تأويلهاي ديگري روي آوردهاند. و همچنين خداوند در مورد همسر موسي ميفرمايد: ﴿ ﴾ ( ) «چون موسي مدّت را به سر آورد و با زنش روان شد...».
پس مراد از اهل موسي همسر او ميباشد. و مفسّران شيعه در اين مورد اتّفاق نظر دارند و طبرسي ميگويد كه: مقصود از أهل موسي در سورهء نمل همسر او ميباشد( ).
و همچنين لفظ اهل بيت در قرآن مجيد در سورهء احزاب/ 33 نيز آمدهاست: ﴿ ﴾ «همانا خداوند ميخواهد ناپاكي را از شما (اي) اهل بيت دور كنــد». اين لفظ (اهل بيت) جز در سياق داستان همسران پيامبر ص نيامدهاست: ﴿ • • •• • • • • • ﴾( )، «اي زنان پيامبر، شما همانند ديگر زنان نيستيد، اگر از خدا بترسيد، پس به نرمي سخن مگوئيد تا آن مردي كه در قلب او مرضي است به طمع افتد، و سخن پسنديده بگوييد، و در خانههاي خود بمانيد، و چنانكه در زمان پيشين جاهليّت ميكردند، زينتهاي خود را آشكار مكنيد و نماز بگزاريد و زكات بدهيد و از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد، اي اهل بيت، خدا ميخواهد پليدي را از شما دور كند و شما را پاك دارد، و آيات الهي و حكمت را كه در خانههاي شما تلاوت ميشود متذكّر شويد همانا خدا لطيف و خبير است». براي كسي كه اوّلين بار اين آيات را تلاوت ميكند به طور بديهي آشكار ميشود كه اين لفظ اهل بيت جز براي همسران پيامبران به كار برده نشدهاست، چون در صدر آيه و ماقبل و مابعد آن همگي خطاب به همسران پيامبر ميباشد. و ابن ابي حاتم و ابن عساكر از روايت سعيد بن جبير از ابن عبّاس نقل كردهاند كه: اين آيه فقط براي همسران پيامبر نازل شدهاست( ).
و امام شوكانـــي در تفسير خود ميگويد: ابن عبّاس و عكرمه و عطاء و كلبي و مقاتل و سعيد بن جبير گفتهاند كــه: لفظ اهل بيت كه در ايــــن آيه وارد شدهاست فقط همســــــران پيامبــــر ميباشند و گفتهاند كه: مــــراد از بيت (خانه) خانهء پيامبر و محلّ سكونت همسران او ميباشد( ).
و در حديث بخاري هم آمدهاست كه پيامبر ص داخل حجرهء عائشه ل شد و گفت: «السّلام عليكم أهل البيت ورحـمة الله» «سلام بر شما ساكنان خانه و ...» عائشه گفت: «وعليك السّلام ورحـمة الله وبركاته»( )، و أيضاً مراد از بيت، خانهء پيامبرص ميباشد كه با همسرانش در آن ميزيست.
حاصل اينكه مراد از اهل بيت در اصل و حقيقت همسران پيامبر ص ميباشند و فرزندان و عموهـــا و فرزندانشان نيز مجازاً داخل اين كلمه ميشوند، همچنانكه آمدهاست كه پيامبر ص فاطمه و حسنين و علي را داخل كساء( ) خود نموده و گفتهاست: خدايا اينها اهل بيت من ميباشند تا آنها را مشمول آيه گرداند، همچنانكه عمويش عبّاس و فرزندانش را در زير عباي خود قرار داد تا شامل آيه شوند. و در بعضي روايات آمدهاست كه همهء بني هاشم داخل در كلمهء اهل بيت پيامبر ص ميباشند.
ليكن شيعيان بر خلاف اين رفته و معاني لغوي و قرآني را در نظر نگرفته و اهل بيت پيامبر را در چهار نفر مخصوص كردهاند: علي و فاطمه و حسن و حسين، و بقيّه را خارج نمودهاند و دوباره روش ديگري هم اختراع كردهاند و تمام اولاد علي غير از حسنين را از اهل بيت اخراج نمودهاند. مثلاً بقيهء فرزندان علي مثل محمد بن حنفيّه و ابوبكر و عمر و عثمان و عبّاس و جعفر و عبدالله و عبيدالله و يحيي و فرزندان آنها را از زن و مرد نيز از اهل بيت نميدانند، و دختران علي كه تعدادشان 18 يا 19 نفر به اختلاف روايات ميباشند همه را نيز از اهل بيت اخراج نمودهاند، و حتي دختران فاطمه دختر رسول خدا ص را نيز از اهل بيت نميدانند، زينب و امّ كلثوم و فرزندان آنها را از اهل بيت نميشمارند، اين روش عجيبي است، و همچنين فرزندان حسن بن علي را از اهل بيت خارج ميدانند و همچنين فرزندان حسين را كه با آنها همفكر نيستند از اهل بيت خارج كردهاند!! و لهذا بسياري از فرزندان حسين را متّهم به فسق و فجور و دروغ و حتي كفر و ارتداد نمودهاند.
و سه دختر پيامبر را نيز غير از فاطمه و فرزندان آنها را هم از اهل بيت خارج كردهاند. اين چه تقسيم ظالمانهاي است، كه نه بر وفق زبان عرب است و نه با عرف عرب ميخواند. پس با تعبير دقيق و صريح به قول شيخ احسان الهي ظهير شيعيان جز نصف شخصيّت فاطمه و نصف شخصيّت علي و نصف شخصيّت حسن و بقيّهء ائمّهء تسعهء خود را نميبينند!( ).
اينست مفهوم حقيقي اهل بيت در ميان شيعيان، و آنست معناي درست اهل بيت كه ما ذكر كرديم.
فصل دوم:
تشيّع و شيعيان اوّليّه( )
چنانكه قبلاً گفته شد كاربرد واژهء شيعه و تشيّع در صدر اسلام جز در معناي اصلي آن كه عبارت از دوستي و پيروي و همكاري مي بود چيز ديگري نبود ، و كاربرد سياسي آن نيز جز بر أحزاب مخالفي كه در مسائل حكومت و خلافت اختلاف نظر داشتند رخ نميداد، و كاربرد آن بعد از شهادت عثمان در وقت اختلاف علي و معاويه ب شايع شد كه به انصار علي شيعيان علي و به انصار معاويه شيعيان معاويه گفته ميشد، و امروز دقيقاً به معناي حزب بكار برده ميشود. حزب (شيعه) علي او را براي خلافت شايسته ميدانستند و در مقابل معاويه از علي طرفداري و حمايت ميكردند، و حزب (شيعه) معاويه به خاطر اينكه قاتلان عثمان در ارتش علي جاي گرفته بودند به آن احقّيّت اعتراف نميكردند و ميگفتند: اگر علي آنها را قصاص نموده و از دم شمشير بگذراند به خلافت او گردن نهاده و با او بيعت خواهند نمود. چنانكه مؤرّخان روايت كرده اند، معاويه در جواب كساني كه از طرف علي ، معاويه را به پيوستن به جماعت و طاعت ميخواندند پاسخ داد:
امّا بعد، شما مرا به طاعت و جماعت خوانده ايد، امّا جماعت كه با ما ميباشد، و امّا اطاعت، چگونه از مردي پيروي نمايم كه در كشتن عثمان كمك نموده است، و او ميپندارد كه او را نكشته است. و ما گفتهء او را ردّ نميكنيم و او را متّهم نمينمائيم، ليكن به قاتلان عثمان پناه داده است، آنها را به ما بدهد تا آنها را بكشيم و سپس ما به اطاعت و جماعت درخواهيم آمد( ).
و به ابوالدّرداء و ابوامامه كه فرستادهء علي بودند نيز پاسخ داد: به او بگوئيد: قاتلان عثمان را به ما بدهد، من اوّلين كسي هستم كه از اهل شام با او بيعت خواهم كرد( ).
و هنگامي كه علي، جريربن عبداللّه را به سوي معاويه فرستاد و از او تقاضاي بيعت نمود: معاويه عمروبن عاص و بزرگان اهل شام را خواسته با آنها مشورت نمود، آنها از بيعت امتناع نمودند مگر اينكه يا علي قاتلان عثمان را قصاص نمايد و يا آنها را در اختيارشان گذارد تا قصاص نمايند( ).
و هنگامي كه ابوالدّرداء و ابوامامه پيش علي بازگشته اين خبر را به علي رساندند، علي گفت: اينها هستند كه ميبينيد! گروههاي زيادي بيرون آمده و همگي ميگفتند: ما قاتلان عثمان هستيم، هر كه خواست ما را دور بياندازد( )!
ما اينجا در صدد تحليل و تاريخ نويسي و علل جنگ دو گروهي نيستيم كه پيامبر هر دو آنها را گروهي بزرگ از مسلمين ناميده است( ) كه هر يك از اين دو گروه شيعهء علي و شيعهء معاويه نام گرفته بودند، و اختلاف بين آندو فقط يك اختلاف سياسي بود، شيعيان علي او را با توجّه به سوابق درخشنده اش أحق و برتر ميدانستند چرا كه بيعت با مشورت اهل حلّ و عقد از مهاجران و انصار نيز به اتمام رسيده بود( )، و گروه ديگري معاويه را شايستهتر ميدانستند چون خواستار خون امام مظلوم عثمان بن عفّان بود كه هم خليفهء سوّم مسلمين بود و هم داماد پيامبر ص.
همچنان لفظ تشيّع بر يك حزب متحد بين علي و بني عبّاس به عنوان شيعيان آل محمّد در مقابل شيعيان بني اميّه اطلاق ميشد و اين بيانگر يك نظريّهء سياسي دربارهء أحقّيّت كسي ميبود كه متولّي حكومت ميگشت، و ما ميدانيم كه اوّلين خلاف بعد از وفات رسول خدا ص در مورد خلافت و امامت مسلمين رخ داد، ليكن با بيعت ابوبكر مسئله حلّ شد، و بعد از او با عمر سپس با عثمان و سپس با علي بيعت گرديد، و مردم در مورد علي اختلاف نمودند، كساني منكر خلافت و امامت او گشتند و كساني بيطرف شدند و گوشه نشيني اختيار نمودند و كساني معتقد به خلافت او گشته و از او حمايت ميكردند. و در روزگار علي نيز در مورد طلحه و زبير ب و جنگ آندو با علي و جنگ با معاويه اختلاف و دو دستگي رخ داد( ).
همهء اختلاف نظرها كه رخ ميداد، مثل اختلاف رأي در موضع دفن رسول خدا، و يا جنگ با مانعين زكات، با بازگشت به قرآن و سنّت اين اختلاف نظرها برطرف ميشد، جز اختلافي كه هرگز حلّ نشد و به پايان نرسيد و مسلمانان را به دو گروه بزرگ تقسيم نمود و دشمنان دين بيشترين سوء استفاده را از آن كردند كه اختلاف بين علي و معاويه بود و تكرار ميكنيم كه اين اختلاف سياسي باعث نشد كه هيچكدام مذهب جديدي ايجاد نموده و باورهاي جديدي داخل دين نمايد، و يا ثوابت قرآن و سنّت را انكار كند، و حتّي برعكس آنچه كه شيعيان بعدها ساختند، در ميان مهاجران و انصار و ياران پيامبر هيچگونه دشمني و بغض و كينه و دو دستگي و تعصّب هاي قبيلهاي و نژادي و قومي وجود نداشت.
به ويژه اين نكته قابل ذكر است كه شيعيان اوّليّهء علي اين باورها و اعتقادات شيعيان امروزي را كه مبناي آن بغض ياران رسول و همسران او و تحريف قرآن و انكار سنّت ميباشد نداشتند، چرا كه اين باورها را احزاب سرّي يهود به رهبري عبداللّه بن سبأ يمني وارد تشيّع نمودند تا با اسلام كاري كنند كه با مسيحيّت كردند، و همچنانكه پولس يهوديّ الأصل نصرانيّت را ويران كرد و دين جديدي براي آنها به جاي دين حضرت مسيح ساخت، ابن سبا نيز همين تجربه را ميخواست در اسلام تكرار كند، و لباس تشيّع پوشيد، و بنا براين تشيّع را بطور كلّي دگرگون كرد كه اين تغيير و دگرگوني را در صفحات آينده كتاب مفصّلاً شرح خواهيم داد.
در اينجا اين موضوع قابل ملاحظه است كه اختلاف دردناكي كه بين علي و معاويه رخ داد به تكفير و تفسيق و قطع صلهء دائمي و بغض هميشگي نيانجاميد (آن چنانكه شيعيان ترسيم نموده اند!) بلكه هريك از دو حزب معتقد به اسلام و ايمان طرف ديگر بودند و سعي در اصلاح ذات البين مينمودند و كاري را كه امام حسن انجام داد در همين راستا بود و اگر چنانكه مدّعيان امروزي تشيّع ميپندارند امام حسن معتقد به كفر و يا فسق معاويه و شيعيانش ميبود با آنها صلح نميكرد، و با او بيعت نمىنمود، و نيز با آنها وصلت و دامادى نمىداشت( ).
خلاصهء موضوع اينكه مدلول و معناي تشيّع اوّليّه باورهاي مخصوص و افكار دسيسه آميزى نبود، و شيعيان اوّليّه جز يك حزب سياسي نبودند كه با علي هم فكر بودند، امّا بعد از شهادت علي كرّم اللّه وجهه و تنازل حسن از خلافت و صلح او با معاويه ، پيروان علي مطيع معاويه گشتند، همچنانكه امام حسن و امام حسين و فرماندهء لشكر آنها قيس بن سعد علناً اين كار را انجام داده و كتب شيعه به تفصيل آن را آورده است( )، و بعد از آن، شيعيان به رهبري حسن و حسين پشت سر معاويه و شيعيان او نماز خوانده و از آنها هدايا قبول ميكردند و به ديدار آنها ميرفتند( ).
امّا بعد از آن عصر تشيّع به كلّي تغيير كرده و دگرگون شد، و از آراء يهودى و مسيحى و زرتشتى متأثرگرديد و به خاطر رسيدن به كرسى حكومت و انتقام از حكام مسلمان در دام مكر و توطئه يهوديان و زرتشتيان و غيره افتاد و از كساني كه تظاهر به اسلام نموده ليكن در باطن توطئه ميچيدند متأثّرشد و سردستهء اين فتنه بازان عبداللّه بن سبأ يهودي بود كه بسيارى از پيروان او در لشكر علي جاي گرفتند، و بعضي هم در لشكر معاويه رخنه كردند، ليكن به هر حال پيروان ابن سبا نه شيعهء علي بودند و نه شيعهء معاويه. بلكه گروه مستقلّي بودند كه داراي مختصّات و برنامه هاي خاصّ خودشان بودند و از آب گل آلود ماهي ميگرفتند، و همينها بودند كه هر وقت دو گروه به صلح نزديك ميشدند، آتش فتنه ميدميدند، اگرچه آنها تظاهر به تشيّع ميكردند ليكن كارشان و برنامهء منظّمشان خرابكارى و فساد و افساد بود و حتّي بعضي از محقّقان( ) آنها را اساس و بنياد خوارج نيز ميدانند كه هم علي و هم عثمان و هم معاويه را تكفير نمودند.
چراكه همّ و غم آنها فقط اسقاط خلافت عثمان نبود بلكه هدف آنها از بين بردن دولت نوپاي اسلام و توقّف فتوحات اسلامي بود، كه در واقع اين همان برنامهء يزدگرد بود كه در كنفرانس شهر دماوند اعلان كرد كه سربازان عمر را بايد در داخل خانه شان مشغول نمود( ). و بنا براين وقتي كه توانستند آتش فتنه را در عهد عثمان روشن كنند و او را به شهادت برسانند بر خود علي نيز شوريدند، و با او جنگيدند، و اين موضوعى است كه جز معاند و مجادل و منكر حق و يا نادان و جاهل آنرا بدون علم انكار نميكند.
آنچه كه قابل ترديد نيست اينكه شيعيان اوّليّه و مخلص از اين فتنه جويان مبرّي بودند همچنانكه امام و رهبرشان از آنها بيزار بود و تبرّي ميجست. ليكن شيعيان علي غالباً بيوفا و ترسو و تنبل و دور از شجاعت و جوانمردي بودند، برعكس شيعيان عثمان و يا شيعيان معاويه كه وفاء و اخلاص و مردانگي و امانت در آنها غالب بود و بنابر اين علي با جرأت و شجاعت بيمانندش از دست شيعيانش شكوه داشته و آه و ناله ميكرد و ميگفت: اي نامردان و بزدلان كاش كه شما مرا نميشناختيد و من با شما آشنا نميشدم ... خدا شما را بكشد، قلب مرا پر از غم كرديد و با عصيان خود رأي مرا تباه نموديد تا حدّي كه قريش ميگويد: فرزند ابوطالب در جنگ خبره نيست( ). و در مقارنه با شيعيان معاويه ميگويد: به خدا قسم كه اينها نه به خاطر اينكه بحقّ سزاوارترند بر شما غلبه ميكنند بلكه به خاطر اطاعتشان از باطل و اطاعت از رهبرشان و كوتاهي شما از حقّ من بر شما پيروز ميگردند، ملّتها از ظلم رهبران خود ميترسند و من از ظلم رعيّت خود بيم دارم، شما را به جهاد خواندم نپذيرفتيد و به شما ندا دادم نشنيديد، و مخفيانه و علني برايتان پيغام فرستادم گوش نداديد، نصيحتتان كردم قبول نكرديد ... كاش معاويه ده تن از شما را با يكي از افرادش عوض ميكرد( ).
بزرگترين دليل خذلان و كوتاهي شيعيان علي اينست كه برادر بزرگتر علي، به نام عقيل كه از بزرگان شيعيان او بود، علي را ترك نمود و به معاويه پيوست( ).
امّا با حسن و حسين چه نمودند؟ كه نميشود وقايع تاريخي را مخفي نمود، و شايد بحث مستقلّي در اين زمينه لازم باشد، و اما از عدم صدق و امانت و راستي شيعيان علي، همين بس كه يكي از پيروان جعفربن محمّد صادق اعتراف نموده است به طوري كه در كافي روايت ميكند: «به ابوعبداللّه گفتم كه: من از كساني تعجّب ميكنم كه موالي شما نيستند و ولايت فلان و فلان را دارند، و داراي صدق و امانت و وفاء ميباشند، و افرادي ولايت شما را دارند ليكن آن صدق و امانت و وفا را ندارند ميگويد: ابوعبدالله برخاست و خشمگين برمن خيره شد وگفت: هركس به ولايت امامى كه از طرف خدا نيست روى بياورد دين ندارد و كسى كه به ولايت امام الهى ايمان بياورد مورد سرزنش نيست»( ).
از قرن دوم هجرى به بعد شيعهء امامى كه از غُلات-افراطيون- -افراطيون- نباشد وجود ندارد، براى اينكه آن چه كه سابقا در نزد آنها غلو شمرده ميشده بعد ازآن-بقول ممقانى شيعى- از ضروريات مذهب گشته است، لهذا شيخ ابراهيم جبهان ميگويد: هر شيعى در روى زمين يا در بطن آن يك سبأى ميباشد، براى اينكه از آرائى پيروى ميكند بانى و مؤسس آنها ابن سبأ بوده است، همچنانكه به هر نصرانى كه از پولس پيروى كند پولسى گفته ميشود، و هكذا به هركس كه از اسلام پيروى كند -تابع هر مذهب فقهى باشد- مسلمان گفته ميشود، هكذا هركس كه پيرو رفض و تشيع باشد يك ويرانگر ملحد صفت ميباشد ولو اينكه سبأى يا امامى يا خطابى يا اسماعيلى يا بيانى و.... باشد، براى اينكه انسان در نزد آنها يك شيعهء درست شمرده نميشود مگر اينكه به اسلام و حاملان آن وكتاب آن و راويان سنت پيامبر شك و ترديد نمايد.
تشيّع و سبأيّه
شيعيان اوّليّه با تمام اوصافي كه داشتند و علي نارضايتي خود را از آنها كتمان نميكرد، ليكن در بقيّهء افكار و عقائد با بقيّهء مسلمانان اختلافي نداشتند، و نه قائل به تحريف قرآن بودند و نه مثل خميني ميگفتند كه: هر كس ادّعا كند قرآن قابل فهم است غرق در جهل است و قرآن را جز امام معصوم كسي ديگر نميفهمد. و نه منكر سنّت پيامبر بودند و نه بقيّهء ياران پيامبر را تكفير ميكردند و منكر فضائل آنها بودند، و مذهب خاصّي غير از مذهب بقيّهء مسلمانان نداشتند و نه مراسم و عبادت هاي خاصّي داشتند و نه سينه زني ها و زنجيرزني ها و قبر پرستي و تقليد و خمس و متعه و غيرذلك در ميان آنها رواج داشت، بلكه با بقيّهء مسلمانان و پشت سر آنها نماز ميخواندند، و تحت امارت آنها به حجّ ميرفتند و با دختران آنها ازدواج ميكردند و دختران خود را به ازدواج آنها در ميآوردند، جز كساني كه از افكار دسيسه آميز و از توطئه هاي يهودى متأثّر شدند و از راه مستقيم و از راه علي و شيعيانش خارج شدند، مثل خوارج و سبأيّه، و در اسلام ديني درست نمودند كه نه در قرآن از آن خبري هست و نه پيامبر دربارهء آن چيزي گفته است.
چنانكه گفتيم از هيچ يك از شيعيان اوّليّه غير از اين نقل نشدهاست، ليكن بعد از شهادت امام حسين تشيّع عوض شد و بسياري از آنها از افكار و آرائي متأثّر شدند كه سموم خطرناك آنرا ابن سبأ و سبأيّه و مجوسيان و بقيّهء فِرَق ضاله منتشر كرده بودند. و اينجا بود كه تفرّق و تشتّت در ميان آنها شروع شد، كساني چنان غلوّ كردند كه از هر حدودي متجاوز بود و آنها غُلات-افراطيون- ناميده شدند( )، و افرادي در اين باطل راه وسط پيش گرفتند و معتدل ناميده شدند، كه البته اعتدالي بود در آن باطل، و نه اينكه اعتدال در حق و حقيقت باشد، ليكن همگي در يك چيز مشترك شدند و آن اينكه دنبالهرو افكار ابن سبأ گرديدند، جز شيعيان اصلي مثل غالب پيروان زيدبن علي كه از سبأيّه تبرّي جستند.
اين توطئهاي بود كه با مشاركت زرتشتيان( ) و يهوديان يمن، رشتههاي آن با تمام زيركي چيده شده بود و از شهادت عمر آغاز شد و بعد از آن به شهادت عثمان و به شهادت خود علي انجاميـــــد، و در نهايت وحدت مسلميـــــن را متفرّق كرد و تا كنون نيز اين تفرقه و دو دستگي ادامه دارد، و پردهداران تقيّه و خمس و قبرپرستي به شدّت از وحدت حقيقي مسلمين (اگر چه سنگ آنرا به سينه ميزنند) و دوري از خرافات (كه نانشان در آنست) ميترسند و هر مصلح و عالم شيعي كه تا كنون به راه دين حقيقي گام برداشتهاست، طعمهء ترور و خيانتهاي روحانيت خرافي شدهاست.
هدف اصلي توطئه كه بدان اشاره شد و ريشهء يهودي داشت عبارت بود از تفريق وحدت مسلمين و نشر فتنهها و خونريزي و شمشيركشي در ميان مسلمانها و افساد دين و خراب كردن و تحريف و تبديل آن، و نشر الحاد و اباحى گرى و بدعت تا اينكه شريعت الهى معطل بماند و تشيع بعدها كه منحرف شد تمام اين كارهارا به بهترين شكلى در زير لفافه صدها بدعت انجام داد، و نظام شرك آلود كنونى ايران بهترين مثال ميباشد كه بنا به اعترافات سردمداران خود نظام هفتاد تا هشتاد در صد مردم بيدين شده اند.
بنا براين امام اسفرايني( ) از قديم گفتهاست كه: هدف اينها اسقاط تكاليف شرعي بود ليكن پيش عوام بهانه ميجويند كه اين قرآن و اين شرع تحريف شدهاست و درست آن نزد مهدي غائب ميباشد( )!
تا كنون ما اشارههاي فراواني به ابن سبأ كردهايم، حال بيمناسبت نيست كه بدانيم او كيست و مورّخان و فرقهشناسان از مسلمانان و غير مسلمانان دربارهء او چه گفتهاند و چرا بعضيها در قرن بيستم منكر شخصيّت او گشتهاند؟
عبدالله بن سبأ و سبأيّه
امام ابوالحسن أشعري راجع به ابن سبا ميگويد:
عبدالله بن سبا از يهوديان يمن بود كه به خاطر اينكه دين جديد نفوذ و سلطهء يهوديان را در مدينه و حجاز از بين برد، ناراضي بود. در زمان عثمان اسلام آورد، سپس سرزمينهاي حجاز و بصره و كوفه و شام را در نورديد و هر جا كه مىرفت سعي در گمراهي سبك سران و بيعقلان مينمود، ليكن موفق نميشد تا اينكه وارد مصر شد و نظر آنها را به گفتههاي خود جلب نمود و گفت: من در شگفتم كه شما ميگوييد عيسى بن مريم به اين دنيا باز ميگردد و رجعت محمّد را تكذيب ميكنيد، همچنان اين گفته را تكرار ميكرد تا اينكه بعضيها را قانع نمود، و او اوّلين كسي بود كه در ميان اين امّت قول به رجعت را طرح نمـــــود، سپس گفت: هر پيامبري يك وصيّ داشتهاست و عليّ بــن ابيطالب وصيّ محمّد ص بودهاست، و ظالمتر از كسي كه به وصيّت رسول عمل نكرده و جاي وصيّ رسول نشستهاست، نيست. و بعد اضافه نمود كه عثمان خلافت علي را بدون حق قبضه كردهاست، به پاخيزيد و اسلوب شما انتقاد از واليان عثمان باشد و تظاهر به أمر به معروف و نهي از منكر نمائيد، بدينوسيله دل مردم را به دست ميآوريد. و براى نشر اين انديشهها و نقشه ها همفكراني پيدا نمود و آنها را روانهء شهرها كرد، تا اينكه تقدير به وقوع پيوست و خليفه مظلومانه در حالي كشتهشد كه كتاب خدا در مقابلش بود( ).
طبري شيخ مؤرّخان نيز همين موضوع را مفصّلاً در تاريخ خود ذكر كرده و اضافه ميكند كه همفكران او نامههايي در انتقاد و عيبجوئي واليان عثمان جعل كرده و به شهرهاي ديگر ميفرستادند و همفكران آنها در شهرهاي ديگر نيز همين كار را انجام ميدادند، تا اينكه مدينه و بقيّهء شهرها را از اين اخبار پر كردند. و هدف آنها غير از آن چيزي بود كه اعلان ميكردند، و ساكنان هر شهري ميگفتند كه، ما از ابتلاء برادران ما در شهرهاي ديگر در امان هستيم، جز اهل مدينه كه اين اخبار از همهء شهرها بدانجا ميآمد و پيش عثمان رفتند و پرسيدند كه، آيا اخباري كه شنيدهايم برايتان آوردهاند؟ پاسخ داد كه جز سلامتي چيزي نميدانم و به آنها گفت كه، شما شركاي من ميباشيد و اظهار نظر بنمائيد، گفتند: به نظر ما افراد مطمئني به شهرها بفرست تا اخبار را برايت بررسي كرده و بياورند، پس محمّد بن مسلمه را به كوفه و اسامهء بن زيد ب را به سوي بصره و عمّار بن ياسر را به سوي مصر و عبدالله بن عمر ب را به سوي شام فرستاد و افراد ديگري را نيز به اين طرف و آن طرف روانه نمود، همگي بازگشتند به جز عمّار و گفتند: اي مردم ما هيچ منكري را نديديم و بزرگان اسلام و حتي عوام آنها ميگفتند كه، امراي آنها در ميانشان به عدالت رفتار ميكنند، اما عمّار تأخير نمود و گمان بردند كه شايد ترور شدهباشد تا اينكه نامهاي از عبدالله بن أبي سرح به آنها خبر داد كه افرادي از مصر از جمله عبدالله بن السّوداء – ابن سبا – و خالدبن ملجم و سودان بن حمران و كنانهء بن بشر، عمّار را به سوي خود جلب كردهاند( ) و ابن كثير و ابن الأثير نيز همين گفته را نقل كردهاند( ).
و ابن خلدون بنيانگذار فلسفهء تاريخ نيز همين موضوع را ذكر كرده و اضافه ميكند كه ابن سبأ ابوذر را بر عليه معاويه برانگيخت، و با ابوالدّرداء و عباده بن صامت نيز همين كار را كرد و عباده ابن سبأ را پيش معاويه آورده و گفت: اينست كه ابوذر را بر عليه تو برانگيختهاست( ).
و اسفرايني نيز دربارهء او آوردهاست كه: «ابن سوداء (ابن سبأ) فردي يهودي بود كه تظاهر به اسلام ميكرد و ميخواست دين مسلمين را خراب كند»( ). و طبري نيز پارهاي از اخبار ابن سبأ را دربارهء شهر به شهر رفتن او و اجتماع با افراد ناباب ذكر كردهاست( ). ابن سبأ در مصر ماند تا اينكه قاتلان عثمان را با خود به مدينه آورد، با چهار گروه از مصر خارج شد كه حدّاقل تعداد آنها را ششصد نفر و حدّاكثر هزار نفر ذكر كردهاند، و ليكن جرأت نكردند كه اعلان نمايند كه براي جنگ به سوي مدينه ميروند و بنا براين تظاهر به قصد حجّ نمودند( ).
و دكتر احمد امين مصري نويسندهء سرشناس مصري بعد از نقل اين اخبار و تأييد آنها ميگويد كه: احتمال بسيار ميرود كه ابن سبا اين افكار را از مزدكيان عراق و يمن فرا گرفت( ). و اضافه ميكند كه اين ابن سبأ بود كه ابوذر را به سوى سوسياليسم تحريك و مردم را بر عليه عثمان بر ميانگيخت، و آنچه از سرگذشت ابن سبأ بر ميآيد اينست كه، اصول و فروعى را براي ويران نمودن اسلام گذاشت و جمعيّت مخفىاى را بنيان گذاشت تا بدعت هاى او را منتشر نمايند( ).
افكار ويران كننده و مخرّب يهودي
از انديشههاي توطئهگرانهی ابن سبأ كه آنها را از يهوديان به ارث بردهبود، يكي از قديميترين مؤرّخان شيعه يعني نوبختي كه اوّلين كتاب فرقهشناسي در ميان شيعيان را نوشتهاست، چنين ميگويد:
«سبأيّه: طرفداران عبدالله بن سبأ ميباشند و او بود كه از ابوبكر و عمر و عثمان و صحابه بدگويي نمود و اظهار برائت از آنها ميكرد و ميگفت كه: علي او را چنين دستور دادهاست، علي او را گرفته و از اين گفتهاش بازخواست نمود، و او اقرار كرد، پس دستور به قتل او داد، مردم اعتراض كرده و گفتند كه: اي اميرالمؤمنين، آيا كسي را كه طرفدار حكومت اهل بيت و ولايت شما و برائت از دشمنان شماست ميكُشيد؟ پس او را به طرف مدائن روانه نمود، و گروهي از اهل علم از ياران علي گفتهاند كه: عبدالله ابن سبأ يهودي بوده و مسلمان شد و ولايت علي را اختيار كرد و هنگامي كه يهودي بود قائل به وصيّ بودن يوشع بن نون بعد از موسي بود، و بعد از اسلام خود دربارهء علي همان مقوله را اظهار نمود و او اوّلين فردي( ) است كه فرضيّت امامت علي را مشهور نمود و از دشمنانش – يعني صحابه – تبرّي جسته و مخالفتش را علني نمود، و از اينجاست كه كساني كه با شيعيان مخالفت نمودهاند گفتهاند كه: اصل رافضيان – يعني تشيّع – از يهوديّت گرفته شدهاست( ).
و هنگامي كه خبر وفات علي در مدائن به ابن سبأ رسيد گفت: دروغ ميگوييد، اگر رأس او را در هفتاد كيسه برايمان بياوريد و هفتاد شاهد عادل نيز اقامه كنيد باز هم ميگوييم كه: او نمرده( ) است و نميميرد تا اينكه مالك زمين گردد»( ).
ابو عمرو بن عبدالعزيز الكشّي از علماي رجال قرن چهارم شيعه كه قديمترين كتب رجالي آنها را به رشتهء تحرير درآورده است روايتهاي متعدّدي دربارهء عبدالله بن سبأ و افكار او را نقل كردهاست:
با اسناد خود از ابان بن عثمان نقل ميكند كه ميگويد: از ابوعبدالله شنيدم كه ميگفت: لعنت خدا بر ابن سبأ باد كه دربارهء اميرالمؤمنين ادّعاي ربوبيّت ميكرد. به خدا قسم كه اميرالمؤمنين بندهء مطيع خداوند بود، واي بر كسي كه بر ما دروغ بگويد، افرادي دربارهء ما چيزهايي ميگويند كه ما خود دربارهء خودمان نميگوييم، ما در پيشگاه خداوند از آنها تبرّي ميجوييم( ). و با اسناد خود از ابوحمزهء ثمالي نقل ميكند كه علي بن الحسين (صلوات الله عليهما) ميگفت: لعنت خدا بر كسي كه بر ما دروغ بگويد، من ذكر عبدالله ابن سبأ نمودم و موي بدنم راست شد، مدّعي امر عظيمي گشتهاست، خدا لعنتش كند، والله علي بندهء نيكي بودهاست كه ارزش و كرامت او جز در اطاعت خدا و رسول نبودهاست و پيامبر و آل او كرامت را جز به اطاعت الهي حاصل نكردهاند. و كشّي دوباره با اسناد خود از ابوعبدالله نقل ميكند كه گفته است: ما اهل بيتي راستگو هستيم و دروغگوياني پيدا ميشوند كه بر ما دروغ ميگويند تا با دروغ خود سخن راست ما را در ميان مردم بياعتبار كنند. رسول خدا ص از راستگوترين مردم و از صادقترين خلق بود و مسيلمهء كذّاب بر او دروغ ميبست و امير المؤمنين بعد از رسول خدا از راستگوترين افراد بود و عبدالله بن سبأ بر او دروغ ميبست و در تكذيب سخنان صدق او فعّاليّت ميكرد، و بعد از آن همان سخن نوبختي را تكرار كرده كه ابن سبأ اوّلين كسي است كه قائل به فرضيّت امامت گشتهاست... الخ( ).
حسن بن علي حلّي شيعي در كتاب رجالي مشهور خود ميگويد: عبدالله بن سبأ غلوّ نموده و به كفر بازگشته و مدّعي نبوّت شده و ادّعا كرده كه علي خدا ميباشد، علي سه روز به او مهلت داد تا توبه كند ليكن توبه نكرد، و همراه با هفتاد نفر كه دربارهء او چنين ادّعا كردند آنها را آتش زدهاست( ). و مامقاني كه از ائمّهء متأخّر شيعه در علم رجال ميباشد همين مطالب را نيز نقل كردهاست( ).
مؤلّف ايراني روضة الصّفا نيز ميگويد: عبدالله بن سبأ به سوي مصر رفت و تظاهر به علم و تقوي نمود تا اينكه مردم فريب او خوردند، و بعد از اطمينان آنها به او شروع به اظهار مسلك و مذهب خود نمود به اينكه: هر پيامبري خليفه و وصييّ داشتهاست و وصيّ و خليفهء رسول خدا جز علي كسي نيست، و اينكه مردم بر علي ظلم نموده و حقّ او را غصب كردهاند و بايد همهء مردم از بيعت عثمان دست كشيده و علي را ياري كنند و بسياري از مصريان از آراء و اقوال او متأثّر گشتند و بر عثمان شوريدند( ).
و استرآبادي عالم رجالي شيعي نيز همين مطلب را آورده و اضافه ميكند كه: عبدالله بن سبأ ادّعاي نبوّت نموده و ميپنداشت كه علي خداست، وقتي كه خبر به اميرالمؤمنين رسيد او را خواسته و سؤال نمود، او اقرار كرده و گفت: تو او هستي، اميرالمؤمنين به او گفت: شيطان تو را تسخير كردهاست، از اين گفته بازگرد و توبه كن ليكن او امتناع نمود، سه روز او را زنداني نمود، او توبه نكرد، سپس او را آتش زد( ).
ليكن ابن ابي الحديد -شيعى غالى بقول شيخ احسان الهى ظهير- معتزلي شارح نهج البلاغه مخالف اين است و ميگويد: ابن سبأ ألوهيّت علي را بعد از وفات علي مطرح نمود و گروهي از او پيروي كردند كه سبأيّه نام گرفتند( )، يعني آتش زدن آنها را منكر ميشود، و از علماي اهل سنّت عبدالقادر بغدادي تا حدودي تأييد او نموده و ميگويد كه: به خاطر شماتت اهل شام، و اختلاف اصحابش، بعضي را در آتش انداخته و از سوزاندن بقيّه امتناع نمود. ابن سبأ را به ساباط مدائن تبعيد نمود و هنگامي كه علي شهيد شد ابن سبأ مدعى شد كه مقتول شيطاني بودهاست در صورت علي و علي به آسمان رفتهاست، همچنانكه عيسي بن مريم به آسمان رفتهاست و ادّعا نمود، همچنانكه يهوديان و نصرانيان در ادّعايشان راجع به قتل عيسي دروغ گفتهاند، خوارج و نواصب( ) نيز در ادّعاء خود دربارهء قتل علي دروغ گفتهاند، بلكه يهود و نصاري شخصي را بر سر دار ديدهاند كه با عيسي بر ايشان مشتبه شدهاست و همچنين معتقدان قتل علي نيز كار بر ايشان مشتبه شدهاست شخصي را كشته ديده و بر ايشان با علي مشتبه شدهاست بلكه علي به آسمان صعود كردهاست و به دنيا باز ميگردد و از دشمنانش انتقام خواهد گرفت. و بعضي از سبأيّه پنداشتهاند كه، علي در ميان ابرهاست و رعد صداي او و برق شلاق او ميباشد و پندار اين طايفه اينست كه مهدي منتظر خود علي ميباشد، و شيخ عبدالقادر بغدادي اضافه ميكند كه امام شعبى گفتهاست كه: عبدالله بن السّوداء (ابن سبأ) از يهوديان اهل حيره بود كه تظاهر به اسلام نمود و درصدد دستيابي رياست و آوازهاى در كوفه بودهاست، و به مردم ميگفت كه، در تورات ديدهاست كه هر پيامبري داراي يك وصيّ بودهاست و علي وصيّ محمّد ص ميباشد، وقتي كه شيعيان علي اين حرف را شنيدند به علي گفتند: او از دوستدارانت ميباشد و علي منزلت او را بالا برد و او را در زير منبرش نشاند، ليكن وقتي كه اصل گفتهء او را شنيد، قصد قتل او كرد ولي ابن عبّاس او را از اين كار بازداشت و به او گفت كه: كشتن او سبب اختلاف پيروانت ميشود و شما اينك قصد بازگشت به قتال اهل شام داريد، و نياز به مداراي يارانت داريد و هنگاميكه مثل ابن عبّاس از فتنه و قتل او بيمناك شد، او را به مدائن تبعيد نمود، ليكن بعد از قتل علي سبب فتنهء عوام گرديد و ابن سبأ به آنها گفت كه: به خدا قسم دو چشمه براي علي در مسجد كوفه بيرون خواهد آمد كه يكي از عسل و ديگري روغن خواهد بود كه شيعيانش از آن خواهند خورد. و محقّقان اهل سنّت گفتهاند كه، ابن سوداء (ابن سبا) هواي يهوديّت در سر داشت، و با تأويلات خود دربارهء علي و فرزندانش در صدد افساد دين اسلام بود، تا مردم دربارهء علي همان باورهايى را پيدا كنند كه نصرانيها دربارهء عيسي پيدا كردند، و بنا براين سبأيّه وقتي رافضيان را عميقترين فرقه از هويپرستان ديدند به آنها منتسب شدند و با تأويلات خود ضلالتهاي خود را بر آنها تلبيس مينمودند( ).
تمام اين تفصيلات را كه ذكر شد، علماي بزرگ شيعه دربارهء ابن سبأ مفصّلاً نقل كردهاند، از آن جمله سعد بن عبدالله أشعري قمي( ) و شيخ الطّائفه طوسي( ) و التّستري (شوشتري) در قاموس الرّجال( ) و عبّاس قمي در تحفة الأحباب( ) و خوانساري در روضة الجنّات و اصفهاني در ناسخ التّواريخ و صاحب روضة الصّفا در تاريخ خود( ).
ما فهرست كامل از منكران و قائلان به ابن سبأ را تهيّه خواهيم نمود تا ثابت كنيم كه چرا بعضي از قلم به دستان معاصر شيعه فقط در اين قرن منكر ابن سبأ گشتهاند، و حتي يك نويسنده در ميان شيعيان در چهارده قرن گذشته پيدا نشد كه منكر ابن سبأ شود. ولي قبل از اينكه به موضوع ديگري بپردازيم، بد نيست آنچه كه احمد امين دربارهء ابن سبا و گروه او نوشتهاست براي خوانندگان محترم نقل كنيم، او ميگويد:
«در آخر عهد عثمان گروهي مخفي و سرّي تشكيل شد كه دعوت به خلع عثمان و خلافت كسي ديگر مينمود، و از ميان اين جمعيّتهاي سرّي، بعضيها دعوت به علي ميكردند، كه از مشهورترين افراد آن عبدالله بن سبا بود كه از يهوديان يمن بود و مسلمان شدهبود...»( ) و ادامه ميدهد كه «او افكاري را براي ويران نمودن اسلام پايهريزي كرد و جمعيّتي مخفيانه تشكيل داد و اسلام را پردهاي قرار داد تا منويّاتش را بپوشاند. بعد از تظاهر به اسلام به بصره رفت تا دعوتش را منتشر كند، ليكن از آنجا طرد شد و به كوفه آمد، از آنجا نيز اخراج شد و به مصر رفت. بعضيها در آنجا اطرافش را گرفتند و از مهمترين افكار او قول به وصيّت و رجعت بود»( ).
اين بود عبدالله بن سبأ ابن السّوداء يهودي كه تشيّع را دستاويز خود قرار داد و اين بود افكار و آراء او، كه اصل اين افكار را از يهوديّت و مجوسيّت (مزدكيت) گرفته بود كه خود يك توطئه محكم بپا كرد و افكار مسموم خود را ميان مسلمين و به خاطر افساد و شكست اسلام منتشر نمود و خواهيم ديد كه چگونه بعدها شيعيان افكار او را تا حد زيادى پيروي كرده و از عقايد و آراء او دفاع نمودند، و چگونه تشيّع اوّليّه تغيير يافت و همين افكار بيگانه و دور از اسلام كه علي به مبارزه با آنها برخاست در ميان آنها رواج يافت.
ليكن جاي تعجّب است كه بعضي از افراد مخصوصاً از شيعيان در قرن چهاردهم هجري قد برافراشته( ) و منكر ابن سبا گشتهاند، ليكن انكار آنها از اين مكّار يهودي بر مبناي دليل و برهان( ) - همچنانكه شيخ احسان الهي ظهير ميگويد- نيست، و انكار آنها مثل انكار آفتاب در روز روشن است، چرا كه ماجراي ابن سبا را فقط يك يا دو تن غير شيعي ذكر نكردهاند، بلكه تمام كساني كه در مورد فرق و مذاهب چه در تاريخ و چه در سيرت بحث كرده و نوشته اند، از او ياد كرده اند، و بنا براين شيخ احسان الهي ظهير ميپرسد، آيا قبل از قرن چهارم هجري حتّي يك نفر از شيعيان منكر ابن سبا شده است؟
چرا كتبي كه از ملل و فرق و تاريخ سخن ميگويند حتّي در الفاظ در مورد اين شخص متّفق ميباشند؟
يك شيعي معاصراندكى انصاف به خرج داده و مىگويد:
«به هر حال اين شخص در عالم وجود داشته و واقعيّت بوده و راه غلوّ پيش گرفته است، و اگر كساني در وجود او ترديد كرده اند ما بعد از استقراء در اين موضوع در وجود و غلوّ او شك نداريم، كه افكار او در ميان گروههايي منتشر شد و به اسم او مذهب سبأيه نام گرفتند، و بعدها اين افكار به سرعت متحوّل شد تا اينكه قائل به الوهيّت دو يا سه يا چهار يا پنج يا بيشتر از اهل بيت ‡ گشتند»( ).
بسياري از سرشناسان شيعه مثل مظفّري( ) و سيّد محسن امين( ) و بسياري ديگر وجود ابن سبأ را قبول داشته و در مورد او قلم فرسايي كرده اند.
اينست ابن سبأ و اينست افكار و آراء او كه آنها را در ميان مسلمانان و خصوصاً شيعيان رواج داد و يا به تعبير دقيقتر، شيعيان زمينهء مناسب براي بذرهاي غلوّآميز او بودند و او به نام رهبر آنها توانست تخم كينه را در ميان مردم بيافشاند، و در واقع توانست بسياري از مردم را به خود جذب كرده و در مورد خليفهء مظلوم داستانها بتراشد، و به وسيلهء آنها جمعيّتي سرّي تشكيل دهد كه قائل به وصايت علي و وراثت او بود، و توانست در ميان شيعيان افرادي بسازد كه علي را تقديس نموده و صفات الهي را به او ميدادند، و امروزه اين عقايد شرك آميز و مملوّ از غلوّ از عقايد قريب به اتفاق اماميه از شيعيان گشته است.
همهء اينها همچنانكه شيخ احسان الهي ظهير ميگويد( )، زير پرچم تشيّع گرد آمدند، و آراء مسمومانهء خود را بين دوستان و همنشينان خود منتشر نمودند كه بسياري از آن آراء متأثّر شدند، و هر كس كه غلوّ خود را اظهار ميكرد علي او را اعقاب ميكرد و علناً اعلان مينمود كه او جز بندهء خدا نيست.
زيدبن وهب از سويدبن غفله روايت ميكند كه در امارت علي پيش او رفت و به او گفت كه، من پيش افرادي گذر كردم كه گمان ميكنند شما راجع به ابوبكر و عمر گمان بدي داريد، و از جملهء اينها ابن سبأ ميباشد، علي فرمود : مرا چه به ابن سباي خبيث، و فرمود: پناه بر خدا اگر من جز مدح و ثناء براي شيخين در سر داشته باشم، سپس عبداللّه بن سبأ را به مدائن تبعيد نمود و فرمود كه: او هرگز نبايد جايي كه من هستم ساكن شود، سپس بر منبر رفته و اين داستان را ذكر نمود و در آخر فرمود: اگر بشنوم كسي مرا بر شيخين ترجيح ميدهد بر او حدّ مفتري جاري ميكنم( ).
همداني معتزلي متوفّاي سال 415هـ نيز اين روايت را ذكر نموده و در روايت او اضافاتي هست كه در جاي ديگر نيست ميگويد: ابن سبا به اصحاب خود ميگفت كه: اميرالمؤمنين به او گفته است كه: او داخل دمشق خواهد شد و مسجد آنها را سنگ به سنگ ويران خواهد كرد و بر اهل زمين غلبه نموده و اسراري را فاش خواهد نمود تا بدانند كه او خداي آنهاست (العياذباللّه) و چنين شخصي مثل ابوبكر و عمر و عثمان نيست، و سويد بن غفله كه از ياران خاصّ علي بود پيش او آمد و به او خبر داد كه بعضي از شيعيان برعكس بقيّهء أمت بدگويي ابوبكر و عمر ميكنند و فكر ميكنند كه گمان تو نيز همين است، علي گفت: پناه بر خدا، پناه بر خدا، پناه بر خدا، من جز اينكه خود ميخواهم بر آن باشم دربارهء آنها گمان ديگري ندارم، لعنت خدا بر كسي كه بر ايشان غير از ثنا و نيكي گمان ديگري داشته باشد، آندو برادران پيامبر و وزيران و ياران او بودند، خداوند آندو را رحمت نمايد، سپس در حالي كه گريه ميكرد و چشمانش پر از اشك بود، دست سويد را گرفت و داخل مسجد شد، بالاي منبر رفت و صبر كرد تا اينكه مردم جمع شدند، برخاست و خطبهء مختصر و بليغي ايراد نمود و گفت: چه شده است افرادي را كه دربارهء سادات قريش و پدر مسلمانان چيزهايي ميگويند كه من از گفته شان بيزارم، و دربارهء آنچه گفته اند عقاب ميبينند، قسم به ذات آنكه دانه را شكافت و روح را آفريد( )، جز مؤمن پرهيزكار آندو را دوست نخواهد داشت و جز انسان فاجر و پست از آندو بدشان نخواهد آمد، آندو با صدق و وفاء همراهي رسول خدا ص نمودند، امر به معروف و نهي از منكر كردند، و از آنچه كه رسول خدا ص انجام ميداد تجاوز ننمودند، و رسول خداص از دنيا در حالي چشم فروبست كه از آندو راضي بود، و آندو چشم از دنيا فرو بستند و مؤمنان از آندو راضي بودند، رسول خدا ص ابوبكر را پيشنماز مردم قرار داد، و در آن روزها و در حيات رسول خدا بر مردم نماز گزارد و هنگامي كه خداوند پيامبرش را قبض روح نمود مؤمنان او را برگزيدند، و زكات را به او پرداخت ميكردند چرا كه نماز و زكات مقرون به همديگر ميباشند، و مردم با او بدون هيچ اكراهي بيعت نمودند، و من اوّلين كسي هستم از آل ابي طالب كه با اكراه و بيميلي با مردم بيعت ميكنم - يعني دنبال خلافت نيستم – و دوست داشتم كه كسي ديگر اين كار را بر دوش ميگرفت، به خدا قسم كه او (ابوبكر) مهربانترين و نرم دل ترين كسي بود كه وجود داشت، رسول خدا ص او را در رأفت و رحمتش به ميكائيل، و در عفو و وقار و سنگيني به ابراهيم تشبيه نموده بود، در ميان ما با سيرت و عملكرد رسول خدا ص رفتار ميكرد تا اينكه خداوند روح او را قبض نمود، سپس عمر وليّ امر شد، و با مسلمانان شورا و مشورت مينمود، بعضي ها در آغاز با او موافق و بعضي ها مخالف بودند، ليكن دنيا را وداع ننمود مگر اينكه همانهايي كه با او موافق نبودند، موافق او شدند، و در كارها بر روش پيامبر ص ميرفت و مانند بچّه شتر كه دنبال مادرش ميرود، پيروي از پيامبر مينمود، به خدا كه او براي ضعفاء مسلمانان مهربان و نرم دل بود، و يار و ياور مؤمنان در مقابل ظالمان بود، در راه خدا از هيچ سرزنشي بيم نداشت، خداوند حقّ را بر زبان او جاري نموده بود، و راستي را روش او كرده بود، تا حدّي كه ما گمان ميكرديم كه فرشتهاي بر زبان اوست، خداوند با اسلام آوردن او به اسلام عزّت داد، و هجرت او را سبب قدرت دين گردانيد، و خداوند در دلهاي مؤمنين براي او رحمت و در دلهاي منافقان و مشركان ترس و بيم قرار داده بود، رسول خدا ص در شدّت بر دشمنان او را به جبرئيل و در بغض و بيم كفّار به نوح تشبيه كرده بود، سختي در طاعت الهي را بر آساني در معصيت ترجيح ميداد، چه كسي مثل آندو را پيدا ميكند (رحمة اللّه عليهما) خداوند به ما راه آندو را نصيب فرمايد، هيچ كسي به اندازهء آندو نميرسد مگر به دوستي آندو و پيروي از آثار آندو، هركس مرا دوست دارد آندو را دوست داشته باشد، و هر كس بر آندو بغض داشته باشد و آندو را دوست نداشته باشد من از او بيزارم، هركس از آندو بدگويي كند دچار سختترين عقوبت خواهد شد. و بعد از امروز هر كس مرا از آندو أفضل بداند جزاء او حدّ مفتري ميباشد، آگاه باشيد كه نيكوترين فرد اين أمّت بعد از پيامبر ابوبكر و عمر ميباشند، و بعد از آن خدا داند كه خير در كجاست، أقول قولي هذا وأستغفر اللّه لي ولكم( ).
و اين خطبهء شيوا را بسيارى از شيعيان و سنيّان نقل نموده اند، و سخن نوبختي شيعي هم بخشي از آنرا تأييد نموده كه علي خواستار عقوبت بدگويان شيخين بوده است. و از اينجا بود كه سبأيّه كارشان را پنهان نموده و در چاه تقيّه فرو رفتند( ).
علي اين چنين سعي كرد تا پيروان و شيعيان راستين خود را از عقايد يهودي و مجوسي دور نگه دارد، ليكن به مجرّد اينكه به دست ابن ملجم مرادي جام شهادت نوشيد سبأيّه با تمام قدرت سر از چاه تقيّه بيرون آورده و ابن سبأ با بيشرمي اظهار داشت كه اگر سر علي را در ميان هفتاد كيسه و همراه با هفتاد شاهد عادل بياوريد ما مرگ او را باور نميكنيم، سپس به سوي خانهء علي رفتند و مانند كسي كه از حيات او مطمئن است اجازهء دخول خواستند، كساني از اهل و اصحاب كه آنجا بودند، گفتند: سبحان اللّه، مگر نشنيده ايد كه اميرالمؤمنين شهيد شده است؟ آنها گفتند: ما ميدانيم كه كشته نشده است و نميميرد تا اينكه با عصا و شمشير خود عرب را مطيع نمايد، همچنانكه سابقاً با حجّت و برهان خود اين كار را كرد، او صداي مخفي و نجواها را ميشنود، و زير پرده ها را ميداند و در تاريكي ها مثل شمشير برّنده ميدرخشد( ).
اين گروه مكّار و خبيث و توطئه گر و خارج از دين به رهبري عبداللّه بن سبأ ادّعا ميكرد كه اين تعاليم را علي به آنها داده است، ليكن همچنانكه بسياري از علماي فرق و تاريخ و مذهب خاطرنشان نموده اند اين تعاليم و توطئه ها را خود ابن سبأ چيده بود. هرچند با كمال تأسّف بسياري از ساده دلان شيعه فريب او را خورده و به اقوال و عقايد بافتهء او چنگ زدند، و در اينجا بود كه تشيّع اوّل دگرگون شد و شيعيان اوّليّه از بين رفتند و تشيّع از يك حزب سياسي محض بيرون آمده و يك مذهب ديني و ديدگاه جديدي گرديد.
خاورشناس آلماني ولهوزن كه نسبت به شيعيان هم بسيار خوش بين است بر سبيل تأييد ميگويد: شيعيان در اصل يك فرقهء ديني نبودند، بلكه در تمام اين اقليم (عراق) بيانگر يك رأي سياسي بودند، چرا كه همهء ساكنان عراق، مخصوصاً اهل كوفه با درجات متفاوتي شيعه بودند. اين موضوع فقط در مورد افراد نبود بلكه شامل قبائل و رؤساي آنها هم ميشد، فقط ميزان تشيّع در ميان آنها متفاوت بود، علي در نظر آنها رمز سيادت از دست رفتهء شهرشان بود، و از اينجا بود كه تمجيد از شخص او و اهل بيت او ايجاد شد، تمجيد و تعريفي كه او در حيات خود از آن راضي نبود، ليكن طولي نكشيد كه اين موضوع در دامن يك مذهب مخفي به عبادت حقيقي شخص علي انجاميد( ).
حقّ نيز همين است كه علي خود را با ابوبكر و عمر و عثمان در يك خطّ دانسته وآنها را برخود و فرزندانش ترجيح ميداده است و به راه و روش آنها عمل ميكرده و خلافتش را امتداد راه آنها ميدانست و همچنانكه در خطبهء شهير او ذكر شده سند و مدرك خلافتش را بيعت مهاجرين و انصار دانسته و هرگز فكر امامت منصوص كه بعدها برايش جعل شد، در خاطرش خطور نميكرد. ملاحظه شود كه چقدر روشن در خطاب به معاويه اين موضوع را شرح مي دهد:
«إنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَا بَکْرٍ وَعُمَرَ وَعُثْمانَ عَلَي مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ، فَلَمْ يَکُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ، وَلاَ لِلغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ، وَإنَّمَا الشُّورَي لِلْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ، فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَي رَجُلٍ وَسَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذلِکَ لِلَّهِ رِضيً، فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْبِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَي مَاخَرَجَ مِنْهُ، فَإِنْ أَبَي قَاتَلُوهُ عَلَي اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ، وَوَلاَّهُ اللهُ مَا تَوَلَّي. وَلَعَمْرِي، يَا مُعَاوِيَةُ، لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمانَ، وَلَتَعْلَمَنَّ أَنِّي کُنْتُ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُ، إِلاَّ أَنْ تَتَجَنَّي; فَتَجَنَّ مَا بَدَا لَکَ! وَالسَّلاَمُ»( ).
ترجمه: «همانا با من كساني بيعت نمودند كه با ابوبكر و عمر و به همان شرايط بيعت كردند، حاضر توانايي اختيار ديگري نداشت و غائب توانايي ردّ آن را نداشت، همانا شوري از آن مهاجرين و انصار است، اگر در مورد فردي اتّفاق كنند و او را امام نمايند رضاي الهي در همان است، اگر كسي با بدعت و بدگويي از امر آنها خارج شود او را به راه اولي (راست) دعوت ميكنند و اگر امتناع نمايد به خاطر خروج از راه مؤمنان با او ميجنگند، به خدا قسم اي معاويه، اگر بدون هوي و با عقل خودت بنگري ميداني كه من مبرّي ترين شخص از خون عثمان ميباشم و ميداني كه من عزلت و گوشه نشيني اختيار كرده بودم و از آن خونريزي دور بودم، مگر اينكه تجاوز و جنايت نمائي كه اختيار خودداري ...»
قبل از ادامهء مطلب توجّه به چند نكتهء مهم در اين خطبه ضروري است كه آنها را به نقل از شيخ احسان الهى ظهير( ) نقل ميكنم:
1- از ميان ياران رسول خدا ص شورى از آن مهاجران و انصار است و حلّ وعقد در دست آنهاست، آيا موضع مدّعيان تشيّع با اين سخن علي يكي است؟
2- اتّفاق آنها سبب خشنودي الهي و علامت موافقت او است.
3- امامت در زمان آنها بدون اختيار و رضاي آنها منعقد نميشود، آيا چنين امامتي آسماني و منصوص است يا حق و اختيار مردم است؟.
4- قول آنها را جز مبتدع و باغي ردّ نميكند.
5- مخالف اجماع صحابه در نظر علي حقّش شمشير است.
6- بالاتر از اين، چنين مخالفي، به خاطر مخالفت با ياران رسول خدا و دوستانش از مهاجرين و انصار، در پيشگاه خداوند محاسبه خواهد شد.
اينست رأي علي و آيا شيعيان امروز واقعاً ميتوانند كلاه خود را قاضي كنند و ببينند كه آيا آنان پيروان و شيعهء علي هستند يا قرباني آراء و دسيسه هاي ابن سبا؟
بعد از اين نكات مهمّ و حسّاس بازگرديم به سخن خاورشناس ولهوزن، او ميگويد كه: انصار قديمي علي او را در يك مرتبه از بقيّهء خلفاء راشدين قرار ميدادند، و او را با ابوبكر و عمر و همچنين با عثمان (مادامي كه در خلافتش به عدالت رفتار ميكرد) در يك ديد مينگريستند، و او را در مقابل امويان قرار ميدادند كه خلافت او را كه استمرار خلافت شرعي بود غصب كرده بودند، و منشأ حقّ او در خلافت از اينجا سرچشمه ميگرفت كه او از بزرگان صحابه بود و او را در قلّه قرار ميدادند و أهل مدينه با او بيعت نموده بودند، و منشأ اين حقّ (براي خلافت) از اين سرچشمه نميگرفت كه او از آل بيت رسول ميباشد يا حدّاقلّ اين امر سبب مستقيم حقّ وي نميبود( ).
آرى اين حقائق روشن و ثابت را جز معاند يا جاهل انكار نمىنمايد
اينك بايد ديد چرا تشيّع حقيقي تغيير يافته و سبأيّه توانست پيشرفت كند؟ پاسخ اينست كه امام حسن كه به وسيلهء همين شيعيان تضعيف شد و حتّي مورد حمله قرار گرفت، نتوانست سيطرهء كامل بر امور داشته باشد به ويژه كه برخي از ياران او خيانت كرده و به معاويه پيوستند. از طرف ديگر توطئه هاي شبانه روزي يهوديان كه مجوسيان شكست خورده نيز با آنان همراه شده بودند، و نيز موالي و بقيّهء افرادي كه در مقابل مسلمين شكست خورده بودند و أصحاب منافع و مصالح از ملل متعدّد، دنبال فرصت ميبودند تا بر ضدّ فاتحان جديد قد برافرازند.
امام حسن نيروي كافي و شرايط لازم در مقابل اينها نداشت و نتوانست كه از انتشار افكار آنها در بين شيعيان خود و پدرش جلوگيري كند، مخصوصاً بعد از اينكه ضعف و اوهام و ترس در دل آنها فرورفته و اكاذيب به اسم اهل بيت رائج گشته و عقايد نادرست در ميان آنها منتشر شده بود. عالم مشهور شيعي سيّد محسن امين نيز در دائرةالمعارف خود بعد از نقل قول يكي از ائمه بدين امر اعتراف ميكند و ميگويد:
«سيّدعلي خان شيعي دركتاب رفيع الدّرجات در طبقات الإماميّة آورده است كه ابوجعفر محمّدبن باقر - عليهما السّلام- به بعضي از از اصحابش گفته است كه اي فلاني، چه ظلمي از قريش ديديم كه بر ما پشت پا زدند. و شيعيان و دوستان ما، از مردم چه آسيبها كه نديدند؟ رسول خدا ص قبض روح شد و خبر داده بود كه ما اولي ترين مردم بر ايشان هستيم، قريش اتّفاق نمود تا اينكه امر حكومت را از معدن خود خارج نمود و انصار به حقّ و حجّت ما احتجاج نمودند، سپس يكي بعد از ديگري اين امر در ميان قريش قرار گرفت تا اينكه به ما بازگشت، آنگاه بيعت ما را نقض كردند، و بر عليه ما جنگيدند، و صاحب امر همچنان در جنگ و جدال بود تا اينكه كشته شد، و با فرزندش حسن بيعت شد و به او عهد و پيمان داده شد سپس به او خيانت گرديد و أهل عراق بر او شوريدند تا اينكه بر او خنجر زده و پايگاهش را چپاول كردند و دست بندهاي زنانش را چاپيدند، پس خون خود و اهل بيتش را حفظ نموده و با معاويه صلح نمود... سپس بيست هزار نفر از أهل عراق با حسين بيعت نمودند و سپس به او خيانت نمودند در حالي كه بيعت در گردنشان بود و بر او خروج كردند و او را كشتند و بعد از آن ما اهل بيت همچنان در ذلّت و خواري و حرمان بوديم و نصيب ما خوف و قتل بوده است و بر ارواح و اموال خود اطمينان نداريم، و دروغگويان و منكران فرصت يافته و براي تقرّب به اولياء و حكمرانان احاديث جعلي درست نموده و از زبان ما نقل كردند كه ما نه آنها را گفته ايم و نه انجام داده ايم، تا اينكه ما را مورد خشم مردم قرار دهند»( ).
پس دروغگويان دروغ بافته و اقوال و رواياتي از زبان أئمّه جعل نموده اند تا ضلالتها و اباطيل خود را رواج دهند و علي و اولاد پاك او از آنها بيزار ميباشند، و در رأس اين جاعلان دجّال و سخن چين، سبأيّه ميباشند كه رهبرشان عبدالله بن سبا بود، و بعد از مدّتي و پس از حوادث متعدّدي آنها توانستند كه بسياري را فريفته و از اسلام صحيح و صريح خارج سازند و داخل يك مذهب غريب و اجنبي نمايند، و از عقايد ساده و بيغلّ و غش اسلامي كه عبارتست از وحدانيّت خداوند عزّوجلّ و آزادي و عدالت و كرامت انسان و عدم تفريق بين مردم بر حسب جاه و مقام، خارج نمايند و آنها را به سوي شرك و وثنيّت و بت پرستي و قبرپرستي و امام پرستي و مرجع بازى و شخصيّت پرستي بكشانند.
آري از اسلام ساده و فطري كه منبع آن قرآن ميباشد مردمان را به سوي فلسفهبافي يهودي و وثنيّت و مجوسيّت و پيچيدگيهاي مسيحيّت تحريف شده و به سوي شرك به خداوند و بردگي بشر و تفريق بين مسلمين بنابر حسب و نسب و جاه و مال، خارج ساختند. سبأيّه اصل تمام فرق و مذاهبي گشت كه از تشيّع ناشي شدند و آراء سبأيّه عقايد اكثرقريب به اتفاق اين فرقهها گرديد، و اختلافشان برحسب دوري و نزديكي به آن باورهاي سبأيّه بود، و در صفحات آينده (إن شاء الله) با دليل و برهان بيشتري و با رجوع به كتب معتمد و موثق خوانندگان خواهند ديد كه چگونه افراد پيرو همين مجعولاتي گشتند كه آل بيت ‡ از آنها ناليده و بيزاري ميجستند و لهذا حكيم دهلوي در كتاب مهّم خود بعد از ذكر فرق شيعه ميگويد:
«طبقه دوّم: گروهي هستند از سست ايمانهاي منافق صفت كه قاتلان عثمان و پيروان عبدالله ابن سبا بودند و هم اينها بودند كه به صحابهء كرام ناسزا گفته و در لشگر امير جاي گرفته و خود را بعد از ارتكاب آن جنايات عظيم از شيعيان ميشمردند و بعضي از آنها به خاطر مقام و مال به دامن امير چنگ زدند، و با اين حال به امير اظهاراتي مينمودند كه داراي كمال خباثت و لئامت بود و به دعوت امير گردن ننهادند و بر مخالفت او اصرار ميورزيدند و خيانتهايشان روشن و ظاهر بود و بر مردم و اموال آنها دست درازي ميكردند و بر صحابه زبان درازي مينمودند. اين گروه رؤساي اوّليه رافضيان هستند. چرا كه بناي دين و ايمان خود را در اين طبقه بر اين فاسقان و منافقان و منقولات آنها گذاشتند و سبب كثرت روايت اين مذهب از امير (كرّم الله وجهه) به واسطهء اين افراد همين است و مؤرّخان سبب دخول منافقان از اين باب را ذكر نموده و ميگويند كه: آنها قبل از وقوع حادثهء تحكيم به خاطر كثرت و قدرت شيعيان اوّليه و راستين در لشگر امير، ضعيف بودند، ليكن وقتي كه تحكيم رخ داد و از قدرتگيري دوبارهء خلافت نوميد شدند، شيعيان راستين و اوّليه از دومةالجندل كه محلّ تحكيم بود با يأس و نوميدي به اوطان و مساكن خود بازگشتند، و سعي در ترويج احكام شريعت و ارشاد و روايت احاديث و تفسير قرآن مجيد نمودند، همچنانكه خود امير (كرّم الله وجهه) در داخل كوفه به همين كارها مشغول شد، و در اين وقت از شيعيان اوّليه جز اندكي كه در كوفه منزل داشتند در ركاب او باقي نماندند. هنگاميكه آن فرقهء ضالّه مجال را براي اظهار ضلالتهاي خود مناسب ديد، آن جسارت و گستاخيهاي بيادبانه را كه سابقاً در مورد امير و سبّ اصحاب و پيروان زندهء او مخفي نمودهبودند، اظهار نمودند و معهذا طمع در مناصب نيز داشتند. چرا كه عراق و خراسان و سرزمين فارس و حيره هنوز در تصرّف امير بود و امير (كرّم الله وجهه) همچنانكه موسي با يهود و پيامبر با منافق رفتار نمود با آنها رفتار كرد»( ). و نوبختي شيعي نيز اين دگرگوني و تحوّل را تأييد ميكند و ميگويد:
«وقتي علي كشته شد، قائلان به امامت او سه گروه شدند: گروهي گفتند كه: علي نمرده و نميميرد و كشته نميشود تا اينكه با عصاي خود بر عرب مسلّط شده و زمين بعد از اينكه پر از ظلم و جور شدهاست پر از عدل و داد نمايد. و اين اوّلين فرقه در اسلام بعد از پيامبر است كه قائل به توقّف ميباشد، و اوّلين گروهي است كه غلوّ و افراط نمود و اين گروه سبأيّه ناميده شد و از پيروان عبدالله بن سبأ ميباشد و او كسي بود كه ناسزاگويي از ابوبكر و عمر و عثمان و صحابه را علني نموده و از آنها اظهار بيزاري ميكرد و ميگفت كه: علي اينها را به او ياد دادهاست». و بقيّهء سخناني را كه سابقاً از ايشان و ديگران نقل كرديم، نقل ميكند، تا اينكه ميگويد: «بدين خاطر است كه كساني كه با شيعيان مخالفند ميگويند كه اصل رفض (تشيّع) از يهوديّت گرفته شدهاست»( ). و كشّي نيز همين روايت را همچنانكه سابقاً آورديم، ذكر نمودهاست.
اين عبارات را خصوصاً اعاده كرديم چون ارتباط مستقيم با فهم شيعه و تشيّع و مراحل تحوّل و دگرگوني آن دارد تا شيعيان بدانند كه چطور مذهبشان تغيير كرده. و بدانند كه حتّي مراجع و منابع قديم آنها نيز به اين امر خطير اتّفاق دارند.
اين اوّلين حادثهء مهمّ تغيير عقيدتي و ديني و فكري و اساسي و ريشه اي بود كه در تشيّع رخ داد كه فكر و روش تشيّع را در خلال قرون متمادي تغيير داد، همچنانكه نوبختي و كشّي شيعه و قبل از آنها قمي و بسياري ديگر اعتراف دارند. از اينجا بود كه رهبري فكري تشيّع به دست سبأيّه و يهوديان افتاد و احزاب مخفي و مخوف يهود با تشيّع همان بازي را كردند كه قبلاً با مسيحيّت به دست پولس كردهبودند و هر كس كه از مسلمانان و غير مسلمانان كتب تاريخ را تحقيق و بررسي كرده و همهء مؤرّخان و علماي رجال و فرق از سنّي و شيعه و مستشرق و يهود و نصاري و غيره، بر اين امر اتّفاق رأي دارند( ).
يوليوس ولهازن در ذكر سبأيّه ميگويد:
«منشأ سبأيّه به زمان علي و حسن باز ميگردد و به عبدالله بن سبأ منسوب ميباشند ... جز اينكه مذهب شيعه كه به عبدالله بن سبأ منسوب است و او مؤسس آن ميباشد، بيشتر از اينكه به ايرانيان باز گردد به يهود نزديكتر است»( ).
و قابل ذكر است كه گروهي از شيعيان اوّليه كه هيچ فرقي با بقيّهء مسلمين در عقايد نداشتند، پس از آنكه آن تحوّلات رخ داد، همچنان بر سر عقايد اوّليهء خود ماندند، كه در رأس اينها فرزندان علي مثل حسن و حسين و محمّد و ابوبكر و عمر و عثمان و بقيّهء فرزندان علي و بقيّهء بنيهاشم از فرزندان عبّاس و عقيل و جعفر و طالب و ديگر از عموزادگان حسنين و غيره ميباشند كه همچنان بر سر عقايد خود ماندند، ليكن ما در اينجا درصدد بيان بدعتها و تغييرات و تحوّلاتي هستيم كه به دست توطئهگران يهودي و غير يهودي در تشيّع رخ داد.
عبدالله بن سبأ بين وهم و حقيقت( )
نويسندگان و مؤرّخان در شخصيّت و شهر و قبيلهء عبدالله بن سبأ اختلاف كردهاند. بعضيها او را به قبيلهء «حمير»( ) نسبت دادهاند. ابن حزم ميگويد: «گروه دوّم فرقهء غُلات-افراطيون- كساني هستند كه به الوهيّت و خدايي غير خدا معتقدند كه اوّلين گروه آنها پيروان عبداللهبن سبا حميري ميباشند»( ).
امّا بلاذري و أشعري قمي ابن سبأ را به قبيلهء «همدان» نسبت ميدهند و بلاذري( ) او را «عبدالله بن وهب همداني» و أشعري قمي( ) او را «عبدالله بن وهب راسبي همداني» مينامند و ميگويد كه: فرقهء سبأيّه پيروان عبدالله بن وهب راسبي همداني ميباشند.
و عبدالقاهر بغدادي ميگويد كه: ابن سبأ از اهل «حيره» بوده و از يهوديان حيره كه تظاهر به اسلام ميكردهاست( ).
ابن كثير ميگويد كه: اصل ابن سبأ از روم بوده و تظاهر به اسلام مينموده و بدعتهاي قولي و فعلي زشتي ايجاد نمودهاست( ).
امّا طبري و ابن عساكر ميگويند كه: ابن سبأ از يهوديان يمن و از اهل صنعاء ميباشد( ).
بعد از تأمّل در آراء مؤرّخان به اين نتيجه ميشود رسيد كه ابن سبأ از اهالي يمن بوده و رأي اكثر محقّقان و اهل علم بر اين است و اگر در گفتههاي سابق دقّت كنيم ميبينيم كه در آنها تعارض حقيقي وجود ندارد، زيرا «حمير» و «همدان» دو قبيله در يمن بودهاند، و در اصل ابن سبأ كه يمني است جز بغدادي و ابن كثير اختلاف نكردهاند. ظاهراً براي بغدادي امر مشتبه گشته و پنداشتهاست كه ابن سبا و ابن السّوداء دو شخصيّت متفاوت بودهاند( )، اما هيچكدام از مؤرّخين با ابن كثير در اينمورد موافقت نداشتهاند، اگر چه به طور قطع نميتوان گفت كه ابن سبأ از چه قبيلهاي بودهاست.
در مورد پدر ابن سبأ نيز مؤرّخان اختلاف كردهاند، بعضيها مثل جاحظ، ابن سبا را از طرف پدر به «حرب» نسبت ميدهند( ) و اكثر علما او را از طرف پدر به «سبأ» نسبت داده و ميگويند: «عبدالله ابن سبأ». و از جملهء اين دانشمندان ابن قتيبه( ) و طبري( ) و ابوالحسن أشعري( ) و شهرستاني( ) و شيخ الإسلام ابن تيميّه( )، و از شيعيان النّاشيء الأكبر( ) و أشعري قمي( ) و نوبختي ميباشند.
امّا نسبت مادري ابن سبأ از حبشيّه( ) ميباشد و لهذا به او ابن السّوداء نيز ميگويند، همچنانكه جاحظ( ) و طبري و ذهبي( ) و مقريزي( ) بر اين قول رفتهاند.
البتّه نسبت مادري نامبرده براي بعضي از محقّقان ايجاد اشكال نموده و پنداشتهاند كه ابن سبأ غير از ابن سوداء ميباشد، همچنانكه براي اسفرايني اين شبهه رخ دادهاست( ).
سبب اختلاف در تعيين شخصيّت ابن سبأ
از اينكه اين همه تعدّد آراء در ميان محقّقان و مؤرّخان در تعيين شخصيّت ابن سبأ رخ داده جاي تعجب نيست، زيرا او به عنوان يك بازيگر سياسي و توطئهگر خود را در پردهاي از ابهامها پوشاندهاست. چون هدف او از توطئههايش تفرقهء بين مسلمين و نابودي اسلام و جنگ با توحيد بودهاست، و لهذا وقتي كه عبدالله بن عامر والي بصره از طرف عثمان بن عفّان از او دربارهء شخصيّتش پرسيد، پاسخ داد كه: «من از اهل كتاب هستم و رغبت به اسلام و به جوار تو دارم» و از نام خود و نام پدرش چيزي نگفت( ).
و همين رازگونگي و مخفيزيستي اوست كه سبب اختلاف بين مؤرّخان شدهاست، و هيچ بعيد نيست كه نامبرده مثل هر بازيگر و توطئهگر ماهري نامهاي ديگري نيز بر خود نهادهباشد، تا جرائم و دسيسههايش را مخفي سازد.
منكران وجود ابن سبأ:
بعضي از شيعيان معاصر و معدودي از كساني كه به اهل سنّت منتسب ميشوند و برخي از خاورشناسان، منكر وجود ابن سبأ گشتهاند و به نظر آنها آنچه را كه مؤرّخان و فرقهشناسان و محقّقان دربارهء روايتها و اخباري كه دربارهء ابن سبأ و نقش تاريخي او در صدر اسلام و ايجاد فرقهء سبأيّه نقل كردهاند همه جعلي بوده و ميگويند: دشمنان شيعيان اين اخبار را وضع كردهاند. بد نيست كه به سراغ اينان و اقوال و ادلّهشان برويم:
اوّلاً- منكران وجود ابن سبأ از شيعيان:
1- محمّد حسين كاشفالغطاء
روحاني شيعي عراقي محمّد حسين آل كاشف الغطاء ميگويد كه: ابن سبأ خرافهاي بيش نيست كه ساخته و پرداختهء قصّههاي شبانه در عهد اموي و عبّاسي است. امّا تعجّب در اينست كه بعد از اين انكار، اعتراف كتب قديمي شيعه را در شرح حال ابن سبأ ذكر نموده و ميگويد كه: آنها همگي او را لعنت نمودهاند( ). و عجيبتر اينكه در جاي ديگر اعتراف ميكند كه آن مطلب را از سر تقيّه گفته است( ). مؤلّف كتاب «لله ثمّ للتّاريخ» آقاي سيد حسين الموسوي كه از علماي نجف ميباشد ميگويد: وقتي كه از آل كاشف الغطاء دربارهء ابن سبأ پرسيدم، پاسخ داد كه ما در اينمورد تقيّه كردهايم (چرا كه آن كتاب را براي دعوت اهل سنّت نوشتهايم). اين هم بزرگترين عالم شيعي معاصر كه حتّي در مورد قضاياي تاريخي تقيّه ميكند!!
2- مرتضي عسكري
او از پرگوترين و كوشاترين نويسندگان شيعي در مورد ابن سبأ ميباشد، و ميگويد كه: سيف بن عمر نامبرده را جعل كرده و طبري از او نقل نموده است، و عسكري كتابي در اينمورد نوشته به نام: «عبدالله بن سبأ و افسانههاي ديگر» كه به زعم وي همهء نويسندگان اين افسانه را از طبري نقل كردهاند و طبري از سيف بن عمر كه او را به زعم خود، جاعل اين قصّه و قصّههاي ديگر ميداند. و در جلد دوّم كتابش اتّهامهاي بيشتري به سيف بنعمر زده و ميگويد كه: او اوّلاً از تعصّب قبلي برخوردار بوده و به مدح و ثناي عدنانيها و نشر فضائل آنها و ايجاد فتنه بين قحطاني ها و نشر معايب آنها ميپرداخته است. ثانياً زنديق بودن او سبب بدنامى تاريخ اسلام و حقايق آن شده است، و اضافه ميكند كه سيفبنعمر اصلاً در نزد محدّثين ضعيف است و نبايد به روايات تاريخي او اعتناء كرد، و در نهايت به اين نتيجه ميرسد كه اساساً ابن سبايي وجود نداشته است.
3- محمّد جواد مغنيه
او از كساني است كه مقدّمهاي بر كتاب عسكري نوشته و سخن او را دربارهء ابن سبأ تأييد كرده و ميگويد: سيف بن عمر اين شخصيّت خيالي را جعل نموده، چنانكه افرادي به نام صحابه و تابعين جعل كرده و از زبان آنها اخبار و رواياتي نقل نموده است( ).
4 و 5- دكتر علي الوردي و دكتر كامل مصطفي الشّيبي
اين دو نقر از نويسندگان نامدار شيعي عراق هستند كه الشّيبي از آراء وردي متأثّر شده و هر دو منكر ابن سبا گرديدهاند و سعي كردهاند كه عمّار بن ياسر را به جاي ابن سبأ بگيرند و آندو را يك شخصيّت حساب كنند( ).
6- عبدالله فيّاش
او نيز از علماي شيعه است كه منكر وجود ابن سبأ گرديده و ميگويد كه: او به خيال نزديكتر است تا به حقيقت( ).
ثانيا- منكران ابن سبأ از غير شيعه
1- طه حسين
طه حسين در رأس نويسندگان معاصري است كه منكر وجود ابن سبأ گرديدهاند و ميگويد: به خيال من كساني كه ابن سبأ را بزرگ كردهاند، هم به خود و هم به تاريخ شديداً ظلم كردهاند، و اوّلين چيزي كه ملاحظه ميكنيم اينست كه در منابع مهمّي كه در مورد اختلاف بر عليه عثمان سخن گفتهاند، خبري از قصّهء ابن سبأ نيست( ). و در جاي ديگر ميگويد كه: دشمنان شيعه او را جعل كردهاند( ).
2- دكتر علي النشار
بعد از طه حسين دكتر علي النّشار دوّمين شخصيّت مهمّي است كه منكر وجود ابن سبا گرديده و او را يك شخصيّت وهمي ميداند و ميگويد: احتمال دارد كه شخصيّت ابن سبا جعلي بوده و همان «عمّاربنياسر» باشد، و نواصب او را جعل كردهاند( ). و اين سخن از نشار بعيد نيست چرا كه او بسيار متأثّر از وردي شيعي است و سخن وي را كلمه به كلمه نقل ميكند.
3- دكتر حامد حفني داود
نامبرده از كساني است كه از نوشتههاي شيعيان حاضر متأثّر شده و وجود ابن سبا را انكار نموده است. او در مقدّمهاي كه بر كتاب عسكري نوشته، تأييد كامل خود را از آن كتاب اعلان نموده است( ).
ثالثا- منكران وجود ابن سبأ از خاورشناسان
1- اسرائيل فرد لندر
او يك خاورشناس آلماني است كه در مورد فرق و اديان و يهوديّت در جزيرة العرب و مذاهب شيعه نوشته هايي دارد( )، و از اوّلين خاورشناساني است كه به موضوع ابن سبأ پرداخته و روايات متعدّد دربارهء او را طي حدود 80 صفحه بررسي كرده است( ). و در نهايت او را انكار ميكند.
2- كايتاني
خاورشناس ايتاليايي كايتاني نيز از كساني است كه منكر وجود ابن سبا گشته و از روايات سيف بن عمر خرده گرفته است و مي گويد كه: مدرسهء مدينه و روايات شامي و مصري به حوادث فتنه در ايّام عثمان رنگ سياسي و اداري و اقتصادي داده، بدون اينكه از اساس ديني آن حوادث حرفي بزند، و چنين اضطراب ديني را در آن زمان مستحيل ميداند. ميگويد: بعيد نيست كه يك بازيگر سياسي در اصحاب علي بوده باشد كه ابن سبأ نام داشته ليكن اين همه نقش را به او دادن به خيالپردازي بيشتر شبيه ميماند( )، و افراد ديگري نيز مثل برناردلويس خاورشناس انگليسي و ليوي ديلا ويدا، خاورشناس ايتاليايي يهوديّت ابن سبأ را منكر شدهاند( ).
بررسي ادلّهء منكران وجود ابن سبأ و ردّ بر آنها
خلاصهء ادلّهء منكران وجود ابن سبأ عبارتست از:
اوّلاً: اخبار ابن سبأ در ميان مردم از طريق طبري منتشر شدهاست كه او اين روايات را از سيف بن عمر تميمي اخذ كردهاست. پس تنها مصدر اخبار ابن سبأ سيف ميباشد، و سيف بن عمر كذّاب بوده و علماي جرح و تعديل او را تضعيف كردهاند.
ثانياً: اينكه ابن سبأ اصلاً وجود واقعي نداشته و در واقع او عمّاربن ياسر بوده به دليل اينكه هر دو به ابن سوداء مشهور بودهاند.
ثالثاً: اينكه مؤرّخان از ذكر ابن سبأ يا ابن سوداء در جنگ صفّين خودداري نمودهاند و اين دليل عدم وجود اوست.
رابعاً: ابن سبأ وجود حقيقي نداشته بلكه شخصيّتي وهمي بوده كه دشمنان تشيّع به خاطر طعن به مذهب و نسبت آن به يهوديان او را جعل كردهاند.
نقد ادلّه:
دليل اوّل فوق الذكر داراي دو مقدّمه ميباشد: يكي اينكه طبري مصدر اين اخبار است كه در ميان مردم منتشر شدهاست و او اين اخبار را از سيف بن عمر گرفته كه تنها مصدر و منبع اخبار ابن سبأ ميباشد. دوم اينكه سيف ضعيف است و علماي جرح و تعديل او را جرح كردهاند.
مقدّمهء اوّل باطل است چرا كه تنها طبري نيست كه روايات سيف بن عمر را از ابن سبأ نقل كردهاست بلكه روايات سيف از طرق ديگري غير از طبري نيز نقل شدهاست و اين طرق عبارتند از:
1- از طريق ابن عساكر (متوفّاي سال 571 هـ)
ابن عساكر روايات سيف دربارهء ابن سبا و سبأيّه را از طريقي غير از طبري روايت كردهاست و ميگويد: ابوالقاسم سمرقندي از ابوالحسين بن النقور از طاهر المخلص از احمد بن عبدالله بن سيف از السّري بن يحيي از شعيب بن ابراهيم از سيف بن عمر از عبدالله بن مغيره عبدي از مردي از عبدالقيس روايت ميكند كه وقتي كه ابن السّوداء ناسزاگويان را ديد كه به سيرت علي بد ميگويند برخاست و گفت... الخ( ).
2- از طريق محمّد بن يحيي المالقي (متوفّاي 741 هـ)
نامبرده در مقدّمهء كتاب (التّمهيد والبيان في مقتل الشّهيد عثمان بن عفّان) ذكر نمودهاست كه به تأليف خود سيف مراجعه نمودهاست و ميگويد: اين كتابي است كه در آن از كشتن امام شهيد سخن خواهم گفت و آنچه را كه ائمّه و علماء در كتب و تاريخ مييابند و از آن جمله كتاب الفتوح است از سيف بن عمر تميمي( ).
مالقي ميگويد كه: مستقيماً از كتاب سيف اخذ نمودهاست، و از آن جمله در اين كتاب آمدهاست كه: در سال سي و سه گروهي بر عليه عثمان حركت نمودند كه مالك اشتر و أسود بن يزيد و عبدالله بن سبأ مشهور به ابن السّوداء در ميان آنها بودند( ).
3- از طريق ذهبي (متوفّاي 748 هـ)
ذهبي در تاريخ خود در ضمن شرح اخبار كشتهشدن عثمان سخني دربارهء ابن سبأ از سيفبن عمر آورده و ميگويد: سيفبن عمر از عطيّه از يزيد نقعيسي نقل ميكند كه وقتي كه ابن السّوداء به سوي مصر رفت نزد كنانهء بن بشر منزل گزيد( ). و دو چيز دلالت دارد بر اينكه ذهبي اين روايت را مستقيماً از كتاب سيف گرفتهاست و از روايت طبري نبودهاست. يكي اينكه اين روايت در تاريخ طبري وجود ندارد. دوم اينكه: ذهبي در مقدّمهء كتابش مصادري را كه مطالعه نموده ذكر كرده و ميگويد: دربارهء اين تأليف مصنّفات فراواني را مطالعه كردهاست و مادّهء آن از دلائل النّبوّة بيهقي و الفتوح سيف بن عمر ميباشد( ).
اين طرق سهگانه دلالت دارد بر اينكه طبري راجع به روايتهاي سيف بن عمر دربارهء ابن سبأ تنها نيست، و اينكه او تنها منبع اين اخبار نيست بلكه در نقل از سيفبن عمر، ابن عساكر و مالقي و ذهبي با او شريك ميباشند.
امّا اين ادّعا كه سيفبن عمر تنها منبع اخبار ابن سبأ ميباشد نيز نادرست است چرا كه ابن عساكر در تاريخ خود روايات ديگري نيز ذكر نموده كه سيف در سلسلهء راويان آنها نيست و اين اخبار نيز وجود ابن سبأ را ثابت نموده و تأييد ميكند.
ابن عساكر از عمّار الدّهني نقل كرده كه ميگويد: از ابوالطّفيل شنيدم كه ميگفت: مسيّب بن لجبه را ديدم كه او (ابن السّوداء) را آورد و علي بر منبر بود، علي پرسيد كه چه كار كرده؟ گفت: بر خدا و رسول دروغ ميبندد( ).
و از يزيد بن وهب از علي روايت است كه گفت: اين سياه چرده (يعني ابن سبأ) را چه شدهاست و از من چه ميخواهد؟ و از طريق يزيد بن وهب نيز از سلمه از شعبه و از عليّبن ابي طالب روايت است كه گفت: اين سياه چرده (يعني ابن سبأ) را چه شدهاست كه از ابوبكر و عمر انتقاد ميكند( ).
اين روايتها دلالت دارد بر اينكه سيف تنها مصدر اخبار ابن سبأ نيست و ثقات( ) ديگري نيز اين اخبار را نقل كردهاند، و اين دليل بر بطلان ادّعاي منكران وجود ابن سبأ و استدلال آنها ميباشد كه بر اين مقدّمه استوار بود.
امّا ردّ بر مقدّمهء دوّم:
در اينكه سيف ضعيف است و علماي جرح و تعديل او را ضعيف شمردهاند، نسائي ميگويد: سيف بن عمر الضّبيي ضعيف است( ) ذهبي ميگويد: سيف بن عمر الضّبيي الأسدي و تميمي برجمي و يا سعدي كوفي نيز به او گفته ميشود و دربارهء فتوحات و رده تأليفاتي نوشتهاست، او مثل واقدي از هشام بن عروه و عبدالله بن عمر و جابر جعفي و بسياري از مجهولان روايت كرده. عبّاس از يحيي نقل كرده كه او ضعيف است و ابوداود گفتهاست كه: او ارزش ندارد، و ابو حاتم گفتهاست كه: او متروك است و ابو حيّان گفتهاست كه: او متّهم به زندقه است و بيشتر احاديث او منكر است( ).
ابن حجر ميگويد: او در حديث ضعيف و در تاريخ پايه و حجّت است و دربارهء اتّهام ابن حبان به او ميگويد كه: او دربارهاش زيادهروي كردهاست( ).
خلاصهء سخن علماي جرح و تعديل اينست كه سيف در حديث ضعيف است ولي در تاريخ روايات او مورد قبول است و بلكه بالاتر از اين عمده و حجّت شمرده ميشود، چنانكه ابن حجر او را چنين وصف نمودهاست.
و از اينجا پي ميبريم كه اخبار تاريخي كه از طريق سيفبن عمر آمده نزد اهل حديث قابل قبول بوده و لهذا محدّثان و ديگران بر روايت كتب او اعتماد كردهاند.
و لهذا ابن حجر بعد از نقل روايات ابن عساكر دربارهء ابن سبأ ميگويد: اخبار عبدالله بن سبأ مشهور بوده و در تاريخ وجود دارد( ). او تصريح به شهرت اين روايات نمودهاست كه در ضمن آنها روايات سيفبن عمر وجود دارد.
ذهبي يكي از منابع خود در كتاب تاريخ الإسلام خود را كتاب «الفتوح» سيفبن عمر ذكر ميكند( )، همچنانكه سابقاً ديديم. پس هر دو مقدمهء منكران وجود ابن سبأ كه مبناي پندار و گمانشان بود، باطل ميشود.
ردّ بر دليل دوّم:
دوّمين دليل آنها بر مبناي اين زعم است كه ابن سبأ اصلاً وجود نداشتهاست بلكه او همان عمّار بن ياسر است. اين خود، بنا به گفتهء شيخ جميلي( ) باطل است و دليل جهل و بياطّلاعي گويندهء آن ميباشد و بطلان آن از چند جهت است:
1- مؤرّخاني كه اخبار ابن سبأ را آوردهاند، شخصيّت مستقلّ عمّاربن ياسر را از شخصيّت ابن سبا جداگانه ذكر كردهاند. مثلاً طبري كه از قديميترين مصادري است كه اخبار ابن سبأ را ذكر نموده، آن اخبار را ضمن داستان او و حركات مشكوك و توطئه هايش در عهد عثمان آورده و اينكه چگونه وي در صدد افساد عقيدهء مسلمين و ايجاد شورش در شهرها بر عليه عثمان بودهاست و در ضمن ذكر ميكند كه عثمان عمّار را به سوي مصر روانه نمود...( ). و همچنين ابن كثير( ) و ابن الأثير( ) و ابن خلدون( ) شخصيّت جداگانه براي هر يك از آن دو تن، ذكر ميكنند.
اينها مؤرّخان بزرگ اسلام ميباشند و همگي شخصيّت ابن سبأ و شخصيّت عمّار بن ياسر را جداگانه ذكر ميكنند و اينكه ابن سبأ در صدد ايجاد فساد بين مسلمين بودهاست. بعد از همهء اين اقوال، معقول نيست كه كسي مدّعي شود آن دو تن، يك شخصيّت واحد بودهاند!
2- كتب جرح و تعديل مورد اعتماد خود شيعيان، اين ادّعا را ردّ ميكند، چرا كه كتب آنها نيز شخصيّت عمّاربن ياسر را از ابن سبأ جدا ساخته و او را از اصحاب عليّبن ابي طالب دانستهاند و ابن سبأ را زنديق و ملعون شمردهاند كه بر علي دروغ ميبستهاست( ).
3- همهء دلايلى كه وردي و شيبي و ديگران بر اين آوردهاند كه ابن سبأ و عمّار يك شخصيّت ميباشند، سست و بياساس است و اتّفاق آن دو بر كنيهء مشترك «ابن السّوداء» است كه اگر هم اين كنيه براي عمّار فرضاً درست باشد، دليل بر اين نميتواند باشد كه آن دو يك شخصيّت بودهاند، چرا كه بسياري از افراد در كنيه و حتي در اسم تشابه دارند و يكي نيستند، و اينكه عمّار يمني بوده و به هر يمني ميشود گفت سبأي، اين نيز نادرست است چرا كه سبأ جزئي از سرزمين يمن است و به هر يمني نميشود سبأيي گفت و فقط عكس آن درست است. و اينكه عمّار شديداً علي را دوست داشته و براي بيعت او فعّاليّت ميكرده است، اين ويژهء عمّار نيست، همهء صحابه، علي را دوست داشتهاند و اصلاً آنها با همديگر دوست و يار بودهاند و همينها بودند كه بعد از شهادت عثمان با علي بيعت كردند و تفاوت بسياري است بين محبّت عمّار به علي و غلوّ ابن سبأ دربارهء علي.
و امّا اين زعم آنها كه عمّار به مصر رفته تا مردم را بر عليه عثمان بشوراند، يك دروغ روشن و واضح است، چون خود عثمان او را براي تحقيق شايعات به مصر فرستاد.
ردّ بر دليل سوّم مبني بر عدم وجود ابن سبأ در صفّين:
اين دليل عجيب است كه عدم ذكر مؤرّخين از ابن سبا در جنگ صفّين دليل بر عدم وجود اوست! چنين چيزي دليل عدم وجود ابن سبا نميشود، زيرا مؤرّخان اين عهد را بر خود نبستهاند كه همهء تفاصيل حوادث را ذكر كنند. از سوي ديگر ممكن است ابن سبا در صفّين شركت نداشته و در اين صورت، دليلي براي ذكر او توّسط مؤرّخان در ميان نبوده است. و روي همرفته، اين بهانه نميتواند در مقابل آنچه كه مؤرّخان در اثبات وجود ابن سبا ذكر كردهاند ايستادگي كند.
ردّ بر دليل چهارم:
مبناي چهارمين شبهه اين بود كه ابن سبا در واقع وجود نداشته است، بلكه او يك شخصيّت خيالي است كه دشمنان شيعه بخاطر طعن بر تشيّع، او را جعل كردهاند!
اين ادّعايي است كه حجّتي به همراه ندارد، و هركس ميتواند ادّعاهاي ديگري نيز نظير آن را مطرح كند. بايد به حجّت و برهان نگريست و بنا بر دلايل تاريخي ابن سبا يك شخصيّت حقيقي بوده و مؤرّخان شيعه نيز مثل مؤرّخان سنّي او را ذكر كردهاند و از قدماء هيچكس منكر او نشده است، اگر دشمنان شيعه او را جعل كرده بودند، چرا خود شيعيان او را ذكر كرده و ترجمهء احوالش را آوردهاند؟!
حال كه اين شبهات را يك به يك بررسي كرديم به سراغ مؤرّخان و دانشمنداني ميرويم كه به اثبات شخصيّت ابن سبأ پرداخته و در اين ارتباط تحقيق و بررسي كردهاند.
اوّل- غير شيعياني كه وجود ابن سبا را ثابت كردهاند:
1- ابن حبيب بغدادي (245هـ)
ابن حبيب بغدادي ابن سبأ را ذكر كرده او را از فرزندان حبشيها شمرده است( ).
2- جاحظ (255 هـ)
جاحظ روايتي از زهربنقيس آورده كه ميگويد: وقتي كه بعد از ضربت خوردن عليّابنأبيطالب به مدائن آمدم ابنالسّوداء مرا ملاقات كرد( ).
3- ابن قتيبه (276 هـ)
از سبأيّه نام برده و ميگويد كه: به ابن سبأ منسوب هستند: «سبأيّه از رافضيان هستند كه منسوب به ابن سبأ ميباشند و او اوّلين كس از رافضيان بود كه كفر ورزيده و گفت: علي ربّ جهانيان است و علي او و يارانش را در آتش انداخت»( ).
4- طبري (310 هـ)
قصّهء ابن سبأ و فتنهانگيزيهاي او را در زمان عثمان بن عفّان مفصّلاً آورده است كه سابقاً بدان اشاره شد.
5- ابن عبد ربّه (328 هـ)
ميگويد كه: ابن سبأ و گروه او سبأيّه دربارهء عليّبنأبيطالب غلوّ كردند و گفتند كه: او خالق ماست( ).
6- ابوالحسن أشعري (330 هـ)
راجع به سبأيّه ميگويد كه: آنها پيروان عبدالله بن سبا بوده و ميپندارند كه علي نمرده و به دنيا باز ميگردد و مي گويد كه: ابن سبا به علي مي گفت: تو هستي، تو هستي (يعني تو خدا هستي!)( ).
7- ابن حبان (354 هـ)
ابن حبان در دو موضع از كتابش ميگويد كه: يزيد جعفي و محمّد بنسائب كلبي از سبأيّه و از پيروان عبدالله بن سبأ بودند( ).
8- مطهر بن طاهر مقدسي (355 هـ)
از سبأيّه ياد نموده و ميگويد كه آنها ميپندارند نميميرند و علي نمرده است و در ميان ابرهاست و اگر صداي رعد را بشنوند ميگويند: علي خشمگين شده است( ).
9- ملطي (377 هـ)
از سبأيّه سخن گفته و ميگويد: آنها پيروان عبدالله بن سبأ ميباشند كه به علي ميگفت توئي توئي: علي گفت من كيم؟ گفت: خداوند خالق( ).
10- بغدادي (421 هـ)
سبأيّه را فرقهاي خارج از اسلام دانسته و ميگويند آنها پيروان عبدالله بنسبا بودند كه راجع به علي غلوّ ميكرد و او را پيامبر ميپنداشت و بعدها بيشتر غلوّ نموده و قائل به خدايي علي شد( ).
11- ابن حزم اندلسي (456 هـ)
در ضمن سخنش از شيعه از ابن سبا ياد نموده و ميگويد: سبأيّه پيروان عبداللهبنسبأحميري، يهودي هستند كه گفتهاند: علي زنده است و در ميان ابرها ميباشد( ).
12- اسفرايني (471 هـ)
از سبأيّه سخن گفته و ميگويد: آنها پيروان عبدالله بن سبأ ميباشند كه علي او را به ساباط مدائن تبعيد نمود( ).
13- شهرستاني (548 هـ)
راجع به سبأيّه نوشته و ميگويد: آنها پيروان ابن سبأ ميباشند كه علي او را مدائن تبعيد كرد( ).
14- سمعاني
به ابن سبا پرداخته و ميگويد: او از رافضيان بوده و سبأيّه با او نسبت دارند( ) و علي او را به مدائن تبعيد كرد.
15- ابن عساكر (571هـ)
چند روايت دربارهء ابن سبأ و اخبار او نقل كرده كه بعضيها از طريق سيفبنعمر و بعضي از طرق ديگر ميباشد كه سابقاً به آن اشاره شد.
16- نشوان حميري (573هـ)
در مادّهء سبأيّه مينويسد: سبأيّه (و عبداللهبنسبأ)گفتهاند كه: علي نمرده و نميميرد تا زمين را پر از عدل و داد كند، از آنجا كه پر از ظلم و جور شده است( ).
17- فخرالدّين رازي (606هـ)
از فرق غُلات-افراطيون- سخن گفته و سبأيّه را ذكر نموده و ميگويد: آنها پيروان عبداللهبنسبأ ميباشند كه ميپنداشتهاند علي خدا ميباشد( ).
18- ابن أثير (630هـ)
بعضي از روايات طبري دربارهء عبداللهبنسبأ را بعد از حذف اسانيد آن نقل كرده است( ).
19- شيخ الإسلام ابن تيميّه (728هـ)
در چند موضع از كتبش از عبدالله بن سبأ نام برده و ميگويد كه: او، اوّلين فردي است كه مذاهب رافضيان را بنا نهاد، و ميگويد: اصل رافضيان از منافقي زنديق ميباشد و ابنسبأ زنديق، رفض را بنيان نهاد و اظهار غلو كرده دعواي امامت منصوصه را نمود( ).
20- مالقي (741هـ)
در ضمن سخنش از كشته شدن عثمان، از ابن سبأ نام برده و ميگويد: در سال سيونههجري عبداللهبنسبأ معروف به ابن سوداء با گروهي بود كه بر عثمان شورش كردند( ).
21- ذهبي (748هـ)
در شرح حال عبدالله بن سبأ ميگويد: او از غُلات-افراطيون- شيعه و ضالّ و مضلّ (گمراه وگمراه كننده) بوده است( ).
22- صفدي (764هـ)
در كتاب الوافي از شرح حال ابن سبا نوشته و ميگويد كه: علي او را به مدائن تبعيد نمود( ).
23- ابن كثير (774هـ)
ابن كثير از نقش ابن سبا در شورش بر عليه عثمان سخن گفته و به روايت سيفبنعمر استشهاد ميكند كه ميگويد: او يهودي بوده و تظاهر به اسلام مينموده است( ).
24- شاطبي (790هـ)
ميگويد كه: بدعت سبأيّه و پيروان عبدالله ابن سبأ از بدعتهاي اعتقادي است كه راجع به وجود خداي دوّمي با خداوند است( ).
25- ابن أبي الغر الحنفي (792هـ)
در شرح عقيدهء طحاويه ميگويد كه: عبداللهبنسبأ تظاهر به اسلام نموده و ميخواسته همچنانكه پولس نصرانيّت را ويران كرد، اسلام را ويران كند( ).
26- جرجاني (816هـ)
دربارهء سبأيّه ميگويد كه: آنها پيروان عبداللهبنسبأ بودند و علي را خدا ميدانستند، و ابنسبأ ميگفته علي نمرده و ابن ملجم شيطاني را كشته است كه به شكل علي درآمده است( ).
27- مقريزي (816هـ)
از حوادث روزگار علي سخن به ميان آورده و ميگويد كه: در زمان او عبداللهبن وهب بنسبأ مشهور به ابن سوداء برخاسته و قائل به وصيّت رسول خدا بر امامت علي گرديد و اينكه او وصيّ رسول الله و خليفهء اوست و قول به رجعت را نيز او بدعت نهاده است( ).
28- ابن حجر (852هـ)
اخبار ابن عساكر را دربارهء ابن سبا نقل نموده و ميگويد: اخبار او در تاريخ مشهور ميباشد و بحمدالله بر مبناي روايت نيست، ليكن پيرواني دارد به نام سبأيّه كه معتقد به خدايي علي ميباشند و علي آنها را با آتش سوزاند( ).
29- اسفرايني (1188هـ)
ضمن شرح فرق شيعه فرقهء سبأيّه را نام برده و ميگويد: آنها پيروان عبدالله بن سبأ ميباشند كه به امير المؤمنين علي گفت كه: تو حقّا خدا هستي و او آنها را به آتش انداخت( ).
30- عبدالعزيز بن ولي الله دهلوي (1239 هـ)
دربارهء ابن سبأ ميگويد كه: از بزرگترين مصائب اسلام در آن ايّام تسلّط شيطاني از شياطين يهود بر طبقهء دوّم از مسلمين بود كه برايشان تظاهر به اسلام مينمود و ادّعاي غيرت ديني و محبّت اهل بيت داشت. اين شيطان عبدالله بن سبأ از يهوديان صنعاء بود كه ابن سوداء نيز شهرت يافته و دعوتش پر از مكر و خباثت و تدريجي بودهاست( ).
بسياري از محقّقان معاصر نيز وجود ابن سبأ را ثابت كردهاند كه فقط بعضي از آنها را نام ميبريم.
31- خير الدّين زركلي
در فرهنگ شهير خود (الأعلام) از ابن سبا نام برده و ميگويد: او رأس طائفهء سبأيّه بود و قائل به خدايي علي كه اصل وي از يمن بوده كه تظاهر به اسلام ميكردهاست( ).
32- عبدالله قصيمى
عبدالله قصيمى در كتاب خود (الصّراع بين الإسلام والوثنيّة) از عبدالله ابن سبأ نام برده و از نقش او در ايجاد بدعتها و ضلالتها خبر داده كه چگونه بعضيها را گمراه كردهاست. ميگويد: از مشهورترين افرادي كه به پندار خود مسلمان شده تا مسلمانان را از دين خود خارج نمايد مردي مكّار و خبيث از يهوديان يمن بود كه به او عبدالله ابن سبا گفته ميشد كه پيروان او از شيعيان سبأيّه ميباشند و ادّعاي ربوبيّت علي را داشت و علي خواست تا قصاصش كند ليكن او از كلاغ محتاطتر بوده و فرار كرد( ).
33- عبدالرّحمن بدوي
قضيّهء ابن سبا را در كتاب خود (مذاهب الإسلاميّين) تحت عنوان «چگونگي تأثير يهوديّت و مسيحيّت بر اسلام» بررسي نموده و بعد از ذكر گفتههاي طبري و بقيّهء مؤرّخين دربارهء ابن سبا ميگويد كه: از اين اقوال روشن ميشود كه:
1- عبدالله بن سبأ همان ابن سوداء ميباشد چون مادرش سياه (سوداء) بودهاست.
2- او از يهوديان اهل صنعاء بودهاست.
3- در زمان عثمان اسلام آوردهاست.
4- او بود كه در زمان عثمان بن عفّان فتنهها بر پا كرد و در شهرهاي مصر و عراق و شام و حجاز در صدد شورش بود.
5- او اوّلين كسي است كه گفت: علي وصيّ رسول خداست و اينكه علي به زمين باز ميگردد.
و بعد از آن اقوال منكران وجود ابن سبأ را از خاورشناسان و غيره ياد كرده و آنها را رد نمودهاست( ).
34- شيخ سليمان بن حمد العودة
اين شيخ پايان نامهء فوق ليسانس خود را تحت عنوان «عبدالله بن سبأ و تأثير او در ايجاد فتنه در صدر اسلام» اختيار نموده و همهء آنچه را كه قدماء و معاصران نوشتهاند بررسي كرده و سپس به اين نتيجه رسيدهاست كه: ابن سبأ شخصيّتي حقيقي بوده و نميتوان وجود او را انكار كرد( ).
35- دكتر سعدي الهاشمي
ايشان بحثي در ردّ بر منكران وجود ابن سبأ نوشته و ميگويد كه: اجماع محدّثين و علماي جرح و تعديل و مؤرّخان و فرقهشناسان و ادباء و علماء طبقات بر اين است كه ابن سبا وجود حقيقي داشتهاست، و آراء مخالفان را به شدّت رد نموده و ميگويد كه: عقايدي چون، عصمت و وصيّت و برائت از مخالفان (سياسي) علي و الوهيّت علي از بدعتهاي ابن سبا بودهاست و از كتب موثّق شيعه در اينمورد استدلال فراوان آوردهاست و ميگويد: شيعيان بر اقوال او خرده گرفتهاند چرا كه ائمّهء شيعه ابن سبأ را لعنت كردهاند و ممكن نيست كه بر معدوم لعنت بفرستند( ).
علماي بزرگ شيعه كه قائل به وجود ابن سبأ بودهاند:
1- النّاشيء الأكبر (293 هـ)
النّاشيء الأكبر ضمن سخنش از فرق سبأيّه، از ابن سبا نام برده و ميگويد: فرقهاي هستند كه به زعم آنها علي زندهاست و نميميرد ... و اينها پيروان عبدالله بن سبأ ميباشند و او از يهوديان صنعاء بودهاست( ).
2- أشعري قمي (301 هـ)
در كتاب المقالات و الفرق از سبأيّه نام برده و ميگويد: اين فرقه از پيروان عبدالله بن وهب راسبي همداني است و او اوّلين كسي بود كه علناً از صحابه تبرّي جست و به ابوبكر و عمر و عثمان و صحابه () ناسزا ميگفت( ).
3- نوبختي (از اعلام شيعه در قرن سوّم)
از بدعتهاي ابن سبأ دربارهء وجوب امامت علي بن أبي طالب نوشته و ميگويد كه: گروهي از علما از اصحاب علي گفتهاند كه: عبدالله بن سبأ يهودي بوده و مسلمان شده و ولايت علي را اختيار نمودهاست و در ايّام يهوديّت خود ميگفته كه: يوشع بن نون وصيّ موسي بودهاست و در ايّام اسلام خود همين مقوله را گفته كه علي بعد از وفات پيامبر وصيّ اوست( ).
4- الكشّي (369 هـ)
دربارهء عبدالله بن سبأ سخن گفته و پنج روايت از ائمّه در برائت از ابن سبأ و لعن وى و مذهب او آوردهاست. از ابو جعفر روايت نموده كه عبدالله بن سبأ ادّعاي نبوّت كرده و گمان ميكردهاست كه امير المؤمنين خدا ميباشد و اين سخن به امير المؤمنين رسيده و از او بازخواست نمود. ابن سبا اعتراف نموده و ميگفت: «تو او هستي» و در خاطرم افتادهاست كه تو خدا هستي و من پيامبرم، امير المؤمنين به او گفت كه: شيطان تو را مسخّر كرده، از اين گفتهات توبه كن، ليكن او امتناع نمود. سه روز او را مهلت داد تا توبه كند و توبه نكرد. سپس او را آتش زد. و از ابوعبدالله روايت كرده كه خداوند ابن سبأ را لعنت كند. دربارهء امير المؤمنين ادّعاي ربوبيّت ميكرد. به خدا قسم او( ) بندهاي مطيع بود، واي بر كسي كه بر ما دروغ بندد و افرادي دربارهء ما چيزهايي ميگويند كه خود ما نميگوييم و ما از آنها بيزاري ميجوييم( ).
5- صدوق (381 هـ)
در كتب خود روايتي در چگونگي مدعا آورده كه ابن سبا در آن ذكر شده و به امير المؤمنين اعتراض كردهاست( ).
6- ابن ابي الحديد (656 هـ)
ميگويد كه: ابن سبأ اولين كسي است كه راجع به علي غلوّ كرد و به او نسبت ربوبيّت داد( ).
7- نعمت الله جزائري (1112 هـ)
در كتاب خود ميگويد كه: ابن سبأ به علي گفت: حقّا تو الله هستي، علي او را به مدائن تبعيد كرد( ).
8- مامقاني (1351 هـ)
در كتب خود از ابن سبا نام برده و ميگويد كه: او از اصحاب علي بود و اظهار غلوّ نموده و كافر گرديد، و اقوال صدوق را نقل و تصديق نموده كه ابن سبأ غالي و ملعون بوده و علي را خدا ميدانسته و خودش را پيامبر( ).
9- محمّد حسين مظفّري (1369 هـ)
وي منكر ابن سبأ نيست ليكن او را در تشيّع انكار ميكند( ).
10- تا20- همچنين حسن بن علي حلي (736 هـ)( ) و يحيي بن حمزه زبيدي (749 هـ)( ) و مرتضي احمدبن يحيي (840 هـ)( ) و علي قهبائي (1016 هـ)( ) و اردبيلي (116 هـ)( ) و ملا محمّد باقر مجلسي (1111 هـ) كه به تفصيل از ابن سبأ سخن گفته( ) و محمّد باقر خوانساري (1313 هـ)( ) و ميرزا نوري طبرسي (1320 هـ)( ) شريف يحيي امين( ) و دكتر محمّد جواد مشكور( ) و صائب عبدالحميد( ).
همهء اينها بعد تفصيل از ابن سبأ سخن گفته و وجود او را تأييد كردهاند.
و بسياري از مستشرقان نيز قائل به وجود ابن سبأ بودهاند، از آن جمله فان قلوتن (1866-1902 م)( ) و يوليوس ولهزان( ) و گولدزيهر (1921 م)( ) و رينولد نيكلسن (1945 م)( ) و داديت- م. رونالدسن( ) و بسياري ديگر ميباشند.
اينها مختصري از اقوال و آراء محقّقان قديم و معاصر از اهل سنّت و شيعه و خاورشناسان است كه حقيقت وجود ابن سبأ را ثابت نموده و نقش او را در ايجاد فرقهء سبأيّه و شورش بر عليه اسلام روشن ميسازد، و قابل تصوّر نيست كه همهء اين دانشمندان از ملل پراكنده و در اعصار مختلف و با تخصّصهاي گوناگون بر جعل وجود ابن سبأ اتّفاق نمايند. بنابراين راهي جز تسليم به حقيقت نيست و آنهايي كه به خاطر ننگ و عار او را انكار ميكنند بهتر است كه اين عار را از مذاهب و انديشههاي ديني خود بزدايند تا گامي راستين و بدون تقيّه در وحدت حقيقي مسلمانان برداشته باشند.
تهمتهاي بياساس سبأيّه و شيعيان بر عثمان بن عفّان و تحوّل تشيّع اوّليه
قبل از پردهبرداري از چهرهء بعضي از حقايق تاريخي( ) بايد به اين نكته توجه نمود كه:
اوّلا:ً شعار عمومي نويسندگان مذهبي و روحانيون شيعي (يعني تقيّه) دروغ و خطاى محض بوده كه به آن پوشش مذهبي دادهاند و به دروغ روايت ميكنند كه: «هر كس تقيّه نكند ايمان ندارد»( ). و حتي ائمّهء بزرگوار اهل بيت از دروغسازيهاي آنها ميناليدند و كشّي كه از علماي بزرگ رجال شيعي ميباشد از ابوعبدالله جعفربن محمّد / نقل ميكند كه گفت:
«ما خاندان راستگويي هستيم، و دروغگويان بر ما دروغ ميبندند تا سخن راست ما را نزد مردم بياثر كنند. رسول خدا ص از راستگوترين خلق بود، مسيلمه بر او دروغها ميبست، و علي بعد از رسول خدا ص از راستگوترين افراد بود. عبدالله بن سبا (لعنة الله عليه) بر او دروغ ميبست و ابوعبدالله الحسين بن علي به مختار مبتلا گشت». سپس از حارث شعبي و بنان نام برد و گفت: «آن دو بر عليّ بن الحسين دروغ ميبستند» و سپس از مغيرهء بن سعيد و بزيغ و سري و ابوالخطّاب و معمر و بشار أشعري و حمزهء يزيدي و صائد نهدي نام برده و گفت: «خدا اينها را لعنت نمايد، دروغگويان بر ما دروغ ميبندند، خداوند ما را از شرّ دروغ آنها باز دارد و آنها را نصيب آتش گرداند»( ).
ثانياّ: اكثر كساني كه آن تهمتها را به عثمان بستند كه به شهادت او انجاميد و باب فتنه را گشود، از شيعيان بودند كه از كاه كوه ساختند و مؤرّخان بدون تحقيق و تفحص، آن اكاذيب و تهمتها را كه شيعيان در تأييد معتقدات باطل خود ساختهاند، نقل كردهاند.
ثالثاً: آن وقايع را از كساني كه آنها را مشاهده نموده بودند نقل نكردهاند، بلكه فقط شايعات و شنيدههايي از اين و آن را گفتهاند.
رابعاً: راويان شيعي با دروغسازيها در صدد تقويت مذهب خود بودهاند و لهذا هر منصفي بايد دقّت نموده و در قبول روايات آنها احتياط كند زيرا در نقل اخبار بيطرف نبودهاند، و بنا براين نبايد به آنچه كه ابومخنف و واقدي و دو كلبي به تنهايي روايت كردهاند و مؤيّد ديگري نداشتهاست، اعتماد كرد و استنباطات و استنتاجات آنها را معتبر شمرد.
هر چند از بخت بد، منبع اصلي آن روايتها وآن وقائع و روايات درگيري بين اصحاب رسول خدا ص همينها هستند و اينها وارثان اصلي آن رهبران شورشي ميباشند كه مزدور يهوديّت و مجوسيّت و فريب خوردگان آنها بوده حاملان همان افكار و انديشههاي مسموم هستند.
ابومخنف لوط بن يحيي ازدي غامدي را كتب شيعه مرجع و صاحب اخبار و پدرش را از اصحاب علي و .. دانستهاند و از او تعريف و تمجيدهاي متعدّد نمودهاند و او را از بزرگترين مؤرّخان شيعي دانستهاند همچنانكه قمي ميگويد( ).
امّا وقتي كه به شرح حال او در كتب علماي حديث و سنّت مراجعه ميكنيم ميبينيم كه،
ابن حجر او را اخبارى بياساس و بيهوده دانسته كه نبايد به اخبارش اعتماد كرد و دارقطني وي را ضعيف ميداند. يحيي بن معين ميگويد: او قابل اعتماد نيست و ذهبي و ابن عدي و ابن تيميّه همه او را غير قابل اعتماد و ضعيف توصيف كردهاند( ). البتّه طبري به او اعتماد نموده و از وي وقايع بسياري را گزارش ميكند.
محمّد بن عمرو واقدي
محمّد بن عمرو واقدي كه محسن امين به نقل از ابن نديم او را شيعه و صاحب تقيّه و عالم به مغازي و سيره و تاريخ و صاحب تصنيفات متعدّد دانسته( ) و قمي او را امام و عالم و قديميترين مؤرّخ اسلام و شيعه و نيك مذهب و صاحب تقيّه و راوي معجزات علي دانسته( ) و خوانساري( ) او را امام علامه دانسته و اصحاب كتب شيعي نامبرده را سخت ستودهاند (جز اينكه گفتهاند: بسيار بد حافظه بودهاست) بايد ديد سايرين دربارهء او چه گفتهاند.
وقتي به ائمهء رجالشناس و جرح و تعديل اهل سنّت دربارهء وي مراجعه ميكنيم، قضيّه روشنتر ميشود.
ابن حبان ميگويد: محمّد بن عمرو واقدي از ثقات وارونه روايت ميكرد، ابن حنبل او را تكذيب كرده. المديني وي را جاعل و واضع حديث دانسته( )، ذهبي ميگويد كه: به اتّفاق متروك است، شاني نيز او را جاعل و واضع حديث ميدانستهاست( ). بخاري او را متروك دانسته و ميگويد: احمد و ابن المبارك و ابن نمير و اسماعيل بن زكريّا او را ترك نموده و به اخبار او اعتنايي نكردهاند. احمد بن حنبل گفته كه: او كذّاب است. يحيي بن معين اعلام داشته، او ضعيف است. شافعي ميگويد: كتب واقدي همه پر از دروغ است. شاني در كتاب ضعفاء ميگويد: دروغگويان مشهور بر رسول خدا ص چهار نفر هستند: واقدي در مدينه، مقاتل در كوفه، محمّد بن سعيد كه در شام به دار آويخته شد و چهارم: ابن عدي كه احاديث او مورد اطمينان نيست.
ابوداود ميگويد: من در دروغسازي واقدي شكّي ندارم. بندار گفتهاست: دروغگوتر از او نديدم. اسحاق بن راهويه ميگويد: او حديث ساز و جعّال است، ابن جوزي از ابوحاتم نقل كرده كه او حديثساز و جعّال بودهاست، و بسياري از علماي ديگر كه به واقدي اعتماد ننموده و وي را جاعل و دروغساز شمردهاند( ).
اين است شرح حال مختصر واقدي كه نسبت به تشيّع او اتّفاق نظر وجود دارد. صاحب تقيّه نيز بوده و همچنين دروغساز، وى دومين منبع احاديث و روايات فتنه ميباشد.
محمّد بن سائب و فرزندش هشام (كلبي)
محمّد بن سائب و فرزندش هشام را محسن امين( ) در طبقات مؤرّخين شيعه و ابن نديم در فهرست ذكر نمودهاند. نجاشي راجع به فرزندش هشام ميگويد: «او هشام بن محمّد بن سائب بن بشير بن عمرو... بن كلب ميباشد كه مشهور به علم و فضيلت و تشيّع است» و كتب متعدّدي را برايش ذكر كردهاست( ). حلّي محمّد بن سائب را از اصحاب امام باقر ميداند( ) و فرزندش را از نزديكان و مقرّبان امام جعفر ميداند( ). و طوسي، محمّد بن سائب را از اصحاب امام صادق و امام باقر( )، و از غُلات-افراطيون- تشيّع دانستهاست( ).
قمي عالم رجال شناس شيعي ميگويد: «هشام كلبي نسب شناس بوده و او را ابن الكلبي نيز ميگويند، محمّد بن سائب كلبي اهل كوفه و قائل به رجعت بوده و فرزندش هشام نيز داراي نسب عالي و از غُلات-افراطيون- شيعه ميباشد»( ).
براي شرح حال بيشتر هشام و پدرش محمّد (كلبي) همين كافي است كه از غُلات-افراطيون- شيعه بودهاست. ولي به سراغ علماء و اهل فنّ و رجال شناس اهل سنّت برويم تا ببينيم آنها او را چگونه ارزيابي ميكنند.
ابن حجر عسقلاني به نقل از معمر بن سليمان از پدرش دربارهء محمّد بن سائب ميگويد: «در كوفه دو كذّاب وجود داشت كه يكي كلبي بود». ليث بن ابي سليم نيز همين را گفتهاست. يحيي بن معين گفتهاست: او بيارزش است. معاويهء بن صالح از يحيي نقل ميكند كه او ضعيف است. بخاري ميگويد: يحيي و ابن مهدي او را متروك دانستهاند. زائده گفتهاست: از سه نفر روايت نكن: ابن ابي ليلي و جابر جعفي و كلبي. أصمعي از ابوعوانه ميگويد: كلبي كفر ميگويد و قائل به رجعت است و همه هشام را ضعيف شمردهاند و دارقطني او را متروك دانستهاست و جوزجاني او را ساقط و كذّاب دانستهاست.
بنابراين همهء علماي رجال بر كذب و متروك بودن و جعّال بودن محمّد بن سائب و پسرش هشام اتّفاق دارند( ).
همين هشام كلبي كتابي در بدگويي از صحابه نوشتهاست، چنانكه ابن مطهّر حلّي نقل ميكند( ).
ابن تيميّه مىگويد: هشام كلبي ازدروغگوترين افراد و از شيعيان ميباشد و از پدرش و از ابي مخنف لوط بن يحيي روايت ميكند كه هر دو متروك و كذّاب هستند( ).
ما در شرح حال اين چهار نفر سخن را كمي به درازا كشيديم زيرا كه اينها عمده و اساس مؤرّخان در نقل داستانهاى ساختگى و روايات گوناگوني هستند كه دربارهء حوادث و وقايع عهد عثمان آوردهشده است.
و اينها به آن وقايع و حوادث و فتنهها رنگ ديگرى داده و بدترين تحريف ها و سوء استفادهها را نموده اند تا افكار و انديشه هاى سياسى و باورهاى يهودى و يا زرتشتى قديم خود را در ميان مردم رواج دهند، تا از نظر تاريخى چنان مردم را اغوا كنند كه سابقا به لحاظ عقايد و به اسم محبت اهل بيت اين كار را كردند، و درهاى ديگرى براى طعن و بدگويى از اصحاب رسول خدا ص باز كرده و ساده دلان و سبك عقلان غافل را به باورهايى سوق دهند كه جز عبدالله بن سبأ يهودى و انصار و شيعه هاى او آنهارا نياورده اند( ).
بدينخاطر است كه ما قبل از ورود به مطالب اساسي و تحليل و تفسير حوادث به اين قسمت پرداختيم تا قيمت روايت بر اساس راويش شناخته شود و تا روشن شود كه اگر آنها قضيّهاي را به تنهايي و انفراد نقل نمودند، نبايد به آن اعتماد كرد.
بعد از بيان اين مختصر ميگوييم كه: سبأيّه از طريق تشيّع برنامه ريخته و نقشه كشيدند و توطئه چيدند تا مسلمانان را متفرّق كنند و اساس دولت اسلام را برچينند و بنا براين تشيّع در تاريخ خود اين كار را به بهترين نحو انجام دادهاست. آيا شيعيان در طول تاريخ يك بار با غيرمسلمان جنگيدهاند و حتي يك وجب از خاك كفّار را فتح كردهاند ( )؟
ليكن هزاران عالم و سياستمدار و شخصيّت مسلمان را ترور كردهاند! اين واقعيت گوياي چيست؟ آيا تاكتيك و برنامهء آنها را براي از بين بردن اساس دولت اسلامي و تفرقهء مسلمين نشان نميدهد؟ اين تاكتيك از چند راه بودهاست:
اوّلاً: نشر عقايد اجنبي و باورها و غلوّ پيروان اديان گذشته (مخصوصاً غلوّهاي سبك يهودي) در حقّ اهل بيت در لباس محبّت و ارادت به آنها و سپس رواج اكاذيب و اراجيف دربارهء حكّام و خلفاء و بدنام كردن آنها كه اين كار را با عثمان و واليان او شروع كردند، عثمان كه سوّمين خليفهء راشد و مشهور به كرم و حلم و سخاوت بود و پسر دختر عمّهء رسول خدا ص و همسر دو دختر او بودهاست( )، كه هم رسول اكرم و هم على و اولادش از او تعريف و تمجيد نموده اند.
ليكن براي شناخت بيشتر گام به گام توطئه و اينكه چگونه با فكر و انديشه و اقدام چيده شد و چگونه فتنه برخاست و چه كساني در پشت اين فتنهها بودند؟ ابتدا روايت طبري را نقل ميكنيم. او ميگويد:
عبدالله بن سبأ از يهود صنعاء بود كه مادرش سوداء بود. در زمان عثمان اسلام آورد، سپس در شهرهاي مسلمان شهر به شهر گشت تا آنها را گمراه كند، از حجاز آغاز نمود، سپس به بصره و كوفه و شام رفت ليكن آنچه را كه به دنبالش بود در نزد اهل شام به دست نياورد و او را اخراج كردند تا اينكه به مصر آمد و مدّت فراواني آنجا ماند و گفت: تعجّبم از كساني كه گمان ميكنند عيسي( ) باز ميگردد و بازگشت محمّد () را تكذيب ميكنند در صورتي كه خداوند عزّ وجلّ ميفرمايد: ﴿• ﴾ [القصص: 85] «كسي كه قرآن را برايت فرض كردهاست تو را به معاد باز ميگرداند». پس محمّد () سزاوارتر از عيسي () به بازگشت ميباشد!! اينرا از او پذيرفتند و بنا براين مبدأ رجعت( ) را بنيان نهاد، و بعد از آن به آنها گفت: هزار پيامبر وجود داشته كه هر كدام يك وصي داشتهاند و علي وصيّ محمّد (ص) بودهاست و محمّد خاتم انبياء و علي خاتم اوصياء است( )، بعد گفت: چه كسي ظالمتر از فردي كه به وصيّت رسول خدا عمل نكرده و حقّ وصيّ رسول خدا را غصب كردهاست و زمام امور امّت را به دست گرفتهاست( )، سپس اضافه نمود كه عثمان () خلافت را بدون حقّ غصب كرده و اين -يعني علي- وصيّ رسول خدا در ميان شماست بپا خيزيد و شروع كنيد به بدگويي از واليان و فرماندهان عثمان و بدگويي از امراء و دولت مردان و تظاهر به امر به معروف و نهي از منكر نمائيد تا دل مردم را به دست آورد، پس دعوتگران و همفكرانش را به شهرها و اطراف روانه نموده كه مخفيانه به همان چيزي دعوت نمودند كه برآن اتّفاق داشتند و تظاهر به امر به معروف و نهي از منكر كردند و نامههايي جعل و در عيوب و انتقاد از دولتمردان به شهرهاي ديگر ميفرستادند ... الخ( ).
اين اخبار كه به عثمان رسيد، او قاصداني به شهرهاي متعدّد فرستاد.
عكس العمل عثمان
عكس العمل عثمان را نيز از طبري ميآوريم:
سپس عثمان نامه به هر شهري نوشته و گفت: همانا من از كارمندانم هر سال در موسم حجّ بررسي و تحقيق و بازپرسي ميكنم. از روزي كه من متولّي امور گشتم امر به معروف و نهي از منكر روش ما بودهاست. هر چه كه دربارهء من و واليانم ثابت شود آنرا به صاحب حقّ خواهم رساند، من و خويشانم هيچ حقّي قبل از مردم نداريم. اهل مدينه به من خبر دادهاند كه بعضي به ناحقّ ضرب و شتم شدهاند، هر كس كه باشد بايد حقّش را بستاند از خودم يا از عمّال و كارمندان من، يا ببخشيد كه خداوند بخشندهها را دوست دارد.
وقتي كه مردم رسالهء عثمان را در شهرها خواندند به گريه افتادند و گفتند كه: امّت در انتظار يك شرّ ميباشد و عثمان قاصد به سوي دولتمردان در ولايات فرستاد و همه آمدند. عبدالله بن عامر و معاويه و عبدالله بن مسعود و سعيد و عمرو جمع شدند و عثمان گفت: واي بر شما، اين شكوائيّهها چيست و اين اخبار چه ميگويد؟! ميترسم كه اين اخبار راست باشد و ميترسم كه به من نسبت داده شود، گفتند: آيا شما قاصداني به شهرها نفرستاديد، آيا آنها بازگشتند و هيچ كس با آنها شكايتي نكردهبود؟ نه به خدا قسم، اينها راست نيست و ما اصول اين شايعات را نميدانيم و اينها شايعاتي بيش نيست، عثمان گفت: مشورت بدهيد. سعيد بن عاص گفت: اين توطئهاي است كه مخفيانه انجام گرفتهاست، گفت: علاج آن چيست؟ اينها بايد خواسته و مؤاخذه شده و كساني كه اين شايعات را ساختهاند بايد كشته شوند. عبدالله بنسعد گفت: آنچه را كه به مردم است بگير و اگر آنچه را كه حقّ آنهاست به آنها بدهي بهتر است از اينكه آنها را ترك كني. معاويه گفت: تو مرا گماشتي و من نيز كساني را گماشتم كه جز اخبار نيك از آنها برايت نميآيد و آن دو مرد از جاي خود بهتر خبر دارند، عثمان گفت: نظرت چيست؟ گفت: نيكرفتاري و ادب. عثمان گفت: اي عمرو تو چه ميگويي؟ پاسخ داد: كه به نظر من شما نرم شدهايد و بر آنها آسان ميگيريد و از آنچه كه عمر ميكرد با آنها بيشتر تساهل ميكنيد، به نظرم راه دو دوستت را گرفته كه در موضع شدّت، شدّت بهخرج دهي و در موضع نرمشنرمش نمايي، ليكن شما با همه نرمش نشان داديد.
عثمان برخاست، حمد و ثناي الهي كرده و گفت: همهء آنچه را كه بيان داشتيد شنيدم ليكن هر كاري راهي دارد، و اين بيمي كه براي امّت ميرود رخ دادني است ... الخ.
امّا ايرادهايي كه وارد كردهبودند و بدگوييهايي كه در اين شايعات وجود داشت و براي تكّه پاره كردن دولت اسلام رواج دادهبودند، عثمان ذوالنورين در خطبهء حجّ خود كه همهء مؤرّخان آن را ذكر نمودهاند همه را يك به يك پاسخ داد، كه شرح آن در تاريخ طبري است( ).
و بعدها اين ارث شوم سبأيّه را شيعيان تصاحب كردند و پشت از پشت آنها را به همديگر تحويل داده و در امّت اسلام تفرقه انداختند، و اين خود يكي از شواهد بزرگي است كه شيعيان امروزي مذهب خود را جز بر پايهها و اركاني كه سبأيّه آنرا پيريزي كردند بنا ننمودهاند و هيچ ارتباطي با شيعيان اوّليه جز اسم ندارند.
هنگامي كه امام مظلومان عثمان بن عفّان به دست سبأيّه و اهل فتنه و شورش به شهادت رسيد( )، مدينه منوّره پنج روز بدون رهبر ماند و يا به عبارت ديگر مدينه در دست يكي از قاتلان عثمان يعني غافقي بن حرب بود و بقيّهء قاتلان و سبأيّه او را احاطه كردهبودند و داراي نظرات متعارض و مخالفي دربارهء خليفهء بعد از عثمان بودند، به جز سبأيّه كه از همان ابتدا جز اسم علي را نياورده و در پشت او پنهان ميشدند كه او از آنها بيزاري ميجست و ميدانيم كه عبدالله بن سبا يهودي مكّار كه در پشت همهء اين توطئهها بود با مصريان بود.
در اينجا نظريّات ياغيان و طاغيان و اراذل و اوباش-همهء اين الفاظ را مؤرخان و ائمه بزرگى چون ابن العربى و ابن تيميه براى اين شورشيان فتنه جو بكار برده اند- مختلف و متعارض بود، بعضيها طرفدار طلحه و بعضيها طرفدار زبير و بعضيها طرفدار علي بودند. و هركدام كه به خباثت و سركشى و اشتراك ديگرى را به توطئه ميدانست به او اطمينان نداشته و به رأى خود پافشارى مىنمود،
اتّفاق نظر همهء اينها فقط براي ويراني و از بين بردن خلافت اسلامي بود كه اطراف اين دولت براي اوّلين بار در عهد طلايى عثمان بسيار گسترده شده بود. چنين شرايطي در تاريخ اسلام از نظر فتوحات و كشورگشايي كمنظير بود و بعد از فتنهء قتل سيدنا عثمان در عهد سيّدنا علي اين فتوحات ادامه نداشت و به خاطر جنگ داخلي حتّي يك وجب هم به كشور اسلامي اضافه نشد.
و هنگامي كه اهل فتنه از هر سه نفر، علي و طلحه و زبير، مأيوس شدند به سوي سعدبن أبي وقّاص فاتح ايران و عبدالله بن عمر رفتند، ليكن جواب همهء اين بزرگان به اهل فتنه يكي بود و آن اينكه همه از آنها بيزاري جستند. و برويم سراغ قديمترين و موثّقترين مؤرّخ اسلام مثل طبري كه ابن كثير و ابن الأثير و ابن خلدون و ديگران نيز با او هم رأي ميباشند.
طبري به سند خود از ابوعثمان روايت ميكند كه: «بعد از قتل عثمان پنج روز مدينه بدون امير ماند، و امير (موقّت) آن فاقعي بن حرب بود، دنبال كسي ميگشتند كه متولّي امارت گردد و كسي را حاضر نمييافتند، مصريها پيش علي رفتند او را نمييافتند و او به باغ خود در اطراف مدينه رفتهبود و اگر او را ميديدند از آنها و از گفتهء ايشان بيزاري ميجست و كوفيها به دنبال زبير ميرفتند، او را نمييافتند، قاصد به سوي او فرستادند، او از گفتهء ايشان بيزاري جست، بصريها به دنبال طلحه ميرفتند، اگر آنها را ميديد از آنها دوري جسته و اظهار بيزاري ميكرد. اينها در قتل عثمان متّفق و در امير آينده مختلف بودند و هنگامي كه موافقتي از آنها نديدند، عصباني شده و گفتند: هيچكدام از اين سه نفر را امارت نخواهيم داد و به سوي سعد بن أبي وقّاص قاصد فرستادند و گفتند كه: شما از اهل شوري هستيد و ما در مورد شما اتّفاق نظر داريم بيا تا با تو بيعت كنيم. او جواب داد كه من و ابن عمر از شوري( ) خارج شديم و ما را بدان نيازي نيست. سپس به سوي ابن عمر ب آمدند و از او تقاضاي امارت كردند، او پاسخ داد كه به خدا قسم اين امر انتقامي الهي خواهد داشت و هرگز سوي آنها نخواهيم آمد، كسي ديگر را نگاه كنيد، سرگردان ماندند كه چه كار كنند»( ).
حيرت و سرگرداني اينها بدين خاطر بود كه ميدانستند هر كس كه بدون نظر و رأي آنها سر كار بيايد حكمشان شمشير خواهد بود و به خاطر خون امام مظلومين و خليفهء راشد از آنها قصاص خواهد گرفت حتّي ابن كثير تصريحاً اين را ذكر كرده و نقل ميكند كه: «گفتند: اگر ما بعد از قتل عثمان بدون تعيين اميري كه مورد اتّفاق باشد بازگرديم، سالم نخواهيم ماند»( ).
بعد از اين اهل مدينه را جمع كرده و ديدند كه: سعد و زبير خارج شده و طلحه به باغ خود رفته و از بني اميّه هر كس كه توانسته فرار كردهاست، سعيد و وليد به مكّه گريختند و مروان و كساني ديگر نيز به دنبالشان به آنها ملحق شدند. و وقتي كه اهل مدينه جمع شدند مصريان به آنها گفتند كه: «شما اهل شوري هستيد و شما هستيد كه امام را تعيين ميكنيد و رأي شما براي بقيّهء امّت قابل قبول است، كسي را پيدا كنيد تا او را انتخاب كنيد و ما پيرو شما هستيم. ما به شما دو روز وقت ميدهيم و اگر اين كار را نكرديد ما فردا علي و طلحه و زبير و بسياري ديگر را خواهيم كشت. پس مردم به سوي علي شتافتند و گفتند كه: با تو بيعت ميكنيم و ميبينيد كه اسلام از دست خويشان به چه مصيبتي گرفتار شدهاست»( ).
علي به آنها جوابي داد كه در مقدّسترين كتب شيعه وارد شدهاست، كه آن نهج البلاغه است:
«مرا واگذاريد، به دنبال كسي ديگر برويد، ما در صدد امري هستيم كه وجوه گوناگوني دارد، دلها بر آن گرد نميآيد و عقلها بر آن ثابت نميگردد، ... بدانيد اگر من بپذيرم، آنچهء را كه ميدانم بدان عمل ميكنم و به سخن اين و آن و به سرزنش سرزنشكنندگان گوش نخواهم داد، اگر مرا ترك كنيد مثل هر كدام از شما هستم و شايد از همه شنواتر و مطيعتر به كسي باشم كه او را وليّ امر نمائيد، و من وزير شما باشم بهتر از اين است كه امير شما باشم»( ).
ليكن علي را بدين كار مجبور نمودند، مالك اشتر دست او را گرفت و با او بيعت نمود و بعد از او كساني ديگر بيعت كردند( ). و آنچنان كه شيعيان نقل ميكنند علي اين مطلب را در رسالهء خود به اهل مصر نيز يادآور شدهاست( ). و شبيه اين مطلب را نيز شريف رضي در نهج البلاغه تحت عنوان امر بيعت نقل ميكند( ).
كساني با علي بيعت كردند. و كساني هم وقت و جوّ و شرايط را مناسب نديده از بيعت امتناع كردند كه شرح آن به قرار زير است:
سعد به علي گفت: بيعت نمي كنم تا اينكه مردم بيعت كنند، علي گفت: رهايش كنيد و ابن عمر را آوردند و مثل همان جواب را داد. گفتند: كفيلي بياور، گفت: ندارم، اشتر گفت: بگذار او را بكشم. علي گفت: خودم كفيل او هستم، و انصار بيعت كردند و از آنها حسّان بن ثابت و كعب بن مالك و مسلمهء بن خالد و ابو سعيد خدري و محمّد بن مسلمه و لقمان بن بشير و زيدبن ثابت و رافع بن خديج و فضالهء بن عبيد و كعب بن عجزه و سلمهء بن سلامهء بن وقش، تأخير نمودند. و از مهاجران عبدالله بن سلام و صهيب بن سنان و اسامهء بن زيد و قوامهء بن مظعون و مغيرهء بن شعبه تأخير نمودند. اما نعمان بن بشير انگشتان نائله همسر عثمان را گرفته و با پيراهني كه در آن كشته شده بود فرياد كنان خود را به شام رساند( ). و طلحه گفت: من در صورتي بيعت كردم كه شمشير بالاي سرم بود( ).
و زبير گفت: دزدي از دزدان عبدالقيس مرا آورد و من در صورتي بيعت كردم كه ريسمان در گردنم بود( ). و در روايتي: طلحه را آوردند و گفتند: بيعت كن. گفت: من در حالت اكراه بيعت ميكنم و زبير را آوردند، او نيز چنين گفت( ). و بعضي ها گفته اند كه: آن دو به شرط اقامهء حدود بر قاتلان عثمان بيعت كردند( ). و گفته شده كه: طلحه بيعت كرد و زبير و سلمهء بن سلامه و اسامهء بن زيد بيعت نكردند( ). و مدائني از زهري نقل ميكند كه اقوامي از مدينه به شام گريخته و با علي بيعت نكردند( ).
بيعت علي اين گونه به اتمام رسيد، و سبأيّه و كساني از قاتلان عثمان كه فريب آنها را خورده بودند در پشت سر بيعت كنندگان علي مخفي شدند، و از هر طرف او را احاطه كردند. بعد از آن علي با طلحه و زبير و گروهي از صحابه اجتماع كرد، و آنها گفتند: اي علي، ما اقامهء حدود را شرط بيعت قرار داديم، و اين گروه در ريختن خون اين مرد (عثمان ) شريك بوده و آنرا حلال نموده اند. بدانها گفت: برادرانم، شما ميدانيد كه من جاهل به آن نيستم، ليكن با كساني كه مالك ما هستند و ما بر آنها توانايي نداريم چه توانم كرد. شما ميبينيد كه بردگان و باديه نشينان شما همراه با آنها شورش كرده و هر چه بخواهند با شما خواهند كرد، آيا مجالي براي اجراي آنچه كه شما خواستار آن هستيد وجود دارد؟ گفتند: خير، گفت: به خدا قسم، من جز آنچه را كه شما فكر مي كنيد، فكر نميكنم و رأيم رأي شما ميباشد. ان شاءالله، اين كاري از كارهاي جاهلّيت است و اينها مادّهء آن هستند ... گروهي از مردم با شما هم عقيده و گروهي با شما مخالف هستند و گروهي نه اين و نه آن نظر را دارند، صبر كنيد تا مردم آرام شوند و دلها آرام گيرد، تا حقوق گرفته شود، آرام باشيد و منتظر بمانيد كه چه مي شود، علي از خروج قريش جلوگيري كرد و خروج بني اميّه را احساس كرده بود. مردم متفرّق شدند، بعضيها گفتند: اگر كار از اين جلوتر برود هرگز بر اين اشرار مسلّط نخواهيم شد، بعضي ها گفتند: وظيفهء خود را انجام ميدهيم و كار خير ميكنيم چرا كه علي به نظر خود رفته و از ما بي نياز است( ).
و بدين خاطر بود كه پسر عموي علي عبدالله بن عبّاس او را از بيعت گرفتن نهي مينمود. همچنانكه فرزند علي حسن ماندن علي را در مدينه از قبل انكار نمود.
ابن عبّاس ب به علي گفت: از من بشنو و داخل منزلت بمان، و يا بر سر مالت در ينبع برو، و درب خانهات را ببند. چرا كه عرب غير از تو را نخواهد يافت، به خدا قسم اگر با اين قوم بپا خيزي فردا مردم خون عثمان را به گردنت خواهند انداخت، ليكن علي خودداري كرد( ).
مؤرّخان گفتهي امام حسن را نيز در منع علي از ماندن در مدينه در روز استيلاي سبأيّه ذكر كرده اند( ).
سبأيّه آغاز به تقويت نيروي خود نموده و در گرد خود موالي و باديه نشينان را جمع كردند تا اينكه قدرت آنها بالا گرفت و علي مي خواست كه شوكت آنها را شكسته و با ايجاد موانع بين آنها و موالي و بردگان اعراب باديه نشين، تضعيفشان نمايد. در ميان مردم اعلان نمود كه: «بردگاني كه به صاحبان خود باز نگردند، من از آنها بيزارم»، سبأيّه و باديه نشينان ناراحت شده و گفتند: فردا براي ما مثل آنست.
در روز سوم بيعتش علي بين مردم آمده و گفت: «اي مردم باديه نشينان را اخراج كنيد، اي اعراب بر سر آبهايتان برويد»، سبأيّه امتناع نمودند و اعراب با آنها رفتند( ).
وقتي كه مردم و در مقدّمهء آنها بزرگان صحابه ديدند كه سبأيّه روز به روز بر طغيان خــود افزوده و دستهايشان به خون امام مظلوم آلوده است، و بالاتر از اين ميخواهند اوباش را گرد خود جمع كرده و از طرف ديگر باورها و معتقدات غريب و اجنبي را رواج مىدهند، از علي تقاضاي قصاص خون عثمان را از آنها نمودند ليكن علي از سلطه و نفوذ آنها بيمناك بود و بنا براين با صحابه مدارا نموده و از آنها به خاطر ازدياد نفوذ سبأيّه خواستار مهلت بود و مؤرّخان الفاظ متعددّي را در صدد توجيه علي درتأخير و تقصير او از اقامهء حدّ و انتقام از خون عثمان ذكر نموده اند.
حافظ ابن كثير مي گويد:
«وقتي كه موضوع بيعت علي تمام شد، طلحه و زبير و پيروان صحابه پيش او رفته و خواستار اجراي عدالت و اقامهء حدّ به خاطر خون عثمان گشتند، او عذر آورد كه اينها داراي نيرو و كمك و اعوان مي باشند و الان اين امكان برايش وجود ندارد، زبير از او خواست كه او را بر امارت كوفه تعيين كند تا برايش لشگر بياورد و طلحه نيز از او خواست تا او را بر بصره بگمارد تا برايش نيرو آورد و تا شوكت اين خوارج و اعراب باديهنشين جاهل كه در قتل عثمان با آنها بودند را به پايان برساند. علي خواستار مهلت شد تا در اين مورد فكر كند»( ).
امّا عبارت طبري از گفتهء طلحه و زبير اينست:
«اي علي ما با تو شرط نموديم كه حدود را بر اين قوم اجرا كني ... علي گفت: آنچه را كه ميگوييد من بدان ناآگاه نيستم، ليكن چكار ميشود كرد با افرادي كه آنها مالك (مسلّط بر) ما بوده و ما بر آنها قدرت نداريم ... آيا جاي بكار بردن قدرت وجود دارد»( ).
ابن اثير از علي نقل ميكند كه گفت:
«چكار ميتوانم بكنم با كساني كه آنها مالك (مسلّط بر) ما بوده و ما بر آنها قدرتي نداريم»( ).
و اما ابن خلدون ميگويد كه: علي در پاسخ آنها گفته است:
«آنچه را كه شما ميخواهيد من توانايي آن را ندارم، تا اينكه مردم آرام شوند و امور بررسي شود و حقوق همه گرفته شود. آنها از پيش او خارج شده و بعضي از آنها درباره قاتلان عثمان زياد سخن گفتند»( ).
اين باعث شد كه زبير و طلحه از قصاص خون خليفهء مظلوم عثمان بن عفّان به دست علي نوميد گشته و از مدينه خارج شوند، و در آنجا با عائشه – رضي الله عنه – به هم رسيدند، و از طرف ديگر نامه ها بين علي و معاويه شروع به ردّ و بدل شد، چرا كه علي معاويه را عزل و عبدالله بن عبّاس را بر آنجا گماشت، ابن عبّاس گفت: اين كار درستي نيست، معاويه مردي از بني اميّه و پسر عموي عثمان و والي شام است، بعيد نيست كه گردنم را به خاطر عثمان بزند( ). علي از او عذر خواسته و از اين كار رهايش كرد.
در حالي كه آنها در اين شرايط بودند، سبأيّه كار خود را كرده و شروع به ايجاد فتنه و ناآرامي و اضطراب و فساد بيشتر نمودند، و كينه هاي قديمي را زنده كرده و در خاكستر مي دميدند، و سعي مي كردند كه جنگي بين مسلمانان آغاز گردد، و هر كسي را كه در صدد خون عثمان بود، مخصوصاً معاويــه كه از پيروي علي امتناع مي كرد، بر عليه او بسيج مي كردند. امّا سبب امتناع معاويه از پيروي علي اين بود كه مي گفت بيعت به درستي انجام نگرفته است چرا كه شوري صورت نگرفته و اهل حدّ و عقد (خبرگان) با او بيعت نكرده اند و جز معدودي از مهاجران و انصار از اهل مدينه با او بيعت نداشته و بالاتر از همهء اينها قاتلان عثمان و سبأيّه در لشگر و حزب او پناه گرفته اند. در حالي كه علي ميگفت بزرگان مهاجر و انصار و اهل بدر با من بيعت كرده اند و پس از آرامش كشور، حكم قصاص را بايد اجرا كرد وگرنه بر آشوب و خونريزي افزوده مي شود.
نامه ها بين آنها رد و بدل مي شد تا اينكه قاصد معاويه نزد علي آمد و پرسيد: آيا من در امان هستم؟ علي گفت: آري، قاصد كشته نميشود، گفت: من از پيش قومي ميآيم كه جز با قصـاص راضي نمي شوند، سپس نامه را تسليم كرد و اجازهء خروج خواست. علي به او اجازه داد و گفت: برو، گفت: آيا در امان هستم؟ علي گفت: آري در امان هستي( ).
سبأيّه و اهل شورش و فتنه باز هم در ازدياد اضطراب و ناآرامي كوشش نمودند تا جنگ لفظي به جنگ با شمشير مبدّل نشود، ببينيم مؤرّخان چه نقل كرده اند:
«سبأيّه فرياد كشيدند كه: اين سگ قاصد سگان است، او را بكشيد، او فرياد كشيد: اي مصريان يا قيسيان، اسب و كمان، به خدا قسم ميخورم كــه اين را بر شما بر مي گردانند ... بر عليه او شعار مي دادند و فرياد مي كشيدند، ومصريان از كشتنش منع كردند و به او گفتند: ساكت باش، ميگفت: به خدا اينها هرگز رستگار نمي شوند خداوند آنها را به سزايشان ميرساند، به او ميگويند: ساكت باش ....»( ).
اين شعارها و فريادها و عبارتها صريحاً نشان ميدهد كه آنها در صدد چه كاري بودند، آنها شروع به شايعه پراكني و نشر اراجيف و اكاذيب بين مردم نمودند تا شمشيرها بيرون آمده و جنگ و درگيري بين مسلمين رخ داده گردن همديگر را بزنند، و عقيده داشتند كه در اين صورت است كه همه آنها را فراموش كرده و خون عثمان از بين رفته و كسي ديگر درصدد قصاص آنها نخواهد بود و اختلاف و شقاق بين مسلمين رخ داده و جنگ و جدال بين آنها ادامه خواهد يافت، و اين تنها چيزي بود كه آرزوي آنها بود و سعي در ايجاد آن مي كردند( ).
آنها هنگامي كه از اجتماع طلحه و زبير با امّ المؤمنين عائشه ل در مكّه با خبر شدند، شروع به تحريك شيعيان علي و حتي خود علي بر جنگ با اهل شام كردند، و قبل از اينكه خطر بالا گيرد، علي از اهل مدينه خواست كه به سوي شام حركت كنند و آنها رغبتي نشان نميدادند، و حتي فرزندش حسن او را منع نموده و گفت:
اي پدرم، اين كار را رها كن، در آن خون مسلمانان ريخته ميشود، و در ميان آنان دو دستگي ايجاد ميكند، ليكن او نپذيرفت و تصميم قتال گرفته و لشكر را آماده كرد، و پرچم را به پسرش محمّد بن حنفيّه داد( ).
زياد بن حنظلهء تميمي نيز كه از خواصّ علي بود او را منع كرده و گفت: اي علي صبر و بردباري بهتر است( ).
امّا علي هنوز به سوي شام خارج نشده بود كه خبر خروج امّ المؤمنين و طلحه و زبير را به سوي بصره شنيد كه خواستار خون عثمان بودند، پس با افرادي از اهل مدينه به سوي آنها رفت تا از دخول آنها به بصره جلوگيري كند، و اكثر اهل مدينه راضي به خروج نشدند. شعبي مي گويد كه فقط شش نفر از اهل بدر با او بود كه هفتمي ندارد. و علي با نهصد جنگجو از مدينه خارج شد و عبدالله بن سلام علي را در زبده ديد و مهار اسبش را گرفته و به او گفت: يا امير المؤمنين، از مدينه خارج نشو، به خدا قسم كه اگر خارج شوي، هرگز قدرت مسلمين به آن باز نخواهد گشت. بعضيها به او ناسزا گفتند، علي گفت: رهايش كنيد، او از بهترين اصحاب پيامبر مي باشد، و حسن بن علي به پدر گفت: اي پدر من تو را از اين كار نهي كردم و تونپذيرفتي.
علي به او گفت: هنوز مثل دختران به من مهربانى مىكنى، از چه چيز منعم كردي كه نپذيرفتم؟ گفت: آيا به تو نگفتم كه قبل از كشتن عثمان از مدينه خارج شوي تا با حضور تو در مدينه عثمان كشته نشود و هر كسي سخني نگويد؟ آيا به تو نگفتم كه بعد از قتل عثمان با مردم بيعت نكن تا هر اهل شهري بيعت خود را بفرستد؟ و پيشنهاد دادم كه وقتي كه اين زن و آن دو مرد (عائشه و طلحه و زبير) خارج شدند در منزلت بماني تا آنها صلح كنند و در همهء اينها سخن مرا نپذيرفتي؟
علي به او گفت: امّا راجع به خروج قبل از كشتن عثمان، همچنانكه او در محاصره بود ما هم در محاصره بوديم، و امّا بيعت من قبل از آمدن بيعت شهرها، بدين خاطر بود كه كراهت داشتم كه اين امر (حكومت و خلافت بدون رهبر بكلي) ضايع شود، و امّا اينكه در منزل بمانم در حاليكه اينها بيرون رفتند، آيا از من ميخواهي كه مثل كفتاري باشم كه محاصره شود ... اگر من دراين امور دخالت نكنم چه كسي بايد دخالت كند؟ دست از من بكش فرزندم! علي نامه هايي به اهل بصره و كوفه نوشت و گفت كه: ما خواستار صلح و برادري و وحدت امّت هستيم( ).
اهل مدينه و مكّه و كوفه و بصره در گرد دو گروه جمع شدند، و نكتهاي كه قابل ملاحظه است اينست كه اكثريت اصحاب پيامبر صكه زنده بودند، از هر دو گروه دوري جستند. عائشه امّ المؤمنين و همراهانش در بصره و علي در ذي قار جاي گرفتند، سپس علي، قعقاع بن عمرو را به سوي طلحه و زبير فرستاد و آنها را به الفت و جماعت خواند و از تفرّق و اختلاف بر حذر داشت، قعقاع به بصره رفته و از امّ المؤمنين عايشه آغاز نموده و گفت:
اي مادر! چه چيز تو را به اين شهر آورده است؟ گفت: اي فرزند، اصلاح بين مردم، قعقاع از او تقاضا نمود كه صلحه و زبير را بخواهد، آن دو حاضر شدند، قعقاع گفت: من از امّالمؤمنين پرسيدم كه چرا در اين شهر آمدي، پاسخش اينست كه براي اصلاح آمده است، آن دو گفتند: ما نيز همچنين، پرسيد: اين اصلاح شما چگونه است و بر چه چيزي است؟ به خدا قسم اگر آن را بدانيم صلح خواهيم نمود و اگر آن را منكر بدانيم، خير، گفتند: قاتلان عثمان، اگر اين كار ترك شود، ترك – حكم – قرآن است، او گفت: شما قاتلان او را از اهل بصره كشتيد، و قبل از قتل آنها به استقامت نزديكتر بوديد تا امروز، ششصد نفر را كشتيد و شش هزار نفر در پشتيباني آنها قيام كرد، و بر عليه شما قيام كردند، و شما حرقوص بن زهير را خواستيد. شش هزار نفر از او پشتيباني نمودند، اگر آنها را رها كنيد به همان چيزي افتاديد كه از آن سخن ميگوييد و اگر با آنها بجنگيد بر شما غلبه ميكنند و آنچه را كه در صدد قصاص آن هستيد مفسداى بزرگتر از آنست، و علي نيز در ترك قاتلان عثمان همين عذر را دارد، و قتل آنها را به تأخير انداخته است تا بر آنها قدرت داشته باشد، ...
عائشه امّالمؤمنين از او پرسيد: شما چه ميگوييد؟ گفت: به نظر من علاج اين موضوع آرامش و سكون است ... و اگر شما بيعت كنيد نشاني خير و آغاز رحمت است، و انتقام نيز گرفته خواهد شد، و اگر مكابره نموده و خوددارى كنيد، نشاني شرّ و از دست رفتن اين قدرت و ملك ميباشد، عافيت را ترجيح دهيد و مفتاح خير باشيد همچنانكه در آغاز بوديد، به خدا قسم كه من اين را ميگويم و شما را به آن دعوت ميكنم و بيم دارم كه به اتمام نرسد و خداوند اين امّت را كه ضعيف شده گرفتارش نمايد، و آنچه رخ داده است كاري است بس عظيم، و مانند كشتن يك نفر و يك گروه و يك قبيله نيست، به او گفتند: راست گفتيد و نيك گفتيد، بازگرد و اگر علي بر همين رأي بود، كار درست ميشود، او به سوي علي بازگشت و به او خبر داد، آن را پسنديد و دو طرف به صلح نزديك شدند، كساني آن را پسنديده و كساني از آن خوشحال بودند، عائشه قاصدي به سوي علي فرستاد و به او خبر داد كه براي صلح آماده است، هــــر دو طرف خوشحال شدند و علي در ميان مردم برخاسته و خطبهاي ايراد نمود و از دوران جاهليت و اعمال و شقاوت هاي آن ياد نمود، سپس از اسلام و سعادت اهل آن با الفت و اجتماع يادآوري شد، و اينكه خداوند مردم را بعد از پيامبرش به وسيلهء خليفهء او ابوبكر صدّيق جمع نمود، و بعد از او بر گرد عمر بن خطّاب و سپس بعد از آن بر گرد عثمان، سپس اين حادثه كه بر امّت ميگذرد رخ داد، افراد طلب دنيا نموده و بر كسي كه خداوند بر او نعمت داده و بر فضائل او حسد ورزيدند، و خواستار بازگشت مسلمانان به ايّام گذشته (قبل از اسلام) بودند( ).
لشكر علي بيست هزار و لشگر امّ المؤمنين سي هزار نفر بودند( ).
امّا سبأيّه و در رأس آنان عبدالله بن سبأ و قاتلان عثمان با تمام دقّت مراقب همه چيز بوده و آنچه را كه در ميان دو طرف جريان داشت تا به صلح و صفا و اتّفاق برسند، كاملاً زير نظر داشتند. و آنها ناظر اين موضوع بودند كه چگونه برنامهها و توطئههايشان در ايجاد فتنه و فساد و جنگ افروزي بين مسلمانها در حال شكست بود، و اين چيزي بود كه نه خواستار آن بودند و نه تصوّرش را ميكردند، خصوصاً وقتي كه اميرالمؤمنين در ميان لشكر خود برخاسته و گفت: آگاه باشيد، من فردا حركت ميكنم، و هر كس كه به هر شكل بر قتل عثمان كمك كرده است با من نيايد( ). وقتي كه سبأيّه و بقيّهء خائنان و شورشگران اين سخن علي را شنيدند دانستند كه چه چيزي در انتظارشان ميباشد. ابن كثير ميگويد: وقتي كه علي اين سخن را گفت، گروهي از سران آنها (يعني قاتلان عثمان) مثل اشتر نخعى و شريح بن أوفى و عبدالله بن سبا معروف به ابن سوداء و سالم بن ثعلبه و غلاب بن هيثم و ديگران كه حدود دو هزار و پانصد نفر بودند جمع شدند كه در ميان آنها بحمدالله يك صحابي هم وجود نداشت، گفتند: اين چه نظرى است؟ به خدا كه علي از كساني كه خواستار خون عثمان هستند به كتاب خدا آگاهتر و در عمل به آن هم نزديكتر است، و شنيديد آنچه را كه گفت، فردا مردم را بر عليه شما جمع ميكند، همهء مردم دنباله رو شما هستند، چه كار ميتوانيد بكنيد و تعداد شما در برابر كثرت آنها اندك مي باشد. اشتر گفت: رأي طلحه و زبير را دربارهء ما دانستيم، ليكن رأي علي را تا كنون نميدانيم،
اگر با آنها صلح كرده باشد صلحشان به خاطر خـــون ما ميباشد اگر كار چنين است، علي را نيز پيش عثمان مي فرستيم (يعني ميكشيم) و مردم ديگر سكوت خواهند كرد. ابن سوداء (يعني ابن سبأ) گفت: چه بد نظري داري، اگر او را بكشيم كشته ميشويم. اي قاتلان عثمان ما دو هزار و پانصد نفر هستيم و طلحه و زبير پنج هزار نفر، شما قدرت مقابله با آنها را نداريد، و آنها هم شما را ميخواهند، غلاب بن هيثم گفت: آنها را رها كنيد و باز گرديم به بعضي از شهرها و در آنجا پناه مي بريم. ابن سوداء گفت: چه بد سخن گفتي، به خدا قسم كه مردم يك يك شما را خواهند كشت. بعد از آن ابن سبا گفت: اي قوم، راه شما در اين است كه در ميان مردم رفته و اگر آنها به هم رسيدند جنگ و قتال درميان آنها بر افروخته و نگذاريد كه اتحاد كنند و جمع شوند، و گروهي را كه شما با او باشيد قدرت جلوگيري از جنگ را نخواهد داشت، و خداوند طلحه و زبير را مشغول نموده و از آنچه كه در صدد آن هستند بازداشته و آنها را دچار چيزي خواهد نمود كه كراهت داشته باشند. اين نظر را پذيرفتند و بعد از آن بر اساس همين تصميم متفرّق شدند.
علي بار سفر بست و بر عبدالقيس گذشت، و با او همراه شده و در زاويه منزل گزيدند و از آنجا به سوي بصره روانه شد و طلحه و زبير و كساني كه با او بودند براي ملاقات او روانه شدند، و در نزد قصر عبيدالله بن زياد اجتماع نمودند و مردم هر كدام در طرفي مسكن گزيدند. علي قبل از لشكرش آمده بود و آنها به او ملحق شدند، سه روز در آنجا ماندند و قاصدان بين آنها در رفت و آمد بودند.
اين در سال سي و شش هجري در نيمهء جمادي الآخره بود، بعضي از افراد به طلحه و زبير اشاره كردند كه فرصت را غنيمت شمرده و از قاتلان عثمان انتقام بگيرند، گفتند كه: علي به آرامش مردم اشاره كرده است و ما قاصد براي صلح به سوي او فرستاده ايم.
و علي در ميان مردم برخاسته و سخنراني نمود، اعور بن نيار منقري از سبب آمدنش به بصره از او سئوال نمود پاسخ داد كه: اصلاح و خاموش نمودن نعره ها تا مردم بر خير و نيكي اجتماع نموده و كلمهء اين امّت متّحد گردد. گفت: اگر با ما موافقت نكنند؟ گفت: اگر ما را رها كنند ما هم رهايشان ميكنيم. پرسيد: اگر ما را رها نكنند، گفت: از خود دفاع ميكنيم، گفت: آيا آنها مثل ما دراين امر نصيبي دارند؟ گفت: بله!
ابو سلام دالاني برخاست و پرسيد: آيا اين قوم در خوني كه طلب ميكنند حجّتي دارند؟ آيا به خاطر خدا اين كار را ميكنند؟ گفت: بله، پرسيد: آيا تو حجّتي براي طلب خون آنها داري اگر قصدشان خدا باشد؟ گفت: بله، پرسيد: آيا حجّتي براي تأخير آن داري؟ گفت: بله، پرسيد: اگر فردا ما و آنها مبتلا شده و درگير شويم چگونه خواهيم بود؟ گفت: از ما و آنها هر كس قلبش را براي خدا خالص نموده است، من اميدوارم كه اگر كشته شد داخل بهشت برود( ).
حوادث اين چنين دوستانه پيش ميرفت و هر دو طرف اينگونه مخلصانه به سوي صلح و دوستي و اتّحاد و وحدت كلمه گامهاي سريع بر ميداشتند، ليكن ابن سبأ و دستيارانش به سرعت برنامه ريزي نموده و رشته هاي توطئه را مي بافتند و مؤمنان با اخلاص از شيعيان علي و شيعيان عثمان از آنچه در پشت پرده ميگذشت بيخبر بودند.
ولي توطئه چينان از آنچه در مقابل چشمانشان انجام ميشد كاملاً بيدار و مراقب بودند، در عين حال دو گروه علي و عائشه با هم مكاتبه نموده و علي از طلحه و زبير پرسيد كه: اگر شما بر همان رأي هستيد كه به قعقاع بن عمرو گفتيد، دست نگه داريد تا در آن فكر كنيم، آنها جواب فرستادند كه: ما بر همان امري هستيم كه به او گفتيم و خواستار صلح بين مردم ميباشيم. پس دلها آرام گرفت و هر گروهي با لشكريان خود اجتماع كرد( ).
كاري شايسته تر از صلح و دوري از جنگ نديدند، و امور به سوي فرج و گشايش ميرفت( ).
شب را به اميد صلح گذراندند، چنانكه طبري( ) ميگويد: «چنين شبي را هرگز براي صلح و صفا نگذرانده بودند و اين يكي از بهترين شبهاي آنها بود، و كساني كه خون عثمان را ريخته بودند، در بدترين شب ممكن بسر بردند و نزديك به هلاكت بودند و همهء شب را با يكديگر به شور و مشورت گذراندند».
ابن كثير مي گويد: «مردم در بهترين شب و قاتلان عثمان در بدترين شب بسر بردند»( ).
شب سرنوشت سازي بود كه چشم احزاب سرّي يهود و كينه توزان بر اسلام و مسلمين و فريب خوردگان آنها خواب به خود نديدند و يك لحظه هم آرام نگرفتند. ببينيم تاريخ چه ميگويد:
«مردم بهترين شب را گذرانده و قاتلان عثمان بدترين شب را، آنها با يكديگر شور و مشورت كرده و اتّفاق بر اين نمودند كه در تاريكي شب جنگ را آغاز كنند، آنها كه نزديك دو هزار نفر مرد بودند قبل از طلوع فجر بپا خاستند و هر گروهي به كساني كه نزديك او بودند، با شمشير حمله كردند، و هر گروهي براي دفاع از قوم خودش بلند شد و مردم از خواب به سوي اسلحه بپا خاستند. گفتند كه: اهل كوفه به ما شبيخون زده خيانت كردند و گمان كردند كه اين كار در ميان اصحاب علي علني و آشكار است و خبر به علي رسيد پرسيد كه، در ميان مردم چه خبر است؟ گفتند: اهل بصره به ما شبيخون زده اند و هر گروهي به سوي اسلحهء خود پريده و كلاه خود پوشيـــده و سوار اسبها شدند، و هيچكدام متوجّه نشد كه اين موضوع براي ديگري نيـــــز رخ داده است و تقدير چنين بود و جنگي بپا خاست و جنگجويان و شجاعان و اسبسواران به هم تاختند. در ميدان جنگ بيست هزار نفر با علي و سي هزار نفر با عائشه بود. «إنّا لله وإنّا إليه راجعون»، و سبأيّه ياران ابن سوداء (ابن سبأ) از كشتن وانميايستادند و منادي علي فرياد ميزد دست برداريد، دست برداريد، لكن كسي گوش فرا نميداد. كعب بن سوار قاضي بصره پيش آمد و گفت: اي امّالمؤمنين به مردم برس تا شايد خداوند به وسيلهء تو بين مردم اصلاح نمايد، او در كجاوهء خود بر بالاي شتر نشسته و مردم با سپرهاي خود گرد او را گرفتند، آمد و جايي ايستاد كه نظاره گر مردم در وقت حركت بود. به شدّت جنگيدند، ولي اگر كسي مجروح ميشد او را نميكشتند و اگر كسي به جنگ پشت ميكرد، رهايش كردند( ).
طبري و ابن اثير اضافه ميكنند كه:
سبأيّه از افراد خود شخصي را نزد علي گذاشتند تا آنچه را كه ميخواهد به او برساند، علي پرسيد: اين چه وضعي است! آن شخص گفت: گروهي از آنها ما را غافلگير كرده و شبيخون زدند و ما به آنها پاسخ داديم و مردم شوريدند( ).
آن مصيبت كه قرباني آن هزاران نفر بود اين چنين رخ داد، كه علي بعد از آن به فرزندش حسن گفت:
اي فرزندم كاش پدرت بيست سال قبل از اين روز مرده بود، حسن گفت: اي پدرم، من تو را از اين كار نهي ميكردم، علي گفت: من فكر نكـــردم كه كار بدين جا ميرسد( ). و عائشه نيز گفت: دوست داشتم كه بيست سال قبل از اين روز مرده بودم( ).
و چون ما در صدد بررسي تاريخ نيستيم، لهذا بقيّهء مطالب را به عهدهء كتب تاريخ و مؤرّخين ميگذاريم، فقط ميخواستيم روشن شود كه سبأيّه چگونه از آب گل آلود ماهي گرفته و در ميان مسلمين نقشهء دشمنانه را پياده كردند.
و حتّي وقتي جنگ جمل به پايان رسيد باز هم خباثت سبأيّه و سوء نيّت آنها پايان نيافت، چنانكه ابن كثير ميگويد:
مجموع كساني كه از دو طرف كشته شدند ده هزار نفر بودند، پنج هزار نفر از هر طرف. بعضي از اصحاب علي از او تقاضا كردند كه اموال اصحاب طلحه و زبير را بين آنها تقسيم كند، او امتناع كرد، سبأيّه از او انتقاد كردند و گفتند: چگونه خونشان بر ما حلال است و اموالشان حلال نيست؟ اين سخن به علي رسيد گفت: چه كسي از شما دوست دارد كـــه امّ المؤمنين در سهم او باشد؟ آنها ساكت شدند( ). و حتي توطئه هاي سبأيّه در جنگ صفّين نيز كمتر از جنگ جمل نبود و آنها باز هم سعي در ايجاد اضطــــــرابها و فتنهها و ناآراميهـــا نمودنـــد و در تمام مدّت حكومت علي نيز با آرائشان او را آزار ميدادند، و با عقايد اجنبي و با گردآوري مجرمان و اوباش به دور خود و با حزببازى و گروهكسازى و ايجاد تفرقه و جدائى بين مسلمين و دور كردن افراد مخلص از دور علي، مشكل پشت مشكل ميآوردند و حتّي از ايجاد درگيري بين علي و يارانش خودداري نكردند و هدف و مقصد آنها از ولاء و محبّت علي كه به آن تظاهر ميكردند و بيزاري و دشمني با اصحاب رسول خدا كه پيش ميآوردند، دوستي علي و فرزندانش نبود. بلكه اين تظاهر به محبّت علي را پوششي براي اهداف خبيث و مطامع حقيقي خود بر عليه اسلام و مسلمين قرار داده بودند تا حدّي كه بين علي و بين مخلصانش مانند رئيس لشكر و مشاور مخصوصش كه پسر عمويش عبدالله بن عبّاس بود مانع ايجاد كرده و او را متّهم به غصب امـــوال نمودند( ). همچنین با زياد امير سرزمين فارس و بسيارى ديگر همين كار را كردند.
اين بود احوال سبأيّه در ايام علي و اين بود كوشش ها و توطئه هاي شوم آنها و در اينجا بايد تصريح گردد كه شيعيان راستين علي كه با آنها موافق نبودند، در طرف ديگر قرار داشتند و بنا براين هميشه سعي در اصلاح و اجتناب از جنگ و قتال مينمودند. اگر چه اندكي از آنها از افكار آن شياطين متأثّر شده و اباطيل و اكاذيب آنها را تصديق نموده و در دام آنها افتادند، ليكن اكثريّت شيعيان راستين علي چنين نبودند و لهذا شيعيان اوليّهء علي از اصحاب محمّد ص بدگويي نميكردند. شيخ الإسلام ابن تيميّه ميگويد:
شيعيان اوليّه علي در آن زمان كه همراه علي بودند در تقديم ابوبكر و عمر بر علي اختلاف نداشتند، بلكه اختلاف آنها در تفضيل بين علي و عثمان بود و اين مطلب علماي بزرگ شيعه در قديم و جديد اعتراف دارند، چنانكه يكي از شيعيان اوليّه كه شريك ابن عبدالله ميباشد نقل ميكند كه فردي از او پرسيد: كي افضل است، ابوبكر يا علي؟ گفت: ابوبكر، آن شخص باز پرسيد: تو اين را ميگويي و شيعي هستي؟ گفت: آري، كسي كه چنين نگويد شيعه نيست. به خدا قسم كه علي بر بالاي پلّه هاي اين منبر رفته و گفت: مردم بيدار باشيد، برترين فرد اين امّت بعد از پيامبر ابوبكر و سپس عمر مي باشد، چطور گفته اش را ردّ كنيم و او را تكذيب نمائيم؟ به خدا قسم كه او دروغگو نبود( ).
و امام ابن تيميه اضافه ميكند كه:
چگونه شيعيان اوليه ابوبكر و عمررا بر على ترجيح ندهند، در حاليكه از خود اميرالمؤمنين بيشتر از هشتاد طريق نقل شده است كه برترين فرد اين امت بعد پيامبرش ابوبكر وعمر مى باشد( ).
همچنانکه شيخ احسان الهي ظهير ميگويد:
فرزندان علي و اهل بيـــت او نيز بر همين منوال و اعتقاد بودند و دربارهء ياران پيامبر ص و خلفاي سه گانهء راشدين نيز همين نظر را داشتند، بلكه بالاتر از اين، جنگ معاويه و يارانش را با علي خروج از اسلام و طغيان و دشمني با اسلام ندانستند و اين بدين خاطر بود كه بزرگترين پسر علي حضرت حسن (امام معصوم به زعم شيعيان) با معاويه بیعت نمود، و بقيّهء فرزندان علي، از جمله حضرات حسين و محمّد بن حنفيّه و عبدالله بن عبّاس و ديگران نيز با او موافق بودند. و با او و خانوادهاش وصلت و دامادي نمودند و در كارهاي خير او را ياري ميدادند و از آنها صلات و هدايا قبول ميكردند، جز افرادي كه از سبأيّه متأثّر گشته و يا داخل آن حزب گرديدند كه علي و فرزندانش آنها را لعنت نموده اند و هيچيك از شيعيان آن موقع به ياران رسول خدا ناسزا نميگفتند، چنانكه ابن خلكان ذكر نموده است كه يحيي بن معمّر شيعي بود و اهل بيت را افضل ميدانست، بدون اينكه از ديگران نكوهش نمايد( ).
حتّي يكي از شيعيان معاصر ميگويد: من در مطالعاتم از كتب تاريخ نديدم كه كسي از اصحاب امام بعد از وفات رسول خدا تا نهايت خلفاء، متعمّداً به كسي ناسزا بگويد و اضافه ميكند: حتّي در عهد دوّم، يعني در عهد امويّه اكثر شيعيان از سبّ و شتم فردي از اصحاب دوري ميكردند( ).
اما اكنون اگر به اوضاع شيعيان بنگريم حتّي يك نام ابوبكر و عمر و عثمان و عائشه و حفصه .... و ياران نزديك رسول خدا را بين آنها كه نمي بينيم هيچ، بلكه افراد مذهبي كه در جلسات سينه زني و محرّمها و فاطميّه ها و ... شركت كرده و به آن بزرگان ناسزا نگويند و به ياران رسول خدا فحّاشي نكنند، بسيار نادرند.
بدين خاطر است كه امام شعبي كه خود شيعي بوده و از آن دست برداشته ميگويد:
به يهود گفته شد كه بهترين افراد امّت شما كي هستند؟ گفتند: اصحاب موسي و به نصراني ها گفته شد كه: بهترين افراد امّت شما كي هستند؟ گفتند: اصحاب عيسي، و به رافضيان گفته شد كه: بدترين افراد امّت شما كي هستند؟ گفتند: اصحاب پيامبر و حواريّون او! اينها ميخواهند كه دين اسلام را تحريف كنند همچنانكه پولس نصرانيّت را تحريف كرد، چرا كه بدگويي صحابهء رسول خدا بدگويي از دين و موجب اعراض از دين ميباشد و مقصود و هدف اوّلين كساني كه بدعت تشيّع را اختراع كردند همين بود.
اينجاست كه ما با شيخ محبّ الدّين خطيب هم سخنيم كه ميگويد:
مفهوم و معناي دين در نزد شيعيان پيوسته در حال تغيير و تبديل است، آنچه را كه ديروز غلوّ و افراط ميشمردند و به خاطر آن غُلات - افراطيون- را لعنت ميكردند، امروزه از ضروريات و لوازم مذهبي آنها گرديده است و مذهب آنها امروزه غير از آن چيزي است كه قبل از صفويّه بود و مذهبشان قبل از صفويّه غير از آن چيزي است كه قبل از آل بويه بود و مذهبشان قبل از آل بويه غير از آن چيزي است كه قبل از شيطان طاق بود و مذهبشان قبل از شيطان طاق غير از آن چيزي است كه در حيات امام حسن و امام حسين ب بود.
خويشاوندي و دامادي بين ابوبكر صدّيق و عمر و عثمان و آل بيت( )
ارتباط بين اهل بيت رسول خدا ص و خانوادهء ابوبكر صدّيق بسيار دوستانه بود، بر عكس آن چيزي كه شيعيان ساخته و پرداخته اند. اوّلاً: عائشه ل دختر ابوبكر همسر پيامبر بود كه علي ميگفت: او همسر پيامبر در دنيا و آخرت ميباشد، ثانياً: اسماء دختر عميس همسر جعفربن ابي طالب برادر علي بود، و هنگامي كه جعفر فوت كرد ابوبكر صدّيق با او ازدواج كرد و از او فرزندي به نام محمّد آورد كه علي وي را بر مصر گماشت و هنگامي كه ابوبكر وفات نمود علي با اسماء ازدواج نمود و فرزندي به نام يحيي آورد( ).
نوهء ابوبكر صدّيق با محمّد باقر (نوهء علي) ازدواج كرد كه كليني ميگويد: مادر ابو عبدالله امّ فروه دختر قاسم بن محمّد بن ابي بكر و مادرش اسماء دختر عبدالرّحمن بن ابي بكر ميباشد( ).
ابن عنبه [جمال الدّين احمد بن علي] شيعي ميگويد: مادر (جعفر) امّ فروه دختر قاسم بن محمّد بن ابي بكر و مادرش اسماء دختر عبدالرّحمن بن ابي بكر ميباشد. و لهذا امام جعفر صادق / گفته است: من از دو طرف به ابوبكر ميرسم( ) آيا امام صادق در نسب خود هم تقيّه ميكند؟!
و همچنين قاسم بن محمّد بن ابوبكر كه نوهء ابوبكر صدّيق است، و علي بن حسين بن علي نوهء عليّ مرتضي پسر خالهء يكديگر بوده اند. چنانكه مفيد ميگويد( ) و مجلسي نيز بعد از تصحيح روايت مفيد اين مطلب را تصديق ميكند( ).
مؤرّخان و نسب شناسان خويشاوندي ديگري را نيز ذكر نموده اند و آن ازدواج حفصه دختر عبدالرّحمن بن ابوبكر صدّيق با حسين بن عليّ بن ابي طالب، بعد و يا قبل از عبدالله بن زبير مي باشد. و محمّد بن ابي بكر [از اسماء دختر عميس] دست پروردهء [ربيب] علي بود كه در عصر خود او را بر امارت مصر گماشت و علي ميگفت: محمّد فرزند من از پشت ابوبكر ميباشد( ).
از دوستي و محبّت اهل بيت با ابوبكر صدّيق همين نشان كافي است كه فرزندان خود را به نام او نامگذاري ميكردند و اوّلين فرد در اين مورد خود حضرت علي است كه يكي از فرزندانش را به نام ابوبكر ناميد، چنانكه مفيد و يعقوبي و اصفهاني [كه همه شيعه هستند] ذكر نموده اند( ).
آيا اين امر جز دليل محبّت و تقدير و احترام علي نسبت به ابوبكر ميباشد؟ خصوصاً آنكه نامگذاري بعد از وفات ابوبكر بوده است( ). آيا كساني كه امروزه ادّعا ميكنند شيعيان علي هستند از اين كار علي پيروي ميكنند و يا اينكه در عمل شيعهء ابن سبأ هستند و در ادّعا شيعهء علي؟
و نبايد فراموش كرد كه علي دست به اين كار نزد مگر براي اظهار محبّت خود نسبت به ابوبكر و تيمّن به اسم او و اظهار محبت و ولاء به ابوبكر ميباشد در بني هاشم قبل از علي كسي وجود نداشته كه نام ابوبكر بر فرزند خود گذاشته باشد.
و تنها علي نبود كه به اين تبرك و اظهار ولاء و محبّت به ابوبكر صدّيق دست زد، بلكه فرزندان علي نيز در حيات او و بعد از او همين كار را كردند. به عنوان نمونه حسن بن علي فرزند فاطمه، چنانكه يعقوبي شيعي نقل ميكند، يكي از فرزندانش را ابوبكر نام نهاد. اصفهاني ميگويد: او در كربلاء با برادرش حسين شهيد شد( ).
شيعيان امروزي نه تنها جرأت اين كار را ندارند بلكه از اظهار اين معلومات تاريخي نيز طفره رفته و دورى ميكنند.
و حسين بن علي نيز يكي از فرزندانش را ابوبكر نام گذاشت كه مسعودي مؤرّخ شيعي ميگويد: او با پدرش حسين در كربلا به شهادت رسيد( ).
و گفته شده است كه: زين العابدين فرزند حسين نيز كنيهء ابوبكر داشته است( ).
و نوهء علي يعني حسن بـن حسن بن علي يكي از فرزندانش را چنانكه اصفهاني نقل ميكند، ابوبكر نام گذاشته است( ).
و امام هفتم شيعيان يعني موسي بن جعفر ملقّب به كاظم، آنچنانكه اصفهانـــي نقل ميكند يكي از فرزندانش را ابوبكر نام نهاده است( ). و امام موسي كاظم يكي از دخترانش را نيز به نام دختر ابوبكر يعني عائشه نام گذاشت( ). و جدّش عليّ بن الحسين يكي از دخترانش را عائشه ناميد( ). و علي الهادي [امام دهم شيعيان] چنانكه مفيد نقل ميكند يكي از دخترانش را عائشه نام نهاد( ). و در ميان بني هاشم بسياري ديگر نام ابوبكر بر خود نهادند، مثل برادرزادهء علي عبدالله بن جعفر طيّار كه يكي از فرزندانش را ابوبكر نام نهاد( ).
آيا همهء اين افراد تقيّه نموده اند؟ آيا اين نشاني محبّت و دوستي است يا علامت بغض و كينه كه شيعيان مدّعي آن هستند؟ آيا اين دليل آن نيست كه شيعيان تغيير روش داده و راه ائمّه را به كنار گذاشته و دنبال افكار و اعمال ابن سبأ رفتهاند؟
ازدواجهاي بين بنيأميّه و بنيهاشم
سابقاً از ارتباط بين خلفاي راشدين و اهل بيت سخن گفتيم. ليكن اكنون ميخواهيم ثابت كنيم كه حتّي بعد از واقعهء دلخراش كربلاء، آبها به جوي بازگشت و بين بنيأميّه و بني هاشم آن دشمني بيش از اندازه كه شيعيان شايع ساخته اند، وجود نداشته است. زيرا در بين آنها روابط زناشويي و دامادي ايجاد شد.
و ما ميدانيم كه بني اميّـــه و بني هاشم پسر عموهاي يكديگرو برادر و دوست بوده اند و ميدانيم كه بين ابوسفيان و عبّاس بن مطلب چنان دوستي برقرار بود كه كه شهرهء آفاق است و قبل و بعد از اسلام در ميان آنها دامادي و وصلت وجود داشت. پيامبر سه دختر از چهار دختر خود را به امويان داد (ابوالعاص بن ربيع كه از بني اميّه است و عثمان بن عفّان بن ابي العاص بن أميّه و او پسر دختر عمهء رسول خدا مي باشد)( ).
بعد از عثمان بن عفّــــان فرزندش ابان بن عثمـــان نيز با بني هاشم ازدواج كرد و أمّ كلثوم دختر عبدالله بن جعفر طيّار را به همسري اختيار نمود( ).
نوهء علي و دختر حسين، سكينه با نوهء عثمان، زيد بن عمرو بن عثمان ازدواج كرد( ). و نوهء دوّم علي و دختر حسين فاطمه همسر ديگر نوهء عثمان (محمّد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفّان) بود و مادر محمّد فاطمه دختر حسين بود كه عبدالله بن عمرو بعد از وفات حسن بن حسن بن علي با او ازدواج كرد( ).
و نوهء فرزند علي، حسن بن علي با نوهء عثمان، مروان بن أبان ازدواج كرد، يعني أمّ قاسم دختر حسن مثنّي بن حسن در عقد مروان بن أبان بن عثمان بوده كه محمّد بن مروان فرزند اوست( ).
چنانكه ميدانيم ام حبيبه دختر ابوسفيان رهبر بنى اميه [كه شيعيان حتى اسلامش را قبول ندارند] همسر سيّد و سرور بني هاشم و سرور جهانيان حضرت رسول خدا بود كه اين نيازي به اثبات ندارد.
و هند دختر ابوسفيان همسر حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم بود كه فرزندى بنام محمد برايش آورد( ).
لبابه دختر عبیدالله بن عبّاس بن عبدالمطّلب با عبّاس بن عليّ بن أبي طالب ازدواج كرد، سپس بعد از او با وليد بن عتبه (برادر زادهء معاويه) بن ابي سفيان ازدواج كرد( ).
و بعد از رمله دختر محمّد بن جعفر [طيّار] بن أبي طالب با سليمان بن هشام بن عبدالملك اموي و سپس با ابوالقاسم بن وليد بن عتبه بن ابوسفيان ازدواج كرد( ).
و دختر عليّ بن أبي طالب رمله با پسر مروان بن حكم بن ابي العاص اموي، يعني معاويه بن عمران ازدواج كرد (رمله دختر علي أمّ سعيد دختر عروه بن مسعود ثقفي)( ) و رمله دختر علي نزد ابوالهيّاج بود ... بعد از او با معاويه بن مروان بن حكم بن ابي العاص ازدواج كرد( ).
و زينب دختر حسن بن حسن بن علي نيز در ازدواج وليد بن عبدالملك بن مروان اموي بود( ).
و نوهء علي بن ابي طالب با نوهء مروان حكم ازدواج كرد يعني نفيسه دختر زيدبن حسن بن عليّ بن ابي طالب با وليد بن عبدالملك بن مروان ازدواج كرد كه مادر نفيسه لبابه دختر عبدالله بن عبّاس مي باشد.( )
و امثال اين خويشاوندي سببي و دامادي بين بني هاشم و بني اميّه بسيار زياد است، و آنچه ذكر كرديم فقط براي نمونه ميباشد و لهذا عليّ مرتضي در نامه اي به معاويه نوشت كه: عزّت قديمي ما و سيطرهء ما بر قوم شما مانع اين نگشت كه با همديگر ازدواج كنيم و مثل دوهم وزن بين ما وصلت ها بوده است( ).
آيا بعد از همهء اين خويشاوندى و وصلتها ميشود مدعى شد كه بازهم آنها دشمن خونى يكديگر بوده اند؟ در حاليكه بنى اميه و بنى هاشم فرزندان يك پدر و نوادگان يك جد هستند،
دختر ديگر علي خديجه، همسر عبدالرّحمن بن عامر أموي بود. و پدرش عامر بن كريز اموي از طرف معاويه امير بصره و در جنگ جمل شريك طلحه و زبير و بر ضدّ علي بود( ).
و قابل توجه است كه شش نفر از نواده هاي مختلف حسن (دختران) با پسران اموي و رهبران آنها ازدواج كردند كه علماي نسب شناس اين داماديهاي بين هاشميها و امويها را به بيش از بيست مورد نوشته اند كه همهء اينها بعد از جنگ بين معاويه و علي ب و بعد از صفّين و جمل رخ داده است. بدين ترتيب آيا باز هم جايي براي اين سخن بيهوده وجود دارد كه جنگ با علي كفر است؟ آيا اين رفتار اهل بيت علي سخن شيعيان را تكذيب نميكند؟ و همچنين بسياري از مردان بني هاشم با دختران اموي به ويژه با خانوادهء حاكم ازدواج كردند و در ميان آنها ديدار و مهماني و ردّ و بدل هديه وجود داشت، خصوصاً بين ائمّهء اثنا عشر شيعه و خانوادههاي آنها با امويان و همچنانكه مشهور است غير از امام حسين كسي از ائمّهء دوازده گانهء شيعه با آنها نجنگيد.
خلاصهء موضوع اينكه تشيّع اوّل به معناي يك عقيدهء خالص بوده و نماد افكار بيگانه ویرانگرنبود، و شيعيان اوّليّه بيش از اين نبودند كه از حزب علي بودند و از او در مقابل معاويه دفاع میكردند، و امّا بعد از شهادت علي، فرزندش حسن از خلافت دست كشيد و با معاويه صلح كرد و شيعيان نيز غالباً با او همراه شده و با معاويه بيعت كردنـــد. و درميان شيعيان و بني اميّه نه اختلاف ديني وجود داشت و نه جنگ قبيلهاي و تعصّبي و نژادي، بلكه شيعيان نزد حكّام بني اميّه ميآمدند و پشت سر آنها نماز ميخواندند، چنانكه حضرات حسنين نزد معاويه رفته و از او هدايائي پذيرفتند. ابن كثير ميگويد: وقتي كه خلافت براي معاويه استقرار يافت، حسين با برادرش حسن نزد او تردّد ميكردند و معاويه به آنها اكرام نموده ميگفت: خوش آمديد و عطاياي بزرگي به آنها ميداد. و در يك روز دو صد هزار دينار به آنها بخشيد و گفت: بفرمائيد، من پسر هند هستم، و هيچ كس نه قبل و نه بعد از من اين مقدار به شما نخواهد داد، حسن در جواب به اوگفت: به خدا كه نه تو و نه قبل و نه بعد از تو، كسى به بهتر از ما، عطا نخواهد كرد، و بعد از وفات حسن برادرش حسين نيز نزد معاويه ميرفت و مورد اكرام قرار ميگرفت( ).
و مجلسي از جعفر بن باقر [امام ششم شيعيان] روايت ميكند كه روزي امام حسن به امام حسين و عبدالله بن جعفر گفت كه: هداياي معاويه در اوّل ماه آينده خواهد رسيد، و در همان روز هم اموال معاويه رسيد، و امام حسن بسيار مديون بود و از آن مال وامهايش را پرداخت نمود و بقيّه را بين اهل خود و شيعيانش تقسيم كرد و امّا امام حسين بعد از پرداخت وامهايش مالش را به سه قسمت تقسيم كرد. قسمتي براي شيعيان و خواصّش و دو قسمت براي خانواده و فرزندانش و عبدالله بن جعفر نيز همچنين بود( ).
و كليني ميگويد كه: مروان بن حكم براي عليّ بن حسين و بقيّهء جوانان مدينه اموالي مقرّر نمود. معاويه مروان بن حكم را بر مدينه گماشت و به او دستور داد كه براي جوانان قريش حقوق مقرّر نمايد و او چنين كرد. عليّ بن حسين گفت كه: آمدم و پرسيد: اسمت چيست؟ گفتم: عليّ بن حسين. پس برايم مقرّر داشت( ). و همچنين عموي حسين و برادر بزرگتر علي يعني عقيل بن ابي طالب كه نزد معاويه ميرفت و هديهها و بخششها از او قبول ميكرد و از جمله معاويه به او صد هزار درهم داد( ).
و ابن أبي الحديد شيعى به اين امر تصريح نموده و مينويسد كه: معاويه اوّلين فرد در زمين است كه يك ميليون در هر سال به حسن و حسين عطا مينمود و فرزندش يزيـــد آن را مضاعف نمــــود و همچنين به عبدالله بـــن عبّاس و عبدالله بن جعفر ميبخشيد( ).
و ابو مخنف غالى نيز ميگويد كه: معاويه براي حسين در هر سال يك ميليون (هزار هزار) علاوه بر انواع هدايا از هر نوعي ميفرستاد( ). و آنها پشت سر حكّام و امراء معاويه نماز ميخواندند.
و جعفر بن محمّد باقر از پدرش عليّ زين العابدين روايت ميكند كه حسن و حسين پشت سر مروان نماز خوانده و آن را اعاده نميكردند( ). و مروان در آن وقت امير مدينه بود.
و أبان بن عثمان امير مدينه از طرف عبدالملك بن مروان اموي، براي پيشنمازي از طرف عليّبن محمّد مشهور به محمّد بن حنفيّه مقدّم شد، و ابو هاشم محمّد بن علي به او گفت: ما ميدانيم كه امام براي پيش نمازي شايستهتر است والاّ تو را مقدّم نميشمرديم، پس جلو رفته و بر آنها نماز خواند. و همچنان بر برادرزادهء علي عبدالله بن جعفر طيّار نماز گزارد. و امثال اين حوادث فراوان است.
بخدا اگر حكومت بدون هيچ مشكلى بدست على مستقر ميشد شيعيان از حرمان معاويه و خاندانش پيراهن عثمان درست ميكردند و برآن ميگرستند، چون قصد كسانى كه اين باورها را جعل نموده اند ايجاد اختلاف درميان امت اسلام بوده است نه حق اين و آن.
اهل بيت و نامگذاري به اسم عمر فاروق و ازدواج با دختر علي
بسياري از اهل بيت همچنانكه به اسم ابوبكر تبرك و تيمَن نموده و فرزندانشان را به اين نام ميناميدند، همين كار را با عمر فاروق انجام ميدادند، ولي قبل از شرح اين موضوع لازم به ياد آورى است كه علي مرتضي دختر خود امّ كلثوم را به ازدواج عمر در آورد و اين خود اقرار به فضائل و مناقب و محاسن عمر از جانب علي ميباشد و اين موضـــوع در بين مؤرّخان شيعه به تواتر آمده( ) و صحاح اربعهء شيعه آن را تأييد كرده اند( ).
و از محدّثان شيعه و فقهاي آنها، سيّد مرتضي علم الهدي در كتاب شافي (ص 116) و كتاب: تنزيه الأنبياء ص 141 و ابن شهر آشوب در كتاب مناقب آل ابيطالب (3/162) و أربلــــــي در «كشف الغمّة في معرفة الأئمّة» ( ص 10) و ابن أبي الحديد در شرح نهج البلاغه (3/124) و مقدّس اردبيلي در حديقة الشّيعة (ص 277) و قاضي نورالله شوشتري (شهيد ثالث) در كتاب مجالس المؤمنين ص 76 و بسياري از مصادر و منابع ديگر اين مطلب را ذكر نموده اند.
اين ازدواج و بعد از آن نامگذاري فرزندان اهل بيت توسّط آنها به نامهاي ابوبكر و عمر، دليل واضح و روشن از محبّت اهل بيت به اين دو يار رسول خدا ص ميباشد.
اوّلين كسي كه اسم فرزندش را به اسم عمر گذاشت خود علي بود، چنانكه مفيد و يعقوبـــي و مجلسي و اصفهاني و صاحب الفصول المهمّه ذكر كرده اند. و مجلسي ميگويد: عمر بن علي در كربلا با حسين كشته شد( ).
و بعد از علي فرزندش حسن بن علي نيز براي اظهار محبّت و دوستي به عمر يكي از فرزندانش را عمر نام نهاد( ). و مجلسي ميگويد: عمر بن حسن از كساني بود كه با حسين در كربلا شهيد شد، ليكن اصفهاني ميگويد كه: او از ميان كساني بود كه اسير گرديد( ).
و حسين بن علي نيز يكي از فرزندانش را عمر نام نهاد كه مجلسي ميگويد: او در كربلا با پدرش حسين شهيد شد( ).
و بعد از حسين فرزندش علي ملقّب به زين العابدين نيز يكي از فرزندانش را عمر ناميد (به اسم عمو و همسر عمّه اش و دوست جدّش)، چنانكه مفيد و اصفهاني و غيرهما ذكر كرده اند و قابل ذكر است كه بسياري از فرزندان اين عمر با عموزادگان خود بر عبّاسيان خروج نموده اند( ).
و همچنين موسي الكاظم [امام هفتم شيعيان] يكي از فرزندانش را عمر نام نهاد، چنانكه اربلي شيعي ذكر نموده است( ).
اينها پنج امام شيعه هستند كه به گمان شيعيان معصوم بوده اند، آيا اين كار آنها درست است يا خيـــر؟ اگر درست است چــرا شيعيان امروزي اين كار را نمي كنند.
به علاوه اينها فقط از مشهوران هستند كه ما نام برديم و الا بسياري ديگر از اهل بيت همين كار را كردند( ). و همين روش نسبت به گزينش نام عثمان نيز ادامه داشت و علي نام يكي از فرزندانش را عثمان نهاد( ).
نقش سبأيّه در تحوّل تشيّع بعد از امام علي و در ايّام امام حسن
شيعيان علي بعد از سه روز از شهادت او، به دور فرزندش حسن بن علي ب جمع شده و با او بيعت كردند( ). و اوّلين كسي كه با او بيعت نمود قيس بن سعد عباده بود( ).
ليكن در همين موقع فتنه جويان سبأيّه دوباره سر بلند كرده و با قدرت بيشتري عقايدي را كه سابقاً از ترس علي مخفي نموده بودند، ابراز داشتند. مؤرّخي شيعي نقل ميكند كه:
«بدعت سبأيّه در غلوّ در همان عهد امير المؤمنين عليّ بن أبي طالب (ع) ظهور كرد و آن وقتي بود كه بر افرادي در ماه رمضان در روز گذر كرد و آنها مشغول خوردن بودند، از آنها پرسيد: آيا شما مسافر يا مريض هستيد؟ گفتند: نه مسافريم و نه مريض، پرسيد: آيا از اهل كتاب هستيد كه عهد و جزيه شما را در امان نگه ميدارد؟ گفتند: خير، گفت: پس چرا روز ماه رمضان غذا ميخوريد؟ گفتند: توئي تو، ايمان به خدايي تو داريم، از آنها طلب توبه نمود و آنها را ترساند. ليكن آنها باز نگشتند، حفره هايي كند و آتش روشن نمود تا آنها را بترساند باز هم توبه نكردند، به آنها گفت: نميبينيد كه برايتان حفره هاي آتش كنده ام، و اين شعر را خواند:
لمَاَّ رأيت الأمر أمراً منكــراً اججحت ناري و دعوت قنبراً
يعني وقتي كه اين منكر بزرگ را ديدم، آتشم را روشن نموده و قنبر (كه غلام او بود) را صدا كردم.
آنها را در همان جا آتش زد، و اين مقوله تا حدود يكسال مخفي شد و سپس عبدالله بن سبأ بعد از وفات امير المؤمنين آن را آشكار نمود و افرادي از او پيروي كردند كه سبأيّه نام گرفتند و گفتند: علي نمرده است»( ).
و همين گفته را يكي از قديمترين كتب شيعه در مورد فرق و مذاهب يعني كتاب نوبختي ذكر كرده است( ). و نيز هركس كه از تاريخ شيعه و تشيع اطلاع داشته اين موضوع را نقل كرده است،
ظهور دوباره سبأيّه و اظهار عقايد ويرانگرشان را بعد از شهادت علي از اهل سنّت افرادي مثل بغدادي( ) و أشعري( ) و رازي( ) و اسفرايني( ) و شهرستاني( ) و ابن حزم( ) و ابوالحسن بلسطي( ) و جرجاني( ) و مقريزي( ) ذكر كرده اند. همهء اينها يادآور شده اند كه، عبدالله بن سبأ بعد از شهادت علي از تبعيدگاه خود بازگشت و عقايدش را دربارهء علي ابراز ميداشت، و چنانكه سابقاً ذكر شد، اسفرايني ميگويد كه: علي از سوزاندن بقيّه به خاطر شماتت اهل شام و دو دستگي پيروانش ترس داشت، و ابن سبا را به ساباط مدائن تبعيد نمود، و هنگامي كه علي كشته شد، ابن سبا ميپنداشت كه مقتول، علي نبوده است( ). و شهرستاني نيز همين را ميگويد( ).
امام حسن مثل پدرش با ابن سبأ و افكار او مخالفت نمود. ابن أبي الحديد معتزلي شيعى ميگويد: «سپس عبدالله بن سبأ كه يهودي بود و تظاهر به اسلام ميكرد بعد از وفات امير المؤمنين (ع) ظاهر شد و آرائش را آشكار كرد و افرادي از او پيروي كردند كه سبأيّه نام گرفتند و گفتند: علي(ع) نمرده است و او در آسمان است و رعد صداي او و برق نور اوست و اگر صداي رعد را ميشنيدند ميگفتند: السّلام عليك يا أمير المؤمنين! و راجع به رسول خدا ص، سخنان درشتتري گفتند و بر او بزرگترين افترا را زدند و گفتند كه: نه دهم وحي را كتمان كرده است، حسن بن علي بن محمّد بن حنفيّه در رسالهء خود كه در آن از «ارجاء» حرف ميزند سخن او را ردّ كرده است»( ).
ليكن به خاطر شرايط خاصّ، مخالفت امام حسن، با آنها به اندازهء مخالفت پدرش نبود و سبأيّه با آزادي بيشتري زمان امام حسن تخم فتنه و فساد را در ميان مردم كاشته و سمّ تفرّق و اختلاف و دو دستگي را رايج نمودند، به ويژه بعد از اينكه شيعيان امام حسن را خوار نموده و دست از ياري او برداشتند، و بعضي از آنها به سبأيّه داخل شده و بعضي ها به طرف معاويه رفتند و بعضي به خوارج ملحق شدند. اين اوضاع را علماي شيعه مثل مفيد و اربلي و مجلسي در كتب خودشان در موضوع تحرّك معاويه به سوي عراق ذكر كرده اند:
«معاويه به سوي عراق حركت نمود تا بر آن مستولي شود، وقتي كه به پل منبج رسيد حسن(ع) حركت نموده حجر بن عدي را به سوي مردم فرستاد تا آنها را براي جهاد بسيج كند. ليكن كوتاهي نمودند و به كثرت جمع نشدند و گروه هاي گوناگوني با او بيرون آمدند، بعضيها شيعيان او و پدرش بودند، و بعضيها محكّمه بودند كه به هر شكل و هر حيلهاي در صدد جنگ با معاويه بودند، و بعضيها اهل فتنه و به دنبال غنائم بودند و بعضيها شكّاك و بعضي ها تعصّب قبلي داشته و از رؤساي خود پيروي نموده و دين نداشتند، با همهء اينها امام حسن حركت نمود تا به منطقهء حمام عمر رسيد و سپس به سوي دير كعب رفته و در ساباط مدائن قبل از قنطره منزل گزيد و شب را آنجا گذراند. و هنگام صبح در صدد امتحان اصحاب خود بر آمد تا حدود طاعت و پيروي آنها را دانسته و دوستانش را از دشمنان تمييز دهد، و تا با بصيرت با معاويه و اهل شام مقابله نمايد، دستور نماز جماعت داد، وقتي كه گرد آمدند، برخاست و خطبه خواند.
بعد از حمد خدا و صلات بر مصطفي گفت امّا بعد:
به خدا قسم كه من اميدوارم كه به حمد و منت الهي ناصحترين فرد براي مردم باشم، و هيچ كينه و سوء ارادهاي با هيچ مسلماني ندارم، آگاه باشيد آنچه را كه در الفت و جماعت از آن بيم داريد برايتان بهتر از تفرقه ميباشد، بدانيد كه من برايتان بهتر از خودتان مينگرم، از دستور من سرپيچي مكنيد و با نظرم مخالفت نكنيد، خداوند ما و شما را ببخشد و آنچه را كه محبّت و رضاي او در آنست ما را بدان راهنمايي كند.
مي گويد:
مردم به همديگر نگريسته و گفتند: به نظر شما قصد او از اين سخن چيست؟ گفتند: به گمان ما خواستار صلح با معاويه بوده و ميخواهد حكومت را تسليم او كند، گفتند: به خدا كه اين مرد كافر شده است. سپس به خيمهء او حمله نموده و حتّي مصلايش را- از زير پايش - ربودند، سپس عبدالرّحمن بن عبدالله أزدي به شدت او را تكان داده و ردايش را از دوشش برداشت، او همچنان با شمشيرش بدون ردا باقي ماند، بعد از آن اسبش را خواسته و سوار آن شد، و گروهي از شيعيان و خواصّ او گردش را گرفته و كساني را كه در صدد او بودند، منع ميكردند.
امام حسن گفت: (قبائل) ربيعه و همدان را بخواهيد، آنها آمدند و مردم را از او دور نمودند، و افراد مختلفي با او حركت نمودند وقتي كه از مظلم ساباط عبور ميكرد شخصي از بني اسد كه به او جراح ابن سنان گفته ميشد به سرعت به سوي او رفت و مهار قاطرش را گرفت و در دستش دشنهاي بود، گفت: الله اكبر، اي حسن به شرك گراييدي، همچنانكه پدرت شرك ورزيد، سپس دشنه را به زانويش فرود آورده رانش را پاره نمود تا اينكه به استخوان رسيد، حسن او را در آغوش گرفته و هر دو به زمين افتادند. فردي از شيعيان حسن بر او پريد كه نامش عبدالله بن خطل طائي بود و دشنه را از دستش در آورده و در شكمش داخل نمود، و شخص ديگري كه ظبيان بن عماره نام داشت به او حمله كرد و بينياش را قطع نمود و در همان جا مرد و شخص ديگري را نيز كه با او بود گرفتند و كشته شد و حسن را روي تخت نشانده و به مدائن حمل كردند و در آنجا نزد سعد بن مسعود ثقفي كه والي اميرالمؤمنين (ع) در آنجا بود و حسن نيز او را ابقاء كرده بود، فرود آمد.
حسن (ع) مشغول معالجهء خود شد، و گروهي از سران قبائل به معاويه نامه نوشته و طاعت و پيروي خود را مخفيانه اعلام نمودند و او را تشويق به حركت به سوي خود كردند، و ضمانت نمودند كه به هنگام نزديك شدنش به قرارگاه، حسن را تسليم كنند و يا او را از پاي در آورند. اين خبر به حسن(ع) رسيد و همزمان نامهاي نيز از قيس بن سعد به او رسيد كه خبر ميداد آنها با معاويه در قريهء حبوبيه درگير شده اند و معاويه نامه اي به عبيدالله بن عبّاس (امير لشكر امام حسن در كوفه) نوشته و او را تشويق به پيوستن به خود كرده و به او وعدهء يك ميليون درهم داده است كه نصف آن نقد و بقيّه را در وقت دخول كوفه به او بپردازد، عبيدالله شبانه پايگاهش را رها نموده و به پايگاه معاويه ملحق شد، و مردم صبح بعد امير خود را نيافتند، و قيس بن سعد بر آنها نماز خواند.
از اينجا بود كه بصيرت و آگاهي امام حسن از خذلان و تقصير و سوء نيّت همراهان و برخي كه او را سب و شتم نموده و تكفير كردند و مال و خونش را حلال نموده بودند، بيشتر گشت، و با او جز بعضي از كساني كه از شيعيان پدرش و پيروان خود او كه از آنها اطمينان داشت كسي باقي نماند. و آنها ياراي مقابله با سربازان شام را نداشتند، پس به معاويه نامه نوشت و تقاضاي توقّف جنگ و صلح نمود، و اين نامه را به وسيلهء افرادي از يارانش فرستاد كه از جانب آنها آسوده خاطر بود و ترس خيانت و تسليم خودش از طرف آنها را نداشت، و براي خود شروط بسياري براي صلح گذاشته بود كه وفاء به آنها به مصلحت عمومي بود»( ).
مؤرّخان و نويسندگان شيعه همگي ذكر كرده اند كه افرادي كه امام حسن را ناراحت و خشمگين نموده و به او حمله كرده و اموالش را مباح نموده و خود او را مجروح كردند از ساباط مدائن بودند، و اين همان مكاني است كه عبدالله بن سبأ از طرف علي در آنجا تبعيد شده بود، و قرباني سبأيّه يعني مختار بن أبي عبيد ثقفي نيز كه بعدها جنجالي بپا كرد و همان عقايدي را كه از يهودي مكّار عبدالله بن سبا فرا گرفته بود اظهار داشت، آنجا بود.
مؤرّخان ميگويند كه: حسن بن علي ب كه مجروح بود با علم مختار بن أبي عبيد ثقفي داخل مدائن شد و در آنجا ماند، مختار كه جوان بود به عموي خود گفت: آيا در صدد مال و جاه هستي؟ گفت: چگونه؟ گفت: حسن بن علي را گرفته و دست و پا بسته تحويل معاويه بده. عمويش به او گفت كه: خدا ذليلت كند كه چه بد قولي گفتي، آيا به پسر دختر رسول خدا ص خيانت كنم ( )؟!
وقتي كه امام حسن اين موضوع را از يك طرف و از طرف ديگر رفتار سبأيّه و خواري و ذلّت شيعيان را ديد، نميخواست كه خونها به هدر رود، و صلح را ترجيح داد.
يعقوبي مؤرخ شيعى ميگويد:
«حسن به سختي خونريزي كرد و او را به مدائن بردند و حالش سخت خراب شده بود، مردم از گرد او پراكنده شدند و معاويه به عراق آمد و بر امور غلبه كرد، وقتي كه حسن ديد كه راه چاره و قوّتي ندارد و يارانش پراكنده شده و رهايش نموده اند، با معاويه صلح نمود و بر منبر رفته و گفت: اي مردم خداوند با اوّل ما هدايتمان كرد و با آخر ما خونتان را حفظ خواهد نمود، من با معاويه صلح كردم، شايد براي شما خوشايند نباشد...»( ).
و امام حسن با صلح با معاويه و تسليم حكومت به او اكتفا ننمود بلكه خود و برادرانش و رهبران لشكرش همگي در ملأ عام با معاويه بيعت نمودند، چنانكه كشّي عالم مشهور شيعي در علم الرّجال از امام جعفر بن باقر روايت ميكند كه: «معاويه به حسن (ع) نوشت كه، تو و حسين و اصحاب علي بيائيد، و قيس بن سعد بن عباده أنصاري با آنها همراه شده و به شام آمدند. معاويه به آنها اجازهء ورود داد و سخنرانان را بر ايشان آماده كرده بود، گفت: اي حسن برخيز و بيعت كن، سپس به حسين (ع) گفت: برخيز و بيعت كن آنها برخاسته و بيعت كردند، سپس گفت: يا قيس برخيز و بيعت كن، او به حسين (ع) نگاه كرده و منتظر دستورش بود، به او گفت: يا قيس (يعني حسن-ع-) امام من مي باشد»( ).
و مثل اين مطلب را شيعي متعصّب و فحاش يعني مجلسي در كتاب «جلاء العيون»( ) و محدّث بزرگ شيعه قمي در تاريخ خــــود «منتهي الآمال»( ) و نيز ابن أبي الحديد( ) روايت نموده اند. و در آن وقت شيعيان حسن چند فرقه شدند. امام حسن وقتي كه با معاويه صلح نمود، گروهي از پيروانش با او مخالفت كرده و از او انتقاد نمودند و از امامت او بازگشتند، و به بقيّهء مسلمانان رجوع كردند، و گروهي بر امامت او ماندند تا اينكه كشته شد( ).
خلاصهء مطلب اينكه:
1- گروهي با امام حسن موافقت نموده و به صلح با معاويه رضايت نشان دادند و تا آخر عمر بر آن ماندند، كه در رأس آنها فرزندان علي و اهل بيت او حسين و محمّد بن حنفيّه و عبدالله بن عبّاس و فرزندان عقيل و بقيّهء بزرگان بني هاشم بودند كه همان اعتقادات بقيّهء مسلمانان را داشتندهء بدون اينكه كسي را تكفير و تفسيق نمايند، بلكه به وحدت كلمه راضي شده و اختلافات را به فراموشي سپردند و با همديگر دوستي و وصلت نمودند.
2- فرقهاي از حسن و حسين دوري گزيده و به امامت محمّد بن حنفيّه قائل شدند كه بعدها به كيسانيّه معروف شدند و بعد از صلح امام حسن با معاويه، اين فرقه قدرت گرفت و از همان افكار سبأيّه پيروي نموده و به شدّت متحوّل شد و بعد از آن به فرقه هاي متعدّدي تقسيم شدند.
3- گروهي بعد از صلح به طوركامل ترك تشيّع نموده و خود را بعد از آن شيعه نناميدند.
و نوبختي نيز ميگويد كه: «بعد از قتل علي (ع) شيعه به سه گروه تقسيم شدند:
1- سبأيّه
2- گروهي كه به امامت محمّد بن حنفيّه رفته و كيسانيّه ناميده شدند.
3- گروهي از تشيّع دست كشيدند»( ).
و امّا سبأيّه در اين عصر به شدّت رشد كرده و در ميان شيعيان افرادي را به خود جذب نمودند، چنانكه يكي از نويسندگان شيعي اعتراف ميكند: «اين بدعت ضالّه مثل وباء درميان اهل عراق رواج پيدا كرد و سبب رواج آنرا از ابن أبي الحديد نقل كرده كه گويد:
آنها چنان كوردل و ضعيف العقل بودند كه با كراماتي كه از علي ديده بودند دربارهء او فكر ميكردند كه جوهر الهي در او پياده شده است و گفته شده است كه: گروهي از اينها از نوادگان يهود و نصاري بوده و از آباء و اجداد خود گفتهء حلول خدا در انبياء را شنيده بودند، و همين اعتقاد را راجع به علي پيدا كردند، و شايد أصل اين گفته از ملحداني باشد كه قصد داخل كردن الحاد در اسلام را داشته اند»( ).
تحوّل تشيّع در أيّام امام حسين و نقش سبأيّه
وقتي امام حسن فوت كرد شيعيان گرد برادرش امام حسين بن عليب جمع شدند، در اينجا مصيبت بزرگي رخ داد و آن شهادت حسين بعد از خروج او بر حكم يزيد بن معاويه بود، ليكن قبل از اينكــه سراغ نقش سبأيّه و توطئه هاي آنها برويم سراغ مؤرّخان شيعه برويم تا ببينيم دربارهء خيانت و خواري و بي وفايي شيعيان راجع به امام حسين چه ميگويند:
يعقوبي مؤرّخ غالي شيعه ميگويد:
وقتي كه يزيدبن معاويه به خلافت رسيد از فرماندار خود در مدينه وليد بن عقبه بن أبي سفيان خواست كه از حسين بن علي بيعت بگيرد، حسين به مكّه رفت و چند روزي آنجا ماند و اهل عراق نامه پشت سر نامه به او نوشتند كه بيا و ما شيعهء تو هستيم و امامي غير از تو نداريم، شتاب كن و شتاب كن( ) و ما منتظر بيعت با تو هستيم و به خاطرت ميميريم و به هيچ جمعه و جماعتي حاضر نميشويم( )، باغها سبز شده و ثمرهها رسيده است و اگر خواستي لشكريان آمادهاي داري. وقتي كه نامه هاي فراوان فرستاده شد، امام حسين مسلم بن عقيل بن أبي طالب را به سوي آنها فرستاد، و با او بيعت كرده و عهد و پيمان نمودند( ).
مفيد اضافه ميكند كه در حالت گريه بيعت كردند و تعدادشان هجده هزار نفر بود( ).
بعد از چند روز از طرف مسلم بن عقيل كسي آمد و به امام حسين گفت: صد هزار نفر لشكر داري، تأخير مكن( ).
حسين به سوي كوفه حركت نمود، ابن عبّاس از بني هاشم، فرماندهء لشكر علي و مشاور خاصّ او كه شخصي با تجربه بود و شيعيان زمانش را به خوبي ميشناخت پيش او آمد و گفت:
اي پسر عموي من، من شنيده ام كه تو قصد عراق داري، آنها خيانت پيشه هستند، تو را براي جنگ ميخواهند عجله نكن، اگر ميخواهي با اين جبّار (يعني يزيد) بجنگي و نميخواهي در مكّه بماني، به يمن برو كه در آنجا انصار و برادراني داري، در آنجا بمان و نمايندگانت را به اين طرف و آن طرف بفرست ... من از مكر اهل عراق و خيانت آنها بيم دارم. و در يمن قبائل و قصرهايي وجود دارد. حسين گفت: اي پسر عمو من ميدانم كه تو نصيحت مينمايي و بر من شفقّت داري، ليكن مسلم بن عقيل براي من نوشته است كه همهء اهل عراق براي بيعت با من و همكاري و نصرتم آمادگي دارند، من تصميم گرفته ام كه به سوي آنها بروم، گفت: آنها همانها هستند كه تجربه كرده اي و ميشناسي. آنها با پدرت و برادرت چه كار كردند، و فردا تو را با اميرشان خواهند كشت (چه راست ميگفت و چه با تجربه بود) اگر خارج شوي، و ابن زياد بشنود آنها را بر عليه تو بسيج خواهد نمود، و آنها كه برايت نامه نوشته اند از دشمنانت بر عليه تو شديدتــــر خواهند شد، اگر از من نمي شنوى و به كوفه ميروى، زنها و فرزندانت را با خود مبر، به خدا قسم كه من بيم دارم كه مثل عثمان كشته شوي كه زن و بچه اش نظاره گر او بودند( ).
اين نظر ابن عبّاس ب بود، و اين نظرش راجع به شيعيان بود، و خود علي نيز در آخرين ايّامش ميگفت: كاش كه معاويه ده نفر از شما را با يكي از لشكريان خود معاوضه كند( ).
ابوبكر بن هشام نيز تأييد رأي ابن عبّاس نموده و از خيانت شيعيان علي سخن ميگويد، مسعودي نقل ميكند كه: ابوبكر بن حارث بن هشام نزد حسين بـن علّي رفت و گفت: اي پسر عمو، خويشاونديم مرا برايت پريشان كرده است و نميدانم كه نصيحت من چگونه باشد؟ گفت: اي ابوبكر تو كسي نيستي كه متّهم به تقلّب باشد، ابوبكر گفت: پدرت باسابقهتر و در اسلام مؤثّرتر و قويتر بود و مردم به او بيشتر اميد داشتند و گـــوش شنواتر به او داشتند، وقتي كه به سوي معاويه رفت مردم همه (جز اهل شام) بر او اتّفاق داشتند، ليكن به خاطر دنيا دست از نصرت او كشيدند و دلش را پر خون كردند ... سپس با برادرت همان كار را كردند، و همهء اينها را خودت مشاهده كردي، و الان تو به سوي كساني ميروي كه با پدرت و برادرت دشمني نمودند. ميخواهي با اينها با اهل شام بجنگي كه آنها آمادهتر و قويتر هستند ... اگر خبر رفتنت را بشنوند آنها را با پول ميخرند، و كساني كه به تو وعدهء نصرت داده اند بر عليه تو خواهند جنگيد، حسين گفت: خدا جزاي خيرت دهد و آنچه خدا بخواهد خواهد شد.
بگذاريد داستان ديگري را از كتب خود شيعيان نقل كنم تا ميزان خيانت اين قوم كه نامه به حضرت امام حسين ميفرستادند روشن شود. مسعودي شيعي ميگويد:
وقتي كه خبر آمدن مسلم به كوفه به يزيد رسيد، عبيدالله بن زياد را فرماندار كوفه نمود. او به سرعت از بصره خارج شده و به كوفه رفت، با لشكر و نيروي خود داخل كوفه شد و بر او عّمامهاي سياه بود كه چهرهء خود را نيز پوشانده و سوار بر مركبش بود و مردم در انتظار آمدن حسين بودند، او به مردم سلام ميكرد و آنها ميگفتند: عليك السّلام اي فرزند رسول الله خير مقدم باد تا اينكه به قصري سيد كه نعمان بن بشير در آنجا سنگر گرفته بود، نعمان به او نگريست و گفت: اي فرزند رســــول خدا از من چه ميخواهي و چرا از ميان همهء شهرها، شهر ما را انتخاب نموده اي! ابن زياد به او گفت: اي نعيم، در خواب طولاني به سر ميبري، نقاب از چهره اش برداشت و نعيم او را شناخت و قصر را باز كرد، مردم شعار دادند: پسر مرجانه و به او سنگ زدند ليكن آنها را پشت سر گذاشت و داخل قصر شد.
وقتي كه خبر ابن زياد به مسلم رسيد به سوي هاني بن عروه مرادي رفت، ابن زياد مراقباني بر مسلم گذاشت تا اينكه جايش را دانست. محمّد بن أشعث بن قيس را به سوي هاني فرستاد، پيش او آمد، و دربارهء مسلم از او پرسيد انكار نمود، ابن زياد با شدّت با او برخورد كرد، هاني گفت: پدرت زياد در نزد من امتحان خوبي داده است، و من در صدد جواب نيكي او هستم، آيا در صدد خير هستي؟ ابن زياد گفت: آن چيست؟ گفت: تو و اهل بيتت و اموالت سالم به سوي شام برويد، الان حقّ كسي فرا رسيده كه از تو و رفيقت به حقّ نزديكتر است. ابن زياد گفت: او را نزديكتر بياوريد، نزديكترش نمودند، با چوبي كه در دستش بود به صورتش زده و به بيني و سر و پيشانياش اصابت كرده كه بيني او شكسته و گوشت صورتش تكّهء پاره شد، هاني دستهايش را به سوي شمشير پليسي كه در پهلويش بود دراز كرد، ليكن پليس با او درگير شد و شمشير را به او نداد.
طرفداران هاني در درب قلعه فرياد كشيدند كه رفيق ما را كشت. ابن زياد از آنها ترسيد، و دستور داد در منزلي در نزديكي او زندانيش كنند، و شريح قاضي را به سوي مردم فرستاد و شهادت داد كه او نمرده و زنده است. و مردم بازگشتند، هنگامي كه به مسلك خبر رسيد كه زياد با هاني چه كار كرده است، به منادي دستور داد كه فرياد كنند «يا منصور» و اين شعارشان بود. در كوفه ندا داده شد، و در يك وقت هجده هزار نفر جمع شد، و به سوي ابن زياد رفت، او در قصر سنگر گرفت، او را محاصره كردند، شب فرا رسيد و آنگاه با مسلم بيشتر از صد نفر نمانده بود!! وقتي ديد كه مردم پراكنده ميشوند به سوي ابواب كنده رفت و به آن باب نرسيد مگر اينكه فقط سه نفر با او مانده بود، و از باب كه خارج شد يك نفر هم با او نمانده بود!( ) سرگردان ماند و نميدانست كجا برود، و كسي نيافت كه راه را به او نشان دهد، از اسب پياده شد و دركوچههاي كوفه راه افتاد و نميدانست كجا برود، تا اينكه به درب خانهء زني از موالي أشعث بن قيس رسيد و از او آب خواست. آن زن به او آب داد و از حال و احوالش پرسيد. دربارهء موضوع با او حرف زد، دل زن برايش سوخت و جايش داد و پسر زن رسيد و جاي او را شناخت و صبح بعد به سوي أشعث رفت و به او خبر داد و او به زياد نيز خبر رساند ... مسلم و هاني را كشتند در حاليكه فرياد ميكشيد: اي آل مراد، و او زعيم آنها بود كه در آن روز او چهار هزار نفر زره پوش و هشت هزار نفر پياده نظام داشت و اگر كنده و بقيّهء هم پيمانان او به او كمك ميكردند سي هزار نفر زره پوش بودند، رهبر آنها از آنها جز سستي و رسوايي نديد( ).
وقتي حسين به قادسيّه رسيد حرّ بن يزيد تميمي او را ديد و به او گفت: كجا مي روي فرزند رسول خدا؟ گفت: به سوي اين شهر، از اخبار و قتل مسلم او را آگاه نمود، و به او گفت: بازگرد، من در پشت سر خود هيچ خيري برايت نميبينم، به فكر بازگشت افتاد، برادرش مسلم به او گفت: به خدا قسم باز ميگرديم تا يا انتقام خود را بگيريم و يا همه كشته شويم، حسين گفت: بعد از شما زندگي ارزشي ندارد( ).
سپس به مردم گفت: همانا خبر وحشت انگيز قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر به ما رسيده است، و شيعيان ما سستي نموده و از ما دفاع ننمودند، هركس از شما دوست دارد بازگردد، بازگردد بدون هيچ رودربايستى و ترديد آزاد است، مردم از راست و چپ از پيش او رفتند، با يارانش كه از مدينه با او همراه بودند و تعداد كمي كه به او ملحق شده بودند، باقي ماند، اين كار را كرد براي اينكه ميدانست كه باديه نشيناني كه به او ملحق شده اند، به اين گمان بوده اند كه آنها به سوى شهري ميروند كه مطيع آنها ميباشد، و دوست داشت كساني كه با او هستند بدانند كه به سوي چه ميروند، و وقتي كه سحر فرا رسيد، حركت كردند، شيخي از بني عكرمه كه عمروبن لوذان نام داشت از او پرسيد كه، قصد كجا دارى؟ حسين به او گفت: به سوي كوفه، آن شيخ به او قسم داد كه بازگردد، به خدا قسم كه جز به سوى شمشيرها نميروي، اينهايي كه برايت قاصد فرستاده اند اگر تو را از مسئوليت جنگ و قتال راحت گذاشته بودند و كارهايى را نموده بودند و پيش آنها ميرفتي، اين يك مسئله اى بود، اما با اين وضعيتى كه ميگويند به نظر من اين كار را نكن، به او گفت: اي بندهء خدا، موضوع برايم پوشيده نيست ليكن تقدير الهي قابل تغيير نيست( ).
سپس به سوي كوفه روانه شد، در راه يكي از اهل كوفه را ديد كه از غدر و خيانت و ترس و خواري آنها خبر داد و گفت: «تو در كوفه هيچ ناصر و شيعه و مدافعي نداري، و بيم دارم كه همه بر عليه تو باشند»( ).
وقتي كه با لشكر كوفه روبرو شدند و بر عكس آنچه را كه گفته بودند مشاهده نمود، به بعضي از دوستانش گفت: دو صندوقي را كه پر از نامه هايشان است به من بدهيد. دو صندوق را كه پر از نامه بود در مقابلشان گذاشت و نامه ها را در جلويشان ريخت( ). آنها اين نوشتهها و نامهها را منكر شدند! و به سوي كربلا رفت تا اينكه بدانجا رسيد. وقتي كه لشكريان او را احاطه كردند، و راه و چارهاي نديد گفت: بار خدايا، بيـــن ما و كساني كه ما را دعوت نمودنـــد تا كمك كنند، و الان همانها با ما ميجنگند، داوري بفرما، همچنان جنگيد تا اينكه كشته شد رضوان الله عليه و همهء سربازاني كه بر عليه او جنگيدند و افرادي كه او را كشتند همگي از كوفه و اطراف آن بودند و يك شامي در آنجا حاضر نبود( ).
سپس يعقوبي شيعه پر حماسه (به قول ولهازن) نقل ميكند كه: اكثريّت اهل كوفه رغبتي به نيروهاي دولتي نداشتند ليكن با اين حال به صف مخالفان حسين پيوستند، حتّي آنهايي كه نامهها به حسين فرستتاده و قسم به وفاداري به او خورده بودند در وقت سختي از او دست كشيدند، و حدّأكثر چيزي كه انجام دادند، از دور نظارهگر جنگ و كشته شدن او بودند و بعدها برايش گريه كردند! و بسيار اندك هستند آن كساني كه جرأت كردند با او همراه و در تقدير او شريك شوند، مثل ابوحمامهء مائدي خزانهدار بيتالمال و ابن عوسجه. امّا غير از اينها بعضي از افرادي كه با او كشته شدند يا از كساني بودند كه در وسط راه به او ملحق شدند و يا از كساني بودند كه در لحظههاي حميّت و درد انساني به او پيوسته بودند و از شيعيان قبلياش نبودند.
و مؤرّخان اين تناقض را بين كساني كه ادّعا كرده بودند و هيچ كاري نكردند و بين كساني كه هيچ ادّعا و تضميني نكرده و مدّعيان اوليّه را شرمنده نمودند، بطور درماتيك و بارز نشان دادهاند. و چيز بسيار قابل ملاحظه اينكه نه فقط قريش بلكه حتّي انصار هم حسين را تنها گذاشتند و هيچيك از آنها از مدينه با او خارج نشدند و جز افراد بسيار اندكي از شيعيان كوفه در ميان آنها نبودند، و انقلابي كه در سال 63 هـ در مدينه رخ داد به خاطر آل علي نبود، بلكه عليّبن حسين نيز دست را از آن شستهبود.
و در مقابل اين ترسوها و غير مخلصان از دشمنان صريح شيعه بودند كه پيروان حكومت بنياميّه و كارمندان آنها بودند و بحث اصلاً بر سر موضوعهاي ديني و ايماني نبود( ).
و بدين خاطر است كه بغدادي ميگويد:
«رافضيان كوفه به خيانت و بخل شهرت دارند، تا حدّي كه ضربالمثل شدهاند كه بخيلتر از كوفي و خيانتكارتر از كوفي وجود ندارد، و خيانت آنها در سه مورد شهرهء آفاق است:
يكي اينكه بعد از كشتن علي با فرزندش حسن بيعت كردند، ليكن وقتي كه حسن براي جنگ با معاويه رهسپار شد در ساباط مدائن به او خيانت نمودند و سنان جعفي به او حمله كرد و از اسب پايينش انداخت، و اين يكي از اسباب صلح او با معاويه گرديد.
دوّم اينكه شيعيان كوفه با حسين مكاتبه نموده و او را دعوت نمودند، تا او را بر عليه يزيدبن معاويه ياري كنند، و او پس از فرستادن نمايندهاش مسلم بن عقيل و گزارش مثبت او، فريب آنها را خورده و به سوى آنها حركت نمود، و هنگامي كه به كربلا رسيد به او خيانت نمودند و با عبيدالله بن زياد بر عليه او يكي شدند تا اينكه او و خانوادهاش در كربلا كشته شدند.
سوّم خيانت آنها به زيدبن عليّ بن حسين بن عليّ بن أبي طالب كه بعد از اينكه همراه با او بر ضدّ يوسف بن عمر خارج شدهبودند، بيعت او را نقض كرده و در وقت شدّت جنگ و درگيري، او و همراهانش را تسليم نمودند»( ).
شيعيان چنين بودند، شيعيان علي و حسن و حسين، و اين بود رفتار و كردار آنها با أئمّه و رهبران خودشان. علّت اينكه ما سخن را در اين مورد به درازا كشيديم و ناچار شديم بعضي از شواهد تاريخي را از زبان شيعيان و مستشرقان و بقيّهء مؤرّخين ذكر كنيم اينست كه بعد از آن حادثه و حوادث، تغييرات بزرگي در تشيّع رخ داد كه هدف اصلي ما در اين كتاب است، و اكنون تشيّع بعد از آنكه سياسي بود يعني در مقابل معاويه و بني اميّه با رأي سياسي علي و اولاد علي پيوند داشت، رنگ مذهبي به خود گرفت. بنگريم ولهازن در اين مورد چه ميگويد:
«حال تشيّع در كوفه لباس تازهاي پوشيده است، و ما سابقاً دانستيم كه در اصل معناي آن چه بود، عبارت بود از يك ديدگاه سياسي عام كه مخالفت عراق بر سلطهء اهل شام بود، در آغاز اشراف با مردم عادي در يك راستا بوده و رهبري آنها را به عهده داشتند، ليكن هنگاميكه در خطر قرار گرفتند عوض شده و براي نزديكي با حكومت (حكومت امويان در شام) نرمش اختيار نمودند و بعد از آن براي از بين بردن شورشهاي شيعي به كار برده شدند، و اينجا بود كه از تشيّع جدا شدند و(در اينجا بود) كه محدودهء تشيّع آهسته آهسته معيّن شده و به شكل يك فرقهء ديني در آمد كه مخالف با اريستوكراسي و نظام قبائل و عشاير بود و به خاطر شهادت رهبرانش رنگ افسانهاي به خود گرفت، و أنصار سليمان بن صرد قصد شورش بر اريستوكراسي عشاير در كوفه را داشتند، ليكن مختار اوّلين كسي بود كه اين هدف را برآورده و عملاً آن را انجام داد و مواليها نيز به اين جنبش جذب شدند، و جذب اينها آسان بود چرا كه ميل آنها به حكومت ديني (نه حكومت قومي و شعوبي) بسيار آسانتر بود، اگر چه در آن موقع در اختيار اعراب باشد و هنگامي كه تشيّع با عناصر مظلوم ارتباط پيدا كرد، دست از تفكّر قومي عربي برداشته و حلقهء ارتباط او اسلام شد، ليكن نه آن اسلام قديم، بلكه نوع جديدي از اسلام»( ).
و در اين مرحله بود كه تشيّع افكار وآراء بيگانه و مشكوكي را به خود گرفت و نيز تفرّق و اختلاف در آن آغاز گشت.
دكتراحمد امين چقدر دقيق و با جرئت اظهار ميدارد كه:
تشيع ملجأ و مأواى همهء كسانى گشت كه به خاطر كينه و دشمنى با اسلام و يا به خاطر اينكه آموزشهاى موروثى خود از يهوديت و نصرانيت و زرتشتيت و هندويسم را داخل اسلام نمايند، خواستار ويرانى آن بودند، و يا كسانى كه مىخواستند كشورشان مستقل شده و از مملكت اسلام جدا شود، همهء اينها -براى اهداف سياسى خود- شعار دوستى و مظلوميت اهل بيت را بهانه كرده و در وراء آن هرچه خواستند انجام دادند، لهذا يهوديت در لباس تشيع و از خلال رجعت (و غيره) ظاهرگشت، و شيعيان گفتند كه: آتش بر هر شيعى جز اندكى حرام ميباشد، همچنانكه يهوديان گفتند: ﴿ • •﴾( ) «يعنى جز چند روزى ما در آتش قرار نمىگيريم»
و نصرانيت در قول بعضىها كه مىگفتند: نسبت امام به خداوند مثل نسبت مسيح به او ميباشد (به تشيع آمد) و گفتند: لاهوت با ناسوت در امام متحد شده است، و اينكه نبوت و رسالت هرگز قطع نميشود هركسى كه در او لاهوت رخ داد پيامبر است! و زير لواء تشيع قول به تناسخ ارواح و تجسم الهى و حلول و امثال اين اقوال فاسد پيدا شد كه در پيش برهميان- هندو- و فلسفه مآبان و زرتشتىها مشهور بود، و بعضى از ايرانيان نيز خود را زير پردهء تشيع مخفى نموده و با دولت اموى جنگيدند تا سعى در استقلال خود نمايند( ).
و مقريزي نيز ميگويد:
«پارسيان داراى قدرت و در نظر خود از همهء ملّتها قوىتر و برتر بودند تا حدّى كه خود را آزادگان و ديگران را بردگان ميناميدند، و هنگامي كه مبتلي به از دست دادن دولتشان به وسيلهء اعراب گشتند، اين كار برايشان گران تمام شد چرا كه اعراب در نزد پارسيان بيخطرترين قوم بودند و بنا براين مصيبت پيش آنها دو چندان شد و شروع به توطئهچيني و مكر و فريب در اوقات متعدّد نمودند، و در همهء اين اوقات خداوند حقّ را ظاهر مينمود، ... پس ديدند كه راه و چارهء مؤثّرتر مكر و فريب است، گروهي از آنها تظاهر به اسلام نموده و با تظاهر به محبّت اهل بيت و مظلوميّت علي شيعيان را به سوي خود جذب نموده و سپس آنها را به راههاي متعدّد بردند تا اينكه به كلّي از راه هدايت خارجشان نمودند»( ).
تفرّق شيعيان بعد از امام حسين
بعد از شهادت امام حسين شيعيان او به سه گروه تقسيم شدند: گروهي به امامت محمّدبن حنفيّه (برار ناتني امام حسين) معتقد شدند و گفتند كه: بعد از حسنين كسي نزديكتر از او به اميرالمؤمنين نيست، پس او به امامت شايسته تر است.
گروهي مدّعي شدند كه محمّد بن حنفيّه / مهدي موعود و وصيّ عليّبن ابي طالب مي باشد. هيچكس از اهل بيت او حقّ مخـالفت و خروج از امامت و رفع شمشير ندارد جز به اذن او، امّا حسن بن علي با اجازهء او با معاويه جنگ و صلح نمود و حسين با اجازهء او با يزيد جنگيد، و اگر بدون اجازهء او خروج ميكردند، گمراه ميشدند، و هر كس مخالفت با محمّد بن حنفيّه نمايد كافر و مشرك است، و محمّد بعد از قتل حسين از مختار بن أبي عبيد كمك گرفته و به او دستور دادهاست كه انتقام خون حسين را گرفته و قاتلانش را بكشد، و آنها كيسانيّه و يا مختاريّه ناميده ميشوند( ).
و كيسانيّه در اصل بعد از قتل علي پيدا شدند. ليكن اين اسم بعدها بر مختاريّه غلبه نمود و فرقههاي متعدّدي از كيسانيّه منشعب شد كه عبارتند از كرابيّه و حربيّه و رزارميّه و بيانيّه و راونديّه و ابومسلميّه و هاشميّه و حارثيّه و فرقههاي ديگر( ).
همهء اين فرقهها در اعتقاد به امامت محمّدبن حنفيّه و اعتقاد به باورهايي كه سبأيّه و عبدالله بن سبا در ميان مسلمين كاشتند، مثل غيبت و رجعت و تناسخ، ... اشتراك داشتند. و شگفتآور اينكه امامت (مورد پندارشيعيان) از كيسانيّه به بني عبّاس منتقل شد و بعضي از فرق آن معتقد شد كه امامت از ابوهاشم بن محمّد بن حنفيّه به محمّد بن عليّ بن عبّاس و از او به فرزندش ابراهيم و از ابراهيم به ابوالعبّاس و از او به ابوجعفر منصور ...منتقل شدهاست ( )!!
و از ميان همهء اين فرقههاى متعدّد فرقهء مختاربن ابي عبيد ثقفي شهرت فراوان يافت چرا كه به ادّعا و دستآويزى قصاص خون حسين قدرت و سر و صدايى پيدا كرد( ).
ولهازن شخصيّت مختار را اينگونه ترسيم ميكند:
«مختار به ساحر و دجّال( ) و معمولا به كذّاب نام برده مىشد و اين اوصاف به او اطلاق مىشده است نه به خاطر اينكه به زعم خود از طرف ابن حنفيّه مكلّف شدهاست، بلكه تظاهر به اين ميكرده است كه پيامبر است. ولي حقيقت اينست كه خود او اين ادّعا را نميكرده، ليكن كارهاي انجام ميداد كه اين فكر را تقويت ميكرد. مثلاً به شكلي سخن ميگفته كه گويا در حضرت الهي است و يا غيب ميداند و مثل رمّالان غيبگويي ميكردهاست و ميخواسته كه شخصيّت خود را بر ديگران برتر نمايد و در اين كار موفّق هم بودهاست، اگرچه در ميان عقلا موفقيّت او كمتر از عوام بودهاست و هنگامي كه شكست خورد، دنيا نيز به او پشت نمود. و دوزي دربارهء او ميگويد كه: او خارجي بوده سپس زبيري و بعد از آن شيعي گرديد و بدعت «بداء» را ايجاد كرد تا تقلّب خود از يك مذهب به ديگري را توجيه كند.
از همهء انتقادهايي كه به مختار شده مهمتر و خطيرتر اين است كه او در پشت شخصيّت خيالي (محمّدبن حنفيّه) پنهان شدهبود و از خود هيچ چيزي اظهار نميكرد، و وجدان او از اين ناحيه تميز نبود، ليكن شرايط او در آن وقت به او اجازه نميداد كه -به عنوان يك مسلمان شيعه- نام اصلي خود را اظهار كند! بلكه بايد براي خود جايگاه مهم و مطمئني از مهدي مستور ايجاد مينمود.
مختار آغاز كارش را از بدعت غامض و مشكوكي آغاز نمود كه نقشهء آن را كشيد و آن سبأيّه بود و سبأيّه مسيري را پيموده بود كه عقايدش در ميان طبقههاي وسيعي از شيعيان رواج پيدا كرده بود، تا حدّي كه شيعيان عموماً در صدد اتخاذ مواضع تندتري در مقابل اسلام سنّي ميشدند و اختلافها بين شيعه و سنّي ميآوردند. و سبأيّه كيسانيّه نيز ناميده ميشوند، چون رهبر آنها كيسان رهبر موالي و در همان وقت رهبر سبأيّه نيز بود و از اين موضوع چنين برداشت ميشود كه سبأيّه و موالي تقريباً يك چيز بودهاند و بر مبناي اين برداشت بعضيها بر اين گمان رفتهاند كه، تشيّع يك مذهب دينى است كه اصالت ايراني دارد چرا كه موالي كوفه غالباً ايراني بودند، به هر حال اينكه آراء شيعه مناسب ايرانيان بود قابل ترديد نيست امّا اينكه منشأ اين آراء ايرانيها بودند دليل محكمي ندارد( ).
ما اندكي روي اين فرقه شيعه و اين شخص (مختار) توقّف كرديم چرا كه او و پيروانش وارث حقيقي سبأيّه هستند و شيعياني كه بعداً آمدند به افكار و آراء آنها چنگ زدند و تشيّع اصلي شروع به ذوب شدن و نابود شدن نمود( ). و از شيعيان اوليّه جز اندكي كه در رأس آنها اولاد علي و بني هاشم بودند باقي نماند. چرا كه افكار و آراء سبأيّه در ميان شيعيان رواج پيدا كرد، به ويژه بعد از شهادت حضرت امام حسين كه بسياري از دوستان علي و فرزندانش و حتي بعضي از طالبيّهها احساس حرمان و نوميدي نموده و خود را در معرض انتقام و سرنگوني توسّط نظامي ميديدند كه متّهم به قتل حسين بودند.
و بعضى از سبك سران و نادانان شروع به انتقاد از هر چيزى نمودند كه مرتبط به حكام و همفكران آنها بود حتى معتقدات و باورها، حتى آنچه را كه در مساجد و بر بالاى منبرها مىشنيدند با آن مخالفت مينمودند، و لهذا امام ذهبى نقل مىكند كه:
سلف اين امت بر تفضيل ابوبكر و عمر ب بر على و ديگران اتفاق نظر داشتند، و با سند خود از ابو اسحاق سبيعى كوفى نقل مىكند كه گويد: من از كوفه خارج شدم و هيچ كس ترديد در أفضليت ابوبكر و عمر و تقديم آندو (بر ديگران) نداشت، ولى حال كه به آنجا بازگشتهام آنها چنين وچنان ميگويند، نه والله نمىدانم كه چه ميگويند...
بخارى از محمدبن حنفيه (فرزند على) نقل مىكند كه ميگويد: به پدرم (على) گفتم: اى پدر برترين فرد بعد از رسول خدا صكيست؟ گفت: اى پسرم مگر نميدانى؟ گفتم: نه، گفت: ابوبكر، سپس گفتم: بعد از او چه كسى؟ گفت: عمر،
اين سخن را فرزندش و بين دو نفر ميگويد كه تقيه - بر حسب زعم شيعيان- توسط آنها جايز نيست، و همچنين از او روايت است كه هركس كه مرا بر ابوبكر و عمر ترجيح دهد حدّ افتراء بر او جارى ميكنم. امام محب الدين خطيب در حاشيهء اين متن عظيم تاريخى در تعيين وقت تحول تشيع از مسير اصلى خودش مينويسد كه:
ابو اسحاق سبيعى شيخ و عالم كوفه بوده است ...، كه سخن او را سابقا نقل نموديم، ولى جاى شگفتى اينجاست كه خوارج و اباضيه مثل بقيهء مسلمين در بارهء ابوبكر و عمر ب بر عقيدهء اوليهء خود باقى ماندند، ولى شيعيان مخالفت امام خود نموده و بعد از قرن اول به عقيدهء ديگرى رفتند، يعنى در اواخر عهد ابواسحاق سبيعى( ).
تحوّل تشيّع به چنان حدّي رسيد كه مسلّمات و اساس اوّليهاي را كه دين حنيف اسلام و شريعت آسان او بر آن بنا شدهاست را انكار مينمودند، فقط بدين خاطر كه حكّام آن زمان بر آن بوده و بدان اعتقاد داشتند.
بعد از شهادت حضرت حسين خرافات و خزعبلات در ميان شيعه به حدّي رسيد كه بعضي از مخلصان از اشراف و از شيعيان اوليّه سعي ميكردند كه مانع رواج اين خرافات در ميان مردم باشند، ليكن در اين كار شكست خوردند و لهذا بعد از اينكه از رجوع شيعيان به حق نااميد گشتند و از دست برداشتن آنها از ضلالتها مأيوس شدند، از تشيّع دوري اختيار نمودند( ).
به عنوان نمونه يكي از آنها ابن الاشتر ابراهيم ميباشد كه ولهازن ضمن شرح تسلّط مختار بر شيعيان و امتناع ابراهيم از انضمام به آنها او را ذكر ميكند و ميگويد:
«بر مختار بود كه براي خود در كوفه شخص ديگري را پيدا كند كه بدون او رؤساي شيعه موفقيّتي بر ضدّ اشراف و حكّام بدست نميآوردند و اين شخص ابراهيم بن أشتر بود و شخصي سياست باز و حيله گر و مستقلالرّأي بود، و مثل پدرش از مخلصان علي بود و با ابنالحنفيّه در ارتباط بود، ليكن ايمان به تشيّع به صورتي كه بعدها در آمدهبود نداشت»( ).
و هنگامي كه مختار متحول شده و افكار سبأيّه را در دشمني با سلف صالح و ياران رسول خدا ص كه مخفي نموده بود اظهار ميكرد، ابراهيم بن أشتر شروع به انتقاد از او نمود كه بدون رضاي آنها و بدون اذن ابنحنفيّه بر آنها امارت نموده و اظهار سبأيّت در برائت از بزرگان گذشته نمودهاست( ).
اين اشراف كه مراكز اصلي شهر كوفه را اشغال كرده بودند مختار را در قصر و مسجد محاصره نموده و ارتباط او را با خارج قطع نمودند، ليكن مختار براي شكست برنامهء آنها پيشنهاد نمود كه هم آنها و هم او گروهي را پيش ابن الحنفيّه بفرستند تا از تأييد ابن الحنفيّه مطمئن گردند و در اين تدبير موفق شد. ولهازن ميگويد: مختار هم در قله بود و هم در مقابل درّه، شيعيان نسل قديم به او اعتماد نداشته و از او دوري ميكردند( ).
اين مقدار براي بيان كشمكش و درگيري بين تشيّع قديم و تشيّع جديد و تحوّل و دگرگوني تشيّع در اين مرحله كافي ميباشد.
بعد از قتل مختار فرقهبازي و مذهببازي آغاز شد. گروهي به انقطاع امامت بعد از حسين معتقد شدند و اينكه ائمّه سه نفر بودهاند و ديگر امامي نيست. گروهي گفتند كه: امامت در فرزندان حسن و حسين ميباشد و گروهي آنرا فقط در ميان فرزندان حسن ميدانستند و بعضيها قائل به نبوّت بعد از پيامبر شدند( ). و بعضي قائل به الوهيّت و خدايي غير از خدا گشتند، و گروهي به نبوّت علي رفتند و گروهي به نبوّت محمّدبن اسماعيل بن جعفر رفتند كه آنها را قرامطه گويند و گروهي به نبوّت علي و سه فرزندش حسن و حسين و محمّدبن حنفيّه رفتند كه آنها گروهي از كيسانيّه هستند و دهها فرقهء كفرآميز ديگر كه نقل معتقدات و اسماء آنها از ميدان بحث ما خارج است و همهء اين فرقهها و بسياري از آنها را اشعري و بغدادي و ملطي و اسفرايني و ديگر ائمّه فرق ذكر نمودهاند.
عليّ بن الحسين با ولاء و اطاعت كامل به حكام بني اميّه از دنيا رفت و از هر گونه كمك به مخالفان آنها در مكّه و مدينه خودداري نمود( ). زيرا به وفاداري مدّعيان تشيّع اميدوار نبود و فرزندان زيادي به جاي گذاشت. گروهي از شيعيان از محمّدبن علي و گروهي ديگر از زيدبن علي پيروي نمودند كه زيد همان امام مذهب زيديّه ميباشد كه در واقع شيعيان اصلي هستند كه از افكار سبأيّه متأثّر نشدند و بگذريم از اينكه حتّي در تاريخ نيز مواضع بهتري داشتهاند، و دولتها تشكيل دادهاند و بعضاً سرزمينهايي فتح كردند، و تاريخ بياد ندارد كه مثل اماميه آلت دست دشمنان اسلام باشند، امّا جعفريّهء اثناعشريّه نه تنها يك وجب خاك در تاريخ خود فتح نكردند كه هيچ بلكه هميشه با مسلمانان جنگيدند، و با هر دشمنى كه به سرزمين اسلام حمله كرد از مغول و صليبيان كمك و همكارى نمود، و ادارسه در مغرب كه از پادشاهان مغرب (مراكش) بودنــد از نوادگان امام زيد ميباشند و در خراسان و ديلم نيز زيديان حكومت تشكيل دادند.
گروهي كه به امامت محمّد بن باقربن علي معتقد شده بودند، بعد از وفات محمّد گرد فرزندش جعفربن محمّد جمع شدند كه در ايّام او تغيير و تحوّل تشيّع به وسيلهء راويان دروغگو كامل شد و به طور كلّي از ريشه تغيير كرد كه بدايت آن تقريباً پس از كشته شدن حسين و به دست سبأيّه انجام شد، اينها توانستند بعد از شصت سال از قتل حسين و بعد از نود سال از نشأت خود گروهي از مسلمانان را از نظر اعتقادي كاملاً جدا نمايند.
سبأيّه و فريب خوردگان آنها، از انتقام و كينهاي كه نسل به نسل از رنجها و محنتهاي بعضي از اهل بيت از دست حكّام به ارث برده ميشد سوء استفاده ميكردند و در جنب اين توطئههاي فكري و عقيدتي و سياسي كه مخفيانه چيده ميشد، اجتماع ايرانيان و موالي و بابليان و عاشوريان و كلدانيان و بقيّهء فرزندان تمدّنهاي قديم بود و نياز همه اينها به سازماني انقلابي كه برحكّام و عقايد ديني آنها شورش نموده باشد، سبأيّه از همهء اين شرايط بهترين سوء استفاده نمود و تمام اين شرايط، شيعه و تشيّع را در يك قالب جديد قرار داد و از آن مذهب ديگري ساخت و بنا براين هر چه را كه موجود بود بايد با آن مخالفت مىكردند و در مقابل آن قانون جديدي جعل مينمودند. ببينيم روايتي را كه به امام جعفر نسبت ميدهند چگونه گواه اين ادّعا ميباشد:
«شخصي سئوال كرد كه، اگر دو فقيه باشند و حكم مسئلهاي را از كتاب و سنّت پيدا كردند و ديديم كه يكي موافق عامّه (عموم مسلمين) است و ديگر مخالف آنهاست، به كدام يك بايد چنگ زد؟ امام پاسخ داد كه: آنچه را كه مخالف (عموم) عامّه است، بگير كه هدايت و رشد در آن ميباشد. گفت: فدايت شوم اگر هر دو خبر موافق آنها باشد، گفت: بايد ديد كه آنها و حكّام و قاضيان آنها به كداميك ميل بيشتري دارند بايد آنرا ترك و به خبر ديگر عمل كرد»( ). يعني به هر حال بايد اختلافي ايجاد كرد.
هنگامي كه اين افكار سبأيّه و عقايد متعدّدي كه مخالف تعاليم اسلام بود، از طرف كساني اختراع شد كه مدّعي دوستي و تشيّع علي و فرزندانش بودند، آنگاه بايد آنرا در شكل و قالب مذهب در ميآوردند چون در تضادّ با مذهب و معتقدات عموم بود و اين پديدهاي بود كه از زمان امام جعفر به وسيلهء راويان جعّال در تشيّع رخ داد.
دراينجا بود كه شيعيان سبأي زده شروع به علني نمودن اين باورهاي ضدّ اسلامي نموده و مدّعيان تشيّع در پرتو افكار ابن سبأ و ايدئولوژي جديد، شروع به ساختن مذهبي با مسائل فروع و اصول و روش استنتاج فروع از اصول در عقايد و معاملات و ... نمودند و همهء اين مذهب سازي و دكّانبازيها را در تأسيس مذهبي جديد و تكوين دين مستقلّي با فقه نوين و قوانين و تشريفاتي تازه در اصول و فروع و قواعد استنباطي، بكار گرفتند و ديني ساختند كه به كلّي با ديني كه محمّد ص براي بشر آورد، بيگانه است و آن را به علي و ائمّه اهل بيت نسبت دادند. از اينجا بود كه مبناي تشيّع اقوال و افعال افراد شد، چه اينكه اين اقوال و افعال از آنها صادر شده باشد يا خير. همين نسبت دادن به آنها كافي بود و اگر اين منسوبات در تعارض با فعل و قول ثابتي از آنها باشد ميگويند: اين تقيّه بودهاست و اگر در مخالفت با كتاب آسماني باشد، ميگويند: كتاب خدا تحريف شده است و در آن تبديل و تغيير رخ دادهاست و اگر در مخالفت با سنّت پيامبر باشد ميگويند: آن سنّت از كساني نقل شدهاست كه بعد از رسول خدا مرتدّ شدند (يعني صحابه ) و راويان قرآن و سنّت را مرتدّ ميدانند( ).
بدين خاطر بود كه فرزندان نيك علي از اين مدّعيان دروغگو و جعّالان و دكّانسازان مذهبي و تفرقهاندازاني كه كارشناسان جعل و تحريف و تبديل و توطئه بودند، شديداً هشدار ميدادند از امام جعفر صادق- امام معصوم ششم برحسب زعم شيعيان- روايت است كه ميگويد: «ما دشمني شديدتر از كساني كه تظاهر به دوستي ما ميكنند نداريم»( ).
و از او همچنين روايت است كه ميگويد:
«ما خانوادهاي راستگو ميباشيم ليكن دروغگوياني بر ما دروغ ميبندند تا با دروغ خود سخن راست ما را در ميان مردم بياثر كنند، رسول خدا راستگوترين فرد بود و مسيلمه، كذّاب بر او دروغ ميبست، و اميرالمؤمنين از راستگوترين افراد بعد از رسول خدا ص بود و شخصي كه بر او دروغ ميبست عبدالله بن سبأ (لعنه الله) بود و ابوعبدالله حسين بن علي ب به مختار مبتلا شد، سپس ابوعبدالله حارث شامي و بنان را نام برده و گفت كه: آن دو بر علي بن حسين دروغ ميبستند، سپس از مغيره بن سعيد و بزيع و سري و ابوالخطاب و معمر و بشّار أشعري و حمزه يزيدي و صائب نهدي (يعني اصحاب خود) نام برده و گفت: خدا اينها را لعنت كند، ما از دست دروغگويان خلاص نميشويم و بر ما دروغ ميگويند خداوند ما را از شرّ كذّابان راحت نموده و آنها را آتش جهنّم نصيب نمايد»( ).
و از نوهء او عليّ بن موسي الرّضا – امام هشتم معصوم بر حسب زعم آنها – روايت است كه ميگويد: «بنان كذّاب بود و بر عليّ بن حسين دروغ ميبست، خداوند او را در آتش بيندازد و مغيره بن سعيد بر عليّ بن جعفر (ع) دروغ ميبست، خدا او را در آتش بيندازد و محمّد بن بشر بر ابوالحسن علي بن موسي الرّضا (ع) دروغ ميبست خداوند او را در آتش بيندازد، و ابوالخطّاب بر ابو عبدالله (ع) دروغ ميبست، خداوند او را در آتش بيندازد و كسي كه بر من دروغ ميگويد محمّد بن فرات ميباشد»( ).
و ابو جعفر محمّد باقر ميگويد: «خداوند، بنان را لعنت كند، بنان لعنه الله بر پدرم دروغ ميگفت، به خدا كه پدرم مردي صالح بود»( ).
و آل بيت از آنها بيزاري جسته و پيروان خود را از افتادن در دام آنها هشدار ميدادند، چنانكه كشّي از جعفر نقل ميكند كه در پيش او از جعفربن واقد و گروهي از اصحاب ابوالخطاب ياد شد، و گفته شد كه: از جملهء آنها شده است و گفته است كه:
«او كه در آسمان إله و در زمين إله است، او امام است»، ابوعبدالله گفت: نه به خدا قسم من و او در زير سقف يك خانه جمع نخواهيم شد، اينها از يهود و نصاري و زرتشتيان و مشركان بدتر هستند، به خدا قسم كسي مثل اينها عظمت الهي را تحقير نكردهاست، بـــــه خدا قسم كه اگر چيـــزي از آنچه كه يهود ميگفت در خاطر عزير (پيامبر آنها) ميگذشت اسمش از نبوّت محو ميشد، به خدا قسم كه اگر آنچه را كه نصرانيها دربارهء عيسي ميگفتند اقرار مينمود خدا تا روز قيامت او را كر مينمود و به خدا قسم اگر آنچه را كه اهل كوفه در بارهء من ميگويند اقرار و تأييد نمايم زمين مرا فرو ميبرد، من جز بندهاي مملوك نيستم كه قادر بر ضرر دادن و نفع دادن به چيزي نميباشم.
ابوعبدالله ميگفت: بعضيها گمان ميكنند كه، من امام آنها هستم، به خدا كه من امام آنها نيستم، اينها را چه شدهاست؟ خدا لعنتشان كند، هر چه را كه ميپوشم آنرا فاش ميكنند كه خداوند شرّ آنها را فاش كند، من گويم اينطور، ميگويند مقصودش چنين است، من امام كسي هستم كه از من پيروي و اطاعت كند( ).
ليكن كوششهاي مخلصانهء اين بزرگان شكست خورد و شيعيان به خاطر وجود دروغگويان فراوان و مدّعيان مودّت اهل بيت، مثل ابوالخطّاب و ابو بصير مرادي و زراره بن اعين و جابر جعفي و مغيره بن سعيد و هر دو هشام و ابوجارود و غيره، روز به روز بر غلوّ و افراطگرى شان افزوده شد و آراء و فرق و تفرّق فراوان يافتند و بعضيها حتّي از سبأيّه نيز جلوتر رفتند و يكي از مؤرّخان شيعه اين مطلب را چنين ترسيم ميكند:
«صادق - در آن شرايط سخت كه زيديّه ظاهر شد- نتوانست با اينها در مورد چيزي از امامت مناظره كند ... و با مخفيكاري شديد يك روز منصور او را احضار نمود و گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم در كشور من الحاد ميكني؟ صادق به او گفت: به خدا قسم كه نه كردهام و نه ارادهاش را داشتهام و اگر به شما رسيده از دروغگويي بودهاست»( ).
اماميّهء اثنا عشريّه در خطّ سبأيّه
اين فرقه گروهي از غُلات-افراطيون- شيعه ميباشند كه قائل به امامت فردى معدوم و موهومند و او را محمّد بن حسن عسكري نام گذاشتهاند. امامت را در علي و اولاد او ميدانند( ) و اثنا عشري ناميده ميشوند چون معتقد به دوازده (اثناعشر) امام هستند. و جعفري نيز گفته ميشوند چون در فروع، خود را پيرو امام جعفر صادق ميدانند. اين همان فرقهاي است كه در كتب ملل و نحلل و فرقهشناسي، غالباً نزد علماي اسلام به رافضيان ياد ميشوند، و رفض يعني امتناع. چون آنها غالباً از پيروي ائمّه خود امتناع (رفض) نموده و به آنها خيانت كردهاند، به رافضي شهرت يافتهاند. به عنوان مثال علي بارها و بارها از خيانت و غدر آنها شكايت نموده، چنانكه ميگويد:
«اگر من شيعيانم را امتحان كنم جز مشبّهه (واصفه) و مرتدّ كسي را نمييابم و از هزار نفر يك نفر خالص پيدا نميشود»( ).
علي بن حسين ملقّب به زين العابدين نيز دربارهء شيعيان حسين ميگويد: «كسي از شيعيان حسين باقي نماند مگر اينكه به ترس و رسوايي و رفض و امتناع از كمك به او دست يازيد جز پنج نفر ...»( ).
آري، رفض و امتناع اثناعشريان از ياري به ائمّهء خود و تنها گذاشتن آنها در جنگهايي كه خودشان آتشبيار معركه بودند در تاريخ معروف و مشهور است. نمونههاي بارز اين موضوع در كتاب «مقاتل الطّالبيّين» آمده است.
همچنين گفته ميشود كه: چون با زيد بن علي بن حسين (امام زيديّه) در تعريف از ابوبكر مخالفت نمودند، به «رافضيان» شهرت يافتند، زيرا زيد به آنها گفت: امروز از ما امتناع (رفض) نموديد، و لهذا رافضه ناميده شدند( ).
با تمام اين احوال فرقهء مزبور مدّعي است كه خود (خاصّه) و ديگران (عامّه) ميباشند كه اين، دقيقاً ديدگاه يهودى است. حال بعد از تفصيلاتي كه گذشت و بررسي سير تاريخي تفكّر شيعي و تحوّلات عجيب و غريب آن و تأثيري كه گفته شد از آراء سبأيّه يافتهاست، به شرح مطالبي دربارهء «اثنا عشريان» ميپردازيم تا براي منصفان سبب تأمّلي باشد و نيز ثابت شود كه جعفريّهء اثنا عشريّه كه به دروغ خود را معتدل مينامند، وارثان همان غُلات-افراطيون- و افكار مخرّب و انديشههاي ويرانگر ابن سبأ ميباشند.
قبل از هر چيز يادآور ميشويم كه آراء و اعمال ابن سبأ عبارت بود از:
اوّل: قيام به تكوين جمعيّتهاي سرّي و مخفي يهودي به نام اسلام كه زير پرچم تازه مسلمان شدهاي به نام عبدالله بن سبأ جمع شدند.
دوّم: تظاهر به محبّت و تشيّع و ولايت علي و فرزندانش.
سوّم: دشمني و بغض اصحاب رسول خدا ص و برائت و بيزاري از آنها مخصوصاً از ابوبكر و عمر و عثمان و بدگويي و تكفير آنها.
چهارم: تشويق مردم بر شورش عليه عثمان و ابراز اتّهامهاي ناروا نسبت به او، تا خلافت اسلامي را بر انداخته و امّت را متفّرق نمايند.
پنجم: ترويج عقائد يهودي و نصراني و زرتشتي بين مسلمانان به لباس اسلامي.
اين خلاصهء افكار و برنامهء سبأيّه بود كه آنها را از كتب خود شيعيان استخراج و نقل نموديم.
در ارتباط با موضوع اوّل يعني تكوين گروههاي سرّي زير فرماندهي عبدالله بن سبأ، براي ترويج فساد و فتنه، بعد از آنكه اقوال ائمّهء شيعه را نقل كرديم، و از اقوال ائمّه رجال و فرق و حديث استشهاد نموديم، ديگر نيازي به شرح بيشتر نيست.
ولي در ارتباط با موضوع دوّم يعني تظاهر به محبّت اهل بيت و ولايت آنها: اين همان چيزي است كه اثنا عشريان آنرا شعار خود قرار داده و هر كس را كه با آنها مخالفت نمايد به دشمني با اهل بيت متّهم ميكنند و چنان در اين مورد غلوّ نموده و احاديث جعلي از پيامبر و علي و اهل بيت نقل كردهاند كه حيرتانگيز است. مثلاً از ابو جعفر نقل ميكنند كه: «آيا دين جز محبّت (علي) است؟»( ) آري، ميگويند دين ولايت است و محبّت (ائمّه)، نه نماز روزه و حج و بقيّهء عبادات و تكليفهايي كه شرع مقرّر داشتهاست! و ايمان عبارتست از محبّت خاندان علي، چنانكه از ابو جعفر باقر نقل ميكنند: «محبّت ما (ائمّه) ايمان و بغض ما كفر است»( ) (نه ايمان به خدا و رسول و قرآن و ...). مفسّر شيعي بحراني در مقدّمهء تفسير خود نقل ميكند كه: اميرالمؤمنين گفت: خداوند ولايت ما را بر اهل آسمانها و زمين عرضه نمود، كساني آنرا پذيرفته و كساني آنرا ردّ كردند. يونس آن را نپذيرفت خداوند او را در شكم ماهي زنداني نمود! تااينكه به ولايت ما اقرار كرد( ). و از «بصائر الدّرجات» از محمّد بن مسلم نقل نموده كه ميگويد: از ابو جعفر شنيدم كه ميگفت: خداوند از پيامبران عهد و پيمان گرفتهاست براي ولايت علي( ). به اين همه غلو و افراطگويي متناقض با شرع نيز اكتفا ننموده و ميگويد: در كنزالفوائد از خطّ شيخ طوسي از كتاب مسائل البلدان از جابر جعفي از يكي از اصحاب اميرالمؤمنين نقل شده كه سلمان بر علي وارد شد و از او دربارهء خودش پرسيد. گفت: اي سلمان، منم كه همهء امّتها را به پيروي از خود دعوت كردهام و آنها كفر ورزيدند و داخل آتش شدند و من خازن آتش بر آنها هستم، اي سلمان هر كس مرا به درستي بشناسد با من خواهد بود و خداوند از مردم دربارهء من پيمان گرفتهاست ... سلمان گفت: اي اميرالمؤمنين من تو را در تورات چنين ديدم و در انجيل چنين ديدم، پدر و مادرم فدايت باد اي كسي كه در كوفه كشته ميشوي، تو حجّت خدايي كه به آن از آدم توبه پذيرفت و به وسيلهء تو يوسف را نجات داد و تو قصّهء ايّوب و سبب تغيير نعمت او هستي، اميرالمؤمنين گفت: ميداني قصّهء ايّوب چيست؟ گفت: خدا و اميرالمؤمنين داناتر هستند، گفت: ايّوب در مسلك من شك نمود و گفت: اين كار بزرگي است، خداوند گفت: اي ايّوب در شكلي كه من آن را ايجاد ميكنم ترديد ميكني؟ من آدم را مبتلا نمودم و سپس با تسليم او به اميرالمؤمنين از او درگذشتم، تو ميگويي كه كار بزرگي است، قسم به عزّت خودم كه تو را عذاب خواهم نمود مگر اينكه توبه نموده و به پيروي از اميرالمؤمنين تسليم شوي، سپس سخت بيمار شد و تسليم شد ( )!! و صدها كفريّات مانند اين و بدتر از اينها، كه كتب شيعه مالامال از آنهاست و عوام را بدانها ميفريبند. معني واقعي اين سخنان اينست كه طاعت و معصيت همه در قبول يا ردّ ولايت علي و يازده فرزندش خلاصه ميشود! آيا بهتر از اين ميشود اسلام را خراب كرد و با آن بازي نمود؟ اين ادّعاها دقيقاً همان چيزهايي است كه ابن سباي يهودي آنها را بين شيعيان رواج داد.
همهء اين عقايد و بسياري ديگر كه ما به خاطر اختصار ذكر نكرديم، عقايد جعفريّهء اماميّهء اثناعشريّه را تشكيل ميدهد كه دقيقاً همان افكار و آرائي است كه ابن سبأ آنها را رايج نمود. بنا براين ولهازن خاورشناس ميگويد:
«امّا دراينكه آراء شيعه مناسب ايرانيان بود مورد ترديد نيست، ليكن اين گفته كه اصل اين افكار ايراني است هيچ دليلي ندارد، بلكه روايتهاي تاريخي عكس آن را ثابت ميكند و نشان ميدهد كه تشيّع صريح و واضح ابتدا در محيط عربي پيدا شد و سپس به موالي منتقل گرديد و رابط بين اينها و آنها كساني بودند كه به گرد «كرسي مقدّس» ميگشتند و سبأيّه ناميده ميشدند و اينها از موالي نبودند بلكه از اعراب بودند و از قبائل: نهد و خارف و ثور و شاكر و شبام بودند و اين سبأيّه به خاطر مذهب عجيب خود روابط خوبي با افراد عشاير و قبائل خود نداشتند، مخصوصاً با شباميها، در صورتيكه ارتباط آنها با مختار خيلي خوب بود و به خاطر او جنگيده و در قبائل خود سخنچيني مينمودند و روايتي از دو نفر شيعه وجود دارد كه در منزل دو زن مشهور جمع ميشدند و نام بعضي از آنها ذكر شده كه يكي ابن نوف همداني است كه با موالي و استاد خود «مختار» در غيبگويي و پيامبر بازي مسابقه ميدادهاست و در نزد «كرسي مقدّس» وحي ميساخته، و اوّلين پردهدار اين كرسي موسي بن موسي أشعري و بعد از او حوشب برسمي بوده است، و گفته ميشود كه مختار اين كرسي را به عنوان كرسي عليّ بن أبي طالب معرفي نمود، ليكن روايتهاي ديگري نيز وجود دارد كه عكس اين را ميگويد كه به باور نزديكتر است، به هر حال كرسي در دست يمنيها قرار داشت، ... در اصل، كرسي خدا و سپس كرسي علي است، چرا كه علي را به خدايي رساندند ... و منشأ سبأيّه به زمان علي و حسن باز ميگردد و منسوب به عبدالله بن سبأ ميباشند و همچنانكه از اسم عجيب او پيداست او نيز يمني و در واقع از پايتخت صنعاء بوده است، و گفته ميشود كه در اصل يهودي بودهاست»( ). سپس ولهازن اضافه ميكند كه:
«مذهب شيعه كه به عبدالله بن سبأ نسبت داده ميشود و اينكه او مؤسّس آنست، در حقيقت به يهود نزديكتراست تا به ايرانيان، و دليل اين مطلب آنست كه ... انصار قديمي علي او را در مرتبهاي مساوي با خلفاي راشدين و در يك نظر مينگريستند و او را در مقابل امويان قرار ميدادند كه خلافت را غصب نموده و او را وارث شرعي خلافت ميدانستند و منشأ حقّانيّت خلافت او در اين بود كه او از بزرگان صحابه بود و اهل مدينه با او بيعت كردند و منشأ اين حق از آنرو نبود كه او از اهل بيت است يا حدّاقل حقّانيّت خلافت علي مستقيماً از اهل بيت بودنش نشأت نميگرفت، ... به هر حال موضوع در اينجا محدود به ادّعاي خلافت بود، و بايد بين اين موضوع و ادّعاي نبوّت و اين زعم كه نبوّت به محمّد (ص) ختم نگرديده بلكه در علي و فرزندانش استمرار پيدا كردهاست، تميز قائل شويم چرا كه اين زعم در نهايت پيدا شد، ... ليكن اسلام سنّي ميگويد محمّد (ص) خاتم پيامبران است و بعد از وفات او بايد به شريعت او عمل كرد ... و نظريّات شيعي از همين جا آغاز شد و مبدأ اساسي كه مذهبشان بر آن بنا شده اينست كه: نبوّت كه شكل زندهء سلطهء الهي است، ضرورتاً به خلافت و استمرار آن مرتبط ميگردد و قبل از محمّد سلسلههاي طولاني از نبوّت به هم پيوسته بودهاست چنانكه يهود ميگويند، و در اصحاح 18 از سفر «ثنيه الإشتراع» آمدهاست كه زمانه هرگز بدون پيامبري نبوده كه يا جانشين موسي بوده و يا همنوع او بودهاست، و ميگويند: اين سلسله به محمّد (ص) توقف نمينمايد و هر پيامبري در پهلوي خود خليفهاي دارد كه با او زندگي ميكند، و چنانكه موسي () خليفهاي به نام يوشع داشت، محمّد (ص) نيز خليفهاي به نام علي و فرزندانش داشت كه نام «وصي» و يا «مهدي» و يا «امام» بر آنها گذاشته شدهاست، و اگر چه اين نامها بر آنها گذاشته نميشد، مقصود از حقيقت فعلى اينها اينست كه آنها عارف به غيب بوده و نمود خلافت الهي هستند».
ولهازن دوباره اضافه ميكند كه: «خدايي و تأليه (الله قرار دادن) آل بيت پيامبر بر اساس فلسفي، به وسيلهء قول به رجعت و يا تناسخ ارواح بنا نهاده شده كه روح با مرگ جسمي به جسم ديگر منتقل شده و به همين شكل و به طور مستمر در مجراي طبيعي زندگي قيامتهاي متعدّد رخ ميدهد. و اين در تناقض شديد با بر پايي قيامت در وقت زوال دنيا ميباشد و اين مذهب مخصوصاً از طريق انتقال روح خدايي در انبياء الهي اهميّت عملي پيدا ميكند، چرا كه اين روح از يك پيامبر به ديگري منتقل ميشود و در يك وقت بيشتر از يك پيامبر وجود نخواهد داشت و تا هزار نفر هم پي در پي ميآيند و بنابراين با روح الهي كه در آنها دميده ميشود هميشه پي در پي مبعوث مي شوند. و با اين نگرش بود كه گفتند: محمّد (ص) در علي () و آل علي برانگيخته ميشود و به آيه 85 سورهء 28 و آيه 8 سورهء 82 استناد ميجويند و اين تفكّر به احتمال زياد يهودي است، اگر چه از بدعتهاي يهود ميباشد و در مواعظ منسوب به كليمانس آمدهاست كه روح خدا در شخص انساني متّحد ميگردد كه به صف پيامبري راستين و در اشكال متعدّد مبعوث ميشود و سلطهء دائمي او بر ملكوت مقرّر شده است ...
ليكن متأخّران رجعت را ظاهراً به شكل ديگري فهميده و آنرا ديالكتيكي تصوّر كردهاند. گاهي به «غيبت» مكرّر امام صادق از آن ياد كردهاند و در مقابل، ظهور تازهء او را رجعت به وضوح مرادف با تناسخ ارواح ميباشد و سيّد حميري به رجعت خودش ايمان دارد»( ).
سپس ولهازن خطبهء ابو حمزهء خارجي را بر منبر مدينهء منوّره دربارهء شيعه از اغاني نقل ميكند كه ميگويد: «شيعياني كه به كتاب خدا پشت نمودند و بر خداوند افترا زدند، نه با نگاه درستي به قرآن مينگرند و نه عقل درستي براي فقه و فهم دارند و نه دنبال حقيقت هستند. براي كارهايشان از هوي و هوسشان پيروي كردند و دين خود را با تعصّب به حزبي مبدّل نموده و خود را پيروان آن حزب ميدانند. و هر چه از گمراهي و يا رشد باشد، از آن پيروي ميكنند و در رجعت مردگان انتظار حكومت دارند و ايمان به قيامت قبل از قيامت دارند و ادّعاي علم غيب براي افرادي ميكنند كه نميدانستند در داخل خانهء آنها چه ميگذرد. خشكه مقدّساني در دين هستند كه عقلشان اندك است، و مقلّد اهل بيتي از عرب شدند و پنداشتند كه با تولاي آنها نيازي به اعمال صالح و نيك نداشته و اينها نجات دهندگانشان از عقاب كارهاي بد ميباشند»( ).
و شبيه اين قول را هشام بن عبدالملك اموي در نامهاي به يوسف بن عمر نيز گفتهاست:
«همانا عبادت شيعيان، بندگي بنى انسان ميباشد و نتيجهء آن قيصرى و كسروى و سلطهء پاپها ميباشد، آنها بر امامت موجود و سلطهء او اعتراض داشتند، ليكن امامت شرعي آنها كه بر مبناي ذرّيّهء آل بيت است بهتر از آن نيست چـــرا كه در نهايت به بيقانوني و خروج از شريعت ميانجامد، هر كس از او (امام) پيروي كند، تكاليف از او برداشته شده و از مسئوليت معاف ميشود»( ).
اينست تشيّعي كه مؤرّخان و مستشرقان و سايرين بر آن اتّفاق نظر دارند كه چيزى سواى اسلام ميباشد.
فصل سوم:
وجوه تشابه عقيدتي بين يهود و تشيّع
شيخ ابراهيم جبهان در كتاب خود تبديد الظلام و تنبيه النيام ص 159-160 ميگويد:
تشيع در دامن فراماسونرى (قديم) رشد نموده و اولين سنگ بنا و تخم آنرا شخصيت هايى ريخته اند كه عبارتند از:
شخصيت هايى يهودى كه تظاهر به اسلام نموده و بعد از آن به شكل غول هاى وحشى و مارهاى خطرناكى درآمده كه سم خطرناك خود را دراينجا و آنجا ميريخته اند، مثل عبدالله ابن سبأ يهودى و بقيهء دعوتگران خاموش و ناطق آن، و اين هستهها در حول على و فرزندانش جمع شده تا بعدها از آنها خدايانى به شكل بشر درست نمودند، و در ميان اين دسته ها بسيارى از كينه توزان و شكست خوردگان سابق و از شعوبيه و غرض ورزان سياسى در اجراى همه نقشهها پشت سر اينها قرار گرفتتند، و وحدت هدف نيز همهء آنها را در يك صف قرار ميداد، و هم چنين كوردلانى كه آلت دست اينها شده و در لشكر اينها قرار ميگرفتند،
همين توطئهگران و منافقان آلت دست آنها بودند كه جريمهء ترور اميرالمؤمنين عمربن خطاب بدست آنها صورت گرفت، و همينها بودند كه نقشهء قتنهاى را ريختند كه سرانجام به شهادت اميرالمؤمنين عثمان انجاميد، و همينها بودند كه آتش جنگ خانمانسوز بين على و عايشه ب در جمل شدند، و همينها بودند كه مانع هرگونه صلح و آشتى بين على و معاويه شده و براى خونريزى وحشتناك صفين شرايط را مهيا ميكردند، و همينها بودند كه شروط تحكيم را (برخود) على ديكته كردند، و بازهم همين ها بودند كه نقشهء و توطئه شهادت على را چيدند، و همينها بودند كه حسن را وادار به تنازل از خلافت كردند، و همين ها بودند كه شرايط غمناك و مصيبت بار كربلاء را فراهم نمودند، و همينها بودند كه نقشهء نابودى زيد بن على و فرزندش يحيى را ريختند، و همينها بودند كه فرماندهى لشكر مختار را در دست داشتند، و همينها بودند كه ابوالخطاب اسدى و مغيرهء عجلى را وادار به نشر بى نظمى و ترور و وحشت مينمودند، و همينها بودند كه امت اسلامى را به فرق و احزاب متعدد و متحارب و بعد از آن به دول متعدد و متحارب منقسم نمودند، و همينها بودند كه نقشهء جنگ هاى صليبى را ريختند، و همينها بودند كه خلافت عثمانى را كه آرزو و اميد دنياى اسلام بود ساقط نمودند، و همينها هستند كه (به رهبرى صليبيت وصهيونيست) هنوز هم با هرگونه تفكرى به بازگشت به دولت (صحيح) اسلامى مبارزه ميكنند، و همينها هستند كه افكار غربى و مذاهب ويرانگرى چون اگزيستانسياليست و بى نظمى وكمونيستى و بهائيت و قاديانيت و اباحيت و انحلال اخلاقى و جنگ با همه اديان و يگانه پرستى را منتشر مينمايند.
وجوه تشابه عقيدتي بين يهود و تشيّع
پس از بررسي سير تاريخي تحوّل تشيّع، اكنون بايد ديد كه در ميدان عمل و انديشهء مذهبي، چه توافقهايي بين تشيّع و كساني كه تشيّع را منحرف كردند وجود دارد.
درخلال بررسيهاي قبلي روشن شد كه سبأيّه، كانوني براي همهء فرق ضاله در جامعهء اسلامي شد( ) و آثار عبدالله ابن سبأ نيز با مرگ او از بين نرفت، بلكه عبدالله القصيمى بعد از آنكه از پديدهء غلوّ دربارهء عليّ بن أبي طالب سخن گفته ميگويد: ادّعاهاي اين مرد (ابن سبأ) و بدعتهاي او به هر طرف رفته و شعاع ناراحتكنندهء آن در اطراف مملكت اسلامي پيچيد و در جايگاه عقيدهاي نشست كه در راه آن خونها ريخته شد و بعدها اين عقايد به تشيّع و مذهب شيعه معروف گشت( ).
حال وجوه تشابه بين عقايد يهود و شيعه را با استناد به كتب آنها بررسي ميكنيم:
1- تشابه در تسميهء «وصي»:
نام وصيّ براي خليفهء پيامبر و رهبر سياسي مسلمانها بعد از پيامبر، از مسلمانان صدر اسلام شنيده شدهاست و براي هيچ يك از خلفاي راشدين كلمهء وصيّ به كار برده نشدهاست، تا اينكه ابن سبأ اين واژه را براي علي به كار برد و اين واژه يك اصطلاح يهودي است( ) كه از طريق ابن سبأ در بين مسلمين مطرح شد( ).
2- اتّفاق يهود و شيعيان در وجوب نصب وصيّ:
در نزد يهود نصب وصيّ واجب ميباشد و در سفر اعداد آمدهاست كه خداوند به موسي گفت كه: يوشع بن نون را به عنوان وصيّ معرفي نمايد( ). و در نزد شيعيان صفّار يك باب كامل به نصب وصيّ اختصاص داده و ميگويد: اگر زمين بدون امام ماند، ذوب ميشود و حتّي اگر يك ساعت بدون امام باشد مثل موج دريا به هم ميخورد( ).
3- اتّفاق يهود و شيعيان بر اينكه تعيين وصيّ از طرف خداوند است نه پيامبر:
3-1 يهود
خداوند به موسي گفت كه: روزهايت به پايان رسيده يوشع را در خيمهء اجتماع بخوان تا او را وصيّت كنم ... «ربّ به موسي گفت: الان تو با پدرانت آرام ميگيري، به يوشع بن نون وصيّت كن و من با تو هستم»( ).
3-2 شيعه
در كتاب بصائر الدّرجات از ابو عبدالله آمدهاست كه: پيامبر صد و بيست بار به آسمان عروج كرد و در هر بار خداوند او را به ولايت علي و ائمّه بعد از خودش توصيه نمود و بيش از فرائض او را وصيّت به ولايت نمود! و در بحار آمدهاست كه، خداوند حقّ اختيار را به پيامبر داد( ).
4- اتّفاق يهود و شيعيان بر اينكه خداوند با اوصياء سخن گفته و بر آنها وحي مينمايد:
4-1 يهــود
در سفر يوشع آمده كه خدا بعد از وفات موسي يوشع را مخاطب قرار داده و به او ميگويد: «بعد از مرگ موسي رب عبادت شود، رب به يوشع بن نون خادم موسي گفت: بندهام موسي وفات كرد، الان برخيز و از اين اردن گذر نما»( ).
4-2 شيعــه
مفيد از حمران بن أعين روايت ميكند كه: به ابوعبدالله گفتم كه: من شنيدهام كه خداوند تبارك و تعالي با علي مناجات نمودهاست، پاسخ داد: آري، در بين آنها در طائف مناجات رخ داد( ). و نيز روايت است كه در طائف و تبوك يوم خيبر علي با خدا مناجات نمود( ).
5- وصيّ به منزلت نبي در نزد يهود و شيعه:
5-1 يهــود
در سفر يوشع آمدهاست كه «ربّ به يوشع گفت: من از امروز تو را در چشم بني اسرائيل عظمت ميدهم تا بدانند كه با تو مثل موسي خواهم بود»( ). و در جاي ديگري آمدهاست: در آنروز رب در چشم همهء بني اسرائيل به يوشع عظمت داد و هيبت او در نزد آنها مثل هيبت موسي شد( ).
5-2 شيعـــه
در كافي از محمّد بن مسلم روايت است كه ميگويد: از ابو عبدالله شنيدم كه ميگفت: ائمّه به منزلت رسول خدا ص ميباشند جز اينكه پيامبر نيستند و جز در مورد تعداد زنان، به منزلت رسول خدا ص ميباشند( ).
و غلوّ و افراط آنها حدّ نشناخته و حتّي طلاق زنهاي پيامبر را نيز در دست علي قرار دادهاند و ميگويند: پيامبر به علي گفته است: اي علي اختيار زنهايم بعد از من در دست توست( ). و به اين هم اكتفا ننموده بلكه ائمّه را اعلم و افضل از انبياء دانستهاند چنانكه در بحار الأنوار عنواني است به نام: «آنها از انبياء ‡ اعلم ميباشند»( ). و باب «تفضيل ائمّه بر انبياء و همهء مخلوقات»( ).
6- يهوديان امامت را در آل داود و شيعيان در آل حسين محدود نمودهاند:
6-1 يهــود
يهوديان مملكت را در آل داود محصور نمودهاند و نزد آنها جايز نيست كه تا روز قيامت مملكت از خانوادهء داود خارج شود.
در سفر ملوك اوّل آمدهاست كه: كرسي داود تا ابد در مقابل عرب ثابت خواهد بود( ).
6-2 شيعــه
شيعيان امامت را در آل علي و در فرزندان حسين محدود نموده و ميگويند: تا قيامت در آنها باقي خواهد ماند. چنانكه در كتاب علل الشّرائع و غيره آمدهاست كه از ابوعبدالله روايت است كه: خداوند علي را به وصايت رسول خدا ص اختصاص دادهاست سپس به وصايت حسن بعد به حسين سپس به عليّ بن حسين و بعد از او در اعقاب او خواهد بود( ). و مفيد اجماع شيعه را نقل كردهاست كه امامت بعد از پيامبر ص در بنيهاشم و سپس در علي و حسن و حسين و بعد از آن در ميان فرزندان حسين تا قيامت باقي خواهد ماند( ).
7- يهوديان مملكت را در فرزندان هارون (نه موسي) قرار دادند و شيعيان امامت در فرزندان حسين (نه حسن) قرار دادند:
7-1 يهـــود
در سفر خروج آمدهاست كه خداوند موسي را مخاطب قرار داده و ميگويد: «برادرت هارون را نزديك كن و فرزندانش نيز با او هستند تا در بني اسرائيل كاهن من باشد»( ).
7-2 شيعــه
صدوق از هشام بن سالم روايت ميكند كه ميگويد: به امام صادق جعفربن محمّد گفتم كه: حسن افضل است يا حسين؟ گفت: حسن از حسين افضل است، گفتم: پس چگونه امامت بعد از حسين در فرزندان او شدهاست نه فرزندان حسن؟ گفت: خداوند خواستهاست كه سنّت موسي و هارون در حسن و حسين إ جاري شود( ).
8- بناء هيكل سليمان در نزد يهود و حمل سلاح رسول در نزد شيعه:
8-1 يهود
در سفر صموئيل دوّم آمدهاست كه خداوند خطاب به داود ميگويد: آنگاه كه روزهايت تكميل شود و با پدرانت آرام گيري، بعد از تو نسلت را كه از درونت بيرون ميآيد بر پا داشته و مملكت آنها را ثابت نگه ميدارم ... و من كرسي مملكت او را تا ابد ثابت نگه خواهم داشت( ).
8-2 شيعه
شيعيان شرط صحّت امامت ائمّه خود را داشتن سلاح رسول خدا ص ميدانند و سلاح را در ميان آنها شبيه به تابوت در بني اسرائيل ميدانند. چنانكه كليني روايت ميكند كه ابوعبدالله ميگويد: سلاح در ميان ما مثل تابوت در بني اسرائيل است، در ميان بني اسرائيل هر خانوادهاي كه تابوت در ميان آنها بود نبوّت به آنها داده ميشد و از ميان ما هر كس كه سلاح در ميان او باشد امامت به او داده خواهد شد( ).
9- انتهاء مملكت و امامت در ميان يهود و شيعه:
مملكت آل داود از بني اسرائيل كه يهوديان ميپنداشتند تا قيامت ادامه خواهد داشت از ازمنهء بسيار دوري است كه قطع شدهاست و همچنين امامت فرزندان حسين نيز چنين است، بلكه بالاتر از اين نه حضرت حسين و نه فرزندان او هرگز حكومت به دستشان نرسيد و اين خود دليل روشني بر اكاذيب يهود و شيعه ميباشند كه بر خداوند افترا زده و دروغ ساختهاند. چرا كه اگر خداوند چنين وعدهاي نموده بود خلف وعده نميفرمود، خداوند ميفرمايد: ﴿ ..﴾ (الروم: 6).
10- محدود نمودن يهود به اسباط خود و شيعيان به ائمّه خود:
شيعيان محدود نمودن ائمّه خود را به دوازده عدد مشابه با عدد اسباط بنياسرائيل ميدانند. چنانكه اربلي ميگويد: خداوند عزّ وجلّ در كتاب خودش ميگويد: ﴿ ﴾ (مائده: 12). «خداوند از بنياسرائيل پيمان گرفت و در ميان آنها دوازده نقيب برانگيخت» و عدد آن نقيبها را كه قائمان بر امر ميباشند دوازده نفر قرار داد، پس عدد ائمّه دوازده نفر ميگردند.
اينها برخي از وجوه تشابه بين يهود و شيعه ميباشد كه از طريق مقارنه بين متون دو مذهب استنباط ميشود و در بعضي از اين روايات، شيعيان خود در تشابه خودشان با يهود تصريح ميكنند والاّ چه مقصودي در تشبيه به متون اسفار يهود وجود دارد، جز اينكه پيامبر ميفرمايد: «هر كس به قومي تشبيه جويد از آنهاست»( ).
11- غلوّ يهود و شيعه در انبياء و اوصياء:
از بارزترين وجه تشابه بين آراء يهود و شيعه غلوّ در حقّ انبياء و اوصياء خيالى و صالحان ميباشد.
11-1 غلوّ يهود
شواهد متعدّدي در كتاب تلمود كه از اسفار مقدّس يهودي ميباشد وجود دارد كه ما به يك مثال اكتفا مينمائيم. در سفر خروج آمدهاست: «رب به موسي گفت: بنگر، من تو را إله فرعون قرار دادم و برادرت هارون را پيامبر تو»( )، بدون شك كه يهود در اينمورد از حد تجاوز نموده و موسي را از مرتبهء بندگي به مقام الوهيّت ارتقاء دادهاند.
11-2 غلوّ شيعه
شيعيان در مورد علي تا مرتبهء خدايي غلوّ نمودهاند، چنانكه مجلسي دربارهء اين آيه كه ميگويد: ﴿• ﴾ «امّا كسي كه ظلم نمودهاست به زودي او را عذاب داده سپس به سوي خدايش باز ميگردد و ...» (كهف: 87) ميگويد: تفسير باطن اين آيه اينست كه به سوي اميرالمؤمنين باز ميگردد ... وقتي كه او را عذاب ميدهد ميگويد: ﴿ ﴾( ) «كاش كه من خاك ميبودم» كاش كه من از شيعهء ابوتراب (يعني علي) ميبودم و در تعليق و شرح اين روايت ميگويد: ممكن است بازگشت به رب يعني بازگشت به كسي باشد كه خداوند او را براي حساب مخلوقات در روز قيامت مقرّر داشتهاست، و اين مجاز شايع است، يا اينكه مراد از ربّ اميرالمؤمنين است چرا كه خداوند او را در تربيت مخلوقات در علم و كمالات قرار داده است و هم او حاكم بر آنها در دنيا و آخرت است»( ).
و در روايات ديگر آنها آمدهاست كه علي گفتهاست: من ربّ و پروردگار زمينم كه با او زمين آرام ميگيرد( ).
آيا غلوّ و كفري بالاتر از اين ميشود تصوّر كرد؟ و صدها نمونه از اين افراطگريها در روايات اثناعشريان وجود دارد و مذهبشان اساساً بر مبناي همين غلوّ و افراطگريها بنا شدهاست.
12- قراردادن اسماء الهي براى انبياء و اوصياء:
12-1 يهود
يهوديان دربارهء دانيال غلو نموده و به زعم آنها خداوند در او حلول كردهاست، همچنانكه در سفر دانيال از زبان بخت النصر آمدهاست( ).
12-2 شيعه
شيعيان دربارهء ائمّه خود غلو نموده و اسماء حسناي الهي را بر آنها گذاشتهاند. محسن كاشاني از ابو جعفر روايت ميكند كه ميگويد: والله كه ما اوصياء و خلفاي بعد از پيامبر ص هستيم، و ما مثاني (يعني فاتحه)اي هستيم كه به پيامبر داده شدهاست، ما شجرهء نبوّت و منشأ رحمت و معدن حكمت و چراغ علم و موضع رسالت و محلّ رفت و آمد ملائكه و موضع سرّ الهي و امانت الهي در ميان بندگان و حرم بزرگ الهي هستيم ... و ما اسماء حسناي الهي هستيم كه خداوند هيچ عملي را جز با شناخت ما نميپذيرد، والله ما كلماتي هستيم كه آدم آنها را از خداوند دريافت نمود و بر او توبه كرد( ). و در بصائرالدّرجات است كه از اميرالمؤمنين نقل ميكند كه: من چشم خدا و دست خدا و پهلوي خدا و باب خدا هستم( ).
و دهها نمونه از اين غلوّهاي كفرآميز كه كتب شيعه از آنها پر است.
13- ادّعاي يهود و شيعه در علم غيب براي انبياء و اوصياء:
13-1 يهود
يهوديان دربارهء بعضي از پيامبران خود غلو نموده و به اين زعم رفتهاند كه آنها بعضي از امور غيب را ميدانند، چنانكه دربارهء ايليا ميگويند: بدون اينكه علامتي از باران باشد ميدانسته چه وقتي باران ميآيد( ).
13-2 شيعه
شيعيان درمورد ائمّه خود چنان غلوّ نمودهاند كه به آنها مقام فوق بشريّت و صفاتي دادهاندكه جز براي خداوند متصوّر نيست و از جملهء اين صفات معرفت غيب ميباشد. در بحار الأنوار از امام صادق / نقل شده كه ميگويد: والله كه به ما علم اوّلين و آخرين داده شدهاست، يكي از اصحابش به او گفت كه: فدايت شوم آيا علم غيب داريد؟ گفت: واي بر تو، من آنچه را كه در پشت مردها و در رحم زنان ميباشد ميدانم ... ما حجّت الهي بر مخلوقات هستيم و اگر من بخواهم ميتوانم شنهاي كوه تهامه را بشمارم ... ( )! و سيف تمّار از ابوعبدالله نقل ميكند كه، امام گفت: قسم به ربّ كعبه (سه بار) كه اگر من بين موسي و خضر ميبودم به آنها ميگفتم كه از آن دو عالمتر هستم و آنچه را كه نميدانستند به آن دو اطّلاع ميدادم، چرا كه آن دو علم به آنچه كه رخ داده است داشتند امّا علم به آنچه را كه رخ ندادهاست نميدانستند ... ما آنرا از رسول خدا ارث بردهايم( ).
14- تشابه يهود و شيعه در مورد ادّعايشان كه اولياء آنها از پيامبران برتر هستند:
14-1 يهود
يهوديان در مورد خاخامهاي خود كه در واقع بانيان دين آنها هستند، غلوّ نموده و اقوال آنها را بهتر و برتر از اقوال انبياء دانستهاند. در تلمود آمده است كه: «بدان كه گفتار خاخامها برتر از گفتار پيامبران بوده و بايد گفتار آنها را مثل شريعت براي خودت بداني چرا كه گفتار آنها گفتهء خداوند زنده ميباشد». و باز در تلمود آمده است: «به گفتار خاخامها بيشتر از شريعت موسي بايد توجّه كرد»، «و هر كس گفتههاي خاخامها را ناچيز بشمارد اقوال تورات را تحقير كردهاست ...»( ).
14-2 شيعه
شيعيان در مورد ائمّه خود چنان غلوّ نمودهاند كه امامت را بالاتر از نبوّت دانسته و مقام آنها را از مقام انبياء بالاتر دانستهاند و بنا براين خميني كه عقايد باطني داشته مدّعي است كه، «امام مقام و مرتبهاي دارد كه هيچ ملك مقرّب و پيامبري بدان نميرسد و اينكه بر ذرّات اين هستي حكومت دارند و آنها داراي خلافت تكويني هستند، و اين ضروريات مذهب ميباشد»( ). و به اين كفريّات مخالف با بديهيّات اسلام اكتفا ننموده و ادّعا ميكنند كه عليّ بن أبي طالب داراي فضائلي است كه رسول خدا ص هم نداشته است.
مجلسي هم به زعم خود از پيامبر روايت ميكند كه: «به من سه خصال داده شدهاست كه علي با من در آنها شريك است و به علي سه خصال داده شده است كه من در آنها با او شريك نيستم، ... به علي شجاعتي داده شده كه من داده نشدهاست و ...»( ).
اين روايت و امثال آن دلالت روشن دارد بر برتري علي بر پيامبر ص و بنا براين نعمت الله جزائري كه او را خاتمة المحدّثين مينامند ميگويد كه: در ميان اصحاب ما اختلاف بر برتري علي بر ساير انبياء نيست بلكه اختلاف بر افضليت اميرالمؤمنين و ائمّهء طاهرين بر جدّشان ميباشد( ).
15- زنده كردن مردگان در نزد يهود و شيعه:
15-1 يهود
يهوديان بر اين باور هستند كه خاخامهاي آنها ميتوانند مردگان را زنده كنند و در تلمود آمدهاست كه: «يكي از خاخامهاي ديگري را در حالت مستي كشت، سپس معجزه كرد و آن خاخام را زنده نمود»( ).
و در تلمود آمدهاست كه: «يكي از مؤسّسان مذهب تلمودي يهودي ميتواند با سحر كسي را كه كشته است زنده نمايد، و هر شب گوسالهء سهسالهاي را با همكاري يكي از ربّانيّين زنده نموده و با هم ميخوردند» و «بعضي از ربّانيها كه تلمودي بودند داراي سنگي بودند كه به وسيلهء آن مردهها را زنده ميكردند» و «يكي از ربّانيها كه (جاني نام داشت) آب را به عقرب مبدّل مينمود و در يكي از روزها زني را به چهارپايي تبديل كرد كه در گردشهايش بر او سوار ميشد»( ).
15-2 شيعه
شيعيان مي پندارند كه به مقدور أئمّهء آنها ميباشد كه به هركس كه خواستند از انسان و حيوان، اعادهء حيات نمايند چنانكه در كتاب بصائرالدّرجات در باب «أئمّهء مردهها را به اذن الهي زنده ميكنند» چند روايت آمده است. يك روايت به ابوعبدالله نسبت داده شده كه ميگويد: يكي از خويشان اميرالمؤمنين نزد او آمد و گفت: اي خال من، برادرم و برادرزادهام مردهاند و من سخت غمگين ميباشم، گفت: دوست داري آنها را ببيني؟ گفت: بله، گفت: قبرستان را به من نشان بده( )، و با رداي مستجاب پيامبر برخاست و وقتي كه به قبر سيد لبانش را تكان داده (يعني چيزي خواند) سپس با لگد به قبر زد و او بيرون آمد و ميگفت: «رميكا»( ) به زبان فارسي، علي به او گفت: مگر وقتي كه مردي عرب نبودي؟ گفت: چرا ليكن چون بر سنّت فلان (يعني ابوبكر) مردم زبان ما عوض شد( ).
دوباره مجلسي روايت ميكند كه محمّدبن راشد از جدّش روايت ميكند كه علامتي از جعفر بن محمّد پرسيدم: گفت: هرچه خواستي بپرس انشاءالله جواب ميدهم، گفتم: برادرم كه درميان اين قبرها است دستور بده كه بيايد. گفت: اسمش چه بوده؟ گفتم: احمد، گفت: اي احمد به اذن خدا و به اذن جعفربن محمّد برخيز. والله برخاست و گفت: آمدم( ).
و امّا زنده كردن حيوانات:
مجلسي از مفضّل بن عمر روايت ميكند كه من با ابوعبدالله جعفربن محمّد در مكّه يا مني همراه ميرفتم كه زني بود كه گاوي در جلوي او مرده بود، او و بچّهاش گريه ميكردند! او پرسيد كه چه خبر است؟ زن گفت: من و بچّهام از اين گاو روزگار ميگذرانديم و آن مرد و الان نميدانم چه كار كنم، گفت: دوست داري خدا زندهاش كند؟ زن گفت: آيا با من شوخي ميكني؟ گفت: نه، سپس دعا نموده و بعد به آن گاو لگدي زده و بر آن فرياد كشيد: گاو با سرعت برخاست. زن گفت: به خداي كعبه كه عيسي بن مريم است، صادق در ميان مردم رفت و زن او را نشناخت( ).
16- تشابه اقوال يهود و شيعه به اينكه گفتههاي رهبرانشان مثل گفتهء خداوند است:
16-1 يهود
در كتاب يكي از خاخامها آمدهاست كه كسي كه تـــورات را بدون شنادغامارا (دو كتاب يهود كه خاخامها آنها را نوشتهاند) بخواند، او خدايي ندارد( ).
و در تلمود آمدهاست كه، گفتهء آنها مثل گفتهء خداي زنده است: «اگر خاخام به تو گفت كه دست راستت چپ است و برعكس گفتهاش را تصديق كن و با او مجادله نكن»( ). و در نصّ ديگري از تلمود آمده است كه: «كلمات ربّانيها در هر شهر و زماني كلمات خداست و لهذا از كلمات انبياء برتر است و اگر چه متناقض باشد و هر كس كه آنها را مسخره كند از آنها خرده بگيرد گناه بزرگي مرتكب شده گويا كه خدا را مسخره كردهاست»( ).
16-2 شيعه
خميني راجع به تعاليم ائمّه ادّعا ميكند كه: «تعاليم ائمّه مثل تعاليم قرآن است و ويژهء يك نسل خاص نيست، بلكه براي همهء عصرها و زمان و افراد ميباشد و تا روز قيامت بايد به آنها عمل كرد»( ).
و محمّدرضا مظفّر ميگويد: ما معتقديم كه امر و نهي و طاعت و معصيت آنها امر و نهي و طاعت و معصيت خداوند است، وليّ آنها وليّ خداست و دشمن آنها دشمن خداست و ردّ بر آنها روا نيست و كسي كه بر آنها ردّ كند گويا بر خدا رد نمودهاست و بر رسول رد نمودهاست( ).
17- ادّعاي يهود و شيعه در عصمت انبياء و اوصياء:
17-1 يهود
يهود دربارهء خاخامهاي خود غلوّ نمودند و دربارهء آنها ادّعاي عصمت نمودند و گفتند: خطا و اشتباه و فراموشي در آنها راه ندارد. خاخام «روسكي» يكي از نويسندگان تلمود دربارهء اختلاف دو خاخام ميگويد: «هر دو خاخام حق گفتهاند چون خداوند خاخام را از اشتباه مصون داشتهاست»( ). و از اين بيشتر حتّي حيواني كه آنها به كار ميگيرند نيز معصوم است، در تلموذ آمده است: «هر خاخام امكان ندارد كه چيز حرامي بخورد»( ).
17-2 شيعه
مفيد عالم بزرگ و شهير شيعه ميگويد: «ائمّه كه در تنفيذ احكام و اقامهء حدود و حفظ شريعت و تأديب مردم مثل انبياء هستند مثل آنها معصوم ميباشند و هيچ گناه صغيرهاي برايشان روا نيست مگر آنچه براي انبياء رخ ميدهد و هيچ سهوي در دين برايشان روا نيست و هيچ چيز از احكام را فراموش نميكنند و مذهب اماميّه همه بر اين گفته هستند مگر كساني كه به ظاهر روايات بر اساس گمان فاسد چنگ زدهاند»( ).
و محمّدرضا مظفّر ميگويد: به اعتقاد ما امام مثل پيامبر بايد معصوم از هر گونه رذائل و فواحش ظاهري و باطني از كودكي تا مرگ باشد چه عمداً و چه سهواً و از خطا و فراموشي نيز بايد معصوم باشد»( ).
18- اولياء يهود و شيعه در دنيا و آخرت بين مخلوقات حكومت ميكنند:
18-1 يهود
افراط و غلوّ يهود راجع به روحانيّت خود يعني خاخامها به حدّي رسيدهاست كه ميپندارند چنانكه در تلمود آمدهاست: خداوند در حلّ مشكلات با آنها مشورت نموده و آنها به ملائكه آسمان هم تعليم ميدهند( ).
18-2 شيعه
شيعيان نيز ادّعا ميكنند كه ائمّه آنها به ملائكه توحيد و ذكر الهي ياد ميدهند! صدوق حتّي بر پيامبر افترا زده و ميگويد كه: آن حضرت به علي گفت: «خداوند پيامبران را بر ملائكه مقرّب برتري دادهاست ... و اي علي برتري بعد از من براي تو و ائمّهء بعد از تو ميباشد و ملائكه خدمتگزار ما و دوستداران ما هستند ... اي علي اگر ما نبوديم خداوند آدم و حوّا و جنّت و آتش و آسمان و زمين را خلق نميكرد، چطور ما از ملائكه بهتر نيستيم (در صورتيكه) ما در توحيد و معرفت الهي و تسبيح و تقديس ... برآنها سبقت گرفتهايم. ملائكه به وسيلهء ما هدايت شدند»( ).
سليم بن قيس نيز بر پيامبر افترا زده و ميگويد كه: به علي گفت: «اي علي بعد از من تو علم بزرگ الهي در زمين هستي و تو ركن اعظم هستي و حساب مردم با تو ميباشد و رجوع آنها به تو ميباشد و ميزان، ميزان توست و راه، راه توست و حساب و موقف از آن توست ...»( ).
شيخ مفيد هم بر عبدالله بن مسعود افترا زده و ميگويد كه: گفتهاست: «من نزد فاطمه آمدم و گفتم: شوهرت كجــاست؟ گفت: جبرئيل او را به آسمان بردهاست (عروج كردهاست) گفتم: چرا؟ گفت: چند فرشته با هم اختلاف كردهاند و خواستار حكمي از آدميان شدهاند و خداوند به آنها وحي نموده كه خود اختيار نمائيد، آنها علي را برگزيدهاند»( ).
اين عقايد فاسدي كه در كتب شيعه وجود دارد و تا امروز نيز علماي شيعه از آنها دفاع ميكنند، نتيجهء آن توطئهاي است كه ابن سبأ به پا نمود و اين گروه را به نام محبّت اهل بيت از دين اهل بيت جدا كرد.
19- عدم ياري يهود و شيعه به ائمّه و رؤساي خود:
19-1 يهــود
با تمام غلوّي كه يهود راجع به پيامبران و روحانيون (خاخامهاي) خود نمودهاند، ليكن در شديدترين اوقات دست از ياري آنها برداشته و آنها را تنها گذاشتند. موسي هنگاميكه به يهود دستور جنگ داد تا داخل سرزمين مقدّس شوند، پاسخ يهوديان اين بود كه: «اي موسي مادامي كه آنها (عمالقهء جبّار) آنجا هستند، ما هرگز داخل آن سرزمين نميشويم، تو وخدايت برويد و بجنگيد ما دراينجا نشستهايم»( ).
19-2 شيعه
شيعيان نيز در موارد متعدّد از ياري ائمّهء خود دست كشيدند تا حدّي كه علي و حسن و حسين از دست آنها شكوه داشته و ميناليدند، به طوريكه خطبههاي علي در شكوه از شيعيانش شهرهء آفاق است( ) و ما تعدادي از آنها را قبلاً ذكر كرديم، و شيعيان دست از ياري حسن نيز كشيده و به او حمله كردند و از اطراف حسين پراكنده شده و از كمك به زيدبن عليّ بن حسين خودداري كردند( ).
20- ناسزاگويي و نسبت نقص به خداوند توسّط يهوديان و شيعيان:
در نسبت دادن اندوه و پشيماني به خداوند بين يهود و شيعه اختلافي نيست، زيرا هر دو به خداوند نسبت «بداء» دادهاند. «بداء» يعني ظهور، يعني شخص چيزي را ندانسته و سپس از آن آگاه شدهاست. هيچ ترديدي نيست كه عقيدهء «بداء» كه در ميان شيعيان رايج است با تغيير اندكي در الفاظ از اسفار يهود گرفته شدهاست. يهوديان به خداوند نسبت پشيماني و حزن و تأسّف دادهاند و شيعيان به خدا نسبت «بداء»( ) ميدهند. با اين كار در حقيقت هر دو دسته ميگويند كه: خداوند مصالح امور را جز بعد از وقوع امور نميداند و آينده داخل در علم و قدرت الهي نيست و بيشكّ اين، اعلام نقص در ذات خداست.
20-1 يهـــود
يهوديان فراوان نسبت پشيماني و غم و اندوه و صفات نقص به خداوند دادهاند. و در اسفار يهود نصوص متعدّدي در اين مورد آمدهاست. مثلاً در سفر خروج ميخوانيم كه، خداوند از ناسپاسيهاي بني اسرائيل كه با موسي از مصر خارج شده بودند خشمگين شده و ميخواهد آنها را هلاك نمايد ولي موسي از خدا ميخواهد كه رأيش را تغيير دهد و به خدا ميگويد: «از داغ خشم خود بازگرد و از فعل شرّ به ملّت خودت پشيمان شو ... پس خداوند از شرّي كه ميخواست با ملّتش انجام دهد پشيمان شد»( ). و در تلمود آمدهاست كه: «خداوند ازاينكه يهود را در بدبختي گذاشته است پشيمان شده و هر روز به صورت خود زده و گريه ميكند ...»( ) و در سفر تكوين آمدهاست كه: «وقتي كه خداوند شرّ انسان را در زمين ديد ... از خلقت انسان در زمين پشيمان شد و تأسّف خورد ...»( ).
20-2 شيعــه
شيعيان نسبت «بداء» به خداوند دادهاند (ظاهر شدن چيزي كه از قبل معلوم نبودهاست) و چنان در اين مورد غلوّ كردهاند كه روايت ميكنند: «خداوند به هيچ چيزي عبادت نشده مثل بداء»( ) و دهها روايت امثال آن. و اين عقيده در ميان شيعيان مورد اتفاق ميباشد( )، كه به معناي نسبت جهل به خداوند است. بنا براين از امام جعفر روايت ميكنند كه گفت: براي خداوند در هيچ چيزي مثل فرزندم اسماعيل بداء رخ نداد( ). چون اسماعيل كه به قول شيعيان زمان امام بعد از جعفر بود در حيات پدرش جعفر فوت كرد.
آيا اين موارد دليل بر توافق اين دو عقيده نيست و دليل بر اين نيست كه مصدر يهود و تشيّع يكي است؟
21- تشابه يهود و شيعه در تحريف كتب الهي:
21-1 يهـــود
كتابي كه اكنون در دست يهود ميباشد و تورات نام دارد تورات اصلي نيست، يعني آن توراتي نيست كه خداوند آن را به موسي نازل كرد (هر چند عناصري از آن تورات در تورات كنوني وجود دارد) و بنا براين قرآن دربارهء آنها ميفرمايد: ﴿ • ﴾ «سخن را از جايگاه خود منحرف ميكنند و قسمتي از آنچه را كه برايشان نازل شد فراموش كردند ...»( ). و همچنين به يهود ميفرمايد: ﴿ ﴾ «و بسياري از آنرا مخفي ميكنيد»( ). امّا نوع ديگر تحريف، تحريف معاني و تغيير آن و حقّ و باطل را با هم مخلوط كردن است، كه در اين مورد نيز قرآن به يهوديان هشدار ميدهد: ﴿ • ﴾ «حق را با باطل مياميزيد، حق را پنهان ميكنيد و خود ميدانيد»( ). و نصوص تورات خود گواه آنست كه موسي آن را ننوشته و بعدها تحريف شدهاست( )، و اختلاف بين توراتهاي عبري و سامري نيز دليل تحريف آن ميباشد چنانكه شيخ رحمت الله هندي صد دليل محكم بر تحريف تورات و انجيل در كتاب تحقيقي خود «اظهار الحق» ارائه كردهاست.
حتّي خود علماي يهود قائل به تحريف تورات ميباشند( ). و بنا براين «نولدكه» ميگويد كه: «تورات نهصد سال بعد از موسي جمعآوري شدهاست و در معرض اضافه و نقصان قرار گرفتهاست و به سختي كلمهاي ميتوان در تورات يافت كه دقيقاً از آن موسي باشد، چرا كه تورات در عهد او و حتّي در عهد سالهاي معدود بعد از او جمعآوري نشدهاست»( ). محقّقان بر آنند كه كاتب تورات بعد از تحريف آن «عزراء ورّاق» ميباشد كه بعد از فتح بخت النّصر (پادشاه بابل) به ارشليم نوشتهاست( ). و علامهء هندي در اين راستا ميگويد كه: در هر سفر از اسفار تورات بين اهل كتاب اختلاف وجود دارد و اين دليل قاطع بر عدم صحّت نسبت اين اسفار به انبياء ميباشد( ).
21-2 شيعـه
اكثريّت علماي شيعه قائل به تحريف قرآن هستند و ادّعا ميكنند كه صحابه قرآن را تحريف كردهاند و علّت اين بوده كه به زعم آنها: فضائل اهل بيت و مخصوصاً علي و نصّ بر امامت او در قرآن بوده و توسّط صحابه حذف شده است.
بزرگان شيعه مثل سليم بن قيس هلالي و صفار و ابراهيم قمّي و كليني و عيّاشي و مفيد و طبرسي و كاشاني و مجلسي و نعمت الله جزائري همه تحريف قرآن را متّفق عليه فيمابين خود دانستهاند( ). و حتّي به اين اكتفا ننموده و نوري طبرسي كتاب مستقلّي نوشته و بيش از هزار روايت جمع كرده تا به زعم خود ثابت كند كه قرآن تحريف شدهاست( ).
منشأ اين تلاشها (همانگونه كه گفته شد) اينست كه در قرآن سخني از امامت نيست و چون امامت نزد شيعيان از اصول دين است، بنا براين گفتهاند كه: در قرآن بوده و آن را برداشتهاند. پس شيعيان به مانند يهوديان قائل به تحريف كتاب خدا هستند و هر چند سخن يهوديان در مورد تورات بنا به قرآن صحيح است ليكن هم عقل (بنا به يكپارچگي قرآن در طول تاريخ) و هم خود قرآن ناقض افترائات شيعيان نسبت به قرآن است و خداوند ميفرمايد: ﴿ • ﴾ «ما قرآن را نازل كرديم و ما حافظ آن هستيم»( ).
22- تشابه يهود و شيعيان در تقديس خود و تحقير ديگران:
22-1 يهود
يهوديان ادّعا ميكنند كه خداوند آنها را برگزيده و بر بقيّهء بشر برتري داده و آنها ملّت برگزيدهء خدا هستند. در سفر تثنيه آمدهاست كه: «اي اسرائيل امروز تو ملّت خاصّ خدا گشتي از ميان همهء ملّتها»( ). و از اين نصوص و شبيه آن است كه يهوديان خود را ملّت برتر و برگزيدهء خدا ميشمارند و خود را مقدّس ميدانند و در تلمود آمدهاست كه: «ارواح يهود از بقيّهء ارواح متمايز است چرا كه پارهاي از خداوند است، همچنانكه فرزند پارهاي از پدرش مي باشد»( ). و همين ادّعاي آنها را قرآن مطرح كرده و رد نمودهاست: ﴿ • ﴾ «يهود و نصاري گفتند: ما فرزندان خدا و دوستان او هستيم، بگو: پس چرا شما را با گناهانتان عذاب ميدهد، بلكه شما مثل بقيّهء بشر هستيد»( ).
در مقابل اين ادّعاهاي طويل و عريض براي خود، يهوديان مدّعي هستند كه بقيّهء امّتها مورد غضب الهي ميباشند( ). چنانكه در تلمود آمدهاست كه: «اگر خداوند يهود را خلق نميكرد بركت از زمين برچيده ميشد و خورشيد و باران خلق نميشدند»( ).و همچنين ميگويد كه: «يهودي ميتواند هر چيزي را كه مال مسيحيها ميباشد بردارد ولو با مكر و حيله»( ). و حتّي به مال اكتفا ننموده و غير يهود را بردهء خود قرار دهند( ). و صدها نمونه از اين ادّعاهاي باطل كه قرآن نيز از بعضي از آنها خبر دادهاست: ﴿ • •﴾ «گفتند ما (بيش از) چند روزي در آتش نخواهيم ماند ...»( )، ﴿ • • ﴾ «و گفتند: جز يهود و نصاري داخل جنّت نميشوند»( ).
22-2 شيعه
شيعيان نيز مدّعي هستند كه آنها برگزيدگان خدا هستند و اينكه ارواح آنها از نور الهي بوده و غير از بقيّه بشر ميباشند.
در بصائر الدّرجات از ابوعبدالله آمده كه ميگويد: «خداوند براي ما (ائمّه) شيعياني داده و آنها را از نور خود خلق نموده ...»( ). و كليني روايت ميكند كه ابوعبدالله ميگويد: «خداوند ما (ائمّه) را از نور عظمت خود آفريده است و سپس از خاكي كه زير عرش بوده است جسم ما آفريدهاست! و ارواح شيعيان ما را از جنس خاك ما آفريدهاست ... و بنا براين ما و آنها انسان هستيم و بقيّهء مردم وحشي و براي آتش هستند». و برقي از ابوجعفر و مفيد از امام صادق شبيه همين مطلب را نقل ميكنند( ).
همهء اين روايات تصريح دارد بر اينكه به اعتقاد شيعيان آنها از بقيّهء بشر متمايز بوده و در اصل خلقت از ديگران برتر هستند و پس از مطالعهء كتب يهود و شيعه به اين تشابه واضح بين هر دو ميرسيم كه:
1- يهوديان مدّعي هستند كه ملّت برگزيدهء خدا هستند و شيعيان نيز مدّعي هستند كه آنها شيعيان خدا و انصارالله و برترين مخلوق او هستند.
2- هر دو دسته مدّعي هستند كه دوستان خاصّ الهي ميباشند( ).
1- يهوديان ميپندارند كه غضب الهي بر همهء ملّتها جز بر يهود نازل ميشود و شيعيان نيز همين پندار را دارند و ميگويند: پيامبر مرد و جز از شيعيان از همه ناراضي بود( ).
2- يهود وشيعه -اماميه- هر دو مىپندارند كه ارواح آنها از نور الهى خلق شده است.
3- يهود معتقدند كه اگر آنها نميبودند خداوند بركت را از زمين ميگرفت و شيعيان ميگويند كه: اگر ائمّهء آنها نميبودند خداوند اين هستي را اصلاً نميآفريد( ).
4- يهوديان ميپندارند كه هر آنچه در زمين است ملك آنها ميباشد و غير يهودي حقّ تملّك چيزي ندارد و يهودي حقّ دارد به هر وسيلهاي آن را بازگرداند، و شيعيان ميپندارند كه زمين مال امام است و او آنرا به ايشان بخشيده است و هر كس غير از شيعه مالك چيزي شود بر او حرام است و اگر امام قائم قيام كند آنرا باز ميگرداند.
5- يهود و شيعه هر دو بر اين زعم هستند كه آنها از ملائكه برترند!
6- هر دو معتقدند كه جنّت مال آنهاست و شيعيان از ائمّهء خود روايت كردهاند كه: «خداوند براي شيعيان ما دنيا و آخرت دادهاست، آنها داخل بهشت و دشمنان آنها داخل جهنّم ميشوند»( ).
با مقارنهء اين پندارهاي موهوم روشن ميشود كه اصل و ريشهء اين بافتهها و اوهام يكي است و اسلام كه دين عمل است از اين افسانههاي ساختگي پاك و بيزار ميباشد. چرا كه اسلام به تعصّب قومي و يا مذهبي و يا نژادي دعوت نمينمايد بلكه ميزان حقيقي در اسلام تقوي و خدا ترسي و عمل صالح است ﴿• ﴾ (حجرات: 13).
آراهء فوق چنان سست و مخالف فطرت ميباشد كه ما را نيازي به ردّ آن نيست والاّ ميشودبه سادگي و مفصّل بر آنها ردّيه نوشت.
23- تشابه يهود و شيعه در تكفير ديگران و مباح دانستن جان و مال آنها:
23-1- يهود
يهوديان جهان را به دو قسمت تقسيم ميكنند، يهود و غيريهود، و غير از خود را كافر و بتپرست ميدانند، چنانكه در تلمود آمده است: «همهء مردم غير از يهود بتپرست هستند»( ) و حتّي حضرت مسيح نيز از تكفير آنها در امان نبود( )، و او را ساحر و بتپرست دانستهاند. در سفر تثنيه آمده است كه، حكم همهء غير يهود شمشيراست، امّا زنها و اطفالشان غنائم بهشمار ميروند( )، و نه اينكه قتل غير يهود مباح است بلكه واجب ديني است( ) چنانكه در تلمودآمده است: «هركس يك مسيحي و يا يك اجنبي و بتپرست (غير يهودي) رابكشد پاداشش جاودانه بودن دربهشت است»( ). دربارهء مباح دانستن اموال و املاك غير يهود براي يهوديان نيز نصوص بسياري دركتب مقدّس يهود آمده است و تلمود ميگويد: «خداوند يهود را براموال و ارواح غير يهود مسلّط كرده است»( ). و اينكه «دزديدن مال غير يهودي جايزاست»( ). و «زندگي غير يهودي از آن يهود است پس چگونه مال او (نباشد؟)»( ). و زنا با غير يهودي مباح است و در تلمود آمده است كه: «اگر يهودي بر عرض زني تجاوز كرد گناهكار نيست، چرا كه نكاح غير يهودي فاسد است، و زن غير يهودي به مانند حيوان است و در ميان حيوانات عقد نكاح وجود ندارد»( ) و «زناي با غير يهود هيچ اعقاب و گناهي ندارد چرا كه آنها از نسل حيوانات هستند»( ).
23-2- شيعه
به زعم شيعيان تنها آنها مسلمان هستند و بقيه مسلمين مرتدّند و هيچ نصيبي از اسلام ندارند و سبب تكفير آنها به بقيّه مسلمين اين است كه غير شيعيان به «ولايت» كه ركني از اركان تشيّع است ايمان ندارند. از اينرو روايات متعّددي در تكفير بقيّهء مسلمين جعل نمودهاند( ) چنانكه برقي از ابوعبدالله نقل ميكند كه: «جز ما و شيعيان ما هيچ كس بر ملّت ابراهيم نيست و بقيّهء مردم بهرهاي ندارند»( ). و مفيد از عليّ بن حسين روايت كرده كه ميگويد: «غير از ما و شيعيان ما هيچكس بر سرشت اسلام نيست و بقيّهء مردم از آن (اسلام) بهرهاي ندارند»( ). و روايات و اقوال و فتاواي متعدّدي در اين زمينه از شيعيان هست.
بعد از تكفير ساير مسلمانان شيعيان ذبيحهء آنها را نيز حرام( ) نمودهاند و نكاح با آنان را نيز ناروا دانستهاند. چنانكه كليني روايت ميكند كه از ابوعبدالله از نكاح ناصبي (يعني اهل سنّت) پرسيده شد، گفت: نه به خدا جايز نيست( ). و خميني نيز همين رأي را تأييد كرده( )، و مي گويد: سني از شيعه ارث نمي برد( ) و نماز پشت سر سني را جز در حال تقيه جايز نميدانند( ). شايان ذكر است كه آنها به جاي اهل سنت كلمه ناصبي را ذكر ميكنند و تعريف ناصبي در نزد آنها كساني هستند كه غير علي را بر علي مقدم شمارند( ). بنا براين سنّي را نجس و بدتر از يهودي و نصراني و زرتشتي شمرده و گفته اند: ناصبي كافر و نجس است (به اجماع علماي اماميّه)( ).
همچنين در جواز قتل و مباح نمودن سنّيان، چندين روايت آورده اند:
مجلسي از ابوعبدالله روايت ميكند كه دربارهء قتل ناصبي (سنّي) پرسيده شد؟ گفت: خونش حلال است اگر توانستي ديواري را برسرش خراب كني و يا درآب غرقش كني، اين كار را بكن، پرسيد: مالش چي؟ گفت: هر قدر كه توانستي مالش را از بين ببر»( ).
بعد از انقلاب به اصطلاح اسلامي در ايران نيز بنا به فتواي خميني كه ميگويد: ناصبي (سنّي) مثل اهل حرب است و اموالش مباح است( )، مكرر به جان و مال سنّيان تجاوز شده است.
شباهت ديگر بين يهود و شيعه اماميه گرفتن ربا از مخالفانشان مىباشد، چنانكه در كتاب «كافى» و «من لايحضره الفقيه» و«الاستبصار» از قول پيامبر ص آمده است كه بين ما و بين اهل حرب ربا وجود ندارد، هزار درهم ازآنها درمقابل يك درهم ميگيريم( ).
24- نگاه تحقيرآميز يهود و شيعه نسبت به ديگران:
24-1 يهود
از آنجا كه يهوديان مدّعي اند كه ملت برگزيده خدا هستند و جنس يهودي برترين جنس بشري است و نزد خداوند از ملائكه نيز برتر ميباشند، به ملل و اديان ديگر به تحقير نگريسته و معتقدند كه ديگران حيواناتي بيش نيستند كه به شكل بشر آفريده شده اند تا در خدمت يهود قرار گيرند، و حتي ارواح ديگران را نيز نجس ميدانند. چنانكه در تلمود آمده است: «ارواح يهوديان از بقيه ارواح بدين لحاظ متمايز است كه جزيي از خداونداست ... اما ارواح غير يهود ارواحي شيطاني است و شبيه به ارواح حيوانات مي باشد»( ).
و يكي از نويسندگان تلمود ميگويد: «اي يهوديان شما انسان زاده هستيد، چرا كه منبع روح شما روح خدا ميباشد، اما بقيه ملت ها چنين نيستند، و منبع ارواح آنها روح نجسي است»( )، و بنا براين غير از يهود را نجس مي دانند( )، و چنان مبالغه نموده اند كه يكي از خاخام هاي آنها ميگويد: اگر زن يهودي به غير يهودي نگاه كرد بايد غسل كند. خاخام آريل ميگويد: «اگر زن يهودي در وقت خروج از حمّام چيزي نجس مانند سگ و يا الاغ و يا ديوانه و يا شاعر و يا خنزير و يا اسب و يا كسي غير يهودي را ديد بايد دوباره غسل كند، و غير يهودي عموماً حيوان است فرق نميكند كه او را سگ و يا الاغ و يا خنزير بنامي، و نطفهاي كه از آن خلق شده است نطفه حيوان است»( ). و ازاينرو غير يهود در تلمود حيوانات ناميده شده اند( )!
24-2- شيعه
شيعيان نيز درست به مانند يهوديان راجع به غير خود نظري تحقيرآميز دارند، و اين نظر آنان از خلال صفاتي كه به مخالفان خود ميدهند روشن ميشود، و آنقدر اين اهانت هاي شيعيان به غيرشيعه زياد است كه قابل شمارش نيست و هيچ كتاب مهمي از كتب آنها را نميتوان يافت كه از اينگونه اهانتها خالي باشد. به طور مختصر آنها معتقدند كه از خاك مخصوص خلق شده و مخالفانشان از آتش خلق شده اند و اعتقاد به نجاست مخالفان خود دارند و حيوانات را بر آنها ترجيح ميدهند و اينكه غيرشيعه زنازاده هستند.
براي اين اعتقادات فاسد چندين روايت جعل كرده اند. از آن جمله مجلسي از ابوجعفر نقل ميكند كه ميگويد: «ما و شيعيان ما از خاكي آفريده شده ايم كه از ملأ اعلي ميباشد و دشمنان ما از خاكي فاسد و سياه و گنديده درست شده اند»( ).
و در روايــت ديگري آمــده است كه: ناصبي ها (يعني اهل سنّت) از آتش خلق شدهاند( ). و در روايت ديگري ابوعبدالله ميگويد: بقيّه مردم (غير شيعه) همه از آتش و براي آتش خلق شده اند( ).
عيّاشي روايت ميكند كه ابوعبدالله گفته است: شيعيان بشر هستند امّا ديگران خدا داند كه چي هستند( ). روايت صفّار ميگويد كه: ديگران (جز شيعه) خنزير و ديگر حيوانات هستند، از ابوبصير نقل ميكنند كه ميگويد: با ابوعبدالله حجّ نمودم، وقتي كه در طواف بوديم به او گفتم: فدايت شوم فرزند رسول خدا، خداوند مغفرت نمايد اين مخلوقات را، پاسخ داد كه: اي ابوبصير، اكثر اينها كه ميبيني بوزينه و خنزير هستند، ميگويد: گفتم: به من نشان بده. كلماتي را خواند و دستهايش را به چشمانم ماليد، من آنها را بوزينه و خنزير ديدم ...»( ).
و همچنانكه يهوديان حيوانات را برغير يهود ترجيح ميدهند شيعيان نيز حيوانات را بر ساير مسلمانان ترجيح ميدهند. چنانچه طوسي از محمّد بن حنفيّه از علي نقل ميكند كه: خداوند بدتر از سگ نيافريده است و ناصبي (سنّي) از سگ هم بدتر است( ). و در روايت ابوعبدالله: ناصبي از ولد زنا هم بدتر است( ). و در روايتي كليني به نجاست مخالفين رفته و غذاي پس مانده آنها را نجس دانسته است( ). و در روايت ديگري دستور داده كه پس از مصافحه با ناصبي (سنّي) دستش را بشويد( ).
همچنانكه ميبينيم اين روايات ساختگي دليل بر نجاست همه مردم غير از شيعيان دارد ولي در مورد اهل سنّت شدّت بيشتري پيدا ميكند تا حدّي كه مصافحه با آنان نيز ممنوع بوده و بايد شيعه بعد از اين كار دستش را بشويد. در صورتي كه مسلمانان غير شيعه اتّفاق دارند كه حتّي نجاست مشركان فكري است نه عيني و دست دادن و حسن رفتار با آنان نه تنها اشكالي ندارد بلكه قرآن ميگويد: ﴿ •• ﴾ «با مردم به نيكي گفتار نمائيد». (البقره: 83)، و كسي گمان نكند كه اين آراء قدماي شيعه است، بلكه خميني( ) نيز بر همين قول رفته است كه ناصبي (سنّي) و خارجي بدون ترديد نجس هستند، از همين رو وقتي نگارنده در اوّل انقلاب به اتّفاق عــدّهاي از همكيشان در قم به ديدارش رفتيم با ما مصافحه ننمود و در آن موقع نميدانستيم كه قائل به نجاست ماست!!
و اين آراء پست شيعه و يهود آن قدر بي ارزش و مخالف عقل سليم است كه نيازي به ردّ بر آن نمي بينيم، و هر عاقل و متديّني ميتواند به بي ارزشي آنها پيببرد( ).
آري اين روايات تفرقهآور كه در ميان مسلمانان جز كينه و حقد نميكارد براي از بين بردن اسلام جعل شده است و بر شيعيان است كه خود را از اين منجلاب كه روحانيّت شيعه برايشان ساخته است نجات دهند، و هر چه را كه مخالف قرآن و عقل است دور بيندارند.
25- تشابه يهود و شيعه در به كاربردن نفاق و تقيّه با ديگران:
25-1- يهود
دو رويي و نفاق يك اصل معمول در نزد يهود از قديم الأيّام ميباشد، و خداوند نيز در قرآن دربارهء آنها فرموده است كه ﴿ • ﴾ «وقتي كه شما را ملاقات كنند ميگويند: ايمان آورديم، و هنگامي كه خلوت گزينند بر عليه شما انگشت خشم ميگزند»( )، و آيات ديگري شبيه اين آيه در قــرآن كريــم در مـورد آنان آمده است. انسان حقيقتاً از اين دورويي يهود تعجّب ميكند، ليكن وقتي كه به كتب آنها مراجعه ميكنيم و ميبينيم كه روحانيون آنها مخصــوصاً نويسندگان تلمود، اين صفت زشت را ميان آنها كاشته و خوب جلوه داده اند و بلكه آن را واجب ديني شمرده اند.
در تلمود آمده است كه: «يهودى مجاز است كه با غير يهود تظاهر به محبت كند تا از شرّ او در امان باشد و در باطن نيّت بد و اذيّت و آزار برايش داشته باشد»( ). و يكي از نويسندگان تلمود كه خاخام بايشا ميباشد ميگويد: «نفاق جايز است و انسان (يعني يهودي) ميتواند با كافر مودّب بوده و ادّعاي محبّت كاذب به او بنمايد، اگر ترس اذيّت او را داشته باشد»( ). و در نصّ ديگري از تلمود آمده است كه: «يهود حقّ دارد كه با كافر تقلّب نمايد و او را فريب دهد و برايش روا نيست كه مادامي كه از عداوت و ضرر او نميترسد، به او سلام بدهد در غير اين صورت نفاق جايز است ....»( ). و خاخام (اكيبا) ميگويد: «يهود نبايد قصد حقيقي خود را ظاهر كند تا اعتبار و ارزش دين در نزد بقيّه ملتها از بين نرود!»( ). و روحانيان يهود وقتي كه نفاق را روا دانسته اند آنرا كلاه شرعي نموده و واجب ديني شمرده اند، و بنا براين در تلمود آمده است كه: «يهودي اگر با اجنبي ملاقات كرد ميتواند به او سلام بدهد و بگويد: خدا كمكت كند و به تو بركت بدهد به شرطي كه قصد مسخرهء او را داشته باشد»( ). در وصيّت روحانيون يهود آمده است كه: «اگر داخل قريهاي شدي و ديدي كه اهل آن قريه جشن عيد ميگيرند، تو بايد تظاهر به مشاركت با آنها نموده و اظهار خوشحالي نموده و خشم خودت را پنهان كني»( ) و حتّي در تلمود آمده است كه: «اگر يهودي توانست براي فريب بت پرستان (يعني غير يهود) ادّعا كند كه او به دين آنها درآمده است، ميتواند چنين كاري بكند»( ).
و روحانيون (خاخام) يهود براي فريب بيشتر پيروانشان به آنها دستور داده اند كه ميتوانند به دروغ قسم خورند و هيچ گناهي متوجّه آنها نميشود. در تلمود آمده است: «بــراي يهودي روا ميبــاشد كه به دروغ قسم بخورد، مخصوصاً با بقيّه ملّت ها»( ) و «يهودي ميتواند به دروغ بيست قسم بخورد و برادر يهودي خود را در معرض خطر قرار ندهد»( ).
25-2- شيعه
يكي از عقايد اختلافي بين شيعيان و بقيّه مسلمانان تقيّه ميباشد، و منزلت اين عقيدهء پست در نظر آنان چنان مهم ميباشد كه از امام جعفر صادق نقل كرده اند كه: «تقيّه، دين من و دين پدران من است و كسي كه تقيّه نكند ايمان ندارد»( ) و از ابوعبدالله نقل كرده اند كه ميگويد: «نه دهم دين تقيّه است و كسي كه تقيّه نكند دين ندارد، و تقيّه در همه چيز است جز در آب انگور (نبيذ) و مسح بر خفّين»( ). و از ابوعبدالله آورده اند كه: «به خدا قسم كه در زمين چيزي پيش من محبوبتر از تقيّه نيست، هر كس كه تقيّه كند خداوند او را رفعت ميدهد و هر كس كه تقيّه نكند خداوند او را ذلّت ميدهد»( ). و كسي كه تقيّه را ترك كند او را مثل تارك نماز ميدانند( ). و از امام باقر نقل كرده اند كه از او پرسيده شد: كاملترين فرد كيست؟ گفت: عالمترين آنها به تقيّه( ).
همه اين روايات منزلت تقيّه را در ميان شيعيان نشان ميدهد، و امّا در تعريف تقيّه، شيـــخ شيعـه، مفيـــد ميگويد: «تقيّه مخفي نمــودن حقّ و كتمــان اعتقــاد در آن ميباشد...»( ).
و يوسف بحراني ميگويــد: «مقصـود از تقيـّه تظاهر به موافقت با مخالفان در دين ميباشد، به خاطر ترس»( ). و خميني ميگويد: «تقيّه اينست كه انسان قولي را كه مخالف واقعيّت است بگويد و يا عملي انجام بدهد كه مخالف ميزان شرع است تا اينكه مال و جان و آبروي خود را حفظ كند»( ). و يا حتّي اگر توقّع ضرر داشت ميتواند تقيّه كند( ).
از تمام اين روايات روشن ميشود كه تمام بوق و كرنايي كه شيعيان راجع به وحدت اسلامي سر ميدهند جز نفاق و تقيّه نيست.
و تقيّه در نزد شيعيان در همهء موارد است و ميگويند: هر كجا به آن نياز باشد، خداوند آنرا حلال كرده است( ). و بنا براين كليني روايت ميكند كه خداوند به چيزي مثل تقيّه عبادت نشــده است( )، حتّــي بـه دروغ ميتوانند قسم بخورند و از ابوعبدالله روايت ميكنند كه: «استفاده از تقيّه در وقت تقيّه واجب است و كسي كه به دروغ قسم خورده تا ظلمي را برطرف كند گناهي ندارد»( ).
بدين ترتيب دائره تقيّه و كذب و نفاق چنان ميان شيعيان توسعه يافته كه شامل نماز و روزه و عبادتهاي متعدّد نيز گرديده است تا حدّي كه به دروغ ميتوانند قسم به قرآن و خدا بخورند. آيا تقيّه شيعيان با تقيّه يهوديان فرقي دارد؟ و چه فرقي بين اينها و منافقان وجود دارد؟ بلكه گروهي از علماء آنها را از منافقان نيز بدتر دانسته اند، چرا كه منافق آنچه را كه مخفي ميكند حقّ نميپندارند اما اينها معتقدند كه حقّ را ميشود با تقيّه مخفي كرد، تا حدّي كه طوسي از امام صادق نقل ميكند كه: «كسي كه تقيّه را لباس خود قرار ندهد تا اينكه سرشت و فطرت او نگردد، از ما نيست»( ).
و «تقيّه سپر مؤمن است»( ).
از ايــن روايـات و سلوك شيعه با ناحقّ، تشابه مهمّي بين شيعيان و يهوديان روشن ميگردد. و علّت و سبب اين اعتقاد زشت آنست كه هر دو قوم (يهود و شيعه) غالباً در طول تاريخ در ذلّت و مسكنت زيسته اند و بنا براين اين روش روباهي را اختراع نموده اند تا در برابر قدرت مسلّط در امان باشند. موجب ديگر براي گزينش اين عقيدهء فاسد توسّط شيعيان، مذهب آنها ميباشد و از آنجا كه مجبور بودند مذهب خود را مخفي كنند نظريّهء تقيّه و نفاق را اختراع نموده اند، در صورتي كه همه ميدانند اين روش برخلاف كردار و روش انبياء است كه همواره حقّ را علني نموده و هيچگاه تقيّه نكرده اند، در صورتيكه همچنانكه ديديم هم يهود و هم شيعيان، نفاق و تقيّه را با مخالفان خود لازم ميدانند، و حتّي قسم دروغ را جايز ميشمرند، همهء اين روش ها ثابت ميكند كه مصدر اين عقايد يكي است.
موضع قرآن نسبت به هر دو گروه يكي است: ﴿• •﴾ «خداوند كافران و منافقان همگي را در جهنّم جمع ميكند» (النّساء: 140) و ﴿ • •﴾ «منافقان در پست ترين درجات جهنّم هستند» (النّساء: 145). ليكن نكتهاي كه بايد ذكر كرد اينست كه يهوديان نفاق را فقط مباح دانستهاند امّا شيعيان آنرا واجب دانسته اند. يعني شيعيان در اين زمينه از يهوديان سبقت گرفته اند. و بنا براين علماي اسلام ميگويند كه: خطر شيعيان بيشتر از ديگران است چرا كه نفاق را لباس شرعي پوشانده و آن را مبدأ ديني قرار داده و واجب شرعي دانسته اند( ).
قرآن كريم فقط در دو مورد تقيّه را مجاز دانسته است كه يكي از آنها در آيهء 28 سورهء آل عمران گفته شده است: ﴿ ﴾ «مؤمنان كافران را، سواي اهل ايمان به دوستي نگيرند و هر كس چنين كند پيوند او با خدا گسسته باشد، مگر آنكه (خطري از جانب ايشان شما را تهديد كند و) از ايشان پرهيز داشته باشيد (و بترسيد)...». يعني در شرايطي كه اگر مؤمنان به كافران اظهار مسالمت نكنند در معرض خشونت قرار ميگيرند، قرآن اجازهء تظاهر به دوستي داده است. مورد ديگر در آيهء 106 سورهء نحل منعكس ميباشد: ﴿ ﴾ «هر آنكه بعد از ايمانش به خدا كفر ورزد (خشم خدا بر اوست) مگر آنكه در جبر بوده و قلبش مطئمن به ايمان باشد» كه اين مورد (به مانند عمّار ياسر) در شرايط شكنجه است، مؤمني را شكنجه كنند كه بگو: مسلمان نيستم، خدا اجازه داده كه او براي خلاصي از شكنجه تمكين نمايد.
مشـخّص است كه دو مـورد فـوق بـا آنچه كه روايـات شيعيان به عنوان تقيّه ترويج وشايع مىكنند، متفاوت است. به ويژه كه ادّعا دارند أئمّه احكام خدا را از تقيّه تغيير ميدادند در حالى كه ميتوانستند سكوت كنند! به علاوه شيعيان براي كارشكني تقيّه ميكنند نه از ترس آسيب به خود!
نتايج اين بررسي
حال كه به فضل الهي به نهايت اين بررسي و تحقيق رسيده ايم بد نيست كه پيامدهاي آن را به اختصار ذكرنماييم:
1- وقتي كه دشمنان اسلام از مواجهه و رويارويي مستقيم با اسلام عاجز شدند، راه مكر و حيله را پيش گرفتند تا از درون اسلام و به نام اسلام با آن مبارزه كنند.
2- ابن سبأ يك شخصيّت سياسي بود كه وجود تاريخي او ثابت است، و هيچيك از علماي قديم آنرا نفي نكرده اند نه از شيعه و نه از أهل سنّت، امّا سبب انكار بعضي از معاصران شيعه جز فرار از عار نيست.
3- تنها طبري نيست كه روايت هاي سيف بن عمر دربارهء ابن سبأ را آورده، بلكه روايات سيف بن عمر از ابن سبأ از طرق ديگري غير از طريق طبري نيز وجود دارد، مثلاً از طريق ابن عساكر و محمّد بن يحيي المالقي و ذهبي.
4- سيف بن عمر تنها مصدر أخبار ابن سبأ نيست (چنانكه منكران ابن سبأ ادّعا ميكنند) بلكه روايات ديگري غير از روايات سيف دربارهء ابن سبأ وجود دارد كه وجود او را ثابت ميكند.
5- نقش عبدالله بن سبأ در ايجاد فرقهء شيعه و اينكه او مؤسّس حقيقي رفض و تشيّع ميباشد قابل انكار نيست و علماي بزرگ شيعه به اين موضوع اعتراف كرده اند.
6- علماي اهل سنّت كه در طول تاريخ تشابه بين شيعيان و يهود را متذكّر شده اند ظلمي به شيعيان ننموده اند، بلكه آنچه را كه در كتب دو مذهب (يهود و شيعه) وجود دارد بيان نموده و نشان داده اند.
7- تشابه بزرگي كه بين يهود و شيعه در موضوع «وصايت» وجود دارد، كه شيعيان مي پندارند خداوند بعد از محمّد ص بر علي به خلافت وصيّت نموده و يهوديان عقيده دارند كه خدا بعد از موسي بر يوشع وصيّت نموده، از جمله موارديست كه نمايانگر روحيّهء مشترك در دو مذهب ميباشد.
8- شيعيان واژهء «وصّي» را براي خليفهء مسلمين از يهوديان گرفته اند و در عهد خلفاي راشدين چنين واژهي براي حاكم وجود نداشت.
9- تشابه كامل بين يهود و شيعه در حصر امامت و پادشاهي و حكومت در گروه معيّني، در خور توجّه است. يهوديان حكومت را از آن آل داود ميدانند و شيعيان از آن آل حسيّن.
10- واقعيّت تاريخ پندارهاى يهود و شيعيان را دربارهء حكومت ردّ نموده و بطلان آنرا ثابت كرده است. برخلاف گفتهء يهوديان (كه حكومت از آل داود بيرون نميرود) قرنهاست كه از آل داود كسي حكومت نميكند، و بر خلاف ادّعاي شيعيان كه خداوند حكومت را در آل حسين قرار داده، هيچكس از آل حسين به حكومت نرسيد.
11- تشابه بزرگي كه بين مسيح دجّال يهود و بين مهدي مورد پندارشيعيان وجود دارد، حتّي در صفات و كيفيّت خروج و أعمالي كه بدان قيام ميكنند، قابل توجه است.
12- يهوديان معتقدند كه مهدي موعودشان با زبان عبراني خدا را ميخواند، با تابوت يهود شهرها را فتح ميكند، با عصاي موسي خارج ميشود، قباي هارون را ميپوشد، و به حكم آل داود حكم ميكند، و شيعيان نيز همين عقايد را دربارهء ظهور امام دوازدهم خود دارند.
13- اتّفاق بين يهود و شيعه در عقيدهء رجعت، نشان ميدهد كه اين عقيده در اصل يهودي بوده و سپس به شيعه سرايت كرده است.
14- تشابه يهود و شيعه در تحريف كتب الهي: يهوديان تورات را تحريف نمودند و شيعيان تنها فرقهي هستند كه در مورد تحريف كتاب خدا تأليفاتي داشته و بسياري از علماي آنها تصريح به تحريف قرآن نموده اند.
15- سبب اعتقاد يهود به تحريف در تورات و اعتقاد شيعه به تحريف در قرآن اين است كه حكومت آل هارون و امامت آل علي در آنها وجود ندارد.
16- همچنين شيعيان در تحريف قرآن از اسلوب يهود پيروي كردند كه قرآن به آن گوشزد كرده است: تحريف سخن از معناي آن و تأويل باطل آن و آميختن حق با باطل و ...
17- يهود و شيعه هر دو نسبت پشيماني و اندوه و بداء به خداوند داده اند كه تمام اين باورها اهانت به ذات مقدّس الهي است.
18- مشابهت رويّه در يهود و شيعه كه رعايت اعتدال در محبّت و دشمني ننموده، انصاف و عدالت را نشناخته اند و همواره درحبّ و بغض شديد نسبت به هر كس و هر مطلبي قرار دارند، نمايانگر اشتراكات روحي در پيروان دو مذهب است.
19- ابن سبأ اوّلين كسي بود كه غلّو امروزي شيعه راجع به بعضي از اهل بيت و پيامبــر ص و طعن بر صحابه را بنا نهاد، چنانكه علماي بزرگ شيعه بدان اعتراف كرده اند.
20- اتّفاق نظر بين شيعه و يهود به اينكه هر كدام مدّعي تقدّس براي خود و نجاست مخالفانشان بوده وعقيده دارند كه تافتهء جدا بافته اي از ساير خلايق ميباشند، در خور توجّه است.
21- هر كدام از شيعه و يهود مدّعي اند كه جز آنها كسي داخل بهشت نميشود، و اينكه اگر آنها نميبودند خداوند اين هستي را نميآفريد و اينكه آنها برتر از ملائكه هستند و مخالفانشان كافر و اهل آتشند.
22- يهود و شيعه مال و جان غير خودشان را حلال ميدانند.
23- هم يهود و هم شيعه مخالفانشان را در زمرهء حيوانات (سگ و الاغ و خنزير و ...) در نظر ميگيرند.
24- يهود و شيعه «تقيّه» را از موضع درست قرآنياش منحرف ساخته و ماهيّت اصلي خود را به صورت شيطنت آميزي روشن نميكنند، و اين سبب پيدايش احزاب و گروهكهاي سرّي در ميان آنها شده است تا حدّي كه حتّي بين خود تقيّه ميكنند( ).
فصل چهارم:
مهدى موعود يا مهدى موهوم؟
چه حجتى از حجت خيالى و موهومى بدست مىآيد كه يك كلمه حرف نزده و هيچ كس هم او را نديده است، بر وجود خودش هيچ حجتى جز مشتى روايات مجعول نيست؟، كه اين روايات شيعه را به شكل تنها مذهبى در آورده است كه اسلام را به زشتترين و مسخرهترين شكل نمايش ميدهد،
و چه دزدى شگفتر از اين در تاريخ اديان كه صفات الهى را كسى به ائمهء خود داده و آنها را حاكم بر ذرات اين هستى بشمارد؟
مهدى موعود يا مهدى موهوم؟
نگاهى به عمود خيمهء خرافات روحانيت و بررسى پاسخ هاى آقاى منتظرى( ) به پرسش هاى آقاى دكتر مسعود اميد در مورد امام زمان.
مقدمه
ترديد در فرضيهء امام زمان و تفاوت بزرگ آن با مهدى موعود
1- صفات مسيح منتظر و موعود يهوديان!
* شكنجهء مردگان
* محاكمه و قصاص همهء ملتها بخاطر يهود و به بردگى گرفتن آنها
* كشتن دوسوم جهان
* ازدياد خيرات و انعام در عهد مسيح مورد پنداريهود
* روش حكومت مسيح مورد پندار يهود
2- صفات و رفتار امام زمان و تشابه آن با أعمال مسيح مورد پندار يهود
* امام زمان خدا را با زبان عبرى ميخواند!
* قيام قائم و جمع نمودن شيعيان از همه جا!!
* امام زمان و شكنجهء مردگان و تخريب مسجد الرسول!
* امام زمان و قتل اعراب مخصوصا قتل قريش
* امام زمان و كشتن دو سوم بشر!
* امام زمان مورد پندار و تخريب خانهء كعبه و مسجد الحرام و مسجد النبى
* امام زمان و دعوت به كتابى نو و دينى نو و حكمى جديد
* قيام امام زمان با تابوت يهود!
* چشمههاى شير و آب خيالى براى امام زمان خيالى و سنگ موسى!
* امام زمان و حكم آل داود
* تفاوت عميق بين مهدى موعود و امام زمان ساختگى
* تشابهات رفتار و كردار مسيح دجال يهود و امام زمان اماميه
* رد بر مسيح دجال يهود
* رد بر باور اماميه در مورد امام زمان
أولا: عدم ثبوت ولادت اين امام زمان
دوم: بيهودگى غيبت اين مهدى خيالى
سوم: هيچ منفعتى از وراء اين موهوم صورت نگرفته است
چهارم: چرا روحانيت اماميه اين دروغ خطرناك را ساخته و ولادت اين معدوم را جعل كردند؟
از آنجائيكه نقد مبادى روحانيت در واقع نقد تمام خرافاتى است كه به نام دين مبين اسلام در جامعهء ما وجود دارد، و نقد و زدودن آن نه اينكه پاسخى مثبت به در خواست آقاى اميد ميباشد بلكه خدمتى شايان به دين و روشنگرى مهمى در ميان متدينين هم هست، بنا براين اينجانب ميخواهم به ريشهء تاريخى يكى از اين پاسخها بپردازم كه در واقع عمود خيمهء خرافات بوده و بررسى علمى و قرآنى آن در واقع همهء خيمهء خرافات را برچيده و پرده داران اين افسانهها را نيز از سلاحى خلع يد ميكند كه به نام آن بر آراء مردم و بر جامعه حكومت كرده و دمار از روزگار مردم در آورده اند،
و لهذا بى مناسبت نيست كه اين پاسخها با ميزان علمى بحث و بررسى اسناد تاريخى و عقيدتى كه در ميان مسلمين رايج بوده سنجيده شود تا حقيت داشتن و يا توطئه بودن و ويرانگرى آن روشن شود كه از قديم اين دستور طلايى براى قبول خبر رايج بوده است كه «إذا كنت مدعيا فالدليل وإذا كنت ناقلا فالصحة» «كه اگر مدعى چيزى هستى دليلت را نشان بده و اگر ناقل آن هستى صحت سند و درستى روايتت را ثابت كن».
و پر واضح است كه هر مسلمانى بايد معتقدات دينى خود را از كتاب آسمانى خود قرآن كه تنها حجت الهى برزمين است أخذ نمايد چون هدايت الهى منحصر به قرآن است، و لهذا خداوند قرآن را هادى و راهنماى مسلمين قرار داده است، و ميفرمايد: ﴿ ﴾( ) «يعنى هدايت فقط هدايت خداوند است» و خود حضرت پيامبر نيز از آن پيروى ميكرده است، ﴿ • ﴾( ). ﴿ • ﴾( ) و از آنجا كه بعد از انبياء كسى بر مردم حجت نيست.
در قرآن هيچ خبرى از اين امام زمان كذائى نيست مگر بزور تحريف آيات و تأويل آن بروش باطنيه كه در واقع جنگ با قرآن است، و اما آنچه در اخبار آحاد راجع به مهدى موعود آمده است هيچ ارتباطى با امام زمان ساخت روحانيت شيعه كه آنرا آلت دست خود جهت گمراهى مقلدانش قرار داده است ندارد، بلكه راجع به مصلحى( ) است كه از ذريهء حضرت رسول خواهد بود،كه به دين رسول اكرم عمل خواهد كرد نه اينكه دين تازه بياورد آنچنانكه كتب اماميه مدعى آنست كه مفصلا خواهد آمد.
ترديد در فرضيهء امام زمان و تفاوت بزرگ آن با مهدى موعود
آقاى منتظرى ميگويد كه: «اصل وجود امام زمان مورد ترديد نبوده تا بخواهيم از راه نواب چهارگانه آن را اثبات نمائيم، علاوه براينكه بوسيلهء براهينى كه دلالت ميكند برلزوم امامت عامه( ) در همه اعصار و زمانها به اثبات ميرسد بوسيلهء اخبار متواتره كه از پيامبر اكرم و ائمهء معصومين( ) ‡ نقل شده و از طريق فريقين روايت شده است و به اثبات ميرسد، و بيش از سه هزار حديث( ) از طرق شيعه و سنى در بارهء آنحضرت در دسترس است به گونهاى كه اجمالا در حد تواتر است و موجب قطع و يقين مى باشد، شما ميتوانيد در اين زمينه به صحيح مسلم و سند احمد بن حنبل و جامع الوصول و كنزالعمان( ) و سنن ابن ماجه از كتب اهل سنت و غيبت نعمانى، غيبى شيخ طوسى، كمال الدين صدوق و بحار مجلسى از كتب شيعه مراجعه فرماييد..».
من نميدانم كه اين سخنها را آقاى منتظرى از سر تقيه و تلبيس و فريبكارى گفته است؟ و يا واقعا از آراء و انديشهء ديگران بىخبر است؟ اما در مورد ترديد بر امام زمان همين كافى است كه در هيچ مذهبى اصولا پذيرفته نيست و آنرا خرافهاى مضحك بيش نميدانند كه مخصوص اماميه است و همگى متفقند كه دست مكر تقيه پيشگان آنرا ساخته و پرداخته است، ليكن از آنجائيكه الآن اين نظام بقول بانيش نظام و كشور امام زمان است بايد اين آراء را جدى گرفت، و قياس چنين شخصيت موهومى با احاديث مهدى مكرى بيش نيست، و حتى احاديث مهدى را نيز كم نيستند كسانى كه نپذيرفته و آنها را رد نموده اند، از آنجمله مفتى سابق و رئيس محاكم شرعى قطر شيخ عبدالله بن زيد آل محمود تأليفى دارد به نام «لا مهدي ينتظر بعد النبي خير البشر» «بعد از پيامبر خيرالبشر نبايد به انتظار مهدى نشست»، كه در آن ميگويد: سبب نشأت خرافهء مهدى موهوم شيعيان هستند كه در هرزمان و مكانى جنجالى بپا ميكنند و عوام را ميفريبند، و اين بر خلاف ادعاء منتظرى است كه ميگويد: احاديث امام زمان در صحيح مسلم و بين فريقين متفق عليه است، يعنى حتى در ميان اهل سنت نيز متفق عليه نيست تا چه برسد بين فريقين، بگذريم از اينكه مهدى موعود اصولا غير از امام زمان مورد بحث و سؤال و جواب است، و شيخ عبدالله در كتاب مذكور ميگويد: بعضى از اخبار ميگويد كه: مهدى همان منصور دوانيقى است كه گويا بنى عباس در جعل و وضع اينگونه احاديث دست داشته اند، و برنامه هاى سياسى آنها تقاضاى چنين دروغهايى را روشن ميكند( )،
اما دانشمندانى كه احاديث مهدى (بگذريم از روايات امام زمان كه يكى از بزرگترين وخطرناكترين دروغها درتاريخ اسلام است) را بطور كلى كذب و جعل دانسته اند كم نيستند، مثل دانشمند شهير و معاصر پاكستانى مولانا أبوالأعلى مودودى و مؤرخ شهير اسلام و بنيان گذار علم فلسفهء تاريخ عبدالرحمن ابن خلدون و علامه ابن القيم شاگرد بزرگ شيخ الإسلام ابن تيميه و امام شاطبى از ائمهء بزرگ مالكيه و صاحب كتاب الموافقات در اصول فقه كه يكى از وصاياى امام محمد عبده خواندن اين كتاب است، و فريد وجدى در دائرة المعارف الإسلامية ص 8 و امام دار قطنى و امام ذهبى و علامه محمد رشيد رضا و بسيارى ديگر...( ).
آيا با اين همه هر دو ادعاء آقاى منتظرى بيدليل و واهى نيست؟ يكى اتفاق بين فريقين در اينمورد و ديگرى يكى دانستن دو موضوع متفاوت يعنى مهدى و فرضيه ساختگى امام زمان؟
آيا اين را واقعا از بىخبرى او دانست يا اينكه بحساب دنيا و خمس و سهم امامىكه مقلدان غافل را بدان فريفته و دين و دنيايشان را ويران كرده اند، كه اگر اين فرضيهء ساخته و پرداختهء روحانيت مكار بهم ريخته شود ديگر برايشان نه بهانهاى براى حكومت امام زمانى و ولايت فقيهى خواهد ماند، و نه بهانهاى براى استحمار و اغفال دين باوران سادهء مقلد خود كه باور كرده اند واقعا على آباد هم شهرى است و امام زمان هم شخصيتى حقيقى!!
كتاب صحيح مسلم را كه آقاى منتظرى بدان حواله داده است براى بررسى دليل ايشان مراجعه نمودم نه اينكه مدعاى ايشان در آنجا نيست بلكه حتى يك حديث هم در مورد مهدى (كه بازهم بگويم: غير از امام زمان) هم در آنجا نيامده است و حقيقتا انسان در تعجب ميماند كه واقعا اين از بى خبرى بزرگترين مرجع شيعيان است يا از مكر و فريب ايشان؟ آرى صحيح مسلم مخصوصا در (ج 9 –بشرح امام نووى) كه علامت هاى قبل از قيامت را ذكر نموده و از فتنه هاى داخلى اين امت و فتنهء يأجوج و مأجوج و فتح قسطنطينيه و خروج دجال و نزول عيسى بن مريم رواياتى آورده است ليكن چنين امامى اشاره هم نكرده است آيا واقعا اين نقل روايت و احاله دادن به دروغ روشن چرا؟ اگرچه همچنانكه از كتب اماميه هويداست صفات اين امام زمان با دجال يهود شباهتهاى فراوان دارد كه در اين مقاله مفصل( ) از مقارنهء اعمال آندو خواهد آمد.
و اما فرق بزرگ بين مهدى كه در بعضى از مصادر درجهء دوم اهل سنت آمده با امام زمان اماميه كه ريشه در تلمود يهود دارد چنان واضح است كه علماء و محققان مسلمان از قديم اينرا روشن نموده اند.
ليكن اين موضوع چون از اصول باورهاى اماميه گشته شايد براى بعضى از هموطنان حق جوى ما اين امر پوشيده باشد بنا براين سعى اينجانب در اينست كه كه انگشت روى اين موضوع گذاشته و تاحد توانايى خودم آنرا روشن نمايم تا كسانى كه بخواهند خود را از سرداب جهل و فريب نجات ندهند حجت تمام شده و روشن شوند.
بد نيست بدانيم همانطور كه توطئهء امامت و وصايت اولين بار در تاريخ اسلام از طرف عبدالله بن سبأ يهودى به ظاهر مسلمان مطرح شد انديشهء امام زمان نيز آرام آرام ساخته و پرداخته شده كه بازهم دنبالهء همان توطئه جهت تخريب انديشهء اسلامى و از بين بردن قدرت و سلطهء اسلام بوده است، پس اجازه بدهيد كه اجمالا نگاهى به عقيدهء مسيح منتظر (موعود) يهوديان نموده و سپس بعد از روشن شدن آن مقارنهاى علمى و تاريخى بين آن و منتظر اماميه نماييم تا ببيننيم كه آيا واقعا سه هزار روايت مورد اشارهء آقاى منتظرى مثل سه هزار كلاغ است كه با يك كلوخ ميرمد يا نه؟ و از آنجائيكه تشابه شديدى بين دو طرز تفكر و باور موجود بين اماميه و يهود در مورد امام زمان و مسيح منتظر وجود دارد ناچارم كه ابتدا به بررسى عقيدهء مسيح منتظر يهود بپردازم تا روشن شود كه باور امام زمان از كجا ريشه گرفته است و تا چه حد اعمال او عينا به مسيح يهوديان مشابهت دارد؟.
مسيح منتظر و موعود يهوديان!
يهوديان، منتظر مردى از آل داود( ) هستند كه بيايد و بر دنيا حكومت كرده و عزت و عظمت از دست رفته را بدانها باز گرداند، و بدين سبب بود كه به حضرت مسيح اگرچه از نسل حضرت داود بود ايمان نياوردند، و بنا به ادعاء آنها اين مسيح موعود همچنانكه تلمود آنها مدعى است:
* همهء ملل جهان را زير سلطه و در خدمت يهود در آورده و همهء كشورها مطيع آنها خواهند بود( ).
* و اينكه يهوديان همچنان در جنگهايى سخت با بقيهء ملتها خواهند بود تا مسيح حقيقى آنها قيام كند( ).
* و براين پندار هستند كه اين مسيح مجعول بعد از قيام خودش آنها را در بيت المقدس جمع كرده و برايشان دولتى تشكيل داده و دنيا را از غير از آنها خالى نموده و تا مدتى طولانى مرگ بسراغشان نميآيد( ).
اما صفات اين مسيح (دجال) و روش حكومت او و اينكه در عهد او چه كارهايى صورت ميگيرد أسفار يهود به روشى نا منظم از آن سخن ميگويد.
* يهوديان پراكنده را جمع ميكند
يهوديان تا امروز بر اين باور هستند وقتيكه مسيح موعودشان قيام ميكند همهء يهوديان متفرق در دنيا را گرد آورده و از آنها ارتش بزرگى تشكيل داده و مكان اجتماع آنها كوههاى اورشليم در بيت المقدس خواهد بود( )! و اين تجمع حتى شامل مردگان شده و از قبرها بيرون آمده تا به ارتش مورد خيالى به رهبرى مسيح خيالى و مجعولشان بپيوندند، و در سفر حزقيال اين پندار با تفصيل بيشترى آمده است( ).
* شكنجهء مردگان
به همهء اين اوهام و خيالبافىها اكتفا ننموده بلكه جثههاى گناهكاران از غير بنى اسرائيل را در آورده تا تماشاگر عذاب و شكنجهء آنها گردند( ).
* محاكمه و قصاص همهء ملت ها بخاطر يهود و به بردگى گرفتن آنها.
بنا براين اسطورههاى ساختگى كه دليل بر آرزوهاى بافندگان آنها ميباشد اين مسيح خيالى بعد از گرد آورى يهود شروع به گرد آورى بقيهء مللى مينمايد كه بنا بزعم آنها ستمى بر يهود روا داشته اند تا همهء آنها را محاكمه و قصاص نمايد( ).
*كشتن دوسوم جهان
و اما نتيجهء اين محاكمه را سفر زكريا( ) توضيح داده است كه مسيح مورد پندار يهود در آن روز دو سوم جهان را ميكشد و تلمود( )، نيز با تأييد اين امر اضافه ميكند كه يهوديان هفت سال تمام اسلحه هايى را كه غنيمت گرفته اند ميسوزانند، و در آنوقت است كه يهوديان بر جهان مسلط شده و بقيهء ملتها بردگان آنها گشته و گوسفندان آنها را ميچرانند( ).
* ازدياد خيرات و انعام در عهد مسيح مورد پندار يهود
در عهد اين مسيح مورد پندار بنا بزعم آنها از كوهها جويهاى شير و عسل و از زمين خميرتازه و لباس پشمى بيرون ميآيد( ).
* روش حكومت مسيح مورد پندار يهود:
روش و سياست حكومت او چنين است كه در ميان مردم بر اساس دليل و بينه حكم نميكند بلكه برخلاف همه بشر و حتى انبياء براساس الهام و معرفت الهى! محاكمه ميكند( ).
امام زمان و تشابه آن با مسيح مورد پندار يهود
از بارزترين باورهاى اماميه كه محور مذهبشان بر آنست و در اعمال روز مرهء زندگيشان حتى از خداوند هم بيشتر مورد استعانت و توجهشان قرار ميگيرد، امام زمانىها او را مثل خداوند ولايت تكوينى (به قول خمينى) داده و همه جا حاضر و ناظر ميدانند، و نظام كشور ما بنا به گفتهء آقاى خمينى بنام امام زمان درست شده است، آيا وقت آن نرسيده است كه پيروان اين افسانهها بخود آمده و از اين واقعيت هاى سياسى روزمره تلخ اين نظام خرافى و امام زمانى كه نتيجهء اين معتقدات و باورهاست عبرت بگيرند و خود را از دام اين رندان دين فروش رها سازند؟
آرى اين امام زمانى كه اماميه مدعى آن بوده و آقاى منتظرى آنرا بنا درست از متواترات بين فريقين ميداند از پرفتنه ترين أكاذيب تاريخ اسلامى است و معدومى است كه اصلا وجود خارجى نداشته و ندارد و نخواهد داشت، و امام حسن عسكرى / كه اين موهوم جعلى را بدو نسبت ميدهند به شهادت تاريخ اصلا فرزندى نداشته و بدين علت بعد از وفاتش ميراثش را بين مادر و برادرش جعفر تقسيم كرده اند، كه ذكر اين مطلب مفصلا خواهد آمد.
اين افسانهء ساختگى همراه با ديگر افسانه هاى ضد قرآنى ديگر كه هيچ عقل سالم آنها را نميپذيرد مثل حمل و تولد يك شبهء او و دخول در چاه سرداب در بيش از 1200 سال تا كنون و افسانههايى كه خصوصا بعد از ظهور او روى خواهد داد همگى نشان از آرزوها و كينههاى بافندگان آن دارد، و بزعم آنها او از ذريه امام حسين ميباشد كه صفت دائم او قتل و كشتار ميباشد و طوسى چند روايت در اين مورد آورده است( ).
* امام زمان خدا را با زبان عبرى ميخواند!
به پندار اماميه وقتي كه اين امام موهوم قيام ميكند خدا را با عبرى خوانده و دعايش مستجاب ميگردد و خداوند همهء اصحابش را از همهجا برايش جمع ميكند، نعمانى مدعى است كه: وقتيكه امام زمان اذان ميگويد خدا را با عبرى خوانده و 313 اصحاب او جمع ميشوند ... و بعضى از آنها در شب به رختخواب خود رفته و در صبح خود را در مكه ميبينند ( )!!
* قيام قائم و جمع نمودن شيعيان از همه جا!!
در بحار مجلسى كه دائرة المعارف خرافات ميباشد آمده كه: «والله لو قد قام قائمنا يجمع الله إليه شيعتنا من جميع البلدان»( ). «بخدا قسم وقتى كه قائم ما قيام كند خداوند شيعيانش را از همهء شهرها برايش جمع مينمايد» واين اجتماع مخصوص زندگان نيست بلكه مردگان نيز بنا به ادعاء حر عاملى واحسائى( ) به نداء او لبيك خواهند گفت، و حتى ملا باقر مجلسى مكان اين اجتماع را نيز كوفه تعيين ميكند( )!
* امام زمان و شكنجهء مردگان و تخريب مسجدالرسول!
بنا به پندار كسانى كه اين افسانههاى پر خطر را بافته اند اولين كارى كه اين امام ساختگى انجام ميدهد اخراج اجساد دو يار و خليفهء رسول خدا ص يعنى ابوبكر وعمر ب از قبرهايشان بوده كه بعد از شكنجه آنها را ميسوزاند و حتى مسجد را نيز خراب ميكند( ) (چه كينه اى بالاتر از اين) و نعمت الله جزائرى به اين آرزوى افسانهاى مجلسى و روحانيت پيروان او اكتفا ننموده بلكه در ضرورت حكم لعن شيخين(ب) مدعى است كه: مولانا امام زمان بعد از اينكه آندو را از قبرهايشان بيرون نموده از همهء ستم هايى كه در دنيا قبل و بعد از آندو رخ داده است از آن دو نفر انتقام ميگيرد،! از قتل هابيل و قابيل گرفته تا گناه برادران يوسف كه او را به چاه انداختند و ظلم نمرود كه ابراهيم را به آتش انداخت و حتى از گناه آتش پرستان نيز از آندو انتقام ميگيرد، و سپس انواع ديگرى از شكنجه ها را نقل ميكند( )!! و حتى به اين هم اكتفا ننموده و همسر فوت شدهء رسول خدا ص يعنى ام المؤمنين عايشه (ل) را شلاق ميزند ( )!! خدايا اين چه كينههايى است بنام دين اسلام و اهل بيت نبوت!
* امام زمان و قتل اعراب مخصوصا قتل قريش
اين امام ساختگى كه گوياى كينهء روحانيت جاعلان آنست به خاطر دين و عقيده نميجنگد بلكه به خاطر تعصب و فرقه گرايى و نژاد ميجنگد، و بنا براين مجلسى از ابوعبدالله جعل ميكند كه: «وقتى قائم خروج ميكند بين او عرب و قريش جز شمشير نخواهد بود»( )، تا حدى ظلم و ستم ميكند كه براى تبرير و توجيه اين ستمها از ابوجعفر جعل كرده اند كه كه گفته است: بسيارى از مردم ميگويند كه: اين از آل محمد (ص) نيست والا رحم ميكرد و دوباره حتى اموات نيز بنا به گفتهء مفيد از شكنجه اين منتقم كينه توز اماميه رها نميشوند كه پانصد تا پانصدتا يكجا گردن ميزند( )، جالب اينجاست كه حتى تعداد كشتههاى او نيز با كشتههاى مسيح مورد پندار يهود برابر ميباشد.
امام زمان و كشتن دو سوم بشر!
احسائى از ابوعبدالله جعل ميكند كه ميگويد: اين كار به اتمام نميرسد مگر اينكه دو سوم مردم كشته شوند! و از او سؤال ميشود كه بعد از رفتن دو سوم جهان چه ميماند؟ ميگويد كه: آيا ازاينكه شما يك سوم بقيه باشيد خشنود نميشويد ( )!؟ و اين بافتهء روحانيت چنان بافته شده است كه بيانگر اعمال دولت هاى روحانيت اماميه باشد و چنان قسى القلب و بيرحم است كه حتى مجروحان را كشته و از كسى توبه هم نميپذيرد( ). (يعنى برخلاف صريح نص قرآن و سنت پيامبر) و حتى به ابوجعفر نسبت ميدهند كه ميگويد: پيامبر در ميان امتش با نرمى رفتار كرده است و با مردم به خوبى و آرامش رفتار نموده است اما قائم با قتل و كشتار عمل ميكند و در كتابى كه با او ميباشد آمده: كه از كسى توبه نپذيرد و كشتار كند و واى بركسى كه با او مخالفت نمايد( ).
* امام زمان خيالى و تخريب خانهء كعبه و مسجد الحرام و مسجد النبى:
اين معدوم ساختگى كه روحانيت اماميه جهت رسيدن به قدرت آنرا بافته است به اين هم اكتفا ننموده بلكه همهء مساجد روى زمين را ويران كرده و از خانهء كعبه و مسجد نبوى آغاز ميكند بدين بهانه كه آنها را به همان اساس اوليه باز گرداند( )، و از زبان ابوجعفر جعل ميكند كه: وقتى قائم قيام ميكند به كوفه رفته و در آنجا چهار مسجد را ويران ميكند و هيچ مسجدى را كه در روى زمين شرف و عزتى داشته باشد رها ننموده و ويران ميكند( ).
* امام زمان و دعوت به كتابى نو و دينى نو و حكمى جديد
نوشته ها و تصريحاتى كه در كتب اماميه در مورد اين افسانهء ساختگى وجود دارد دليل برخروج اين امام ساختگى از اسلام ميباشد چون با دين تازه اى خواهد آمد و كتاب ديگرى غير از قرآن خواهد آورد كه شايد اين خود آرزوى ديرينهء بافندگان اين جعليات ميباشد تا شايد بتوانند مردم را فريفته و اسلام را بنام اسلام و آل بيت ويران كنند، نعمانى از ابو جعفر جعل ميكند كه: «قائم قيام ميكند به دستورى نو وكتابى جديد و حكمى جديد كه بر اعراب بسى سختگير است و با آنها جز شمشير نميشناسد و توبه نميپذيرد...»( ). و طوسى با تأييد اين مطلب از ابوعبدالله جعل ميكند كه: «قائم به امرى غير از آنچه بوده است قيام ميكند»( ).
* قيام امام زمان با تابوت يهود!
براى اينكه بدانيم كه انديشهء امام زمان و از قبل كل طرز تفكر امامت منصوصه كه اماميه مدعى آن هستند ابن سبأ يهودى و يهوديان براى محو قدرت اسلام آنرا ساخته و پرداخته اند تا چه حد حتى در جزئيات منشأ يهودى دارد اينست كه امام ساختگى كه خدا را با عبرى ميخواند الان مدعيند كه حتى شهرها را هم با تابوت يهود فتح ميكند، و ميدانيم كه تابوت در ميان يهوديان جايگاه مقدسى دارد و بر اين باورند كه اگر در جنگهايشان تابوت را حمل كنند شكست نخواهند خورد و احسائى در روايتى طولانى كيفيت اين فتوحات را با تابوت شرح ميدهد كه واقعا مضحك است( ).
* چشمههاى شير و آب خيالى براى امام زمان خيالى و سنگ موسى!
اين موضوع نيز حدود تأثير از دجال مسيح را بر انديشهء امام زمان ميرساند كه حتى حرف به حرف همان موضوعات مسيح مورد پندار يهود تكرار ميشود، آرى كتب روحانيت اماميه نقل ميكند كه وقت خروج قائم مورد پندار در كوفه دو چشمه از آب و شير برايش جارى ميگردد و سنگ موسى را كه دوازده چشمه از آن با معجزهء الهى به نص قرآن جارى شده همراه داشته و هر وقت كه آب و غذا بخواهد آن سنگ را نصب ميكند. و مجلسى پرده دار اين خرافات با آب و تاب اين خبر را نقل ميكند( ).
* امام زمان و حكم آل داود
وقتى اين موهوم جعلى بنا به زعم باورمندانش قيام ميكند به قرآن حكم ننموده بلكه به حكم آل داود امر ميكند وكلينى از ابوعبدالله جعل ميكند كه: «دنيا تمام نميشود تا اينكه مردى از من با حكم آل داود حكومت كند و از دليل و بينه نميپرسد..» و صفار اضافه ميكند كه با حكومت داود و سليمان حكم ميكند و از دليل و بينه نميپرسد( )، آيا كسى ميتواند بپرسد كه فرق اين موهوم با خلخالى چيست؟! يا اينكه اين گرگ زاده از آن گرگ خيالى ميباشد.
تفاوت عميق بين مهدى موعود و امام زمان ساختگى
همچنانكه سابقا در صدر اين نوشته اشاره كردم در ميان مسلمين مشهور است كه مردى مصلح از اهل بيت نبوت بنام مهدى ظهور خواهد كرد كه مهمترين ويژگى او طبق احاديث درست و صحيح عبارتست از اينكه: اسمش با اسم پيامبر و اسم پدرش با اسم پدر پيامبر ص يكى بوده و دين و كتاب جديدى نياورده بلكه به سنت پيامبر عمل خواهد كرد بلكه به همهء سنتها عمل كرده و بدعتها را محو خواهد نمود و در آخر زمان دين اسلام را بپاداشته و زمين را كه پر از جور و ظلم گشته پر از عدل و داد خواهد نمود و صليب را شكسته و خنزير را به قتل خواهد رساند كه كنايه از شكست مسيحيت ميباشد( ).
كه اگر مجموعهء جعليات روحانيت اماميه را در بارهء امام زمان با آنچه كه در احاديث صحيحه در بارهء مهدى در آخر زمان آمده است مقايسه كنيم تفاوت هاى بسيار فاحشى را مشاهده ميكنيم كه مبين اين مطلب است كه چگونه دشمنان اسلام و سبأيه و باطنيه هر موضوعى از موضوعات اسلامى را كه اصل و اصول درستى داشته تحريف نموده و لباس هاى متعدد از جمله لباس تشيع اهل بيت پوشانده اند تا مقبول عام افتد.
و علماء محقق از قديم الأيام تا به امروز به اين تفاوتها آگاهى داشته و به صراحت روشن نموده اند كه امام زمان ساختگى هيچ ارتباطى با مهدى مورد اشاره در احاديث و روايات صحيح را ندارد، لهذا امام ابن القيم او را از فرزندان امام حسن دانسته و در توجيه اين موضوع ميگويد كه: در اين نيز سرى وجود دارد، و آن اينكه امام حسن خلافت را به خاطر خداوند ترك نمود و لهذا خداوند مهدى را در ذريهء او گذاشت، و اين سنت الهى است كه اگر انسان چيزى را به خاطر او ترك كند خداوند به او و ذريهء او بهتر از آنرا نصيب مينمايد( ).
و امام ابن كثير نيز بعد از اينكه مهدى را يكى از خلفاء راشدين آينده دانسته ميگويد: او امام زمان مورد پندارشيعيان نيست كه از چاه سامرا انتظار او را ميكشند، كه آن نه حقيقتى دارد و نه اثرى و نه كسى او را ديده است( ). و ادامه ميدهد كه مهدى از مشرق ظهور ميكند نه از چاه سرداب در سامرا چنانكه جاهلان ميپندارند كه اين يك نوع هذيان و شيطان پرستى بزرگى ميباشد چون نه دليلى دارد و نه برهانى از كتاب و سنت صحيحه و نه مدركى از عقل و دانش در اين مورد وجود دارد( ).
امام سفارينى ميگويد كه: اين زعم و پندار كه امام زمان نامش محمد بن حسن عسكرى ميباشد هذيانى بيش نيست( ).
و شيخ خالد محمد على الحاج بعد از اينكه احاديث صحيح دال بر خروج مهدى را در آخر زمان نقل ميكند ميگويد: صفات اين مهدى برخلاف مهدى مورد پندارشيعه ميباشد چون نام پدرش با نام پدر پيامبر يكى نيست، بگذريم ازاينكه در تاريخ درست و موثوق براى امام حسن عسكرى فرزندى وجود ندارد، مختصر اينكه ادعاء شيعيان هيچ سندى نداشته و هيچ عالم معتبرى از آن سخن نگفته است، اما اگر عقل از ميدان بدر رود همه چيز ممكن ميگردد ( )!!
دكتر شيخ عبدالمحسن العبَاد رئيس اسبق دانشگاه اسلامى مدينه منوره ميگويد: احاديث مهدى فراوان است و بعضىها تاحد تواتر آن رفته اند... ليكن بطور قطع اين حقيقت ثابت هيچ ارتباطى با عقيدهء شيعيان ندارد، چون شيعيان منتظر خروج مهدىاى هستند كه نامش محمد بن حسن عسكرى از نسل حسين ميباشد كه اين اصلا حقيقت نداشته و موهوم است همچنانكه در حقيقت امامت كسانى كه ادعاء امامت آنها ميكنند نيز حقيقت نداشته جز امام على بن ابيطالب و فرزندش حسن ب كه آندو از معتقدات آنها مبرا ميباشند ( )، بد نيست كه الان تفاوت هاى مهم بين مهدى و امام زمان ساختگى را روشن نمائيم:
1- نام مهدى در كتب سنت و روايات صحيحه محمد بن عبد الله ميباشد اما امام زمان موهوم اماميه نامش محمد بن حسن ميباشد.
2- مهدى راستين از ذريهء امام حسن ميباشد و اماميه مدعى هستند كه امام زمان مورد پندار از نسل حضرت حسين ميباشد.
3- ولادت و مدت عمر مهدى مورد اشاره در كتب سنت مثل بقيهء بشر طبيعى است، و در هيچ روايت درستى نيامده كه در اينمورد از ديگران متفاوت است اما امام زمان مورد پندارهم مدت حاملگى و هم ولادت او فقط در يك شب صورت گرفته و در دو و يا پنج سالگى بنا باختلاف جعليات در چاه سرداب رفته كه الان بيشتر 1250 سال است كه در آنجاست كه بقول علامه برقعى اگر اين حرف درست است برزندگان واجب است كه او را از آنجا نجات دهند!!.
4- مهدى حقيقى مورد اشاره در احاديث براى كمك و نصرت اسلام و مسلمين خواهد آمد، و بين نژادها تفاوت قائل نميشود اما امام زمان مجعول روحانيت فقط براى كمك آنها خروج كرده و از ديگران و حتى از مردگان انتقام ميگيرد و چنان از اعراب و مخصوصا از قريش كراهت داشته كه در ميان پيروانش از آنها كسى وجود ندارد!! آيا اين امام زمان جزئى از توطئه شعوبيه بر عليه اسلام و اعراب نيست؟.
5- مهدى راستين ياران پيامبر را گرامى داشته و برايشان دعاء خير نموده و به خط آنها ميرود و امهات المؤمنين را نيز دوست داشته و به نيكى ياد ميكند اما امام زمان ساختهء روحانيت اماميه نه اينكه بر ياران رسول بغض ورزيده بلكه جسدهاى آنها را از قبرهايشان بيرون آورده و آتش ميزند و حتى امهات المؤمنين را قصاص نموده و عائشه را حد ميزند!!.
6- مهدى راستين به سنت جدش عمل نموده تا حديكه به همهء سنن پيامبر عمل نموده و با بدعت ها مبازه ميكند اما امام زمان ساختگى به دين جديدى دعوت نموده و به كتاب تازه اى غير از قرآن ميخواند( ).
7- مهدى راستين مساجد را آباد ميكند اما امام زمان جعلى مساجد را خراب ميكند و اين تخريب از مسجد الحرام و خانهء كعبه و مسجد النبى آغاز ميگردد
8- مهدى راستين به كتاب خدا و سنت رسول او رفتار ميكند اما امام زمان ساختگى به حكم آل داود (يهود) فرمان ميدهد!.
9- مهدى راستين از طرف مشرق ظهور ميكند اما امام ساختگى از چاه سرداب سر ميكشد.
10- مهدى مورد اشاره در احاديث صحيح حقيقتى است ثابت (بنا به ايمان ما به صدق رسول و صدق روايات وارده از او در اينمورد) كه مصلحى است از امت محمد، و خداوند او را تأييد نموده و موفق ميدارد و دين اسلام كامل است هيچ ربطى به آمدن و نيامدن او ندارد و هنگام آمدن هم چيزى بدين اضافه و يا كم نميكند، اما امام زمان ساختگى اماميه وهمى بيش نيست كه نتيجهء كينه به اسلام و استحمار مقلدان عوامى است كه از دين جز تقليد كوركورانه چيزى نميفهمند.
تشابهات رفتار و كردارمسيح مورد پندار يهود و امام زمان خيالى اماميه
محقق و پژوهشگرى كه در رفتار و صفات مسيح مورد پندار و امام زمان اماميه انديشه و بررسى مينمايد تشابهات و توافقات زيادى را در اين دو موهوم مجعول ميبيند كه ثابت ميكند هردو از يك منبع و از يك كينه سرچشمه گرفته است، و بنا بر آنچه كه سابقا از منابع يهود و منابع اماميه نقل شد ميتوان نتايج ذيل را با وضوح تمام بدست آورد.
1- مسيح مورد پنداريهود بعد از ظهور خودش بنا به زعم آنها همهء يهوديان را كه در دنيا پراكنده اند در بيت المقدس جمع ميكند، و امام زمان مورد پندار نيز وقتيكه كه بزعم اماميه قيام ميكند همهء شيعيان را جمع نموده و محل اجتماعشان هم كوفه خواهد بود!.
2- مسيح مورد پنداريهود بنا به پندار آنها مردهها را زنده نموده و از قبرهايشان بپاخاسته و به ارتش او ملحق ميشوند و امام زمان مورد پندار نيز مرده هاى شعيان را زنده نموده تا به ارتش او ملحق شوند!.
3- مسيح مورد پنداريهود بعد از قيام خودش اجساد گناهكاران را از قبرهايشان بيرون آورده تا يهوديان نظارهگر شكنجهء آنها شوند، و امام زمان مورد پندار نيز بنا به زعم جاعلانش جسدهاى ياران رسول را از قبرهايشان در آورده تا شكنجه نمايد!.
4- مسيح مجعول يهود همهء كسانى را كه بر يهود ظلم و ستمى نموده اند محاكمه و قصاص مينمايد، و امام زمان مجعول نيز همهء كسانى را كه بر شيعيانش ظلم نموده اند محاكمه و قصاص مينمايد.
5- مسيح مجعول يهود دوسوم بشر را ميكشد و امام زمان مجعول روحانيت اماميه نيز دو سوم بشر را ميكشد.
6- وقت قيام مسيح مجعول اجسام يهوديان تغيير كرده و مثل عمرهايشان طولانى ميگردد ( )، و وقت قيام قائم مجعول اجسام اماميه نيز تغيير كرده و قدرت هركدام باندازهء چهل نفر گشته و مردم را زير دست و پاى خود له ميكنند ( )!!.
7- در وقت قيام مسيح مورد پندار خيرات و نعمتهاى زمين فراوان گشته بنا بزعم آنها از كوهها شير و عسل جارى ميگردد، و از زمين خمير مايه و لباس پشمى بيرون ميآيد! و در وقت قيام امام زمان مجعول نيز چنين شده و در كوفه جوى آب و شير جارى ميگردد،كه شيعيانش از آن ميخورند.
8- مسيح يهوديان مجعول و موهومى است كه وجود نداشته و نخواهد داشت و امام زمان اماميه نيز موهومى است كه حقيقت نداشته و هردو آنها از جعليات روحانيت دو ملت است كه براى استحمار اتباع خويش ساخته اند، ليكن اين مجعول اماميه بر دين مسلمانان ضررهاى فراروان داشته است كه بنام او فتنهها بپاخاسته است.
و سبب تأكيد ما بر ارتباط اين پندار جعلى دلايل و مداركى است كه در كتب اماميه آمده است از آنجمله كه امام زمانشان:
1- خدا را با عبرى ميخواند نه به عربى در صورتى كه مدعى هستند او از نسل پيامبر عربى است!
2- شهرها را با تابوت يهود فتح ميكند و سنگ و عصاى موسى همراه اوست و منَ و سلوى نيز بهمراه دارد!!
3- به حكم آل داود حكم ميكند نه به حكم قرآن!!
آيا همهء اين توافقات و تشابهات حرف به حرف و قدم به قدم در باورها و كردار دليل بر وحدت منشأ اعتقادى نميباشد؟
رد بر مسيح دجال يهود
ادعاء يهود مبنى بر اينكه مسيح موعود مبعوث خواهد شد دروغى بيش نيست، چون مسيحى كه بشارت به او در كتبشان آمده همان حضرت عيسى بن مريم ميباشد كه يهوديان به او ايمان نياورده و كافر گشته و او را متهم به جنون و سحر و ارتداد مينمايند( ).
صوموئيل / كه از آگاهان به منابع و مصادر دينى يهود ميباشد ميگويد كه: «انبياء ‡ راجع به جلالت دين مسيح برايشان مثالها زده اند و اينكه جباران مطيع اهل ملتش ميگردند، از آنجمله اشعيا در نبوت خود ميگويد كه: (گرگ و بره باهم ميچرند و با هم ميخوابند و گرگ و گاو باهم چريده و شير مثل گاو كاه خواهد خورد) آنها از اين مثالها جز ظاهر آنرا نفهميده و از معانى عقلى آن غفلت نمودهاند و لهذا در وقت بعثت عيسى از ايمان به او سر باز زده و منتظر اين بودند كه شير كاه بخورد تا علامت ظهور مسيح درست باشد» ( )!
شيخ الإسلام ابن تيميه ميگويد: «سه امت (مسلمان و نصارى و يهود) راجع به اخبار مسيح هدايت از نسل داود و مسيح ضلالت متفق ميباشند و اينكه مسيح ضلالت هنوز نيامده و خواهد آمد، و بعد از آن مسلمانان و نصارى بر اين اتفاق دارند كه مسيح هدايت همان عيسى بن مريم ميباشد و يهود با اعتراف به اينكه حضرت مسيح از نسل داود است منكر اين هستند كه مسيح هدايت عيسى بن مريم باشد، و ميگويند كه: مسيحى كه بشارت بر او آمده است همهء امتها به او ايمان خواهند آورد، و ميپندارند كه مسيح بدين نصرانيت مبعوث گشته كه باطل بودن اين دين روشن است، و لهذا وقتى كه مسيح دجال ظهور ميكند به او ايمان آورده و هفتاد نفر كلاه پوش از يهود اصفهان همراه او خواهد بود»( ). و قرآن كريم از حضرت عيسى بن مريم در مقابل افتراءهاى دفاع و او و مادرش را تبرئه نموده است( ).
و هرچقدر يهود لجاجت نموده و منكر نبوت حضرت عيسى باشند ليكن بعضى از احبار و روحانيون يهود به اين حقيقت اعتراف نموده اند كه موعد معين مسيح تمام شده است و خاخام راو ميگويد كه: موعد مقرر آمدن مسيح از مدتهاى طولانى به پايان رسيده است( ).
رد بر باور اماميه در مورد امام زمان
اين باور اماميه در مورد امام زمان از چند جهت باطل و بىاساس ميباشد:
أولا: عدم ثبوت ولادت اين امام زمان
حكمت الهى بر اين رفته است كه امام حسن عسكرى وفات كند و از او فرزندى نماند، و اين رسوايى بزرگى براى جاعلان امامت و بافندگان آن بود، چرا كه امام مرده و كسى نيست كه امام بعد از او گردد، چون بنا به باور آنها چنانكه صدوق مدعى است بعد از حسن و حسين نبايد امامت به برادران منتقل شود!!( ).
و عدم ولادت اين مهدى مورد پندارحتى در كتب خود اماميه نيز ثابت است، و لهذا در كتب خود روايت ميكنند كه حسن عسكرى بدون اينكه فرزندى بگذارد فوت نمود و خليفهء عباسى بشدت به اين موضوع اهميت داده قاضيان بزرگ و همراهان ثقات آنها را مسئول اين پيگيرى نمود،كه بعد از وفات حسن و تفتيش منازل ثابت شد كه هيچ فرزندى نداشته و لهذا ارثش را بين مادر و برادر او تقسيم نمودند.
كافى اين موضوع را در روايتى طولانى از احمد بن عبيدالله بن خاقان آورده كه ميگويد: (...وقتيكه حسن عسكرى مريض شد براى پدرم قاصدى فرستاده شد كه ابن الرضا مريض شده است فورا سوار شده و بسوى دارالخلافه رفت، سپس با عجله همراه با پنج نفر از كارمندان اميرالمؤمنين باز گشت كه همه از ثقات و خواص او بودند كه نحرير (خادم) هم درميان آنها بود، به آنها دستور داد كه در منزل حسن مانده و مراقب صحت و اخبار او باشند، و به چند نفر طبيب نيز دستور داده شد كه صبح و شب به خانهء او بيايند، بعد از دو سه روز از آن خبر آمد كه (حسن) ضعيف شده، به پزشكان دستور داده شد كه در خانهء او بمانند و قاضي القضات نيز به مجلس آورده شد، و به او دستور داده شد كه ده نفر را كه از تدين و امانت دارى و پرهيزكارى آنها اطمينان دارد نيز به همراهى خود انتخاب كند، آنها را حاضر نموده و به خانهء حسن فرستاده و دستور داد كه شبانه روز آنجا باشند، همچنان آنجا بودند تا اينكه (حسن) فوت نمود و سرّ من رأى (سامرا) يكسره ضجه شد، و سلطان افرادى را به خانه اش فرستاد و اتاق اتاق آنجا را بررسى و تفتيش كردند( ) و هر آنچه آنجا بود مهر و موم كرده و بدنبال آثار فرزند و حاملگى شدند، و دايههايى آوردند كه آثار حاملگى را شناخته و بسوى جاريهها رفته و بررسى ميكردند، بعضىها گفتند كه: جاريهاى وجود دارد كه كه حامله است او را در اتاقى قرار داده و نحرير (خادم) و همراهان او و زنانى راكه همراه او بودند بر آن زن گماشتند، تا اينكه (جسد حسن) را آماده كنند... و بعد از دفن او، سلطان و مردم در صدد بچه شده و در منازل و اتاقها بفراوانى تفتيش نموده و تقسيم ميراث را توقف نمودند، و آنهايى كه مواظب و مراقب جاريهاى بودند كه گمان حاملگى او ميرفت همچنان ملازم او بودند تا اينكه عدم حاملگى آن زن ثابت گشت، و هنگامى كه حاملگى او باطل شد ميراثش را بين مادر و برادرش جعفر تقسيم نمودند)( ).
اين روايت از كتابى كه مدعى هستند كه به امام زمان نشان داده شده وگفته است كه، براى شيعيان ما كافى است( ) ثابت ميكند تولد اين مهدى مورد پندار از ريشه و اساس باطل است، و مذهب تراشان فرقه باز نميتوانند اين روايت را انكار كنند و يا برآن خرده بگيرند، چون درچندين منابع موثق و مورد اعتماد آنها وارد شده و بسيارى از بزرگان آنها در حديث و تفسير و تاريخ آنرا روايت كرده اند كه فقط بعضى از آنها (نه بعنوان حصر) عبارتند از:
1- كافى كلينى همين روايتى كه نقل شد كتاب الحجة ج1ص126
2- مفيد در كتاب الإرشاد ص 338-339
3- طبرسى در أعلام الورى ص 358-359
4- أربلى در كشف الغمة ج2ص408-409
5- مجلسى در جلاء العيون زير عنوان: ذكر المهدى و عباس قمى در منتهى الآمال نيز زير همين عنوان آنرا آورده اند.
و أما نوبختى از علماء بزرگ اماميه در قرن سوم كه خود در ميان اين اقوال مضطرب و متعارض و متناقض گيج است ميگويدكه: بعضىها گفتند: پدرش(حسن) فوت كرد و هيچ اثرى از او نمانده و فرزند ظاهرى از او شناخته نشده( )، و ديگرانى مدعى شدند كه اين موهوم دو سال قبل از وفات حسن يعنى در بيست سوم رمضان سال 250 هـ متولد شده!( )، و بعضىها مدعى شدند كه هشت ماه بعد از وفات حسن اين مورد پندار متولد شده( )، و ديگرانى مدعى شده اند كه اين موهوم در سال 258هـ متولد شده است و بعضىها سال 256 را مدعى گشته اند ( )، و مدعيان ديگرى ادعاء نموده اند كه در نصف شعبان سال 255 يعنى پنج سال قبل از وفات حسن متولد شده است ( )، كه اين ادعاء امروزه به كام رهبران نظام امام زمانى ايران جور آمده و هرساله بدين مناسبت جشن گرفته و شهرها چراغانى و مزين نموده و مليونها مصرف نموده تا از مقلدين عوام بيشتر سوارى بگيرند.
وحتى در اسم جاريهاى كه اين ولادت را براو بسته اند نيز چنان اختلاف كرده اند كه دروغ بودن او واضح و آشكار است، بعضيها مدعى شده اند كه اسمش نرگس است( )، و بعضىها مدعى شده اند كه اسم آن صقيل يا صيقل است( )، و مدعيان ديگرى ادعاء نموده اند كه نامش حكيمه است( ) و اقوال ديگرى نيز بافته شده است.
آيا حجت عصر و صاحب زمان كه همهء دين باو مرتبط است و همهء احكام اصلى دين مثل جهاد و حكومت و حتى نماز جمعه را بخاطرش ترك نموده اند چنين كسى است كه حتى مادرش هم مورد اتفاق نباشد، و بقول بعضيها بنا به گفتهء امام ابن حزم امام اندلس كه ميگويد: بعضى از آنها مدعى هستند كه اسم مادرش سوسن است كه مدعيند حكيمه بنت محمد شاهد ولادتش بوده كه در هنگام خروج از شكم مادرش قرآن ميخوانده كه همهء اينها هوس ميباشد و حسن مذكور اصلا فرزندى نداشته و اين اولين حماقت آنها و كليد همهء شرارت هايشان ميباشد كه خود مهلكهاى عظيم ميباشد( ).
دانشمند زبردست و شيرمرد پاكستان امام احسان الهى ظهير كه اطلاعات رژيم تروريستى و فرقه گراى ايران چون از جواب دادن به او و تأليفاتش عاجز مانده بود بوسيلهء مزدورانش در حال سخنرانى در پاكستان او را ترور كرد در اينمورد ميگويد: افسانههايى كه براى ولادت اين مولودى كه هرگز متولد نشده و چگونگى ناپديد شدن او از چشمهاى خاص و عام و دور و نزديك و عدم علم اهل بيت و اهل منزل و عدم شناخت چنين چيزى بافته اند و اينكه چگونه به امامت رسيده و چگونه به همهء علوم كه از لوازم امامت در نزد قوم است دست يافته، همهء اينها باعث شده كه افسانهها بافته و براى اثبات مدعاى خود كه ثابت نشده و نشدنى است دروغها مبالغه انگيز ساخته اند كه شايسته است نام خرافات بىاساس و بيهوده بر آنها گذاشت كه اين اكاذيب خود شواهدى است بر عليه خودش، و سپس نمونههايى از اين روايات بيهوده را بعنوان مثال ذكر كرده است( )، ميپرسد كه چطور چنين تولدى از چشم بنى هاشم و از خانوادهء علوى مخصوصا از نقيب آنها احمد بن عبدالصمد كه به ابن الطومار شهرت داشت و دفترى داشت كه ولادت علوىها را در آن ضبط مينمود مخفى ماند!
و لهذا وقتى كه يك خبر يك مدعى امام زمانى! در سال 302 هـ كه بدروغ ادعاء نمود كه، او محمد بن حسن عسكرى است به خليفهء عباسى المقتدر رسيد دستور داد كه بزرگان و شيوخ آل ابيطالب را جمع نموده تا موضوع روشن شود، كه همگى آنها شهادت دادند كه او كذاب است و حسن عسكرى فرزندى نداشته است، و اين مدعى تقيهء پيشهء امام زمانى زندانى و تا يكماه در ميان مردم شلاق ميخورد( )، و اختلاف مدعيان تشيع خودش دليلى است بر عدم ولادت چنين موهومى و لهذا اكثر آنها بعد از يأس از فرزندى براى حسن عسكرى بعد از او به امامت ديگران رفته و آراء متعددى بافته اند.
دوم: بيهودگى غيبت اين مهدى خيالى
فرضا كه ولادت اين موهوم را بپذيريم، چه معنايى در اين اختفاء و پنهان شدن درچاه سرداب وجود دارد و چرا براى مردم ظهور نميكند؟، و اگر از امام زمانى هاى سرمست بپرسيم همان جوابى را ميشنويم كه از روحانيان و علمايشان شنيده شده است كه از قديم در توجيه آن گفته اند، صدوق از روايت زراره از ابي عبدالله جعل ميكند كه: «قائم قبل از قيام خود غيبتى دارد، پرسيدم چرا؟ گفت كه: از ذبح ميترسد»( ). و طوسى شيخ طائفهء در توجيه همين موضوع ميگويد: «جز ترس از كشتن چيزى مانع ظهور او نيست...»( ). و شكى نيست كه اين موضوع تعبدى نيست كه فقط تسليم شويم و ايمان بياوريم و اين توجيهات همانطور كه شيخ احسان الهى ظهير گفته است: همديگر را تكذيب ميكند، و ترس از قتل چنان واهى است كه حتى خود بافته هاى امام زمانىهاى دو آتشه آنرا رد ميكند.
1- چون در كتب خودشان آمده كه اين پندار مورد نصرت و تأييد خداوند است و دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد، آيا از يك ترسو مخفى شده اين امكان دارد؟ از ابوجعفر نقل كرده اند كه: قائم منصور به رعب و ترس است و با نصر و پيروزى مؤيد ميباشد، و زمين برايش پيچيده شده و سلطانش به شرق و غرب ميرسد و....( ). و اخبار زيادى در اين معنى نقل كرده اند، اگر اين پندار به اخبار وارده از آباء و اجدادش اعتقاد دارد يا نه؟ پس چرا از ذبح و قتل ميترسد؟ وانگهى هر عاقلى ميتواند بپرسد كه چرا ترس از مرگ و مخفى شدن در چاه سرداب مادامى كه ملائكه پشتيبان او هستند همچنانكه مجلسى مدعى آنست( )؟
2- اين گفتهء شما كه، از كشتن خودش ميترسد لازمه اش سقوط امامت اوست براى اينكه شما در چندين روايات گفته ايد كه، از شروط امامت اينست كه او از شجاعترين مردم باشد( )، و كسى كه از قتل بترسد كه اشجع نيست بلكه اجبن (ترسوتر) است.
3- بنابر اين توجيه شما اين موهوم هرگز نبايد ظهور كند تا اينكه دول ظلم و جور از بين برود و خطر قتل در ميان نباشد و آنوقت ديگر نيازى به خروج او نخواهد بود!
4- در تاريخ دولت هاى متعددى بنام اين خرافات بنا شده كه مثل همين رژيم كنونى ايران بنام امام زمان مقلدان شان را فريفته اند و اين دولت خرافى خودش نمونهء بارز و زندهاى از اين قماش ميباشد كه پابوس امام زمان هستند و حتى آقاى خامنئى براى مكر بيشتر پنجشنبهها به مسجد چمكران قم رفته كه امام زمانش را زيارت كند، خوب الان كه زمينه اين همه مهيا است و مخلصانش چشم براه جمال او هستند چرا ظهور نميكند ديگر كه نه خطرى است و نه قتلى بلكه چاقوى نائب او بر گردن عاقلانى است كه به اين چرنديات گردن نمىنهند
5- كسى كه از خودش نتواند دفاع كند و از قتل ميترسد اين آقا چگونه از ديگران دفاع نموده و چگونه از دشمنان شما انتقام ميگيرد؟ الان بگذريم از اينكه دنيا را چنين و چنان كند آيا بهتر نيست از اينكه خود را مسخرهء عالم كنيد، كمى بخود آييد و قرآن را سر منشأ معتقدات خود نمائيد تا از اين غل و زنجيرها راحت شويد.
سوم: هيچ منفعتى از وراء اين موهوم صورت نگرفته است
از ادلهء بطلان اين فرضيه همين است كه اين امام زمانى كه دست و پابوسانش اينهمه برايش سينه چاك ميكنند هيچ مصلحت دنيوى و يا دينى از اين آقا سرنزده است و نه معتقدانش و نه منكرانش هيچ نفعى از او نديده اند جز اينكه ضرر فراوان كه دين اسلام از اسم اين موهوم خورده است.
شيخ الإسلام ابن تيميه ميگويد: «اين معصوميكه كه مدعى او هستند كوچكترين نفعى كه از يك امير و يا از يك كارمند عادى و يا عالم و يا قاضى سرميزند از او سرنزده است، پس چه فايدهاى از او اگر تازه موجود هم باشد چطور كه او موهومى بيش نيست، و چه لطف و منفعتى براى دين و يا دنياى مؤمنانش دارد ... و اين شخصى كه رافضيان مدعى او هستند يا كسى است كه پيش آنها مفقود و در نزد عقلاء معدوم ميباشد، و به هر دو تقدير هيچ منفعتى براى كسى نه در دين و نه در دنيا داشته است»( ).
اما غائب شدن اين موهوم در اين مدت طولانى نه اينكه براى كسى مصلحت دينى و دنيوى درستى نداشته بلكه بهانهاى شده است براى شيادان دين فروشى كه بسيارى از مهمترين احكام دين را بنام او تعطيل نموده اند، براى امامت از اصول دين امام زمانىها بوده و آنرا از اركان اسلام شمرده اند و ايمان شخص بنا بزعم آنها جز با معرفت امام و ولايت او درست نيست و پنهان شدن اين دوازدهمين مجعول به تعطيل شدن بسيارى از مصالح دينى و دنيوى بقول خودشان گشته است، و حتى خمينى امام زمانى نيز بدين اعتراف ميكند كه: «شايد غيبت ازمنهء طولاني بيانجامد..والان احكام اسلامى و قوانين شريعت آيا بايد تا زمان ظهور معطل بماند، تا مردم در اين مدت طولانى بدون تكليف مانده و در شهوتهايشان آزاد باشند( ) و معنى اين سخن اينست كه شريعت اسلامى براى مدت محدودى بوده است، يعنى فقط براى دو قرن كه اين از رسواترين نسخ در شريعت است كه نه ما و نه هيچ مسلمانى هرگز آنرا نميگويد»( ).
اين سخن آقاى خمينى است اگر چه بعد از آن به تأويلهاى فاسد و كاسد مىپردازد، و اين خود اعترافى روشن است از او به اينكه نتيجهء غيبت مهدى تعطيل شدن بسيارى از قوانين دين بلكه به رسواترين نسخ انجاميده است، اين سخن حقى است كه بقول شيخ عبدالله الجميلى( ) خداوند از دهان اين امام زمانى بيرون آورده است تا اينكه حجت را برايشان تمام كند.
چرا ملايان اماميه اين دروغ خطرناك را ساخته و ولادت اين معدوم را جعل كردند؟
امام زمانىها چرا ناچار شده اند كه اين معدوم را موجود جلوه داده و اين موهوم را ببافند؟ به خاطر فرار از سؤالهاى بىجوابى كه جوابى منطقى برايش ندارند، و به خاطر خروج از تنگنايى است كه علت آن قواعد و اصول و لوازمى است كه براى اوصاف و احوال و شرائط امام بافته اند( )، براى اينكه مدعى هستند كه امام نمىميرد مگر اينكه وصيت كند و برايش جانشين و خلفى باشد( ) و شخص بعد از خودش را بداند، و بعد از حسنين جز در اعقاب هم نميتواند باشد و جز در فرزند بزرگتر هم نميتواند باشد، و جسد امام را جز امام هم غسل نميدهد، و به اندازه زرهء رسول خدا ميگردد، و سلاح رسول پيش او ميگردد، و امام اعلم و اشجع ميباشد و بافتههاى متعدد ديگر( )، مثل اينكه امام محتلم و جنب نمى شود( )!!، و اينكه امام عالم وآگاه به گذشته وآينده ميباشد و هيچ چيز بر او مخفى نيست و همهء كتابهايى كه از طرف خداوند نازل شده پيش او بوده به همهء آنها با زبانهاى متفاوت آگاهى و علم دارد( )، و اينكه امام ختنه شده متولد ميشود و طاهر و مطهر است و از پشت مثل جلو ميبيند! و سايه ندارد! و هنگاميكه از شكم مادر برزمين ميافتد برگونههايش بر زمين افتاده و با صداى بلند شهادتين ميگويد! و احتلام نشده و چشمش خوابيده و قلبش نميخوابد و ملهم و محدث ميباشد و ادرار و مدفوعش ديده نميشود چون زمين موكل است كه آنرا ببلعد!! و بويش خوشبوتر از مسك ميباشد (و بقيهء اوصافي كه لازم است انسان عقلش را بكنار گذاشته و ديوانه و يا سفيه تا به آنها معتقد باشد و يا مكار و دجال باشد تا ديگران را اغفال نموده و سوارى بگيرد)، از جملهء اين صفات اينكه داراى صحيفهاى است كه نام شيعيانش تا قيامت در آن بوده و صحيفهء ديگرى كه اسماء دشمنانش در آن ميباشد و كتب ديگرى بنام جفر بزرگ (سرخ) و جفر كوچك كه از پوست بز و بره ميباشد! كه همهء علوم در آن ميباشد! و مصحف فاطمه نيز همراه اوست، (خوب ديگر چه ميخواهيد كتبى ديگر هم كه دارد و عبرى هم صحبت ميكند و باز به بهائيان ميگويند كه: چرا دعوى نبوت جديد ميكنيد و به ختم نبوت قائل نيستيد!!) و در روايت ديگرى ميگويند كه: امام (يعنى حتى همينى كه در ته چاه سرداب قائم شده) مؤيد به روح القدس (يعنى جبريل) ميباشد و بين او و خداوند ستون نورى وجود دارد كه اعمال بندگان را از خلال آن ميبيند و هر وقت كه نياز به دليل و يا دلالتى داشته باشد به آن نگاه ميكند( ). و در روايت ديگرى مدعى هستند همانطور كه كافى مدعى است كه اگر زمين بدون امام بماند ذوب ميشود و اگر دو نفر در زمين نماند يكى از آنها حجت است( )!
اينها اصول و باورهاى اساسى است كه بناء امامت كسانى را كه مدعى امامتشان گشته اند را بر آن بافته و جعل كرده اند، و وقتى كه ديده اند اكثر كسانى كه معتقد به امامتشان هستند اين صفات و شروط بر آنها منطبق نميگردد، چون بعضى از آنها مثل موسى الكاظم و حسن عسكرى بزرگترين فرزند پدرش نبوده و يا بعضى ديگر را مثل على بن موسى بن جعفر امامى غسل تكفين نكرده است چراكه فرزندش محمد الجواد در آنوقت بيشتر از هشت سال نداشت، و همينطور موسى بن جعفر كه فرزندش او را غسل نداد چون در وقت وفاتش غائب بود، و قابل ذكر است كه محمد بن الرضا (امام هشتم آنها) در وقت وفاتش در مدينه بود( ). و همچنان ثابت نشده است كه حسين بن على را فرزندش على زين العابدين غسل داده باشد چون در بستر بيمارى بوده و نيز سربازان ابن زياد از اين كار او را باز داشته اند، و بعضىها زرهء رسول خدا بر آنها نيامده چون كوچك بودند مثل محمدبن على الرضا كه در وقت وفات پدرش بيشتر از هشت سال نداشت و همچنين فرزندش على بن محمد كه در وقت وفات او كوچك بود، و بعضى ديگر سلاح رسول خدا در پيش آنها نبوده والا برادرش زيد با او مخالفت نميكرد و يا مثل موسى بن جعفر كه عبدالله افطح به مخالفت او برخاست( ). وكسانى ديگر بودند كه اعلم نبودند و چطور كودكى اعلم از ديگران ميشود؟! و لهذا از خود قوم رواياتى نقل شده كه كسانى را كه به گمان آنها امام بوده اند سرپرستى آنها را كسانى ديگر بعهده گرفته اند تا اينكه بالغ و راشد گردند، و حتى بزرگان شيعه و اكابرشان در علم جعفر بن باقر ترديد نمودهاند، اين زراره بن اعين كه از اكابر رواهء شيعه است كه خود جعفر در باره اش براساس روايات قوم گفته است: اگر زراره و امثالش نميبودند احاديث پدرم از بين ميرفت( ). اين زراره در بارهء جعفر وپدرش ميگويد: خدا پدر جعفر را بيامزد در دلم راجع به او چيزى هست، و در باره او ميافزايد كه: «در بارهء سخنان رجال بصيرت ندارد»( ).
و در بارهء علم فرزندش موسى نيز چنين قضاوت نموده اند، ابوبصير مرادى كه كه از اركان اربعه در روايت شيعى است و بنا به ادعايشان حضرت جعفربن محمد به او وعدهء جنت داده است( ). كشي از ابوبصير روايت ميكند كه گفته است: به گمان من حكم و در روايتى علم صاحب ما (اشاره به موسى الكاظم ميباشد) هنوز كامل نيست( ).
و اما شجاعت (كه از شروط امامت شمرده اند) آنچنانكه شهيد احسان( ) ميگويد: بعد از حسين بن على بر حسب روايات شيعه هيچكدام از آنها بدين صفت مشهور نبوده اند، بلكه همهء رواياتشان عكس اين را ميگويد چه اينكه هيچكدام آنها برعليه حكام و سلاطين قيام نكردند بلكه بعضى از آنها به پيروى و ولاء به آنها اعتراف نموده و بعضى از آنها از نصرت و يارى عموزاده هايشان كه بر عليه امراء و حكام قيام ميكردند كوتاهى نموده و كنج سلامت را ترجيح ميدادند، و بعضىها با احتياط رفتار كرده و مردم را به طاعت و ولاء حكام دعوت ميكردند، تمام اين گفتهها برحسب روايات خود قوم، وآنچه را كه امام حسن انجام داد و درباره او گفته اند مشهور و معروف است كه او را مذل المؤمنين لقب دادند، و بعضى از آنها هم كه نص برجنب و احتلام شدنشان وارد شده مثل على و حسن وحسين و فاطمه( ). و اما اگر علم بما كان و بما يكون (گذشته وآينده) درست ميبود جوابهايشان براى شيعيان مخلصشان متفاوت نميبود همچنانكه نوبختى ميگويد( )، تازه اگر غيب ميدانستند برحسب ادعاها و روايات خود قوم كشته و يا مسموم نميشدند چون مدعى هستند كه، «هيچ امامى نبوده مگر اينكه كشته و يا مسموم شده است»( ). و اما سخن گفتن به همهء زبانها افسانهاى است كه براى خنديدن به ريش و عقل مردم آنرا ساخته اند!
اين باورهاى افسانهاى ضد قرآنى آقايان امام زمانىها را سخت در تنگنا قرار داده است كه هيچ امكان خارج شدن درست آن ممكن نيست مگر به دور انداختن آنها و قبول به حكميت قرآن كه خالى از اين خرافات است.
هنگامى كه براى حسن عسكرى فرزندى نيامد اينها ديدند كه همهء قواعد و اصول و بافته هايشان پنبه شد و از بين رفت و مجالى هم براى تاويل و تحريفى كه سابقا انجام ميدادند نماند، اينجا بود كه هيچ راه و چاره اى برايشان جز ايجاد معدومى نماند تا در آينده از همهء سؤالهايى كه در مورد عدم تطابق آن اوصاف و شروط طويل و عريضى كه براى امامت و علامت امام درست كرده و بافته بودند پيش خواهد آمد راحت شوند، و علاوه براين امامت خود عسكرى هم زير سؤال ميرفت چون علامت هاى زيادى بر او صدق نميكرد، بعد از خودش فرزند و جانشينى نگذاشت، و بعد از خودش به كسى وصيت نكرد، و امامى نيز او را غسل و تكفين ننمود، و بعد از او زره رسول بركسى نيامد، چگونه بر كسى كه وجود نداشته و معدوم است صفت عالم و شجاع ميتوان داد؟ و اخيرا زمين (برطبق اوصاف من در آوردى آنها از حجت خالى شد) و بدون امام ماند ليكن ذوب نگرديد!!
اينجا بود كه پريشان و سرگردان شدند و راه و چاهىهم پيدا نكردند چون عدم وجود فرزند براى حسن عسكرى نه اينكه فقط امامت موهوم او را پنبه ميكرد بلكه كل امامت را زير سؤال برده و همه بافته هاى قوم را در معرض خطر قرار ميداد، در حاليكه آنها سالها براى اين باورها زحمت كشيده و اين اصول بىاصول را در ميان پيروانشان ريشه دار كرده بودند، اگرچه اين اصول و قواعد جعلى آنها در مورد بسيارى از مدعيان امامتشان نادرست در آمده بود ليكن اين وضعيت جديد همهء اشتباهات و پيشگويىهاى آنها راكه آنها ملهم و محدث و معصوم هستند در زير سؤال برد، و لهذا نوبختى اگرچه شيعهء متعصب و مشهورى است و از اكابر طائفه و از متكلمان و فيلسوفان آنها( ) هم ميباشد با عبارت صحيح و بدون پرده پوشى ميگويد كه: شيعيان بعد از موت حسن (عسكرى) متحير شده و به آراء گوناگون رفته و به فرقهها وگروههاى متعددى تقسيم گشته اند:
فرقهاى بر اين رفته اند كه حسن (عسكرى) نمرده و زنده است ليكن غيبت كرده است و قائم اوست، و علت اين بافتهء خلاف واقع اينست كه به زعم آنها جايز نيست كه بميرد و فرزند ظاهرى نداشته باشد براى اينكه زمين خالى از حجت نميشود( ).
وفرقهاى گفته اند كه: حسن بن على مرده ليكن بعد از آن زنده شده ...اگر واقعا فرزندى ميداشت مرگش صحيح بود و رجعتى! دركار نمىبود، براى اينكه امامت در خلف او ثابت ميشد و ليكن براى كسى وصيت نكرده است.
و فرقهاى گفتند كه: امام، جعفر است نه حسن چرا كه او بدون اينكه فرزندى داشته باشد فوت كرد، و امام نمىميرد مگر اينكه وصيت نموده و داراى جانشينى باشد!
و افتراهاى متعدد و مضحك ديگرى كه نقل آن به درازا ميانجامد.
چنين وقتى بود كه به ناچار براى حسن عسكرى فرزندى ساختند، چگونه امامى كه امامتش و وصيتش ثابت شده و امورش بر همين منوال رفته و پيش همگى اينطور مشهور شده است چگونه ميميرد و جانشينى ندارد؟!
فرقهاى از شيعيان در رد بر آنها گفتند كه:
حسن اصلا فرزندى نداشته و ما اين را آزموديم و همهجا گشتيم فرزندى نيافتيم اگر جايز باشد كه در بارهء حسن كه بدون فرزند مرده است بگوييم داراى فرزندى است مخفى اين ادعاء در مورد هر ميتى كه بدون فرزند فوت كند صدق ميكند و حتى ميتوان در مورد پيامبر ص نيز ادعاء نمود كه فرزندى بجا گذاشته و يا اينكه ابوالحسن رضا غير او ابوجعفر سه فرزند بجا گذاشته كه يكى از آنها امام است براى اينكه وارد شدن خبر بوفات حسن بدون فرزند مثل اين خبر است كه پيامبر ص مردى از صلب خودش را جانشين نگذاشته است و نه عبدالله بن جعفر پسرى بجا گذاشته است و نه رضا چهار پسر داشته است، پس وجود فرزند بطور كلى باطل شده است، (و بعد از آن اين پندار را بافته اند) ليكن حاملگى بين او و كنيزش وجود دارد كه آن كنيز هر وقت كه وضع حمل كند فرزندى خواهد آورد كه امام خواهد بود، چون روا نيست كه كه امام برود و خلف و جانشينى نداشته باشد، چرا كه در اينصورت امامت باطل شده و زمين از حجت خالى ميگردد!!
فرقهاى از آنها بر اين طايفه ايراد گرفته كه مدعيان فرزند بر اينها اشكال گرفته اند كه: شما در موضوعى بر ما منكر گشتيد كه شبيه آنرا خود گفتيد و حتى به اين هم قانع نشده تا اينكه چيزى به آن اضافه كرديد كه عقل منكر آنست، گفتيد كه: حملى وجود دارد اگر شما درطلب فرزند و بحث از او سعى فراوان كرديد و آنرا نيافتيد و لهذا آنرا انكار نموديد ما بيشتر ازآن در شناخت حاملگى سعى و كوشش و اجتهاد نموديم و آنرا نيافتيم و بحث ما در بارهء حاملگى و نيافتن آن راستتر است تا بحث شما چون عقلا و عرفا و ممكن است انسان فرزندى مخفى داشته باشد كه ظاهرا شناخته نباشد ليكن بعدها شناخته شده و نسبش هم درست باشد( ) و موضوعى كه شما مدعى آن هستيد چنان زشت و شنيع است كه عقل هر عاقلى منكر آن ميباشد و عرف و عادت هم بر خلاف آنست، مخصوصا اينكه روايات زيادى از ائمه صادقين آمده است كه حاملگى بيشتر از نه ماه نميتواند باشد و اين حاملگى كه شما مدعى آن هستيد سالها ازآن گذشته است و شما همچنان بدون دليل و برهانى بر قول خود هستيد.
و فرقهاى ادعا نمودند كه: حسن عسكرى بعد از هشت ماه از وفاتش داراى فرزندى شد، و آنهايى كه مدعى فرزند در حياتش شدند دروغگو ميباشند و ادعايشان باطل است، براى اينكه اگر چنين چيزى رخ ميداد مخفى نمىماند ليكن او رفت و فرزند ظاهرى از او شناخته نشد، و حاملگى در گذشته در نزد سلطان و در نزد مرد ثابت بوده و لهذا از تقسيم ميراث او امتناع نمودند تا اينكه حاملگى بعد از آن در نزد سلطان باطل شده و موضوع حاملگى برايش مخفى ماند، و بعد از هشت ماه از وفات حسن برايش فرزندى متولد شد و دستور اين بود كه محمد ناميده شود، و به او وصيت كرده بود و او از انظار مخفى است و ديده نميشود،
و اخيرا فرقهء اثناعشريه كه اماميه ناميده ميشوند گفتند كه: گفتهء همهء اينها درست نيست چرا كه خداوند عزوجل حجتى دارد كه فرزند حسن بن على ميباشد، و امامت بعد از حسن و حسين در ميان دو برادر نميگردد، و اگر اين جايز ميبود گفتهی اصحاب اسماعيل بن جعفر (يعنى اسماعيليه) و مذهبشان درست ميبود، و امامت محمدبن جعفر ثابت ميشد، و نيز جايز نيست كه زمين خالى از حجت باشد و اگر نه هم زمين و هم آنچه برآنست ذوب ميشد.
بنابر اين ما معتقد به وفات حسن هستيم و اعتراف ميكنيم كه او فرزندى از صلب خودش دارد كه مخفى است و مردم حق ندارند كه به آثار كسى بروند كه مخفى شده است، و نه ذكر اسمش جايز است و نه سوال از مكان او، بحث از او اصلا جايز نيست و حرام است( ).
اين است حقيقت روشنى كه نياز به ضرورت ايجاد فرزندى براى حسن عسكرى را تقاضا نموده است!! كه نياز به شرح و تفسير ندارد، آيا الان بعد از همهء اين ادله و وقايع وقت آن نرسيده كه امام زمانىها اندكى بخود آمده و عقايد و باورهاى خود را بجاى اينكه از داستانهاى قهوه خانهها و يا روضه خوانهاى شياد بگيرند به قرآن مراجعه نموده و هر آنچه را كه با آن مخالف است دور بياندازند؟
فصل پنجم:
آثار سوء تشيع در جهان اسلام
خلاصهء دين در نزد شيعيان شناخت امام است، يعنى بدون آن دين دين نيست! پس دين پيش آنها در واقع عبادت شخصى است بنام امام، و اصول الحادى تشيع از جمله امامت، بين همهء فرق آن مشترك ميباشد، و دراين راستا شيعيان دين خود را بوتهاى قرارداده اند كه همهء تفكرات معكوس و مقلوب از تمام فرق ضاله در آن جمع شده است، و آنچه را كه شيعيان در بارهء سينه زنى و نوحه خوانى و زيارت و گريه بر قبور ائمه خود نوشته اند برابر با نود درصد تمام نوشتههاى آنها در موارد ديگر مثل توحيد و نبوت ميباشد! و بنا براين يك درصد مقدارى كه ائمه و قبور آنها را ميخوانند به خدا روى نياورده و او را نميخوانند!
مهمترين خيانت ها و جنايت هاى تاريخى شيعه بر عليه مسلمانان
بعد از فتنه و توطئه ابن سبأ كه منجر به شهادت اميرالمرمنين عثمان شد، و بعد از ناله و زارى هاى خود ائمه اهل بيت از دست شيعى نمايان شان به نكات بارز و سياهى در تاريخ برميخوريم كه لكههاى ننگى هستند بر پيشانى مدعيان ولايت، مثلا در عهد عباسى نقش دو وزير شيعه يعنى نصير الدين طوسى كه در واقع نصير الكفر بود و ابن العلقمى در همكارى با مغولهاى تاتار در سقوط خلافت عباسى كه بعد از آن در دنياى عرب شيعيان در نزد مخالفانشان موسوم به نواده هاى آندو خائن گشتند.
اتحاد شيعيان و مغولها بر عليه خلافت اسلامى بغداد و توطئه ابن العلقمى و طوسى( )
براى تاريخ نگاران پرواضح است كه يكى از مهمترين علل ويرانى تمدن اسلامى و انتقال آن به غرب و سقوط دارالعلم يعنى بغداد بوسيلهء وحشيان مغول بود كه اگر همكارى و همپيمانى شيعيان با مغول نمىبود چنين كارى ممكن نميشد، يعنى دقيقا همين طرحى كه دوباره بوسيله ايران با امريكا در سقوط عراق و افغانستان رخ داد، و هركس كه از تاريخ مطلع باشد برايش نقش اين دو شخصيت شيعه در سقوط بغداد و در نتيجه شكست و زبونى مسلمانان پوشيده نخواهد ماند.
ابن العلقمى وزير شيعى دولت عباسى براى طرح چنين خيانت بزرگى به خليفهء عباسى معتصم گفت كه: براى تخفيف در هزينه عمومى و بيت المال بيشترين عدد ممكن از سربازان ارتش را اخراج نمايد، و نيازى به آنها نيست، و خليفهء از توطئه بىخبر بود، و نميدانست كه اين وزير مخفيانه با هولاكو تماس گرفته و او را براى حمله به عراق تشويق كرده است، موافقت نمود، و نميدانست كه اين طرح فقط براى تضعيف ارتش خلافت در مقابله با مغولهاى مهاجم ميباشد، و اين توطئه بحدى در وضعيت اجتماعى و مالى آنها تأثيرگذاشت كه بعضىها مجبور به سپورى و جمع آشغال در خيابانها ميشدند.
خلاصهء نقشه ابن العلقمى از اين قرار بود كه: كه خليفه عباسى را كه شخصى غافل و تدين نيم بندى داشت فريفته و بعد از آن خلافت را از ميان برداشته و اهل سنت را كلا نابود و مساجد و مدارس را از بين برده و براى شيعيان مدرسهء بزرگى بنا نموده تا مذهب تشيع را جايگزين نمايد، ليكن خدا به او و فرزندش مهلت نداده و بعد از چندماهى از اين حادثه بكام مرگ فرو رفتند.
و نقشهء شوم او عبارت از سه مرحله بود:
مرحلهء اول: تضعيف ارتش و ناراض كردن مردم، كه ابن كثير در اینمورد مينويسد: ابن علقمى كوشش تمام بكار برد تا ارتش را خالى نموده و اسم ارتشيان را از ديوان ارتش پاك نموده و آنها را اخراج مينمود، تعداد ارتشيان در ايام المستنصر حدود صد هزار جنگجو بود كه پيوسته آنها را كم نموده تا اينكه بيشتر از ده هزار نفر را باقى نگذاشت.
مرحلهء دوم: مكاتبه سرى با مغولها كه ابن كثير در اينمورد مينويسد: سپس با تاتار مراسله نموده و آنها را براى حمله به كشور تشويق مينموده و نقاط ضعف كشور را برايشان روشن مينمود( ).
مرحلهء سوم: نهى از جنگ با مغولها مأيوس كردن مردم و خليفه( ).
و اينجاست كه مؤرخ بزرگى چون جلال الدين سيوطى مينويسد كه، مغول هاى تاتار بوسيلهء توطئه و طرحى كه ابن العلقمى ريخت موفق به استيلاء بر بغداد گشتند.
قطب الين يونينى در اينمورد مينويسد:
ابن العلقمى با مغول مكاتبه كرده و طمع آنها را بر عراق برانگيخت، و غلامش را بسوى آنها فرستاد، و هجوم و استيلاء بر عراق را بر ايشان خيلى آسان جلوه داده و از آنها تقاضا نمود كه خود او را نائب و نماينده آنها قرار دهند، و مغول اين وعده را هم به او دادند، اگر چه بعدها به اين وعده وفا نكرده و او را بخاطر عدم وفاداريش به رهبرانش بسزاى خود رساندند.
مغولها با بدرالدين لؤلؤ حاكم موصل مكاتبه نموده و از او خواستار وسائل جنگى شدند كه برايشان فرستاد، و وقتى كه هدف آنها را جويا شد فهميد كه در صدد هجوم به عراق هستند و اگر آنرا اشغال كنند او را نيز نخواهند گذاشت، و لهذا مخفيانه به خليفه نامه فرستاد و او را برحذر داشته و اينكه براى كارزار با آنها مهيا شود، ليكن ابن العلقمى نامهها را به خليفه نميرساند، و اگر نامه و يا قاصدى بدون علم او به خليفه ميرسيد خود خليفه او را آگاه ميساخت.
بعلبكى در شرح هجوم مغولها به بغداد ادامه داده و مينويسد: وقتيكه نيروى دفاعى ناچيزى كه در حومه بغداد بود را شكست دادند، ابن العلقمى به خليفه گفت كه: مصلحت بر اين است كه با پادشاه مغول از در صلح در آيى، و از او خواست كه براى ازدواج فرزندش امير ابوبكر با دختر شاه مغول از در صلح در آيد، تا او را در منصب خلافتش ابقاء نمايد و به او گفت: همچنانكه اجدادت با سلاطين آل سلجوق نمودند، مصلحت و حفظ خون مسلمانان در اين رأى ميباشد، و بعد از آن هر چه بخواهى انجام بده، و بعد از آن به پيش باز رفتن و استقبال شاه مغول را برايش مزين نمود، و خليفه به مشورت وزيرش عمل نموده و با همراهى بزر گان و اطرافيانش از بغداد به استقبال خان مغول رفت، او را به خيمه اى نشانده و ابن العلقمى فقهاء و دولتمردان را خواست تا به عقد نكاح (كذائى) شركت كنند كه همه دسته دسته آمدند، و مغولها هم همانجا دسته دسته آنها را از دم شمشيرگذراندند، اين بود مكر وزير شيعى براى كسى كه سالها وزرات او را نموده بود.
عبدالوهاب ابن تقى الدين سبكى مينويسد:
ابن العلقمى رافضى قلبش پر از كينه بر مسلمانان اهل سنت بود و خليفه را به زراندوزى و تقليل ارتش تشويق ميكرد، و در شرح حال توطئه ابن العلقمى در كشتن خليفه و علماء و فقهاء اسلام و قتل عام بغداد و ريختن شراب در مساجد اهل سنت مينويسد:
هولاكو از طرف شرق (يعنى ايران) بسوى بغداد آمده و آنرا محاصره نمود، وزير شيعى خليفه را ترغيب به مصالحه با آنها نموده وگفت: من براى گرفتن عهدنامه صلح بسوى آنها ميروم، سپس بسوى آنها رفته و براى خودش امان نامه گرفته و پيش معتصم باز گشت، و گفت: اى مولاى من خان مغول ميخواهد دخترش را به ازدواج فرزندت امير ابوبكر در آورده و تو را در منصب خلافت ابقاء نمايد، همچنانكه سلطان روم را به منصب خود ابقاء نموده است، و چيزى جز اين نميخواهد كه طاعت و فرمان از آن او باشد، و همچنانكه اجداد تو با سلاطين سلجوقى بودند، مولانا اميرالمؤمنين بايد براى حفظ خون و جان مسلمانان بايد اين كار را انجام بدهد، و بعد از آن هركارى كه خواستيم انجام ميدهيم، و مصلحت بر اينست كه بسوى او برويد، پس اميرالمؤمنين (بدبخت) همراه با اعيان و انصارش بسوى طاغوت مغول هولاكو رفت، و خليفه در خيمهاى نشانده شد، و ابن العلقمى وارد شده و فقهاء و بزرگان كشور را خوانده تا در عقد ازدواج حاضر شوند كه دسته دسته از بغداد بدانجا رفتند، و خان مغول در همانجا همه را دسته دسته گردن ميزد، و بعد ازآن فرزندان خليفه را خواسته و از دم شمشيرگذراند، و اما خود خليفه را شب هنگام خواسته و از او سؤالهايى نموده و بعد ازآن دستور قتلش را داده است.
اما از طرفى به هولاكو گفته شد بود كه: اگر خون اين فرد ريخته شود دنيا تاريك شده و سبب ويرانى مملكت تو خواهد شد، چون او عموزادهء رسول خدا ميباشد، ليكن نصيرالدين طوسى (كه در واقع نصير الكفر بود) برخاسته وگفت: بايد كشته شود ولى خون او نبايد ريخته شود، و اين شيطان معمم از همه بر مسلمانان سختگيرتر بود، وگفته شده كه: خليفه را زير ستوران لگدمال نموده تا جان داده است، و بعد از آن بغداد را قتل عام نموده و اين قتل عام سى و چند روز ادامه داشت، و جز كسانى كه مخفى شده بودند كسى جان سالم بدر نبرد، و گفته شده كه: بعد از آن هولاكو آن دستور داده است كه تعداد كشته شدگان شمرده شود كه آنرا يك مليون و هشتصد هزار تا نه صد هزار بر آورد كرده اند، البته اين عدد غير از كشته شدگانى است كه شمرده نشده و يا غرق شده و نا پيدا شده اند، و بعد از آن امان نامه خوانده شده است، و كسانى كه مخفى شده بودند بيرون آمدند كه بسيارى از آنها در زير زمين و مخفى گاهها با امراض گوناگون مرده اند، و آنهايى كه خارج شدند دچار انواع مذلت و خوارىها شدند، بعد از آن خانهها بازرسى شده و دفينهها و اموال مخفى شده را بيرون آوردند، كه مقدار آن بيشمار بود، و بعد از آن از نصارى خواسته شد كه علنا شراب خوارى نموده و گوشت خنزير بخورند، و مسلمانان را مجبور كردند كه در ماه مبارك رمضان روزه خوارى نموده و گوشت خنزير و شراب بخورند، سپس هولاكوى مغول به دار الخلافت آمده و خانهء خليفه را به يك نصرانى داده و دستور داد در مساجد شراب ريخته و مسلمانان از اذان دادن ممنوع شدند، اين دارالسلام بغدادى بود كه قبل از آن هرگز دار الكفر نگشته بود اينك بخاطر تعصب و خوش خدمتى شيعيان به مغول و خيانت به مسلمانان حوادثى در آن رخ داد كه در تاريخ جهان بىنظير است.
حسن دياربكرى مينويسد:
ابن العلقمى رافضى به خان مغول نوشت كه تو بسوى بغداد حركت كن و من آنرا تسليم تو خواهم نمود، هولاكو به او نوشت كه تعداد ارتش خلافت زياد است و اگر درگفتار خودت صادق هستى و پيرو ما شده ايد ارتش بغداد را متفرق كن، آنوقت ما خواهيم آمد، وقتى كه نامه اش به وزير رسيد پيش معتصم (خليفه) رفته و از او خواست كه موافقت كند تا پانزده هزار از ارتش اخراج شوند، و معتصم پذيرفت، و ابن العلقمى فورا بيرون آمده و اسم آنها را از ديوان ارتش محو نموده و آنها را از بغداد اخراج نمود، و دستور منع اقامت آنها را در بغداد صادر كرد، و بعد از يكماه دوباره همين كار را تكرار كرد و اسم بيست هزار نفر را از ديوان ارتش پاك نموده و بعد از آن به هولاكو نوشت و او را از اين كار خود با خبر نمود.
و هدف ابن علقمى رافضى خائن از آمدن هولاكو چند چيز بود:
اول اينكه خودش يك شيعهء رافضي متعصب و نمك نشناس بود كه ميخواست خلافت را (ولو بوسيلهء مغول) از بنى عباس به علوىها منتقل نمايد يعنى بهانهء عوام فريب هميشگى آنها، و از آنجا كه قدرت عباسيان به حدى رسيده بود كه چنين آرزويى برايش ممكن نبود، و براين پندار بود كه هولاكو معتصم و اطرافيانش را ميكشد و دوباره وضعيت به حالت اوليه خودش باز ميگردد، و شوكت و قدرت عباسيان نابود شده و او شيعيان فرصت را غنيمت شمرده و از موقعيت و قدرت خودش استفاده نموده و قدرت را به علوىها باز خواهد گرداند، و بعد از آن همه اهل سنت را قتل عام خواهد كرد.
و هنگامى كه هولاكو شنيد كه وزير رافضى در بغداد چه كارهايى براى تقرب به او انجام داده است، بسوى بغداد حركت نمود، معتصم سربازان ارتش را خوانده تا به دفاع از بغداد بپردازد، و اهل بغداد با اتفاق كلمه براى دفاع از بغداد در مقابل هولاكو متفق شدند، و در حومهء شهر شديدا با لشكريان مهاجم جنگيدند، و در ميان هر دو طرف كشتهها و زخمىهاى فراوانى رخ داد، تا اينكه نصرت نصيب سربازان بغداد شده و مغولها به زشتترين شكلى منهزم شده و عقب نشينى نمودند، و مسلمانان آنها را پيگيرى نموده و دوباره گروهى را كشته و گروهى را اسيرگرفتند، و با اسيران و سرهاى كشته شد گان دشمن به اطراف بغداد آمده و در آنجا خيمه زدند، و مطمئن بودند كه دشمن شكست خورده و فرار كرده است، ليكن خيانت وزير شيعه و دشمن داخلى دوباره آغاز شد، ابن العلقمى در همان شب به گروهى از يارانش دستور داد تا سد رودخانه دجله را شكسته و سيلاب آنرا بسوى لشكر مسلمان كه در خواب هستند روانه نمايد، كه لشكريان مسلمان كه در خواب بودند همراه با اموال و حيوانات خود غرق در آب شدند، و خوش شانس كسى بود كه اسبى پيدا كند و خود را نجات دهد، ابن العلقمى هولاكو را از اين كار خود آگاه ساخته و از او تقاضا نمود كه دوباره به بغداد بازگردد، از اينجا بود كه هولاكو دوباره با لشكريانش بازگشته و بغداد را قتل عام نمود.
استاد حسن سودانى (معاصر) مينويسد:
ابن العلقمى و طوسى به بهانهء دفاع از شيعيان على با ملت كفر بر عليه خلافت اسلامى متفق شدند، و معروف است كه طوسى مرجع شيعه بود و القاب بزرگى چون استاد بشر و عقل يازدهم و فخر حكماء و مؤيد فضلاء و نصير ملت و.... نام گرفته است، ليكن آيا اين هولاكوى بت پرست خونريز از فضلايى بوده است كه طوسى داعيهء تأييد آنها را داشته باشد؟ و آيا مغول ملتى بود كه به نصرت او رفت تا آنها را بر عليه مسلمين يارى نموده تا مركز تمدن اسلامى را ويران نموده و اعراض و شرف مسلمانان بدست وحشيان مغول لكه دارگردد؟ آرى طوسى و ابن علقمى از حاشيهء هولاكو شده بودند ليكن وقتى كه هولاكو ضريح (منسوب به) امام موسى كاظم را ويران نمود سكوت كردند، درست مثل سيستانى مرجع شيعه در عراق الان كه در مقابل هجوم نيروهاى امريكا به نجف و بمب باران آن خائنانه سكوت كرد تا روش سلف خود را تكرار كند، و قبلا هم هنگام يورش امريكا به عراق مردم را به بيطرفى و عدم مقاومت دعوت كرده بود.
همهء منابعى كه از ساعتهاى پايانى سقوط خلافت اسلامى بغداد مينويسند اتفاق نظر دارند بر اينكه هولاكو قبل از هجوم به بغداد با يكى از منجمان خود كه اتفاقا مسلمان! هم بود و حسام الدين نام داشت مشورت كرد، و اين منجم غيرت بخرج داده و به او گفت: هركس به خلافت حمله كرده و با لشكريان خود به بغداد برود نه تاج و تختى برايش باقى خواهد ماند و نه زندگى و حيات، و اگر خان مغول اين سخن او را قبول نكند چند چيز رخ خواهد داد: اسبها ميميرد، سربازان مريض ميشوند، آفتاب طلوع نميكند، باران نخواهد آمد، و خان أعظم خواهد مرد، ليكن مشاوران هولاكو نظر به اين دادند كه سخن اين منجم ناشنيده شده و به بغداد حمله شود.
هولاكو نصيرالدين طوسى را (كه منجم هم بود) خواست، و طوسى شيعه سخن حسام الدين را رد كرده و به هولاكو اطمينان داد كه هيچ مانع شرعى! براى هجوم به بغداد وجود ندارد، طوسى مستشار هولاكو براى هجوم ببغداد و ويران نمودن تمدن اسلامى به اين حد هم اكتفا ننمود بلكه فتوايى صادر نمود كه نظرش را باصطلاح با ادلهء عقلى و نقلى ثابت كند!
پس هولاكو خونخوار مغول با فتواى امام شيعه طوسى و همكارى وزير نمك نشناس شيعه كه متأسفانه هر دو هم ايرانى بودند، به بغداد حمله كرد و آن قتل عام را نمود كه تاريخ از آن شرم دارد، كه حتى خود خليفه هم جان بدر نبرد، اگر چه بعضىها به اوگفتند كه: با كشتى به بصره رفته و در يكى از جزيره ها پنهان شود تا فرصتى پيش آيد، ليكن ابن علقمى او را فريفته و به او مزين نمود كه اگر با هولاكو ملاقات كند همه كارها روبراه خواهد شد، ليكن نتيجه اين شد كه هولاكو او را در كيسهاى گذاشته و اسبها را بر او دواند تا زير سم اسبها جان دهد، باز هم اين طوسى امام شيعه بود كه وقتى كه هولاكو در قتل خليفه مردد بود فتواى قتل مستعصم را صادر كرد، و با فتواى او بغداد در فوريه 1258 قتل عام شد.
البته اين آخرين خيانت علماء و سياست بازان شيعه به امت اسلام نبوده و نخواهد بود، و آنها بنا به تربيت تقيه (كه عين كذب و نفاق است) و بنا به كينه هايى كه در حسينيهها و مراسم محرم و روضه خوانىها، بدان خو كرده و بزرگ ميشوند در همهء ادوار تاريخ اسلامى هنگاميكه كه مسلمانان قدرت داشته باشند در صدد تملق و چاپلوسى حكام بر ميآيند، و در واقع هميشه تابع قدرت هستند، و اما هنگاميكه مسلمانان دچار ضعف شده يا مورد هجوم دشمنانشان قرار بگيرند فورا در صف دشمنان آنها قرار ميگيرند، و برعليه مسلمانان حتى از كفار هم سختتر خواهند شد، همچنانكه در اواخر دولت اموى رخ داد كه انقلاب عباسى بر عليه امويان به مكر و تشويق شيعيان رخ داد ليكن وقتى كه عباسيان ضعيف شده و مورد تهديد مغول قرار گرفتند اولين آتش بيار معركه و توطئهگر خود رهبران دينى و سياسى شيعه بودند، كه با بت پرستان مغول بر عليه مسلمانان همكارى نموده و رودخانه بزرگ دجله را پر از خون و دوات و كتب و ذخائر فرهنگى مسلمانان نمودند.
اين نصير الكفر طوسى حكيم شيعه! در چاپلوسى و تملق براى خليفهء عباسى معتصم سابقا شعرها مىسرود، ليكن وقتى كه شرايط برگشت او هم چهره عوض كرد، و در سال 655 او بود كه مغولان را به ويرانى دارالسلام يعنى بغداد مركز تمدن اسلامى تشويق نمود، و خود طوسى امام شيعه در مقدم همراهان هولاكو سفاك بود كه در قتل عام اهل بغداد شراكت داشت، البته دو شريك ديگر او در اين خيانت شرم آور تاريخى محمد بن احمد علقمى مشهور به ابن علقمى و ديگرى هم عبدالحميد بن أبى الحديد مؤلف معتزلى شيعه شده اى بود كه همهء عمرش را در دشمنى با ياران رسول خدا صرف نمود، و با شرح خبيث خودش از نهج البلاغه آنرا مملو از اكاذيبى نموده است كه تاريخ اسلامى را پر از تحريف كرده است.
و با همهء اين سوابق زشت تاريخى خمينى، طوسى را از خادمان بزرگ اسلام راستين! ناميده است و دخول او را در ركاب مغول شكلى و ظاهرى براي نجات اسلام اصيل و خدمت به آن دانسته است،! البته علماء شيعه از طرف ديگر از اعمال جليله مغول (بقول خودشان) خشنود و از آن تمجيد كرده اند، و كتاب روضات الجنات خوانسارى مملو است از مدح و ثناء اين سفاك تاريخ كه شبيه او فقط خود خمينى و يارانش ميباشد.
خيانت و جنايت شيعيان قرامطه و كندن حجر الأسود از خانهء كعبه و نقل آن به منطقهء قطيف
قرمطيان يا قرامطه گروهى از شيعيان اسماعيليه (هفت امامى) هستند كه سبب فتنهها و شرارتهاى بزرگى شده و عقايد باطنى و افراطى را براى نشر ترور و وحشت و رعب بين مسلمانان رواج دادند، و هرگز با كفار روبرو نشده اند، و شيعيان اسماعيليه دستهاى از شيعيان باطنيه بودند (البته همهء آنها به درجات متعددى باطنى هستند) كه قائل به امامت اسماعيل بن جعفر صادق بودند، و يا در واقع زير چتر امامت كه بزرگترين توطئه در تاريخ اسلام و بر عليه اسلام ميباشد پنهان شده بودند، و حمدان بن قرمط كه يكى از مبلغان بارز اسماعيليه بود و فرقهء قرامطه يا قرمطيان به اسم او خوانده ميشود، به اتفاق منابع اسلامى حمدان بن قرمط يكى از شاگردان ميمون قداح بود كه او بنوبهء خود يكى از موالى امام جعفر صادق بود، و ميمون قداح گاهى متهم به يهوديت( ) و گاهى متهم به ديصانيت( ) و گاهى به زرتشتيت( ) بوده است.
با همهء اين بازهم منابع شيعى عبدالله بن ميمون را موثق جلوه داده و همهء اقوالى كه او را از شيعيان قرمطى اسماعيلى ميداند را بدور انداخته و نپذيرفته است.
ابن نديم راجع به ميمون قداح ميگويد: او از پيروان ابوالخطاب بوده و علنا دعوت به الوهيت على بن ابى طالب مينمود، او و فرزندش عبدالله ديصانى مذهب بودند، و فرزندش عبدالله شعبده باز و ساحر بود، و براى مدتى طولانى ادعاء نبوت كرد... و بعد از آن به سلميه (در سوريه) رفت و در آنجا شخصى بنام حمدان بن أشعث كه لقب قرمط( ) داشت به دعوت او پيوست.
امام فخر رازى در بارهء باطنيه مينويسد: شخصى از اهواز كه عبدالله بن ميمون قداح ناميده ميشد و از زنادقه بود پيش جعفر صادق آمد كه بيشتر وقتش را در خدمت اسماعيل فرزند امام جعفر بود، و بعد از وفات اسماعيل بخدمت فرزندش محمد در آمد و بعدا مدعى شد كه همه افكار الحادى و زنديقى خود را از او آموخته است( )، و چنانچه ملاحظه ميشود اين عبدالله بن ميمون كه مؤسس فرقهء باطنيه و قرامطه است شخصى است دجال و كذاب، در صورتى كه منابع شيعى او را يكى از خواص امام باقر و امام صادق ميشناسند، و مدعى هستند كه او يكى از روات ثقه احاديث ميباشد، چنانكه نجاشى در رجال خود اين ادعا را دارد( )، و بر حسب گفتهء نوبختى و اشعرى (كه هردو شيعه هستند) خلاصهء معتقدات شيعيان قرمطى اسماعيلى اين بود كه معتقد به امامت محمدبن اسماعيل بن جعفر صادق بوده و براين باور هستند كه او قائم مهدى و بالاتر از اين او و ديگر ائمه همگى پيامبر ميباشند، و ميگويند: محمدبن اسماعيل زنده است و نمرده، و در سرزمين روم مخفى است( ).
قيام دولت شيعه قرامطه و هجوم بر خانهء كعبه و بردن حجر الأسود
قرمطيان در سال 286هـ يك دولت نسبتا قوى در حاشيهء خليج فارس يعنى در بحرين و قطيف و احساء تشكيل دادند، كه در رأس آن شخصى قرار داشت بنام ابوسعيد جنابى كه امام طبرى در بارهء او ميگويد: در سال 286 مردى از قرامطه در بحرين قيام كرد كه ابوسعيد جنابى نام داشت، و گروهى از اعراب باديه نشين و قرامطه در گرد او جمع شدند، و قدرت او بالا گرفت و دعوتش منتشر شده و بسيارى از شهرنشينان را كشتند، و بعد از آن به سوى قطيف رفته و در آنجا نيز بسيارى را كشت، و از آنجا در صدد حمله به بصره شد كه والى بصره بدستور سلطان از مردم خراج و صدقات جمع كرده و با مبلغ 14 هزار دينار ديوارى در گرد شهر براى حمايت آن بنا نمود( ).
و بعد از كشته شدن ابوسعيد جنابى رياست شيعيان قرمطى بدست فرزندش ابوطاهر سليمان الجنابى افتاد كه يكى از خونريزترين حكام آنان بود، و بارها به كاروان هاى حجاج هجوم آورده و آنها را كشته و اموالشان را تاراج مينمود، و جنايتش بحدى رسيد كه به خانه كعبه حمله كرده و بعد از كشتار عظيمى كه در آنجا انجام داد، حجر اسود را از خانهء كعبه كنده و با خود برد.
هجوم هاى وحشى قرامطه به شهرهاى دور و نزديك و قتلعام هاى وحشتناك كه قرامطه انجام ميدادند و رفتارشان با حجاج خانهء خدا رعب و وحشت در ميان مسلمانان ايجاد كرده بود، و بالآخره با 1700 فدائى به بصره حمله كرد و به مدت 17 روز در بصره قتل عام وحشتناكى انجام داد( )، و كاروان هاى حج كه از مناطق زير سلطهء قرامطه عبور ميكردند (مخصوصا عراقيان) هميشه مورد هجوم وحشيانهء قرمطيان واقع ميشدند، تا حدى كه درسال هاى 263 و 316 هيچ كس نتوانست براى حج خارج شود( ).
و اين توحش و شدت عمل در سال 317 به اوج خود رسيد كه به يك فاجعهء بزرگ انجاميد، قرمطيان در اين سال برخلاف عادت دائمى خود از حمله به كاروان هاى حجاج دست نگه داشتند، و كاروانهاى حجاج و از آنجمله كاروان عراق به امارت منصور ديلمى سالم به مكه رسيدند( ).
اما قرامطه طرح ديگرى داشتند، و با فرماندهى ابوطاهر جنابى در روز ترويه (روزى كه مردم براى اداء شعائر حج از مكه بطرف منى خارج ميشوند) بطور ناگهانى هجوم آورده و دستههاى بزرگى از حجاج را قتل عام كردند، و بعد از آن به مكه حمله كرده و حرمت و قدسيت حرم را هتك نموده و قتل عام وحشتناكى در ميان مردم بيگناه مكه راه انداخت، و مؤرخان مينويسند كه قرمطيان حدود 1700 نفر حاجى را كه اكثرشان در حول كعبه و به پرده هاى آن آويزان بوده و دعا ميكردند را كشتند، و حتى كسانى را كه به دره ها و اطراف فرار كرده بوند را نيز رها نكردند، و تعداد كشته شدگان را حدود 30 هزار نفر نوشته اند، و قرامطه اكثر اجساد را در چاه زمزم انداخته و بقيه بدون غسل و كفن دفن ميشدند( )، و در چنين حالتى بود كه ابوطاهر عربده كشيده و با شعر مدعى ميشد كه: منم خدا و خدا منم او ميآفريند و من فنا ميكنم ( ).
و شيعيان قرمطى علاوه براين وحشى گرىها و كشتن مردم و تاراج اموال آنها شروع به سرقت ذخائر و نفائس موجود در خانهء كعبه نمودند، حتى درب خانهء كعبه را كنده و پرده هاى آنرا تكه تكه نموده و سعى در كندن ميزاب آن نمودند اينكه كسى كه ميخواست آنرا بردارد از سقف كعبه بزمين افتاده و درجا هلاك شد، و مهمتر از اين خود حجر الأسود را كنده و به بحرين بردند، كه اين موضوع در همهء كتب تاريخ آمده است و بعضى از منابع تاريخى اضافه ميكند، وقتى كه ابوطاهر ملعون حجر الأسود را با تبر شكسته و رو بسوى مردم نموده وگفت: اى جهال شما ميگوييد كه: هركس كه داخل حرم شود در امان است (اين ترجمه آيه قرآن است كه ميفرمايد: ﴿ ﴾ (آل عمران: 97) و شما ديديد كه من تا حالا چه كردم! يكى از حضار كه خود را براى مرگ مهيا نموده بود لگام اسبش را گرفته و فورا در جوابش گفت كه: معناى اين سخن اين است كه هركس داخل خانهء خدا شد بايد به او امان داد و مال و جان و آبرويش بايد در امان باشد، آنگاه او ترشرو شده و بدون يك كلمه صحبت با اسبش حركت نمود( ).
و حجر اسود به مدت 22 سال در بحرين بدست شيعيان قرامطه ماند و تمام كوشش هاى عباسيان و حتى فاطميان كه خود از جنس قرمطيان بودند براى اعادهء حجر اسود به خانهء كعبه بجايى نرسيد، و خلفاء عباسى 50 هزار دينار به قرامطه جهت اعاده حجرالأسود پيشنهاد كردند، ليكن آنها نپذيرفته و به عناد و تعصب خود ادامه دادند، تا بالآخره بعد از تهديد شديد فاطميان و گرفتن باج زيادى از عباسيان آنرا اعاده نمودند، و اين عار براى هميشه در تاريخ تشيع ثبت شد.
اتحاد شيعى- صليبى و نقش شيعيان در توقف انتشار اسلام در اروپا
وقتى كه شاه اسماعيل، خونخوار صفوى براى اولين بار مذهب شيعه را در ايران بزور شمشير صفوى و همكارى و مكر صليبيان رسمى كرد و بعد از آن قتل عام هاى وحشتناكى كه در سراسر ايران سنى آن زمان برقرار نمود و همان محاكم تفتيش را كه در نزد هم پيمانان صليبيش بود به ايران به بدترين شكلى انجام داد، و زنده خوارى اجساد دشمنان را رائج نمود، و وقتى كه داخل شهر تبريز شد فقط در آن شهر بيست هزار نفر بخاطر عدم تغيير مذهب قتل عام كرد، و همين كشتار در تمام شهرهاى ايران براى اهل سنت ادامه داشت، و مرشد كامل! صفويه مدعى بود كه على () را در خواب ديده و به اوگفته است: «اقتل سني أدخل الجنة) يعنى سنى بكش تا داخل جنت شوى!
اما در خارج از مرزهاى ايران دولت رافضى اثناعشرى شيعه صفويه با خلافت اسلامى عثمانى جنگيد، و در اين راستا با صليبيان مسيحى بر عليه اهل سنت متحد شد، و اين در شرايطى بود كه دولت عثمانى پرچم اسلام را در دنيا برافراشته و در مقابل هجوم مسيحيان صليبى با عزت و قدرت بمدت شش قرن از سرزمين اسلام دفاع نمود، و علاوه بر اين اسلام را در اروپا داخل نموده و اگر توطئه و خنجر شيعيان از پشت و اتحاد آنها با صليبيان نمىبود امروز همهء اروپا مسلمان شده بود، بوسيك سفير فردناند شاه اتريش در دربار سلطان محمد فاتح ميگيويد: ظهور صفويه مانع شد از اينكه ما بدست عثمانيان از بين برويم، و در جاى ديگرى ميگويد: اگر صفويه نمىبودند ما مثل جزائرىها قرآن ميخوانديم (يعنى مسلمان شده بوديم).
و در بسيارى از جنگ هاى صفويه با عثمانيان ارتش عثمانى بالاجبار دست از فتوحات خود در اروپا كشيده و براى مواجهه با دشمن داخلى يعنى لشكر صفويه (كه دربارش مملو از كشيش هاى صليبى بود) ميشد، چنانچه سلطان سليم / وقتى كه اتريش را محاصره كرده بود و به مدت شش ماه ديوارهاى آنرا ميكوبيد و نزديك بود كه آنرا فتح كند ناچار شد دست از آنجا برداشته و براى مواجهه با لشكر صفوى به استانبول بازگردد.
اتفاقيههاى شيعيان صفويه با صليبيان بر عليه خلافت اسلامى عثمانى
بعد از شكست سختى كه صفويه در چالدران از دست عثمانيان خورد براى اتفاق با صليبيان پرتغال وارد عمل شد و مهمترين بندهاى اتفاقيه اين بود كه:
1- نيروى دريايى پرتغال با لشكر ايران براى حمله به بحرين و قطيف (شهرى است در عربستان سعودى الان) كه در دست عثمانيان بودند همكارى كند.
2- هر دو دولت براى خاموش كردن شورشهاى مردم بلوچستان و مكران (كه اهل سنت هستند) همكارى كنند و برتغال در خاموش كردن اين شورشها وارد عمل شود.
3- هر دو دولت در مقابل عثمانى متحد گردند.
4- ايران از جزيرهء هرمز دست برداشته و موافقت كند كه حاكم آن تابع پرتغال باشد و در امور داخلى آن جزيره دخالت نكند.
و در ضمن مرشد كامل صفويه! سفيرهايى به دربار و نيز فرستاده و تقاضا نمود كه آنها از راه دريا و خشكى به عثمانى حمله كنند، و از اسپانيا و مجارستان تقاضا نمود كه از اولى از راه بندقيه خاك عثمانى را تقسيم كنند كه قسمت اروپايى خلافت مال اسپانيا و قسمت آسيايى آن مال دومى باشد، و اين فقط يكى از پيشنهادهايى بود كه سفراء ايران (تازه بزور شيعه شده) هزاران كيلومتر را در راه آن طى ميكردند، تا برعليه مسلمين با صليبيان همكارى كنند، و بدون ترديد اين يك فرصت حياتى براى صليبيان غرب بود تا بقول خودشان مثل الجزائرى ها قرآن نخوانند، اينست افتخار تاريخى شيعيان.
اتفاق شيعيان با صليبىها بر عليه صلاح الدين ايوبى سردار شهير اسلامى
بدون ترديد صلاح الدين ايوبى يكى از بزرگترين فرماندهان و حكام مسلمان ميباشد كه چهرهء تاريخ را در عهد خود عوض نمود، و توانست دومين كسى باشد كه بعد ازحضرت اميرالمؤمنين عمربن خطاب بيت المقدس را فتح كند و از دست صليبيان بعد از هفتاد سال بيرون بياورد، اگر چه در ايران كمتر كسى از او چيزى ميداند.
و هنگامى كه دولت سنى سلجوقى در شمال سرزمين شام دچار حملهء صليبيان شد دولت رافضى عبيديه كه خود را به دروغ فاطميه ناميدند فرصت را غنيمت شمرده و شهر صور را در سال 1907 تصرف كرد و اين در حالى بود كه صليبيان شهر انطاكيه را محاصره كرده بودند.
و قاضى ابن عمار كه يكى از پيروان عبيديه رافضى بود طرابلس را جدا كرد، و باز هم عبيديان سفيرانى براى صليبيان فرستاده و تقاضاى اتحاد بر عليه سلجوقيان سنى نمودند، و پيشنهاد دادند كه در جنگ بر عليه سلجوقيان با آنها متحد شوند، تا قسمت شمالى (سوريه) براى صليبيان و فلسطين براى عبيديان باشد، و صليبيان هم گروهى را براى حسن نيت به مصر پيش عبيديان فرستادند.
يعنى وقتى كه سلجوقيان مشغول جنگ با صليبيان دشمن اسلام بودند عبيديان شيعه در صدد توسعه نفوذ خود در فلسطين و همكارى با مسيحيان بودند، ليكن آنها به متفقان عبيدى خود خيانت كرده و در سال 1099 داخل فلسطين شدند، يعنى در واقع فلسطين براى اولين بار بعد از اسلام بسبب همكارى شيعيان سقوط كرد و درياى خون از مسلمانان جارى شد، كه در اين اشغال مسجد الأقصى فقط 70 هزار نفر در داخل مسجد كشته شدند، ليكن جهاد مسلمانان اهل سنت برعليه فرنگيان مهاجم ادامه پيدا كرد، و در سال 541 عمادالدين زنگى بعد از اينكه بيشتر از 22 سال پرچم جهاد را بر دوش گرفت به شهادت رسيد، و سبب شهادت او هم خيانت گروهى از شيعيان اسماعيليه بود، و بعد از او فرزندش نورالدين بجاى او نشسته و جهاد بر عليه صليبيان و متحدان خائن و منافق آنها را مثل عبيديهء و اسماعيليه را ادامه داد، و گويند كه: بعد از خلفاى راشدين كمتر كسى به عدالت او بوده است، وقتى كه او با لشكريانش وارد مصر شد به فرمانده اش صلاح الدين دستور داد كه دولت عبيدى خائن و خبيث را در سال 577 برانداخته و در يكى از همين درگيرىها بود كه رموند امير صليبىها برانطاكيه و رهبر شيعيان باطنيه على بن وفا كه همكار با آنها بود به هلاكت رسيدند، و در وقت دولت عبيديه اهل سنت حتى از امامت مساجد خود هم ممنوع شده بودند، صلاح الدين همهء ائمه مساجد كشور را كه شيعه اسماعيليه بودند بيرون نموده و اهل سنت را بجاى آنان گماشت، و در زمان او اهل مصر بقول مؤرخان عدالتى را ديدند كه قرنها مشاهده نكرده بودند، و اين نهايت تشيع در قارهء افريقا بود.
ليكن نكتهء مهم دراينست كه بدانيم كه دولتهاى شيعه هميشه در وقت ضعف مسلمين و خيانت و همكارى با دشمنان اسلام بوجود آمده و با رفتن آنها اينها نيز رفته اند.
و شيعيان اسماعيليه بارها در صدد استعمال سلاح هميشگى خود يعنى ترور صلاح الدين ايوبى شدند، و اگر همكارى نزديك شيعيان با صليبيان نمىبود و دربهاى ديوار عكارا باز نميكردند هرگز ريچارد قلب الأسد (شيردل) صليبى نميتوانست داخل شهر شود.
و اتحاد شيعى صليبى بعد از صلاح الدين همچنان ادامه پيدا كرد و اين اتحاد شيعه با دشمنان اسلام توسعه پيدا كرده و شامل مغولهاى تاتار هم شد كه سابقا مفصلا در آن سخن گفتيم.
و اينجاست كه شيخ الإسلام ابن تيميه بحق ميگويد: شيعيان هميشه باكفار بر عليه مسلمين بوده اند، و اهل علم اتفاق نظر دارند كه بدترين و مضرترين شمشيرى كه از اهل قبله برعليه مسلمانان كشيده شده است شمشير شيعه بوده است كه از خوارج هم مضرتر بوده اند.
آيا يك نمونه ازاين خيانتهاى شرمسار و ننگين (يعنى همكارى با كفار) از دولت هاى اهل سنت با انتقاد زيادى كه بر بسيارى از آنها وارد است، برعليه شيعيان را در تاريخ اسلام ميشود پيدا كرد؟ چرا يك دولت شيعى در تاريخ بدون كمك با دشمنان اسلام روى كار نيامده است؟ نه اينكه افكار و باورهاى آنها در اصل از همانها وارد تشيع شده و بنا براين سياستشان هم تابع همان تئورىها بوده است.
اما در مورد خيانت و جنايت اين نظامى كه به دروغ خود را جمهورى اسلامى ناميده و شجرهء خبيثهاى است كه در جهان معاصر در خبث و نفاق بىنظير و مثل دوستانش ميباشد، فقط نمونه هاى زير را راجع به اهل سنت ايران ذكر ميكنم:
فهرست بعضى از شهداء علماء اهل سنت ايران
فهرست شهداء علماء اهل سنت ايران كه بوسيلهء نظام متعصب و فرقهگراى حاكم بر ايران (برحسب تسلسل تاريخى) كه همگى به جرم عقيدتى و سنى بودن در داخل و يا خارج از كشور ترور و يا اعدام شده اند.
1- استاد بهمن شكورى: از مبارزان اهل سنت طوالش بود كه در سال 1986 در زندان اوين با دهان روزه اعدام شد و اتهامش اين بود كه به عتبات عاليات توهين كرده است يعنى قبر پرستى را نمىپذيرفت و در آن موقع تهمت وهابيت تهمت رايج فعالان اهل سنت بود و ايشان تقريبا در دههء پنجم عمرش بود و مبارزى بود كه جزئى از عمرش را در زمان شاه هم در زندان گذرانده بود.
2- شيخ عبدالوهاب خوافى: از اهل سنت خراسان كه از مدارس دينى پاكستان فارغ التحصيل شده بود كه در دههء دوم عمرش يعنى حدود بيست سالگى شهيد شد و در زندان دادگاه ويژهء روحانيت در سال 1990 اعدام گرديد و تهمت او عقيدتى و بر طبق روال معمول وهابيت بود.
3- شيخ قدرت الله جعفرى: از فرزندان اهل سنت خراسان بود كه از مدارس دينى پاكستان فارغ التحصيل شده و بعد از باز گشتش به ايران زندانى و در سال 1990 اعدام گرديد. ايشان نيز در سن حدود بيست سالگى بود.
4- شيخ ناصر سبحانى: از علماء اهل سنت كردستان بود كه در تفسير قرآن نظرات ثاقبى داشته و در اين زمينه كار كرده بود، در سال 1992 به تهمت وهابيت بعد از شكنجههاى فراوان اعدام گرديد كه جرم او مثل بقيه فقط عقيدتى بود، و در دههء سوم عمر خودش در وقت شهادتش بود حدود سى سالگى.
5- دكتر على مظفريان: از پزشكان (جراح قلب) مشهور شيراز بود كه در عهد شاه تغيير مذهب داده و از تشيع خارج شده و عقيدهء اهل سنت را پذيرفته بود، و بعد از انقلاب در شيراز با همكارى اهل سنت شيراز منزلى را خريده و با اجازهء رسمى به مسجدى تبديل كرده بودند، كه ايشان در آنجا خطبه ميخواند، ولى بعد از مدتى دستگير و بعد از شكنجههاى شديد در زندان و گرفتن اعترافات موهن جهت ترور شخصيت، او در سال 1992 اعدام گرديد.
6- علامه احمد مفتى زاده: از رهبران مذهبى مشهور كردستان و مؤسس اولين جنبش اهل سنت در ايران بعد از انقلاب بود كه شوراى مركزى اهل سنت (شمس) نام گرفت، و به خاطر مواضع روشن و بدون نفاقى كه ميگرفت و مخالفت علنى با خمينى در حين سخنرانى در حسينيهء ارشاد به او تيراندازى شد و بعد از آن دستگير و در حدود بعد از 10 سال زندان و بعد از اينكه از امراض متعددى كه در زندان دچارش كرده بودند و از مرگش مطمئن شده بودند از زندان بيرونش نموده و براى رفتن به علاج در خارج ممنوع شده و بعد از چند ماهى در سال 1993 برحمت الهى پيوست كه تشييع جنازهاش هم ممنوع شده بود.
7- شيخ محمد صالح ضيائى: از رهبران و علماء بزرگ اهل سنت بندرعباس كه داراى مدرسه اى دينى (حوزه علميه) بود كه اطلاعات خواستار تعطيل كردن آن از او شده بود كه با امتناع او موجه شده و جواب داده كه خود شما ميتوانيد تعطيلش كنيد، و به او گفته بودند كه، دانشجويانى كه شما براى تحصيل در مدينه منوره فرستاديد براى ما از موشكهاى صدام حسين خطرناكتر هستند، و در سال 1994 بعد از چند روز بازجويى بطرز فجيعى در بيابان ترور و قطعه قطعه شده بود تا شاهدى از عدل علوى سربازان مجهول امام زمان (اطلاعات) باشد.
8- مولوى عبدالعزيز اللهيارى: امام جمعهء اهل سنت بيرجند بود كه در سال 1994 بعد از چند روز بازجويى از طرف دادگاه ويژهء روحانيت مشهد و شكنجه بوسيلهء سوزن مسموم شده بود.
9- دكتر مولانا احمد سياد ميرين: ايشان تنها دكتراى علم حديث در ايران بود كه از فارغ التحصيلان دانشگاه اسلامى مدينه منوره بود بعد از بازگشت مدرسهء دينى كوچكى در اقصى نقاط بلوچستان در اطراف كنارك (زرآباد) بنا كرده بود كه بعد از مدتى از طرف دادگاه ويژهء روحانيت به اتهام وهابيت به 15 سال زندانى محكوم شد كه 5 سال آنرا در گذراند، و در سال 1996 بعد از خروج از زندان كه براى چند روزى به امارات رفته بود بعد از باز گشت از امارات در فرودگاه بندرعباس بوسيلهء اطلاعات دستگير و بعد از سه روز جسد او را در بيابان انداخته بودند تا شاهدى ديگر از تطبيق وحدت اسلامىاى باشد كه رژيم فرقهگراى منافق بدروغ مردم جهان را بدان فريفته است.
10- مولانا عبدالملك ملازاده: از رهبران و فعالان مذهبى بلوچستان و پسر بزرگ رهبر مذهبى بلوچستان مولانا عبدالعزيز بود، كه بعد از انقلاب همراه با 400 نفر از علماء اهل سنت در سراسر ايران در ارتباط با شوراى شمس زندانى شد، و بعد از آزادى از زندان حركت محمدى اهل سنت را ايجاد كرد و در نهايت از تدريس هم ممنوع شد، تا اينكه ناچار به هجرت از وطن شد كه در سال 1996 در شهر كراچى بوسيلهء مزدوران اطلاعات امام زمانى ايران در روز روشن ترور شد.
11- مولوى عبدالناصر جمشيدزهى: از جوانان متدينى بود كه بعد از هجوم سپاه پاسداران به منزلش در خاش (بلوچستان) ناچار به هجرت به پاكستان شد و در آنجا بعد از فراغت از تحصيل در دانشگاه تدريس ميكرد، كه در سال 1996 به همراهى مولوى عبدالملك در كراچى بوسيلهء اطلااعات ايران ترور شد.
12- شيخ فاروق فرساد: از شاگردان و همكاران بارز علامه احمد مفتى زاده در كردستان بود كه بعد از سالها زندانى شدن به مدت پنج سال به رضائيه تبعيد شد كه بعد از پايان مدت تبعيدش در همانجا در سال 1996 ترور شد.
13- شيخ ملا محمد ربيعى: از علماء و نويسندگان سرشناس كردستان و امام جمعهء اهل سنت كرمانشاه بود كه در سال 1996 بوسيلهء اطلاعات ترور و مسجد او نيز تعطيل گشت كه بعد از آن تظاهراتى انجام گرفت كه تعدادى در اين تظاهرات كشته و زندانى شدند.
14- دكتر مولانا عبدالعزيز كاظمى بجد: از فارغ التحصيلان شاگرد اول دانشگاه اسلامى مدينهء منوره بود كه در سال 1996 فقط بخاطر سنى بودن و معتقداتش مثل بقيهء شهداء علماء سنت بعد از سه روز شكنجه وحشيانه از طرف اطلاعات زاهدان جسدش را در خيابان انداخته بودند كه آثار شكنجه در صورت و فك مچاله شده اش هويدا بوده است كه آثار كينههاى پاسداران خمينى را روشن ساخته است.
15- مولوى حبيب الله حسينبر: از علماء اهل سنت سراوان (بلوچستان) ميباشد كه از سال 1991 از طرف اطلااعات سراوان بعد از خروج از زندان به شرط همكارى ربوده شد و هيچ اثرى از او نيست كه احتمالا ترور شده است.
16- مولوى يارمحمد كهرازهى: امام جمعهء اهل سنت شهرستان خاش و مدير مدرسهء دينى مخزن العلوم خاش بطور مشكوكى در سال 1997 درگذشت كه شواهد و قرائن و وضعيت و موقعيت وى اين تفكر را تقويت مىنمايد كه وى توسط مأموران اطلاعاتى نظام كشته شده است.
17- مولوى عبدالستار روحانى سرشناس و امام جمعهء خاش و مدير قبلى حوزهء مذكور بعد از مراجعه به بيمارستان براى زخم كوچكى كه در دستش بود ناگهان و بطور مشكوكى درگذشت كه پزشكان رژيم بظاهر چنين گفتند كه: وى سكتهء قلبى كرده است!! بعد از وى جانشينش مولوى يارمحمد كهرازهى (ريگى) مرتب به اطلاعات احضار شده و مورد بازجويى و تفتيش عقايد قرار گرفته است، و مدرسهء مخزن العلوم هم تحت فشار بوده تا طلاب غير بومى را اخراج نمايد كه وى مقاومت كرده تا اينكه اطلاعات طلاب را دستگير و بعد از زندانى آنها را به منطقهشان (بندرعباس) عودت داده است. موقعيت زير فشار مدرسهء خاش و به شهادت رسيدن مدير قبلى آن و احضار مرتب مولوى يارمحمد اين يقين را تقويت نموده است كه وى هم توسط اطلاعات مثل بقيهء رهبران اهل سنت ايران ترور شده است.
و در همين تاريخ از منابع تركمنهاى ايران خبر ميرسد كه عواملى ناشناس (سربازان مجهول امام زمان!!) در صدد ترور يكى از علماء سرشناس اهل سنت تركمن آخوند ولى محمد ارزانش كه از ايران هجرت و به تركمنستان پناه برده است برآمده اند؛ افراد مذكور ساعت 2 نيمه شب پنجم اوت 97 به منزل ايشان در عشق آباد حمله كرده و چون او را نيافتهاند فرزندش را ضرب و شتم نموده و خانه و مخصوصا كتابها و دفاتر و اوراق را تفتيش كرده كه از آن ميان ياد داشتهاى چندين سالهء مربوط به تركمنهاى ايران و تعدادى اسناد و مدارك و عكس را برداشته و در آخر با تهديد به مرگ در صورت مطلع نمودن پليس آنجا را ترك ميكنند. و اين دومين حادثه در مورد يكى از رهبران دينى اهل سنت تركمن ميباشد، چون در ماه آوريل نيز فردى (شايد باز هم از مجهولان امام زمان!!) با خنجر قصد كشتن او كرده و ليكن جان بدر برده و فقط زخمى گشته است، و قرائن به يكى بودن ترتيب دهندگان اين دو سوء قصد دلالت كرده كه همه اين يقين را تقويت مينمايد كه در پشت اين حوادث وحشيانه اطلاعات جهنمى ايران است كه ميخواهد كشور را از وجود اهل سنت خالى نمايد.
جامعهء اهل سنت ايران- دفتر لندن/29/12/97
18- مولوى نورالدين غريبى: از شهداء علماء اهل سنت خراسان و از فارغ التحصيلان مدارس دينى پاكستان و سپس از دانشگاه اسلامى مدينه منوره فارغ التحصيل شده و به خاطر وضعيت بغرنج اهل سنت در ايران و تتبع اطلاعات از شخص ايشان حتى در زمانى كه در پاكستان بوده به ناچار بعد از فراغت از تحصيل به تاجيكستان رفته و در آنجا مشغول تدريس شده بود كه در سال 1998 در يك روز كه براى تدريس قرآن از منزل خارج شده دو نفر از اطلاعات ايران او را ترور كرده اند.
19- عبدالجبار فرزند نور محمد: دانشجوى دانشگاه سيستان و بلوچستان در سال 2/3/99 ترور شد.
20- خدابخش صلاح زهى فرزند حسين: در 17/4/99 همانطور كه در بيانيهء جامعهء اهل سنت ايران آمده ايشان در ايرانشهر دستگير و به همدان برده شد و بعد از دو هفته شكنجه به اتهام انتساب به مجاهدين اهل سنت اعدام گرديد.
21- انور مباركي فرزند مولوى عبد الحق: در حين خدمت سربازى بوده كه به او تير اندازى شده و كشته شد كه هدف از آن نشر رعب بين اهل منطقه بوده است قابل ذكر است كه شهداى شماره هاى 19و20و21و24و25 از علماء نبوده اند.
22- مولوى موسى كرمى: ايشان امام و خطيب مسجد شيخ فيض اهل سنت در مشهد بود كه اين مسجد در سال 1994 بوسيلهء اطلاعات و بدستور خامنهاى خراب گرديد كه ايشان بعد از مدتى ناچار به هجرت به افغانستان شده بود، كه در سال 4/5/2001 بوسيلهء گذاشتن مواد منفجره در هنگام خروج از مسجد در شهر هرات ايشان و چهار نفر از همراهانش به شهادت رسيدند كه والى وقت هرات فوراً اطلااعات ايران را متهم نمود، و شكى هم نيست كه اطلاعات ايران او را ترور كرده بود چون از دست آنها فرارى بود و دشمن ديگرى غير از اين خونخواران هم نداشته بود.
23- شمس الدين كيانى: طلبهء اهل سنت كه در 13/3/2000 بعد از ربودنش از طرف اطلاعات زاهدان و تفتيش عقايد دست و پايش بسته و بنزين بر او ريخته و زنده زنده به آتش كشيده شد كه عبرتى براى ديگران باشد كه روزنامه هاى اصلاح طلب خبر آن را منتشر نمودند!
24- سوزاندن سه نفر از اكراد اهل سنت در شهر ماكو در سال 2000 كه در نهايت به استعفاى نمايندگان كرد از مجلس گشت.
25- حاج نورمحمد ناروئى: ايشان از مبارزان طايفهء ناروئى بود و از فعالان مسلح بلوچ بر عليه رژيم بود كه در تاريخ 28/6/2002 عناصر اطلاعات رژيم به خانهء او در تبعيد در كويتهء پاكستان حمله و او را در مقابل زن و فرزندانش به شهادت رساندهاند قابل ذكر است كه از طايفهء ناروئى افراد بسيارى ترور و كشته شدهاند كه بعضى از بررسيها به حدود 400 نفر ميرساند.
26- جليل غزنوي و دو نفر ديگري كه در سال 2002 اعدام شده اند كه هر سه تهمتشان بمب گذاري در صحن رضوي گفته شده كه افترائى بيش نيست آن دو نفر از جوانان غير معروفي بودهاند از هم شهريان مولوي كرمپوري بودند كه هنوز اساميشان بدستمان نرسيده است.
1- يكنفر از اهلسنت بعد از انقلاب تاكنون در حكومت و حتى پستهاى مهم در سطح شهرها مثل استاندارى و فرماندارى وجود نداشته است جز در عهد آقاى خاتمى يكنفر در كردستان فقط!!؟ در صورتى كه اهل سنت در ايران كه عبارت از كردها و بلوچها و تركمنها و طوالشىها و حاشيهء خراسان و حاشيهء خليج فارس ميباشند بين ربع تا ثلث جمعيت كشور را تشكيل ميدهند، اگرچه بايد اذعان داشت كه بعد از آمدن آقاى خاتمى و جبههء دوم خرداد اندكى از فشارها كاسته شده است و تحولاتى بسيار اندك در مناطق سنى نشين ولو جزئى صورت گرفته است.
2- تهران تنها پايتخت دنياست كه اهل سنت هم در آن و هم در همهء شهرهاى بزرگ كه شيعيان در اكثريت ميباشند از بناى يك مسجد ممنوع ميباشند در صورتيكه دهها كليسا و معابد براى مسيحيان و يهود و هندوها و سيك ها و زرتشتيان وجود دارد، و اين علاوه بر اين مشكل ديگر ميباشد كه حتى در مناطق خود ما نيز بناى مسجد در بعضى موارد از جرمهايى است كه ريش تراشيدن و زندان و غيره را در پى خود داشته است كه اين قصه سر دراز كه ريشه در انديشهء تنگ نظران و خشونت طلبان دارد، و بدون شك كه اين موضوع براى همهء مسلمانان جهان سؤال بر انگيز است كه چرا در پايتخت جمهورى اسلامى بناى مسجد براى اهل سنت ممنوع ميباشد، اگرچه بعد از انقلاب ده هزار متر مربع زمين به همين هدف از طرف رهبر انقلاب در نزد صدا و سيما اختصاص داده شد كه بعدا ممنوع گرديد.
3- چندين مسجد و مدرسهء دينى اهل سنت تا كنون با خاك يكسان گشته است و بعنوان مثال فقط اينها را ذكر نموده تا تو خود مفصل خوانى از اين مجمل،
مسجد اهل سنت در مشهد كه مشهور به مسجد شيخ فيض بود و در كوچه اى واقع بود كه پدر آقاى خامنهاى در آنجاست در سال 93م=71 ش با خاك يكسان گشت.
و همچنين مسجد چهارم آبان مشهد از بناى آن ممانعت گرديد.
و نيز مسجد اهلسنت در اهواز و مسجد و مدرسهء دينى امام شافعى در كردستان به همين سرنوشت دچار شدند.
و مسجد قبا در تربت جام كه سالها تحت تصرف سپاه بود.
و مسجد حسنين شيراز كه مصادره و به محل فروش فيلمهاى ويديوئى مبدل و امام جمعهء اهلسنت آن دكتر مظفريان نيز بسبب تغيير مذهب در زمان شاه بدست اطلاعات زندانى و شكنجه و اعدام گشت.
و نيز مسجد و مدرسهء دينى نگور در بلوچستان در سال 1987 ويران شد،
و مدرسهء دينى و مسجد اهلسنت طالش كه در سال 1992 مصادره و شيخ قريشى امام جمعهء آنجا زندانى گشت، و اينها علاوه از دهها مساجد كوچك ديگرى كه در شهرها و دهات بلوچستان و غيره خراب گشته است، و هنوز كه هنوز است بعد از ترور ملا محمد ربيعى مسجد جامع او در كرمانشاه تعطيل ميباشد،كه اين قصه سر دراز دارد.
4- سياست مستمر دولت در تغيير معادلهء جمعيت در مناطق سنى نشين مخصوصا در بلوچستان كه از زمان وزارت محتشمى تاكنون ادامه دارد، و فقط بعنوان مثال ذكر ميكنم كه در اطراف سد پيشين (بلوچستان) كه همهء ساكنان آنجا بلوچ ميباشند تمام زمينهاى اطراف سد كه بسيار وسيع نيز ميباشد همگى به غير بوميان داده شده اند تا معادلهء جمعيت به هم خورده و به زعم خود مانعى از موانع صدور انقلاب را بردارند.
و اگر منصفى به مناطق سنى نشين سرزده اين واقعيت هاى تلخ را درك ميكند، و به ياد اين جملهء اطلاعات كه به مولوى عبدالمك (كه بعدها بدست واواك ترور گرديد) در زندان گفته بودند: ميافتد كه مثال شما اهل سنت به يك سالن بزرگ ميماند كه در آن پرژكتورها و لامپها و شمعهاى متعددى وجود دارد،كه ما أول پرژكتورها و بعدا لامپها و سپس پنكه ها را روشن نموده تا شمع ها را خاموش نمايد (كنايه از تشيع اجبارى مردم مثل زمان شاه اسماعيل صفوى كه به زور ايران را شيعه نمود) كه ما البته معتقديم كه با اين تنگ نظرىها مشكلات كشور حل كه نشده هيچ بلكه بيشتر نيز ميگردد، و در راستاى اين سياستهاى خشن و غير اسلامى بوده است كه دهها عالم و دانشمند اهل سنت ايران تاكنون اعدام و يا ترور گشته اند كه بخاطر اختصار فقط خلاصهاى از آنرا ذكر كرديم.
و اما در افغانستان نصيب مجاهدان افغانى در مقابل روس اشغالگر از شيعيان ايران و افغانستان جز خيانت و خنجر از پشت چيزى ديگر نبود، و در ايام جهاد مخفيانه با روسها بر عليه مجاهدين همكارى ميكردند و چه فرماندهان ميدانى كه بوسيلهء شيعه ترور نشد، و همين از خيانت آنها بس كه خمينى هالك به احزاب مزدور خود در افغانستان امثال حزب وحدت توصيه نمود كه برعليه روسها اسلحه برندارند، و به آنها گفت كه: جهاد شما بعد از خروج روس شروع خواهد شد (يعنى با مجاهدان مسلمان و عملا هم همين كار را كردند)، اين وثيقه را بعدها طالبان و جرائد پاكستانى منتشر نمودند، و واقعا بعد از فتح كابل شيعيان افغان با پشتيبانى ايران وارد ميدان شده و تا توانستند بين احزاب مجاهدين فتنه انداختند و مانع ايجاد يك دولت اسلامى شدند، همانطور كه ولايتى وزير خارجهء وقت ايران در كنفرانس افغانستان در تهران باتمام بيشرمى اظهار داشته بود كه: ما نخواهيم گذاشت يك دولت وهابى (يعنى سنى در منطق شيعه) در همسايگى ايران در افغانستان ايجاد شود، و بىشرمتر از اين اظهارهاى رفسنجانى رئيس جهمور سابق و ابطحى معاون خاتمى رئيس جمهورى لاحق بود كه اعلان نمودند اگر همكارى ايران نميبود امريكا در مرداب افغانستان غرق شده بود، و نميتوانست وارد عراق شود، اينست شمهاى از سابقهء تاريخى و معاصر رهبران مذهبى و سياسى شيعيان.
آثار سوء تشيع درجهان اسلام موضوع مهم و بزرگى است كه نياز به بررسى مؤسسههاى بزرگ و تزهاى متعدد دكترا در زمينه هاى متعدد دارد ولى هدف ما اينجا همانطور كه مشاهده نموديد فقط رؤوس اقلام ميباشد، و بنا براين كوشش ميكنم كه بعضى از آثار سوء تشيع را در ميادين عقيده و سياست و اجتماعى مشخص كنم، چرا كه ماميدانيم كه آثار شوم اهل بدعت در تاريخ امت ما هميشه ويران كننده بوده است تا حدى كه امام عظيمى از ائمه مسلمين تاريخ را بر اين مبنا بررسى ميكند نه بر اساس سنن مادى فقط، و ميگويد كه: يكى از اسباب مهم سقوط دولت امويه بدعت جعد بن درهم( ) بود كه صفات خدا را تعطيل نموده بود و آخرين خليفه اموى مروان بن محمد جعدى به همان جعد مبتدع منسوب است و شؤم بدعت جعد به دولت اموى تأثير نموده و يكى از اسباب مهم سقوط آن شد، چرا كه وقتى كه بدعتهايى كه مخالف دين پيامبر ص است ظهور كند، خداوند از كسانى كه با پيامبرانش مخالفت نموده انتقام ميگيرد( ).
آثار سوء تشيع در ميدان فكر و انديشه( )
1- ايجاد شرك در ميان امت اسلام
عقيدهء افراطى شيعيان در بارهء امام و امامت داراى تاثير واضحى در ايجاد شرك و شركيات در جهان اسلام بوده است، تا حدى كه بعضى از اهل علم بر اين نظريه هستند كه، شيعيان اولين كسانى هستند كه شرك و قبر پرستى را در ميان امت محمد ص ايجاد كرده اند، و غلو شيعه راجع به امامت و ائمه به غلو در قبرهاى منسوب به ائمه و مشاهد و بارگاهها انجاميده و چه روايت مجعولى كه در اين راستاى وثنيت نساخته اند.
شيخ الإسلام ابن تيميه ميگويد: اولين كسانى كه اين روايات سفر راجع به زيارت مشاهد و بارگاهها را جعل نموده اند رافضيان اهل بدعت بوده اند كه مساجد خدا را تعطيل نموده و بارگاهها و قبورى را تعظيم ميكنند كه در آنجا اعمال شرك و بدعت صورت ميگيرد و هيچ دليلى برايشان از قرآن و سنت ندارند( ).
اما امروزه كه اين بارگاهها رنگ سياسى بخود گرفته و هر شخصيتى كه به ايران ميرود بايد از قبر خمينى بازديد نمايد قبرى كه مليونها تومان برايش از سرمايهء ملت فقير و بدبخت خرج شده است، و اين قبرهاى سياسى به شكل قبرهاى صنعتى درآمده كه درآمدش براى پرده داران اين قبور از درآمد نفت هم بيشتر است، و از طرف ديگر اين قبرها مركز شرك و عبادت غير خدا و طلب حاجت از مرد گان شده است، و اين ميصبتى كه شيعيان براى اولين بار به تقليد از مسيحيان مخصوصا از جانب دولت عبيديه (فاطميه) در دنياى اسلام وارد كردند به جهان اهل سنت مخصوصا صوفيه سرايت كرد، و شيعيان رافضي اصل اين بدعت شرك آلود هستند و واقعيت حال آنها و نيز كتب آنها گواه بر اين مطلب است،
و از آنجا كه اين بارگاههاى صنعتى! شيعه در تمام دنيا مشهور است و برايش كاروانهاى زيارت صورت ميگيرد نيازى به ذكر اسماء آنها نيست و هر عاقلى مفتضحات آنجا را براحتى درك ميكند،
كه علماء بزرگ و مصلحى از شيعيان كه اين خرافات را رد نموده اند يا ترور و يا كشته و يا منزوى شده اند، و علامهء برقعى نمونهء بارز آنست كه كتابى نوشت بنام «خرافات وفور در زيارات قبور» و بعد از آن كتاب مهمترى با مشاركت با استاد حيدرعلى قلمداران / بنام «زيارت و زيارت نامه» كه در سايت انترنتى ما موجود ميباشد.
اما تمام آياتى كه در قرآن راجع به الوهيت خداوند است را به ائمهء ساختگى خود تأويل نموده اند، و ولايت مجعول ابن سبا را اصل قبول اعمال در پيشگاه الهى قرار داده اند، و اينكه ائمه آنها واسطهء بين خدا و مردم هستند يعنى درست مدعيان مسيحيت و مسيح بزعم آنها، و اينكه خدا جز با اسم ائمه حتى دعاها را هم قبول نميكند، و جز با ائمه هم هدايت نميشوند، و از ائمه استغاثه ميكنند كه اينها همه در منطق اسلام و توحيد شرك محض است، و اينكه حج به بارگاههاى ائمه آنها از حج بيت الله الحرام مهمتر است، و اينكه زيارت كربلاء از هركارى مهمتر مبياشد، و اينكه قبر آنها قبله قرار بگيرد چنانكه مجلسى بانى تشيع در عهد صفوى مدعى است، و صدها شرك و كفر امثال اين، و اينكه تحليل و تحريم دست امام است، و دنيا و آخرت در دست امام است، و شخصى مثل خمينى مدعى ميشود كه ائمه بر ذرات كون قدرت داشته و بر آنها تحكم دارند، و صدها كفر و شرك مثل اينها،كه نقل آن نياز به تأليف مستقلى دارد.
2- بدنام كردن دين خدا و مانع شدن مردم از قبول دين
تفكر شيعى با تمام ضلالتها و مخالفتى كه با توحيد و قرآن دارد هميشه با تبليغات گمراه كننده از آخوندهاى آن همراه بوده تا بتوانند تعداد خود را افزايش دهند، براى اينكه هر چقدر مقلد بيشتر داشته باشند درآمد بيشترى خواهند داشت، براى اينكه مقلد را چنان بخود وابسته ميكنند كه قدرت تفكر خود را در مورد دين بكلى از دست ميدهد و مطيع محض ميگردد.
و اين تبليغات فريبنده شيعه هميشه براين (دروغ بزرگ) استوار بوده كه شيعيان بخوبى از عهدهء بازى آن برآمده اند وآن اينكه مجعولاتى را كه نقل ميكنند در نزد اهل سنت هم وجود دارد، تا پيروان عوام و مقلدان جاهل خود را بفريبند.
و كسانى كه ايمان درستى نداشته و قلبهايشان مريض بوده با اين دروغ بزرگ آخوندهاى شيعه فريب خورده و آنرا تصديق نموده اند، و از طرف ديگر ديده اند كه اين بدعتها با هيچ تفكر و عقل و انديشهء درستى موافق نيست لهذا در نهايت بكلى از اسلام خارج شده و در درهء الحاد و زندقه سقوط كرده اند كه بسيارى از مبلغان فكرى و الحادى تلويزيونهاى فارسى زبان امريكا كه مملو است از شيعيانى كه يا مسيحى شده و يا ملحد و بيدين و با اسلام علنا مبارزه ميكنند بهترين شاهد مدعاء ما ميباشد، و پيروان بابك خرمى و قرامطه كه سابقا به آنها اشاره كرديم از اين نمونههاى تاريخى ميباشند.
بدون شك جايگزينى بدعتهاى تشيع به جاى اسلام از بزرگترين علل منع مردم از دين خدا و بدنام كردن اسلام است، والا كدام عاقل ميتواند خرافاتى چون غيبت مهدى و رجعت و امامت و فحاشى به ياران رسول خدا و تأويلهاى باطنيه و حجيت حجت موهومى را بپذيرد كه براى خودش هيچ حجتى نيست.
و بدون شك بقول آقاى دكتر ناصر القفارى( ) قيام دولت آخوندى ايران نيز در اين راستا و براى منحرف كردن خواست و اميد مسلمانان براى بازگشت خلافت راشده و وحدت امت و جلوگيرى از بيدارى اسلامى است كه ايجاد شده است ميباشد.
و وقتى كه ملل اسلامى بعد از تجربهء شكست مكاتب متعدد خواستار بازگشت اسلام شدند، برايشان نمونهء اسلامى را بر سركار آوردند كه خود از قبل بوسيلهء ابن سبأ ساخته بودند، و نتيجهء آن هم كشتن دهها هزار نفر از ايرانيان و فقر و تبعيد فرار مليونها ايرانى به خارج از وطن و دست كشيدن 80 تا 90 درصد مردم از دين و دهها معضلهء بزرگ اجتماعى ميباشد، و وقتى كه مردم در داخل و خارج كشور ميبينند كه اسلام اينست بدون شك تاب تحمل اسم آنرا هم نخواهند داشت.
ايجاد نظامى كه اسلام را بدنام نموده و معيوب جلوه داده و تصورى مخالف با اميدهاى مردم ايجاد نمايد بدون ترديد سبب يأس مردم شده و ديگر جد و جهدى براى ايجاد دولتى اسلامى از طرف جوانان مسلمان جذاب نخواهد بود، و بدون ترديد دولتهاى بزرگ استعمارى به اين طفيلى هاى بدعت آميز كه در جسم امت اسلامى سرزده اند اهميت داده و از تقارير خاورشناسانى كه غالبا در وزارت هاى خارجه و يا وزارتهاى مستعمره و يا در سفارتهاى خود كار ميكنند در اين زمينهها بهترين استفاده را نموده و ميدانند كه چه مذهب و جنبشى را كى و چگونه اجازهء ظهور بدهند؟ و قيام نظام ملايان شيعه در ايران در اين راستا چه عمدا از طرف قدرتهاى بزرگ براى اين هدف ايجاد شده باشد يا نه ولى بهترين خدمت ممكن را انجام داده است، والا چرا بعد از اسقاط خلافت عثمانى تا كنون با يك نظام اسلامى سنى كه مهارش در آخور آنها نباشد اين همه دشمنى نموده و شديدا از ايجاد آن ممانعت ميكنند.
3- سبب ظهور مذاهب الحادى و زندقه
شيخ الإسلام ابن تيميه / ميگويد كه: مبدأ و علت ضلالت اسماعيليه و نصيريه (كه به آنها علويه = على اللهى نيزگفته ميشود) (والان بهائيه و قاديانيه) و امثال آنها اينست كه أكاذيب شيعه را در مورد اسلام و در تفسير و تأويل قرآن و سنت تصديق نموده اند و برداشت گمراهانه آنها را درست پنداشتهاند، ائمه ملحد عبيديه (فاطميه) اساس دعوت و ادعاهاى آنها برمبناى اكاذيبى بود كه شيعيان ساخته بودند، تا اولا شيعيان را بدست آورده و بعد از آن مرحله به مرحله بدگويى از ياران رسول خدا و بعدا از خود على و بعدا حتى از خود خداوند عزوجل بدگويى ميكنند، هم چنانكه صاحب كتاب «البلاغ الأكبر والناموس الأعظم» برايشان ترتيب داده است، و از اينجا است كه تشيع و رفض بزرگترين پايگاه كفر و الحاد بوده است( ).
شيعيان رافضى باب و پايگاه اين ملحدان بوده و بقيهء كسانى كه در اسماء و آيات الهى الحاد ورزيده و آنها را انكار و يا تحريف نموده اند ميباشند، و قرامطه و اسماعيليه و بقيهء منافقان از آبشخور آنها سيراب شده و از مرداب آنها سرزده اند( ).
روايتهاى شيعى كه به زعم آنها از اهل بيت نقل نموده اند شرايط مناسب و زمينهء لازم را براى ظهور آراء غُلات -افراطيون- و ظهور فرقههاى ملحد مثل اسماعيليهء و شيخيه و بابيه و بهائيه و قرامطه و على اللهيه (نصيريه) و... ميباشد چرا كه اين مذهب با فرق متعددش بدترين آراء و اقوال مخالف و مرجوح را در ميان خود داشته و امت اسلامى را متفرق نموده و آنرا به فساد فكرى و عملى كشانده است( ). و از آنجايى كه تشيع مأوى و پايگاه بدترين فرقهها ميباشد امام غزالى( ) ميگويد: مذاهب باطنيه ظاهرش تشيع و رفض است اما باطن آنها كفر محض است، آنها ملحدان كفارى هستند كه تظاهر به تشيع ميكنند. و ابن تيميه ميگويد: بسيارى از ائمه و رهبران شيعه و عوام آنها زنديقهاى ملحدى هستند و هيچ هدف علمى و دينى ندارند( ). و از آنجايى كه تشيع محيط مناسبى براى رشد مذاهب ويرانگر بوده و هست و لهذا شيخ محب الدين خطيب ميگويد: تشيع سبب انتشار كمونيستى و بهائيت در ايران است( ).
4- سعى در تحريف سنت پيامبر و فريب مردم در اين مورد
از فريبهاى شيعه در مورد سنت رسول اكرم ص اين بوده است كه گروهى از آنها به شكل علماء حديث در آمده و كوشش كرده اند كه روايتهايى جعل كنند كه باورهاى خرافى آنها را ثابت كند، و اين فريب و نيرنگ تاحدى كارساز بوده است كه در كتب حديث بخش خاصى در اينمورد وجود دارد، و لهذا اهل حديث آنرا كشف كرده و حقيقت را براى مسلمين روشن نموده اند، و شيخ سويدى در اينمورد ميگويد: بعضى از آخوندهاى شيعه در علم حديث داخل شده و روايتهايى را از محدثين ثقات شنيده و اسانيد صحيح روات اهل سنت را حفظ نموده و تظاهر به پارسايى و تقوا هم نموده اند، ليكن بعد از آن روايتهاى مجعولى از خود را به آن اسانيد اضافه كرده و بسيارى از مردم را بدينوسيله فريب داده اند، ليكن باز هم ائمه حديث دست به كار شده و اينها را رسوا نموده اند، و بعضى از اين نمونه افراد بعد از اينكه مچشان باز شده اعتراف بدين كار نموده اند، و سويدى ميگويد: اين روايتهاى مجعول هنوز هم در كتبى كه اهل سنت در اينمورد نوشته اند موجود ميباشد( ).
آلوسى ميگويد: از كسانى كه بر روش مكارى و فريب رفته اند جابر الجعفى (رافضى) بوده است كه ابن قيم از ابو يعلى در كتاب الإرشاد نقل ميكند كه: رافضيان حدود سيصد هزار روايت در بارهء فضائل على و اهل بيت جعل كرده اند( ).
5- تظاهر به سنى شدن براى فريب و گمراه كردن مردم
از آثار فكرى كه مكر و فريب شيعه بجاى گذاشته و مؤثر هم بوده است تظاهر عدهاى از علماء شيعه در طول تاريخ (نه الان) به تسنن بوده و خود را حنفى و يا شافعى و.... جازدهاند ليكن كتبى نوشته اند كه مؤيد مذهب شيعه بوده است تا بگويند كه: اهل سنت هم مذهب شيعه را تأييد كرده اند، البته بدون ترديد افراد منصف و صادقى هم بوده اند كه از سر تحقيق خرافات تشيع را كنار گذاشته و تابع سنت پيامبر اكرم شده اند، كه اينها فورا از طرف شيعيان مورد حمله و هجوم و ترور و بدنامى قرار گرفته اند، بايد حساب اين صادقان را از آن مكاران جدا كرد.
شيخ محمد ابو زهره عالم شهير و معاصر مصرى براين نظر است كه، نجم الدين طوفى (متوفاى سال 716هـ) از اين مكارانى است كه براى ترويج تشيع به چنين حيله اى دست زده است.
و از طرف ديگر شيعيان از تشابه اسمى بعض از مشاهير سوء استفاده نموده و ضلالتها و بدعتهاى خود را از اين راه رواج داده اند كه به اسم مشاهير اهل سنت تمام كرده اند، مثلا وقتى كه دو اسم يكى شيعه و ديگرى از اهل سنت متشابه ميباشد، روايت او را به اين يكى نسبت ميدهند تا مورد قبول واقع شود، مثلا امام محمدبن جرير طبرى امام شهير اهل سنت صاحب تفسير و كتاب تاريخ همنام با يك محمد بن بن جرير بن رستم طبرى شيعى ميباشد، و هردو در بغداد و معاصر بوده و در يك سال هم فوت كرده اند، يعنى در سال 310هـ شيعيان از اين همنامى آندو سوء استفاده نموده و كتابى بنام «المسترشد في الإمامة» كه از اين شيعى است را به آن سنى نسبت داده اند تا رواج پيدا كرده و سند سنى داشته باشند، و همچنين كتابى راجع به غدير خم را هم به او نسبت داده اند، كه از او نيست و حتى او در حيات خودش هم در اينمورد رنج برده و آسيبهايى هم ديده است( ). و مثل ابن جرير اسم ابن قتيبه ميباشد، يكى از آنها عبدالله بن قتيبه از غُلات -افراطيون- شيعه ميباشد و ديگرى عبدالله بن مسلم بن قتيبه از ثقات اهل سنت ميباشد، ايشان كتابى نوشته بنام «المعارف» و آن شيعى هم براى فريب مردم كتابى به همين اسم نوشته است، و از اين نمونه است كتاب «الإمامة والسياسة» كه به ابن قتيبه سنى نسبت داده اند در صورتى كه آراء شيعى در آن است، و اين كتاب در واقع از ابن قتيبه شيعى است( ). و از اين نمونه مكر و فريبها كه در نزد مدعيان تشيع فراوان است و كتاب «مراجعات» نمونهء ديگرى است كه به اسم شيخ الأزهر نوشته شده است در صورتى كه يك دروغ روشن براى فريب خود شيعيان ميباشد، يا كتاب «خاطرات همفر» كه در واقع نوشته خود شيعيان در ايران ميباشد و از اول انقلاب تا كنون سفارتهاى ايران به زبانهاى متعدد آنرا مجانى توزيع ميكنند در صورتى كه شخصى بنام همفر مذكور در مدت سه قرن در دائرة المعارف بريتانيا اصلا وجود ندارد و دهها كتاب امثال اين، تا بتوانند هم نسل جوان شيعه و هم غير شيعه را فريب بدهند.
6- تحريف و بدنام كردن تاريخ اسلام
شيعيان كتبى در تاريخ نوشته اند كه عمدا به تاريخ اسلامى بيحرمتى نموده و آنرا پر از تحريف و تغيير كرده اند كه روايتهاى و اخبار كلبى( ) و ابى مخنف( ) و نصر بن مزاحم منقرى( ) و حتى نوشتههاى مسعودى و يعقوبى در تاريخشان نمونههايى از آن ميباشد، و شيخ محب الدين خطيب در حاشيهء «العواصم من القواصم» اشاره براين موضوع ميكند كه تاريخ نويسى بعد از دولت اموى شروع شد، و دستهاى تلاعب و تحريف باطنيه و شعوبيه كه طبق روال معمول در زير عباى تشيع مخفى شده بودند در مخفى نمودن خوبيها و نشانىهاى خير و عزت در آن فعال بوده است( )، و كسى كه در كتاب «العواصم» تدبر كند متوجه ميشود چگونه آخوندهاى شيعه هزاران صفحه فقط براى سب و لعن و بدگويى از بهترين نسلى نوشته اند كه پيامبر اكرم آنها را تربيت نموده و در حالى از دنيا رفت كه از آنها خشنود و راضى بود، و اين مواد مسمومى كه شيعيان بدروغ وارد تاريخ نموده اند كه كتاب «الغدير» و يا «إحقاق الحق» و يا روايتهاى كافى و بحار مجلسى نمونههايى از آن ميباشد اين مواد سياه و هزاران روايت جعلى آن كه تاريخ اسلام را ملوث نموده است، مرجعى براى دشمنان اسلام از بعضى از خاورشناسان و غيره شده است، و بعد از آن اين نسل مسخ شده و هويت باخته كه از نظر روحى شكست خورده و كاملا تسليم غرب شده و غربيان را استاد و الگوى خود قرار داده اند نوشتههاى شرق شناسان مكار و كينهتوز و دشمن قسم خوردهء اسلام را منبع و مدرك خود قرار داده اند، و آنچه را كه در تلويزيونهاى فارسى زبان در امريكا ميشنويم و ميبينيم نمونهء كوچكى از آن ميباشد، اين نسل غرب زده اين مسمومات را از غرب به سرزمين مسلمان منتقل نمود، و بدون شك اين افكار ويرانگر و مخرب نقش خود را درگمراهى بسيارى بازى كرده، و همچنان كه اشاره كرديم اساس اين شر و تخريب، شيعيان بودند، بررسى آراء مستشرقان و ارتباط آن با تشيع خود موضوعى است كه بايد جداگانه بررسى شود، البته دشمنان اسلام خيلى زود از افتراهاى شيعيان بر عليه اسلام استفاده نموده اند، در عهد امام ابن حزم (وفات سال 456هـ) نصرانيان از افتراء علماء شيعه راجع به تحريف قرآن در مناظره برعليه مسلمين استفاده ميكردند، و ابن حزم در جواب آنها قاطعانه ميگفت كه: رافضيان اصلا مسلمان نيستند تا شما از اقوال آنها بر عليه ما استناد كنيد( ).
7- تأثير تشيع در ادبيات عرب
ادبيات و مملكت شعر و نثر هم از تحريفات و لوثهاى تشيع جان بسالم بدر نبرده است، و آثار سياه و شوم انگشتان آنها در ادبيات عرب هويدا است، و نوحه خوانان و شعراء و روضه خوانان و خطباء شيعه از آنچه كه بنام مصائب اهل بيت ناميده شده سوء استفاده نموده تا عواطف مردم را به جوش آورده و بر ضد امت اسلامى آنرا بكار گيرند، در بعضى از كتب ادبيات تصويرهاى بسيار مبالغه آميزى از طرف شيعيان راجع به اهل بيت و مشكلاتشان شده است، و مبلغان و پرده داران تشيع در زمينه نشر خرافات و افسانهها در لباس داستان و قصه و روايت يا بزبان خطبه و شعر راجع به ائمه چنان به افراط رفته و مبالغه نموده اند كه باورهاى آنها به توحيد راستين خدشه وارد شده و ائمه را اربابى غير از رب العالمين گرفته اند، كه مراجعه به فهرست اصول كافى فقط بعنوان مثال براى اثبات مدعاء ما بسنده مينمايد.
آقاى محمد سيد كيلانى ميگويد:
شيعيان نوعى از ادبيات ساخته اند كه سبب عقب افتادگى و انحطاط مسلمانان شده است و وهابىها فقط توانستند كه بر بسيارى از اين خرافات در داخل كشور خود فائق آيند، اما در بقيهء شهرهاى اسلامى حتى در ميان تحصيل كردگان وضعيت به همان منوال ميباشد( ).
و صدها قصيده به عربى و فارسى كه على را بمثابهء خدا قرار داده اند شاهد و دليل ما بر اين مدعا ميباشد.
و از سلاح ادبيات وسيلهاى براى انتقاد از امت اسلامى و بدنام كردن خلفاء آن و تحريف تصوير جامعه مسلمانان استفاده نموده اند، مثلا در جانب انحراف جامعه چنان مبالغه نموده كه خليفهاى چون هارون الرشيد را كه يك سال حج ميرفت و يك سال به جهاد، به شكلى منحرف و بسيار زشت ترسيم نموده اند، و در دنياى ادبيات و عاطفه و خيال پردهء تقيه برداشته شده و تمام كينههاى خود را بر امت و خلفاء در قالب شعر و داستان و خطبه پياده نموده اند، و كتاب «الأغانى» از ابوالفرج اصفهانى شيعى رافضى در اينمورد بهترين مثال است.
8-آثار سوء تشيع در ميدان سياسى
شيعيان بر وفق اصول (جعلى) خود به شرعيت هيچ دولت و نظامى جز خودشان در تاريخ اسلام باور ندارند، و خليفه را در دنياى اسلام طاغوت دانسته و نظامش را هم غير شرعى ميدانستتد و هركسى كه با آنها بيعت كند مدعى بودند كه آنها غير خدا را مىپرستيده اند، و مدعى بوده و هستند كه: هر پرچمى قبل از قيام قائم برافراشته شود صاحب آن طاغوت است( ) و همه شهرهاى مسلمانان (مخصوصا مكه و مدينه) را دار الكفر ميدانند( )، و قضات مسلمين و ائمه و علماء آنها را هم طاغوت ميدانند( ).
از اينجا بود كه دشمنان اسلام و امت اسلامى كه در كمين آن هستند گمشدهء خود را در تشيع يافتند( )، و بسيارى از اهداف خود را بوسيلهء آن برآورد نمودند، و از اينجا بود كه بسيارى از رموز شيعه مزدوران سهل و باربران مطيعى در دست دشمنان اسلام جهت رسيدن به اغراض خود بوده اند.
و عقيدهء مخرب و پست تقيه هم براى شيعيان شرايط را براى توطئه و مزدورى اجنبى مهيا ميساخت، چرا كه آنها مثل هستههاى فرامانسورى در داخل مسلمين بوده كه در زير عباى اسلام بر عليه مسلمين توطئه چينى نمايند، ظاهرا با مسلمانان بوده و مطيع دولت ميباشند و در باطن برعليه آن و بر عليه امت با دشمنانش همكارى ميكنند چرا كه امامشان به آنها آموخته است كه: ظاهرا با آنها باشيد و در باطن از آنها دورى كنيد( ).
و از اينجا بود كه در طول تاريخ تشيع و شيعيان از طرف ملحدان و زنادقه مورد سوء استفاده قرار گرفته و از آنها براى رسيدن به اغراض و مقاصد شوم خود بر عليه امت اسلامى استفاده نموده اند، ائمه نفاق و زندقه به شيعيان پيوسته تا از آن مقلدان باربر و مطيع سوارى بگيرند، و از اينجاست كه شيخ الإسلام ابن تيميه ميگويد: اكثر كسانى (از علماء آنها) تظاهر به تشيع ميكنند اصلا به اسلام عقيدهى ندارند، ليكن بخاطر كم عقلى و جهل شيعيان تظاهر به تشيع مينمايند تا به اغراض خود برسند( ).
حوادث تاريخ و معاصر نشان داده است كه تشيع پناهگاه همهء كسانى بوده است كه بر عليه اسلام و مسلمين نقشه ريخته و كار كرده اند.
گروهى از ايرانيان كه مسلمانان امپراتورى آنها را در مدت هفت سال از صحنهء روزگار برچيدند و ايمان داخل دلهايشان نشده بود گمشدهء خود را در تشيع براى تفرقهء امت يافتند، و از اينجا بود كه يزدگرد در كنفرانس دماوند گفت: بايد سربازان عمربن خطاب () را در داخل خانهء خود مشغول نمود. همچنانكه يهوديان گمشدهء خود را از راه ابن سبأ در تشيع يافتند.
و امروزه نيز ميبينيم كه شارون علنا در خاطرات خود ميگويد: ما با تشيع مشكلى نداريم و همه ميدانند كه در لبنان شيعيان چگونه با شارون بر عليه فلسطينيان همكارى نمودند، و از طرف ديگر الان بعد از حوادث 11 سپتامبر همه ميبينيم كه چه فشارى از طرف غرب و امريكا بر همهء مؤسسات و نهادها و شخصيتهاى اسلامى ميآيد كه زندانهاى آنها در همه جا پر از علماء مسلمان اهل سنت ميباشد آيا يكنفر عالم شيعه مورد مؤاخذه امريكا قرارگرفته است؟ و يا برعكس ميبينيم كه بسيارى از علماء شيعه در عراق و غيرعراق علنا از امريكا برعليه مسلمين دفاع مينمايند.
اين هم نمونه اى از ارتباط و دوستى مراجع شيعه مثل سيستانى با پل بريمر حاكم سابق امريكا (بعد از اشغال عراق)
اين در صورتى است كه حتى جمعيتهاى خيريه اهل سنت در جهان از شر امريكا راحت نيستند بگذريم از صدها عالم و مبلغ و دعوتگر اهل سنت در زندانهاى امريكا و مزدورانش هستند، اينها همه دليل چيست؟
و هر كس كه حوادث و جنگهاى تاريخ اسلام را بررسى كند بخوبى متوجه ميشود كه ويرانگرى مدعيان تشيع از همه روش هاى ديگر كارسازتر و ويرانگرتر بوده است، چرا كه آنها بنا بروايتهايى كه جعل نموده اند ظاهرا با مسلمانان و در باطن بر عليه آنها و از بدترين دشمنان آنها ميباشند، و لهذا شيخ الإسلام ابن تيميه ميگويد: أصل و ريشهء تمام بلايا و مصيبتها در اسلام شيعهها و كسانى كه در زير لواى آنها مخفى شده اند ميباشد، و بسيارى از شمشيرهايى كه در اسلام كشيده شده است از طرف شيعيان بوده و بسيارى از زنادقه در پشت پردهء ايشان مخفى شده اند( ). براى اينكه شيعيان غير خودشان را از يهود و نصارى كافرتر ميدانند( )، و بنا براين شيعيان هميشه دوست دشمنان اسلام از يهود و نصارى و مشركان بوده و هستند و دشمن اولياء خدا از صحابه پيامبر و بقيهء امت ميباشند( ).
ميگويد: مردم شاهدند كه وقتى كه، هولاكو شاه كفار مغول در سال 658هـ وارد شام شد شيعيان رافضى از بزرگترين اعوان و انصار او در شكست مسلمين و برقرارى سلطهء مغولها بودند، و نيز همهء خواص و عوام ميدانند كه وقتيكه هولاكو به عراق حمله كرد و خون بيشمارى از بيگناهان را ريخت وزير شيعهء خليفه يعنى ابن العلقمى و بقيهء رافضيان از نزديكترين همكاران مغول بودند، و قبل از آن نيز با جد هولاكو چنگيزخان بر عليه مسلمانان همكارى نزديك كرده بودند، و مسلمانان در سواحل شام و غيره ديده اند كه در وقت جنگ و قتال مسلمانان و نصارى شيعيان در دل با نصارى بوده و تا حد امكان به آنها كمك نموده اند، و از اينكه شهرهاى نصارى بدست مسلمين فتح شود ناراحت ميشوند چنانكه در مورد فتح عكا و غيره ناراحت ميشدند، و هنگاميكه مسلمانان شكست بخورند چنانكه در سال 599 رخ داد، و شام از لشكر مسلمانان خالى شد اين شيعيان در شهر فساد بپا كرده و اموال مردم را دزديده و خونها ريخته و پرچم صليب را برافراشته و نصارى را برمسلمين ترجيح ميدادند، و اسيرها و اموال مسلمين را گرفته و در قبرص و غيره تحويل نصارى ميدادند، و اين چنين است كه شيعيان از بزرگترين اسباب استيلاء نصارى در گذشته بر بيت المقدس بوده اند( ).
و سخن در اينمورد طولانى و بس دردناك است كه كتب تاريخ مالامال از آن است اگر چه بزبان فارسى كاملا مخفى و دست نخورده بوده و كسى جرئت باز كردن اين موضوع را ندارد.
اگر اين تأثير و خيانت شيعيان بر جوامع اسلامى كه در آن زيسته اند و در داخل دولت هاى اسلامى ميباشد، دولت هاى شيعى كه هميشه به كمك دشمنان اسلام بر پاشده اند بيشتر از اين و خيانتهايشان هم بزرگتر بوده است.
و لهذا ابن تيميه در بارهء دولت آل بويه ميگويد: اين دولت شامل اقوامى از زنادقه و بدمذهبان و قرامطه و فلسفه بافان و معتزله و رافضيان بود، و پيروان اسلام و سنت در ايام آنها چنان سركوب ميشدند كه تا زمان استيلاء نصارى بر حدود شام بيسابقه بود، و قرامطه در مغرب و مصر منتشر شده و حوداث متعددى بدست آنها رخ داد( ).
و راجع به دولت خدا بنده ميگويد، بنگريد كه براى مسلمانان در ايام او چه رخ داد كه كتاب «منهاج الكرامة» در عهد او نوشته شد (و ابن تيميه يكى از شاهكارهاى خود يعنى مهناج السنة را در آن نوشت)، و چه شر و فتنههايى در آن دولت بپا شد كه اگر آن دولت ادامه پيدا ميكرد همهء شرائع و قوانين اسلام تعطيل ميشد، چرا كه ﴿ ﴾ «آنان مىخواهند نور خدا را با دهان خود خاموش سازند; ولى خدا نور خود را كامل مىكند هر چند كافران خوش نداشته باشند»
(الصف: 8)( ). و بدون ترديد وضعيت در ايام دولت صفوى بسيار بدتر بود.
و آثار ويرانگرى تشيع تا عصر حاضر ادامه يافته و آثار فساد و افساد نظامى كه خود را جمهورى اسلامى ناميده است بوسيلهء احزاب دست نشاندهء خود در لبنان و افغانستان و غيره ادامه دارد، و شيخ احسان الهى ظهير ميگويد كه: يك توطئه شيعى سبب انفصال پاكستان شرقى شد كه يكى از نوادگان قزلباش يعنى يحيى خان آنرا انجام داد،( )، هم چنانكه علماء شيعه در پاكستان هميشه مخالف تطبيق شريعت بوده اند تا راه براى شهوتهايشان بنام متعه باز باشد.
و از سخنان جاودانه شيخ الإسلام ابن تيميه در اين موضوع كه اگر بر اوضاع كنونى تطبيق داده شود و از خلال آن موضوعات تاريخ بررسى شود حقيقت آن مثل روز روشن نمايان ميگردد وآن اينست كه ميگويد:
هر عاقلى در آنچه كه از فتنهها و فساد و شرارتها در عصر او و يا نزديك به آن در ميان مسلمين رخ ميدهد دقت كند در مىيابد كه اكثر آن فتنهها و مصيبت هاى بزرگ از طرف شيعيان رافضى بوده و ميباشد، چرا كه آنها از فتنه بازترين و شرورترين افراد هستند و تا ميتوانند از شرارت و ايجاد تفرقه و دو دستگى در ميان امت دست برنميدارند، و ما هم با تواتر از ديگران و هم با چشم خود ديده ايم كه آنها منبع شرارتها و فتنههاى عظيم ميباشند( ).
9-آثار سوء تشيع در جامعه و اجتماع
نفاق اجتماعى بر اساس تقيه
شيعيان در ميان مسلمين و بعنوان اعضاء جامعهء بزرگ اسلامى بسر ميبرند، ليكن ارتباط شيعيان با ديگر مسلمانان بر حسب نفاق و اذيت و آزار برحسب وقت و شرائط بوده است.
دشمنى و كراهت را در دل مخفى نمودن از صفات دائم مذهبيون آنها ميباشد، بيوفائى و عدم مراعات حقوق ديگران و حق كشى از سرشت آنها ميباشد، أما غدر و خيانت و مكر و خدعه و تقيه و دروغ از كارهاى معروف و مشهور مذهبيون آنها ميباشد.
شيخ الإسلام ابن تيميه ميگويد: اما رافضى با هركس كه معاشرت كند با او تقيه ميكند، چرا كه دين و ايمانى كه در قلبش ميباشد فاسد بوده و به او اجازه دروغ و خيانت و غش و بدنيتى و سوء اراده به ديگران ميدهد( ).
اما امام محمدبن علي الشوكاني كه خود از شيعيان زيدى بوده و بعد از آن از اهل سنت شده و حتى از مجتهدين اهل سنت گشته است، مشاهدات شخصى خود را از خلال معاشرتش با شيعيان رافضى يمن نقل ميكند، و امور عجيبى را نقل كرده و ميگويد: رافضى با مخالف خودش هرگز امانت را رعايت نميكند، بلكه مال و جان او را در اولين فرصت حلال ميداند، و هر چه از دوستى و مودت كه به آن تظاهر ميكند همه از باب تقيه ميباشد در اولين فرصت از بين ميرود( ).
و شهادتهاى متنوعى در اين مورد ذكر نموده است، كه اين شهادتها از فردى است كه خود شيعه بوده و در جامعه آنها ميزيسته است.
10- ترور و ايجاد عدم امنيت در جامعه
همه ميدانيم كه نوشتههاى بسيارى از مراجع شيعه اصل ترور مخالفان را به هرشكلى از قديم مجاز ميدانند و نظام ملاتاريا هم در داخل و هم در صحنهء بين المللى در ظرف 25 سال به شكلى روشن آنرا پياده كرده است، و از قديم هم كتب شيعه از داود بن فرقد نقل ميكند كه ميگويد كه: به ابوعبدالله گفتم: نظر شما راجع به نواصب (در عرف شيعيان يعنى اهل سنت) چيست؟ پاسخ داد: خونش حلال است، ليكن برايت بيم دارم، اگر توانستى او را زير ديوار انداخته يا در آب غرقش كن تا كسى برعليه تو شهادت ندهد( ). و در كتاب «رجال كشى» يكى از شيعيان براى امامش تعريف ميكند كه، چگونه بسيارى از مخالفانش (يعنى اهل سنت) را خائنانه ترور كرده است، ميگويد: بعضى از آنها را به اين وسيله ميكشتم كه ميرفتم بالاى سقف منزلش و از آنجا او را ترور ميكردم و بعضى از آنهارا، ميرفتم در منزلش تا بيرون ميآمد ترورش ميكردم، و بعضى را در راهى همراهى ميكردم تا اينكه تنها شده و كسى نميبود او را ترور ميكردم، و ميگويد: بدينوسيله سيزده نفر مسلمان را ترور كرده است، چون به زعم او به ولايت على ايمان نداشتند!!.
نعمت الله جزائرى خاتمهء محدثان شيعه ميگويد كه: در روايتهاى آنها آمده كه: على بن يقطين (كه بقول او از خواص شيعه بوده و بقول طبرى زنديق بوده) كه وزير هارون الرشيد بود در زندان او كه گروهى از مخالفن (اهل سنت) بودند، به مأمورانش دستور داد تا سقف زندان را بر سر زندانيان خراب كردند تا همه كشته شدند كه حدود 500 نفر بودند، و خواست از خون آنها خلاص شود و به مولانا امام كاظم نوشت كه در جواب او نوشت: تو اگر قبل از اقدام به اين كار از من سؤال كرده بودى هيچ چيزى به عهدهء تو نميبود لكن از آنجا كه با من مشورت نكرده بودى نسبت به هرخون يك بز ديه بده و بز از خود آنها بهتر است! (به به دست امام هم درد نكند كه چه عدالت علوى اجرا ميكند درست مثل عدالت خمينى و شاه اسماعيل !!)
بنگريد كه، چگونه در ميان مسلمين زيسته و چگونه از كمترين فرصت بدست آمده سوء استفاده كرده وكسانى را كه به افراطگرىها و شركيات و بدعتهاى آنها آلوده نيستند ترور ميكنند، و اينهم منابع آنها ميباشد كه به اين خيانتها هم اقرار ميكند، و امام جعلى او هم بخاطر اينكه 500 مسلمان را كشته او را تأييد ميكند، ولى چون از او كسب اجازه نكرده بايد يك بز ديه بدهد، اما اگر از او و يا مرجع بعد از او اجازه بگيرد كه در واقع جهاد في سبيل الله انجام داده و اجر هم دارد، و لهذا شيخ رافضيان نعمت الله جزائرى در تعليق اين موضوع مينويسد كه: اين ديه ناچيز را بنگر، كه برابر با ديهء برادر كوچك آنها يعنى سگ شكارى كه بيست درهم باشد نيست و نه با ديهء برادر بزرگتر آنها يعنى يهودى و يا مجوسى (زرتشتى) كه 800 درهم است (كذا) باشد نيست و در آخرت هم نجستر و بدبخت تر (يعنى غير شيعيان!).
اين قول چنان قبيح و زشت است كه نيازى به رد كردن ندارد.
11- نشر اباحيت و زنا
از ويرانگرى هاى تشيع (بعد از تحريف آن بدست ابن سبأ) در جامعه نشر اباحىگرى است كه وسائل و اسباب آنرا بنام هاى شرعى مهيا ميكنند مثل متعه و يا نكاح موقت كه زن و مرد بتوانند بدون هيچ ضوابطى جز رضايت طرفين با همديگر هم بستر باشند، و هم چنين اعارهء فرج ( )! و اما متعه با روسپيان( ) با زنان شوهر دار( ) را نيز جايز ميدانند، و رسواتر از همهء اينها متعهء دورى و نوبتى ميباشد كه گروهى با يك زن متعه نمايند هركدام به نوبت خودش ( )!!.
چنين اعمال زشتى را كه واقعا عار و ننگ است برايش رواياتى جعل نموده اند كه اجر و ثواب هم دارد، تا حدى كه روايتهاى متعددشان ميگويد كه: شخصى كه يك متعه را انجام دهد به درجهء امام حسن و دو متعه انجام دهد بدرجهء امام حسين و سه متعه انجام دهد به درجهء على و متعهء چهارم بدرجهء پيامبر ميرسد( ).
و هيچ راهى از راههاى شهوت بازى را بسته نگذاشته اند تا حدى كه حتى لواط با همسران را نيز جائز شمرده اند و خمينى مينويسد كه: ارجح اين است كه ميشود با زن از راه دبر (عقب) نزديكى كرد( ). و اين سخن پست و حقير را مقايسه كن با سخن ابن نجيم كه مينويسد: حلال شمردن لواط با همسر در نزد جمهور فقهاء كفر است( ).
چه فرقى است بين اين اباحىگرى مدعيان تشيع و تجار ولايت و بين اباحيت خرميه پيروان مزدك و بابك، و اين وسيله را جهت نشر مذهب خود در دنيا استفاده نموده شهوت پرستان را بسوى خود كشانده اند.
آيا اينها زانيانى نيستند كه در زير عباى آل بيت پنهان شده و اسم آنها را براى فريب عوام يدك ميكشند،؟ ليكن مكر و فريب مراجع شيعى را تماشا كن كه چگونه جيب شيعيان را بنام خمس خالى ميكنند و سپس زنهايشان را به چه عناوينى هتك حرمت ميكنند، تا حدى كه از دختر بچه هاى كوچك هم دست برنميدارند، و لهذا سيد حسين موسوى كه خود از اين فضائح نجات يافته مينويسد كه: خمينى به مهمانى دوستى در عراق بود كه با دختر 4 سالهء او متعه نمود( )، به همهء اينها اكتفا ننموده تا لواط با مردان را هم راهى برايش پيدا كرده اند، تا حدى كه سيد عبدالحسين شرف الدين موسوى اجازهء همجنس بازى و نكاح با مردان را هم براى كسى كه در سفر باشد جايز ميدانست، و ميگفت: (إذا طال بك السفر فعليك بنكاح الذكر)( ).
آيا هنوز هم شيعيان به سر عقل نيامده و فريب اين دجالان را ميخورند؟ آيا وقت آن نرسيده كه خود را از دام تعصبى كه همين شهوتپرستان برايشان گسترده اند نجات دهند و به قرآن و توحيد و سنت بازگردند،؟ تا هم اخلاقشان انسانى و اسلامى گردد و هم عقايدشان قرآنى شود.
12- ويرانگرى تشيع در مجال اقتصادى و دزديدن مال شيعيان به اسم أهل بيت و خمس
تشيع از قديم در ميدان اقتصادى در زندگى مسلمين مؤثر بوده و طبقهاى مفتخور بوجود آورده كه از مال مردم و از جيب مردم ارتزاق كنند، مراجع شيعه بعد از اهل بيت به اين دروغ مال مردم را دزديده و به جيب خود ميزنند كه آن مال حق اهل بيت ميباشد، و اين اموال مقلدان را گرفته و براى تحقق خواست ها و نقشه هاى خود مصرف ميكنند.
به اين اقرار خطرناك توجه كنيد:
كتب شيعه مينويسد: وقتى كه پدر حسن (ع) فوت كرد و هيچكس از گماشتگان او نبود مگر اينكه در پيش خودش اموال فراوانى داشت، و اين خودش سبب توقف و انكار مرگ او از طرف آنها شده بود، در نزد زياد قندى هفتاد هزار دينار و در نزد على بن حمزه سى هزار دينار و در نزد عثمان بن عيسى اموال و جوارى فراوان بود، كه رضا برايش قاصد فرستاده و مال و كنيزها را ميخواست، او در جوابش نوشت كه پدرت فوت نكرده، رضا گفت كه: فوت كرده و ميراثش را ما تقسيم نموديم، و اخبار راجع بوفاتش دقيق است، او پاسخ داد كه اگر پدرت نمرده كه تو حقى در مال ندارى و اگر مرده بمن دستور نداده كه به تو چيزى بدهم، و كنيزها را من آزاد كرده و با آنها ازدواج كردم( )!!.
اين سند تاريخى از منابع اثناعشرى حكايت از مال خورى و جنگ بر سر پول و دنيا را از قديم الأيام حكايت ميكند، و علتى را كه اين روايت برايش جعل شده و آن بطلان توقف به آن چه كه امام رضاگفته است، به جانبى رها ميكنيم تا به آنچه كه در پشت پرده از مال اندوزى و جنگ بر سر مال و دينار و درهم پى ببريم، چرا كه اينهايى كه هركدام به شهرى رفته و براى امامى پرچمى علم كرده اند، هدفشان فقط و فقط جمع زر و سيم بوده است تا بدينوسيله جيب مردم را خالى وكيسههاى گشاد خود را تا حد ممكن پركنند، و از پشت پردهء امامت و ائمه اين هستههاى سرى به اغراض خود رسيده و اموال زيادى انباشته و جامعه را با اين اموال حرام آلوده و ملوث نموده اند.
كسى كه در جنبش هاى شيعى كه در تاريخ اسلام ظهور كرده اند تأمل نمايد در مييابد كه اولا اين جنبشها همانطور كه يزدگرد در كنفرانس نهاوند توصيه كرده بود، مسلمانان را متفرق نموده و بخود مشغول نموده و از مهمترين عواملى بوده است كه امت اسلامى را بجاى رودررويى با دشمنانش بخود مشغول داشته است، و كوشش امت اسلامى را بجاى ايجاد يك دولت متحد و متفق و بزرگ بهدر داده است، و كسى كه در اين جنبشها تأمل نمايد ميداند كه كثرت و قدرت اين جنبشها مرهون همين اموالى است كه از مقلدان چشم بسته به اسم آل بيت و بنام خمس دريافت نموده اند.
و امروزه نيز جنبشهاى تروريستى شيعى و احزاب متعدد آن در دنيا از همين منبع باد آورده استفاده ميكنند، و حتى منابع زيرزمينى دولتى مثل ايران نيز از اين دزدى مذهبى شيعى جان سالم بدر نبرده، و لهذا خمس اموال نفت كشور به جيب خامنئى ميرود كه بدروغ خود را ولى فقيه مسلمين ناميده است، بدون اينكه دولت و مجلس خبر داشته باشند كه اين اموال بزرگ چگونه و كجا به مصرف ميرسد.
و همين سرمايه باد آورده و دزدى مرجعى شيعه است كه سبب شده صدها كتاب خرافات و مخرب و مفسد در دنيا مفت و مجانى پخش شود، و از اينجاست كه مراجع شيعه بخاطر همين اموال است كه برحسب رغبت مقلدانشان فتوى صادر ميكنند، تا رزق و روزيشان قطع نشود، و حقائق روشن دين را كتمان ميكنند.
اين مال و منبع در آمد مفت و مجانى از طرف آن مقلدان فريب خورده و شيرده خطر اين مذهب ويرانگر و احزاب مخرب آنرا روز بروز زيادتر نموده است، از اينجاست كه مراجع شيعه به مسئلهء خمس اهميت بسيار داده و اگر يك فرد شيعه يك درهم را ندهد او را از شماركافران و ظالمان به اهل بيت! ميشمرند( ).
و ما ميدانيم كه در نزد همهء مسلمين خمس فقط از غنائم جنگى است چنانكه نص صريح قرآن است، و شيعيان را غنائم جنگى حساب كردن واقعا شاهكار مراجع دغل و نيرنگ ميباشد.
اين اموال بزرگ و چشمهء زاينده به چه كسى بايد پرداخت شود؟ به مرجع! زاهد و عابد! و از اينجاست كه شخصى مثل سيستانى فقط هشت خانهء بزرگ در لندن دارد كه بنده در يك تحقيق بزبان عربى آنرا منتشر نمودم، و از اينجاست كه مؤسسه خويى به يكى از مؤسسات بزرگ فساد در اختاپوس جهانى شده است كه بنده در يك گفتگوى تلويزيونى رئيس آن يعنى عبدالمجيد خوئى را رسوا كردم كه بعدها كه با تانكهاى امريكايى و با جيبهاى پر از دلار به عراق رفته بود به هلاكت رسيد.
ميدانيم كه در نزد شيعيان كسى نميتواند به حج برود مگر اينكه خمس خود را ادا نمايد و اين به نوبت خودش شايد سبب شده كه نظام فاسد ايران هرساله ازدياد تعداد حجاج خود را بنمايد چون برايش در آمد بيشترى خواهد داشت.
و اين خمس و يا دزدى مرجعيت أثرى از آثار امامتى ميباشد كه ابن سبأ يهودى توطئه آنرا ريخت، و اينكه مال و زمين همه مال امام است و در غياب او مال نائب او ميباشد.
و شيخ الإسلام ابن تيميه ميگويد: اما آنچه را كه رافضيان مدعى هستند كه خمس مكاسب از مسلمين گرفته ميشود، و به نائب كسى داده ميشود كه بزعم آنها نائب امام ميباشد، اين زعم را نه على و نه هيچيك از خلفاء راشدين و نه از صحابهء پيامبر و يا تابعين و نه فردى از اهل بيت چنين قولى گفته اند، (بلكه موضوع خمس را زنادقهء سابق جعل نموده اند، تا حافظ بدعت هاى خود باشند)،
هركس كه چنين گفتهاى را از علماء اهل بيت مثل حسن و حسين و على بن حسين و ابوجعفر و جعفربن محمد نقل كند برآنها دروغ بسته است، اين مخالف تواترى است كه ازسيرت على شناخته شده است، او چهارسال و خورده اى متولى خلافت شد و هرگز از مسلمين خمس (مكاسب) نگرفت، و حتى بالاتر از اين در مدت حكومت او هيچ خمسى تقسيم نشد، (چون فتحى رخ نداد) و اما راجع به مسلمانان نه على و نه غير على از اموال آنها خمس نگرفتند، اما هر وقت كه از اموال كفار (در جنگ) خمس گرفته ميشد براساس كتاب و سنت بين مردم (نه مراجع) تقسيم ميشد، ليكن در عهد على از آنجا كه فتنه و اختلاف داخلى رخ داد باكفار جنگى رخ نداد (تا خمسى باشد)، و همچنين پر واضح است كه پيامبر ص از اموال مسلمانان خمس دريافت نكرده است، و از هيچ مسلمانى نخواسته است كه از اموال خود خمس پرداخت نمايد( ).
و اين اموال حرامى را كه مراجع شيعه به دعواى اجتهاد! و حق اهل بيت! و فريضهء اسلامى! بر مقلدان جاهل خود وضع كرده اند، از هرمالياتى در تاريخ بشر بيشتر بوده كه از همهء اطراف زمين مثل سيل بطرفشان سرازير است كه هر مرجعى را بعنوان يك مليونر بالفعل در آورده است، كه بزرگترين علت حفظ خرافات شيعه و سبب حماسه و تعصب آخوندهاى شيعه راجع به مذهبشان ميباشد چون نان شان درين ميباشد، چون كسى كه از خرافات و بدعتهاى آنها انتقاد كند در واقع سعى در خالى شدن جيبشان ميكند.
و از اينجاست كه شخص خبره و متخصصى در باره شيعه مثل دكتر على السالوس ميگويد: به نظر من اگر اين اموال (مفت) نميبود اين اختلاف بين شيعه جعفريه و بين بقيهء امت اسلامى ادامه پيدا نميكرد، بسيارى از فقهاء آنها آتش اين اختلاف را زنده نگه ميدارند تا سر چشمهء اين اموال را زنده نگه دارند( ).
و بوسيلهء اين اموال مفت است كه بارگاههاى متعدد را حفظ نموده و قبرى مثل قبر امام رضا بزرگترين واحد اقتصادى مشهد و شايد ايران باشد، يعنى اين خمسها منبع در آمد ديگرى براى آنها ساخته است كه آن قبرهاى صنعتى و پول زا است كه در تمام دنياى اسلام بنام اهل بيت درست كرده اند، و بوسيلهء اين اموال خمس و قبرها در هر كشورى كه هستند سعى در خريد اقلام نموده و بر اعمال بازرگانى و شركتها تأثير گذاشته تا بر ارزاق مردم هم تاثير بگذارند( ).
بعد از اينكه اموال شيعيان را بنام امام و اهلبيت ميدزدند راجع به اهل سنت رواياتى جعل كرده اند كه به آنها دستور ميدهد اموال اهل سنت را بطرق متعدد بدزدند، (مال ناصبى را هرجا كه يافتيد بردار و خمس آنرا به ما بده) و (مال ناصبى و تمام مايملك او- براى ما – حلال است)( ). وآخوندهاى شيعه در تعريف ناصبى چنان پيش رفته اند كه شامل همهء غير شيعيان ميشود و بزعم آنها هركس غير على را بر او مقدم دارد ناصبى است( ).
اينها بعضى از آثار منفى شيعيان و تشيع در جوامع اسلامى بوده و هست ولى نكات مثبت آنها چيست؟
علماء مسلمين بعد از بررسى و استقراء احوال آنها به اين پرسش پاسخ دقيق داده و گفته اند كه: در ميان ائمه دين و فقه يك رافضى شيعه وجود نداشته و در ميان پادشاهان و ملوك اسلام كه براى اسلام خدمات شايانى انجام داده و در راه اسلام جهاد نموده اند يك شيعى رافضى وجود نداشته است، اكثر شيعيان يا از زنادقه منافق و ملحد بوده اند و يا از جاهلانى كه نه در منقولات و نه در معقولات قدم راسخى داشته اند، ليكن آنها نوشتههايى در تفسير و حديث و فقه دارند آيا اين خود مشاركت در غناء فرهنگ اسلامى نيست؟
دكتر ناصر القفارى( ) متخصص در تشيع و كتب آنها ميگويد كه: كسى كه در نوشتههاى آنها تدبر كند در مييابد كه نوشتههاى مثبت در اين تأليفات را از اهل سنت اقتباس و يا نقل نموده اند، و هركس از آنها كه در تفسير نوشته است از تفاسير اهل سنت نقل نموده اند، اما ا گر از همكيشان خود چيزى نقل كنند همه خرافات و عجائب ميباشد، چنانكه در تفسير قمى و برهان مى بينيم، و خود اينجانب هم وقتى كه در تلويزيون شارجه كه برنامهء فارسى آنرا به توفيق الهى در سال 1993 بنيان گذاشتم در درسهاى تفسير قرآن كه موفق به مقارنهء بسيارى از مطالب تفسير الميزان طباطبائى با تفاسير اهل سنت شدم ديدم كه غالبا از تفسير شوكانى و غيره اخذ نموده بدون اينكه ذكر كند و سخن را به صاحبش نسبت بدهد.
اما در حديث شناسى كه شيعيان از جاهلترين افراد به اسانيد و متون شناسى روايات ميباشند، اما هركتابى كه مطابق ميل و منافعشان باشد نقل ميكنند.
اما در فقه آنها از دورترين افراد به فقه و فهم دين ميباشند، و آنچه را كه در كتبشان از فوايد ميبينيم از شيوخ آنها نيست بلكه سرقت از كتب اهل سنت ميباشد، و لهذا شيخ الإسلام ابن تيميه در بارهء سرقت علمى آنها ميگويد:
اگر يكى از آنها كتابى در مورد اختلافات فقهى و يا اصول فقه بنويسد مثل موسوى و غيره اگر در مسئله اختلافى باشد حجت كسى را كه با او موافق باشند گرفته و با ادلهء او احتجاج ميكنند و جوابهاى او را عاريت ميگيرند، فرد جاهل گمان ميكند كه اين مؤلف (سارق) كتاب مهمى در فقه و اصول و... نوشته است، و اين جاهل نميداند كه او سخنان اهل سنت را به عاريه گرفته است،كه آنها را تكفير ميكنند( )، و اگر كسى اندك تخصصى داشته و الان در عصرما هم نوشته هاى مراجع و آخوندهاى شيعه را با ديگران مقايسه كند صدق سخن ابن تيميه برايش روشن ميشود.
و در مقابل همهء اين توطئههاى شيعيان برعليه مسلمين بازهم بعضى از تحصيل كردگان كشوركه بدروغ خود را روشنفكر مينماند، آنها را نماينده اسلام دانسته تا ازآب گل آلودى كه روحانيت حاكم شيعه ايجاد كرده ماهى بگيرند و كفر و الحاد خود را پنهان نموده و حملات و فحاشىها و اهانتها و اكاذيب و تحريفها و حملات خود را متوجه اسلام و قرآن و پيامبر نموده اند و كاش كه اين شعور و سواد و انصاف را ميداشتند تا بين زمين و آسمان و بين شرك و توحيد و بين سنت و بدعت و بين هدايت و ضلالت و بين تشيع و تسنن فرق قائل ميشدند، ليكن حقيقت نورگرانبهائى است كه نصيب دلهاى مريض و كينه توز نميشود، و اينجاست كه بايد دانست كه اين سياست بازانى كه بخاطر قدرت تظاهر به علم و روشنفكرى مينمايند ولى درست مثل آخوندهايشان روضه يكطرفه ميخوانند مثل آنها و در بعضى موارد شايد بسيار هم بدتر باشند، و همانطور كه آخوندهاى شيعه از مناظره فرار ميكنند اينها نيز حاضر نيستند كسى افكار آنها را با خودشان مطرح نموده و با آنها علنا مناظره نمايد، و اينجانب اين موضوع را با اكثر اين مدعيان اسلام ستيز و درغگو كه در تلويزيونهاى ايرانى امريكا برنامه دارند بارها و بارها مطرح كردهام ولى در جواب برعكس حتى از ارتباط تلفنى بسيارى از آنها علنا منع شده ام و اعلان نموده اند كه شما ديگر حق نداريد به برنامه ما زنگ بزنيد و اتفاقا همين كار را يك آخوند خرافى شيعه هم در برنامه خود نمود، و همين كار را يك كشيش مسيحى نيز انجام داد، چرا اينها اينقدر زبون هستند كه حاضر به مناظره نميشوند؟ اولا چون ميدانند كه علم و دانشش را ندارند، ثانيا اينكه ميدانند دارند مردم را بازى ميدهند، ثالثا اينكه، ميدانند اگر جهالت و بيسوادى و عوام فريبى آنها ثابت شود غالبا نشان هم قطع ميشود، براى اينكه همهء اينها درست مثل آخوندها بخاطر رضاى مقلدانشان حرف ميزنند نه بخاطر رضاى خدا، البته اينها عوامل اجتماعى و روانى متعددى دارد كه جاى شرحش در اينجا نيست، و شايد كتاب تلبيس ابليس امام ابن الجوزى كه بفارسى هم ترجمه شده است يكى از بهترين كتب در اينمورد باشد كه شيطان چگونه هر گروه و فرقه وطائفه اى را (مخصوصا از راه خودش) فريب ميدهد، و لهذا هركس كه بخواهد افكارى را كه دراين كتاب مطرح شده مورد مناظره قرار دهد سلفا و باكمال خوشوقتى از او تشكر ميكنيم، چرا كه هدف ما رسيدن به قدرت و حكومت نيست بلكه ما خواهان بيدارى ملت و نجات آنها از خرافات مذهبى كه مخاف قرآن ميباشد هستيم.
چون به نظر ما تنها راه اصلاح ملت از راه خود قرآن ميباشد، و تا زمانيكه افكار دينى مردم جامعه اصلاح نشود همين بازى موش و گربه و دور باطلى را كه از ايام شاه و خمينى درآن هستيم ادامه خواهيم داد، و همين سخنى بود كه يكبار در جلسهء جناب دكتر سروش در اجتماع ايشان در لندن مطرح كردم،كه جواب درستى نشنيدم، البته اين راه را همانطور كه در مقدمه كتاب عرض كردم دانشمندان و مصلحانى مخلص و با جرئت از خود شيعه بعد از رهايى از چنگ خرافات و رسيدن به توحيد راستين و سنت صحيحه در ايران دههها قبل شروع كرده اند، و مسئوليت علماء راستين هم همينست كه باورهاى دينى مردم را اصلاح كنند نه اينكه دين را وسيلهء سياست بازى قرار داده و بوسيلهء آن بدنيا رسيده و دمار از روزگار مردم در بياورند، براى اينكه سياست در اسلام عبادتى است براى خدمت بمردم نه براى خمس گرفتن از مردم و صيغه كردن و فساد عظيم برپا نمودن كه پاى مفسدان به پاى فساد روحانيت حاكم نرسد.
فصل ششم:
شيعيان و اهانت و خيانت آنها به اهل بيت ‡
تعريف اهل بيت و تحريف شيعيان در معناى آن:
اهل بيت از دو كلمهء اهل و بيت يعنى ساكنان منزل يعنى خانواده ميباشند، و اگر به فرهنگهاى لغت عربى مراجعه كنيم ميبينيم كه مثلا فيروز آبادى صاحب القاموس المحيط مينويسد: اهل بيت يعنى ساكنان آن، و اهل كارى صاحب آن، و اهل مذهب كسانى هستند كه به آن ايمان دارند، و اهل يك مرد همسر و اهل بيت پيامبر همسران و دختران او ميباشند، كه دامادش على و همسران متعدد او ميباشند( ).
زبيدى( ) مينويسد: اهل مذهب كسانى هستند كه به آن باور دارند، و اهل يك مرد همسر او ميباشد كه فرزندانش هم داخل آن ميشوند، و اين آيه را ﴿ ﴾ (القصص: 29) «با همسرش رفت» بر زوجه و همسر تعريف كرده است، و اهل پيامبر همسران و خانواده او ميباشد كه دختران و دامادش على در آن داخل ميشود، از اين جمله است: ﴿ ﴾ (طه: 132) «خانواده ات را به نماز بخوان و بر آن شكيبا باش».
و ابن منظور( ) افريقى نيز در تأييد همين مطلب ميگويد: اهل مرد يعنى نزديكترين فرد به او و اهل بيت پيامبر يعنى همسران و دختران و دامادش على ميباشد، فلانى متأهل شد يعنى همسر اختيار كرد، و آل همان اهل است كه هاء به همزه بدل شده است، و شده أأل و چون دو همزه متوالى شده دومى به الف مبدل شده است، (يعنى بقول راغب اصفهانى آل مقلوب اهل است) و جوهرى و زمخشرى و خليل نيز همين معنى را براى اهل تأييد نموده و شواهدى ذكر نموده اند( ).
محمد جواد مغنيه شيعى معاصر ميگويد: اهل بيت يعنى ساكنان منزل و آل يك مرد اهل و خانواده او ميباشند، و لفظ (آل) جز براى كسانى كه مقام و منزلتى داشته باشند بكار نميرود، و ذكر كلمهء (اهل بيت) در دو آيه از قرآن آمده است، كه اولى آيهء 73 سورهء هود ميباشد كه ميفرمايد: ﴿ ﴾ «رحمت خدا و بركاتش بر شما هل بيت باد»، و دومى آيهء 33 سورهء احزاب كه ميفرمايد: ﴿ • • ﴾ (الأحزاب: 33) «و در خانههاى خود بمانيد، و همچون دوران جاهليت نخستين (در ميان مردم) ظاهر نشويد، و نماز را برپا داريد، و زكات را بپردازيد، و خدا و رسولش را اطاعت كنيد; خداوند فقط مىخواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملا شما را پاك سازد».
و مفسران اتفاق نموده اند كه مراد از آيهء اول اهل بيت ابراهيم خليل و از آيهء دوم اهل بيت محمد بن عبدالله ص ميباشد، و مسلمانان به پيروى از قرآن كلمهء اهل بيت و آل بيت را در اهل بيت محمد مخصوصا ذكر نموده اند( ).
و از همهء اين شواهد ثابت ميشود كه اهل بيت در اصل ویژهْ همسران بوده و سپس براى فرزندان و نزديكان مجازا بكار ميرود، و اين از قرآن كريم ثابت است چنانكه اين لفظ در معرض ذكر قصهء ابراهيم خليل آمده است، ﴿ ﴾ (هود: 71-73). «و همسرش ايستاده بود، (از خوشحالى) خنديد، پس او را بشارت به اسحاق، و بعد از او يعقوب داديم. گفت: اى واى بر من! آيا من فرزند مىآورم در حالى كه پيرزنم، و اين شوهرم پيرمردى است؟! اين راستى چيز عجيبى است! گفتند: آيا از فرمان خدا تعجب ميكنى؟! اين رحمت خدا و بركاتش بر شما خانواده است، چرا كه او ستوده و والا است!».
خدواند متعال اين لفظ را بزبان فرشتگانش در بارهء همسر ابراهيم صلوات الله عليه بكار برده است و بس.
و علماء شيعه مانند طبرسى و كاشانى به اين اعتراف كرده اند اگر چه بعد از آن دست به تأويل هاى بنى اسرائيلى زده اند( ).
و خداوند متعال در داستان موسى نيز اين لفظ اهل بيت را براى همسر او بكار برده است: ﴿ • ﴾ (القصص: 29). «هنگامى كه موسى مدت خود را به پايان رسانيد و همراه خانوادهاش (از مدين به سوى مصر) حركت كرد، از جانب طور آتشى ديد! به خانوادهاش گفت: درنگ كنيد كه من آتشى ديدم! (مىروم) شايد خبرى از آن براى شما بياورم، يا شعلهاى از آتش تا با آن گرم شويد!»
مراد از اهل، يعنى همسر موسى ميباشد، همچنانكه همهء مفسران شيعه در اينجا اتفاق دارند كه مراد از اين آيه همسر موسى ميباشد چون كسى ديگر با او نبود، و لهذا طبرسى ميگويد: مراد از اهل موسى همسر او كه دختر شعيب است ميباشد( )، و هكذا قمى در تفسير خودش، و عروسى الحويزى در نورالثقلين و كاشانى در منهج الصادقين.
و اين چنين است كلمهء اهل بيت در قرآن مجيد كه در سورهء احزاب در آيهء 33، كه در سياق همسران پيامبر (مخصوصا) ميباشد، ﴿ ﴾ «خداوند فقط مىخواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت (ساكنان خانه) دور كند و كاملا شما را پاك سازد.
براى اينكه قبل از آن به همسران پيامبر دستور ميدهد (و در خانههاى خود بمانيد، و همچون دوران جاهليت نخستين (در ميان مردم) ظاهر نشويد، و نماز را برپا داريد، و زكات را بپردازيد، و خدا و رسولش را اطاعت كنيد)،
از همان نگرش اولى به آيه خيلى واضح و روشن است كه اين كلمهء اهل بيت جز براى همسران پيامبر مخصوصا وارد نشده است، براى اينكه اول و آخر آيه فقط آنها را مورد خطاب قرار ميدهد، و آيهء بعدى نيز فقط همسران پيامبر را مورد خطاب قرار داده است.
و ابن أبى حاتم و ابن عساكر از ابن عباس ب نقل نموده اند كه: اين آيه جز براى همسران پيامبر نازل نشده است( ).
و امام شوكانى در تفسير خود ميگويد كه: ابن عباس ب و عكرمه و عطاء و الكلبى و مقاتل و سعيدبن جبير گفته اند: اهل بيت كه در آيه ذكر شده است فقط همسران پيامبر ص ميباشند، و گفته اند: مراد از منزل (بيت) منزل پيامبر ص و محل سكونت همسران او ميباشد، چون آنها مخاطب قرار گرفته اند، و نيز سياق آيه راجع به آنها ميباشد( ).
و در حديث بخارى نيز آمده است: پيامبر ص داخل حجرهء عايشه ل رفته و گفت: السلام عليكم أهل البيت ورحمة الله (سلام بر شما اهل بيت) و عائشه در جواب گفت: وعليك السلام ورحمة الله وبركاته( ).
پس مراد از بيت منزل پيامبر و محل سكونت او ميباشد كه باهمسرانش در آنجا ميزيسته است.
خلاصه اينكه مراد از اهل بيت پيامبر در اصل و حقيقت براى همسران او ميباشد، اما فرزندان و عموها و پسر عموها مجازا داخل اين كلمه ميباشند، همچنانكه روايت است كه رسول اكرم ص فاطمه و حسنين و على را زير كساء (چادر) آورده و فرمود كه: بارخدايا اينها اهل بيت من هستند، تا شامل آيه شوند، همچنانكه عمويش عباس و فرزندانش را داخل عباى خود نموده تا شامل آيه شوند، و بعضى از روايات همهء بنى هاشم را داخل اهل بيت نموده اند( ).
اما مراجع سياستباز و مكار شيعه اين موضوع را وارونه نموده و اهل بيت نبوت را در چهار نفر يعنى على و حسن و حسين و فاطمه محصور نموده و ديگران را بطور كلى از اهل بيت خارج نموده اند، و روش ديگرى اختراع نموده تا بتوانند حتى فرزندان على را نيز غير حسن و حسين از اهل بيت اخراج كنند، و بقيهء فرزندان او را مثل محمد بن حنفيه و ابوبكر بن على و عمر بن على و عثمان بن على و عباس و عبدالله و عبيدالله و يحيى و... و حتى دوازده فرزند آنها و نيز هجده يا نوزده دختر او را (جز فاطمه) از اهل بيت اخراج نموده اند، و حتى دختران فاطمه بنت رسول الله را مثل زينب و ام كلثوم و فرزندان آنها را از اهل بيت اخراج نموده اند، اين واقعا شگفت آور است، و هكذا فرزندان حسن بن على را نيز از اهل بيت نشمرده و حتى همهء كسانى از اهل بيت را كه با او موافق نباشد، از اهل بيت اخراج نموده اند، و هكذا بافرزندان حسين رفتار نموده اند و هركس كه با او موافق نبوده از اهل بيت اخراج كرده اند.
و لهذا بسيارى از فرزندان حسين را متهم به فسق و فجور و دروغ و حتى كفر ارتداد نموده اند، همچنانكه پسر عموها و عمههاى پيامبر و فرزندان آنها را سب و شتم نموده و حتى اولاد ابوطالب غير على نيز شامل اين ناسزاهاى شيعيان شده است، و عجيب اينجا است كه سه دختر پيامبر و همسران آنها را (يعنى غير فاطمه ل) را از همان آغاز از اهل بيت اخراج نموده اند، اين چه تقسيم بندى است كه هم برخلاف زبان عرب و هم برخلاف عرف عرب ميباشد.
پس با تعبير صريح و صحيح شيعيان در مورد اهل بيت جز نصف شخصيت فاطمه و نصف شخصيت على و نصف شخصيت حسن و بقيهء ائمهء تسعهء خود البته باضافهء قائم موهوم را نمبينند ( )!! و اين توهم اندازى آنها كه آنها قصدشان از اهل بيت اهل بيت پيامبر ميباشد نيز اشتباه ميباشد.
اينست حقيقت مفهوم اهل بيت در نزد شيعيان، و اگرچه در بارهء موالات على و بعضى از فرزندانش راه افراط رفته و مبالغههاى بسيار نموده اند، تاحدى كه مذهبى مستقل و دينى جدا از دين مسلمين درست كرده اندكه بادينى كه محمد بن عبدالله ص آورده فرسنگها فاصله دارد، و صد البته شيعيان نه اينكه پيرو و موالى همهء اهل بيت نيستند بلكه حتى مخالف تعاليم حقيقى همين افرادى هستند كه زعم امامت آنها را هم دارند.
مخالفت شيعه با اهل بيت
شيعيان هميشه مردم را به اين ادعاء فريفته اند كه آنها پيرو اهل بيت پيامبر اكرم ميباشند، و بدين خاطر مذهبشان هم صحيحترين مذهب ميباشد، سابقا اشاره كرديم كه مراد آنها از اهل بيت خانوادهء على ميباشد نه خانوادهء پيامبر كه آنها را نه اينكه پيروى نميكنند بلكه اصلا دوستشان هم ندارند، پس قصد آنها از اهل بيت تعداد معينى از اهل بيت على ميباشد نه اهل بيت پيامبر، و در اينجا بوضوح ميبينيم كه اين مدعيان تشيع نه در پيروى از اهل بيت رسول اكرم صادق هستند و نه در پيروى آل بيت على ، و نه بر رأى آنها هستند و نه بر مذهب آنها ميروند، و برعكس تمام ادعاهاى طويل عريضشان نه از آراء و اقوال آنها و نه از اعمال و كردار آنها پيروى ميكنند، بلكه علنا با آنها مخالفت ميكنند.
مدعيان تشيع مخالف آراء و اقوال اهل بيت على در بارهء خلفاء راشدين و در بارهء همسران رسول اكرم و در باره ء ياران و اصحاب كرام پيامبر اكرم ميباشند.
خداوند متعال در دهها آيهء قرآن كريم از اصحاب پيامبر بطور واضح تعريف و تمجيد نموده است، بعنوان مثال در وصف اصحاب رسول اكرم در آيهء 29 سورهء فتح ميفرمايد: ﴿ • • ﴾ «محمد (ص) فرستاده خداست، و كسانى كه با او هستند در برابر كفار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربانند; پيوسته آنها را در حال ركوع و سجود مىبينى در حالى كه همواره فضل خدا و رضاى او را مىطلبند; نشانه آنها در صورتشان از اثر سجده نمايان است; اين توصيف آنان در تورات و توصيف آنان در انجيل است، همانند زراعتى كه جوانههاى خود را خارج ساخته، سپس به تقويت آن پرداخته تا محكم شده و بر پاى خود ايستاده است و بقدرى نمو و رشد كرده كه زارعان را به شگفتى وامىدارد; اين براى آن است كه كافران را به خشم آورد (ولى) كسانى از آنها را كه ايمان آورده و كارهاى شايستهانجام دادهاند، خداوند وعده آمرزش و اجر عظيمى داده است».
يا دربارهء كسانى كه در غزوه تبوك مشاركت داشته اند در آيهء 117 سورهء توبه ميفرمايد: ﴿ • • • ﴾ «مسلما خداوند رحمت خود را شامل حال پيامبر و مهاجران و انصار، كه در زمان عسرت و شدت (در جنگ تبوك) از او پيروى كردند، نمود; بعد از آنكه نزديك بود دلهاى گروهى از آنها، منحرف شود (و از ميدان جنگ بازگردند); سپس خدا توبه آنها را پذيرفت، كه او نسبت به آنان مهربان و رحيم است!»
و يا در بارهء كسانى كه در غزوه حديبيه شركت كردند در سورهء فتح آيات 18و19 ميفرمايد: ﴿ ﴾ «خداوند از مؤمنان، هنگامى كه در زير آن درخت با تو بيعت كردند راضى و خشنود شد; خدا آنچه را در درون دلهايشان (از ايمان و صداقت) نهفته بود مىدانست; از اين رو آرامش را بر دلهايشان نازل كرد و پيروزى نزديكى بعنوان پاداش نصيب آنها فرمود; و (همچنين) غنايم بسيارى كه آن را به دست مىآوريد; و خداوند شكست ناپذير و حكيم است!».
و يا در سورهء آل عمران آيهء 195 ميفرمايد: ﴿ • • • • ﴾ «آنها كه در راه خدا هجرت كردند، و از خانههاى خود بيرون رانده شدند و در راه من آزار ديدند، و جنگ كردند و كشته شدند، بيقين گناهانشان را مىبخشم; و آنها را در باغهاى بهشتى، كه از زير درختانش نهرها جارى است، وارد مىكنم. اين پاداشى است از طرف خداوند; و بهترين پاداشها نزد پروردگار است».
و خداوند در آيهء 74 سورهء انفال به ايمان حقيقى آنها شهادت داده است: ﴿ • • ﴾ «و آنها كه ايمان آوردند و هجرت نمودند و در راه خدا جهاد كردند، و آنها كه پناه دادند و يارى نمودند، آنان مؤمنان حقيقىاند; براى آنها، آمرزش (و رحمت خدا) و روزى شايستهاى است».
و مهاجران و انصار اوليه را به نيكى ياد كرده و در آيهء 100 سورهء توبه راجع به آنها ميفرمايد: ﴿ • • • ﴾ «پيشگامان نخستين از مهاجرين و انصار، و كسانى كه به نيكى از آنها پيروى كردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها (نيز) از او خشنود شدند; و باغهايى از بهشت براى آنان فراهم ساخته، كه نهرها از زير درختانش جارى است; جاودانه در آن خواهند ماند; و اين است پيروزى بزرگ»
ودر سورهء حشر در آيات 8 و9 همهء مهاجران و انصار را به نيكى ياد نموده و وعده نجات و فلاح داده است: ﴿ ﴾ «اين اموال براى فقيران مهاجرانى است كه از خانه و كاشانه و اموال خود بيرون رانده شدند در حالى كه فضل الهى و رضاى او را مىطلبند و خدا و رسولش را يارى مىكنند; و آنها راستگويانند. و براى كسانى است كه در اين سرا (سرزمين مدينه) و در سراى ايمان پيش از مهاجران مسكن گزيدند و كسانى را كه به سويشان هجرت كنند دوست مىدارند، و در دل خود نيازى به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمىكنند و آنها را بر خود مقدم مىدارند هر چند خودشان بسيار نيازمند باشند; كسانى كه از بخل و حرص نفس خويش باز داشته شدهاند رستگارانند»
و دهها آيه امثال اينها ولى در مقابل ببينيم كه شيعيان راجع به اصحاب رسول خدا چه باورهايى دارند و چه ناسزاهايى كه به آنها نمىگويند.
پس اجازه بدهيد ببينيم آيا مدعيان تشيع و مدعيان موالات اهل بيت و مدعى دوستى و محبت و پيروى از آنها راجع به ياران رسول اكرم چه مىگويند و ائمه معصوم (برحسب زعم)آنها راجع به ياران رسول خدا چه گفته اند؟
آيا اهل بيت پيامبر دشمن ياران رسول خدا بودند چنانكه اين كذابان جعل نموده اند و در ميان مردم منتشر نموده اند؟ آيا اهل بيت بر ياران رسول خدا بغض داشته و به آنها ناسزا گفته يا اينكه با آنها دوست بوده و به پيروى از قرآن از آنها تعريف نموده و در مشكلاتشان با آنها يارى نموده و در حكومت هم با آنها شريك بوده و زير لواء آنها جهاد نموده و از غنائمى كه نصيبشان شده استفاده نموده و با آنها و فرزندانشان ازدواج نموده و دخترانشان را به آنها داده و فرزندان خود را بعد از وفات به آنها به اسمهاى آنها ناميده و در مجالس خصوصى خود از آنها به نيكى ياد نموده اند؟ همهء اين مطالب در سطور آينده از كتب خود شيعه اثبات خواهد شد.
مدح و تمجيد على بن ابى طالب از اصحاب پيامبر
در مقدمهء همهء اهل بيت خود حضرت على خليفهء راشد (و امام معصوم برحسب زعم قوم) در ذكر ياران رسول خدا ص و تعريف از آنها ميفرمايد: «من ياران محمد ص را ديدم كه هيچكدام از شما شبيه آنها نيستيد، با سجده و نماز شب را به صبح ميرساندند، و با ذكر آخرت از خود بيخود ميشدند، و آثار سجده در پيشانيشان ميبود، و وقتى كه ياد خدا شود گريبانشان پر از اشك ميگردد»( ). و در خطبهء 69 ميفرمايد:
«من اصحاب محمد ص را ديدهام. در ميان شما نمىبينم كسى را كه همانند ايشان باشد. آنان روزها ژوليده موى و غبارآلود بودند و شبها يا در سجده بودند يا در قيام. گاه چهره بر زمين مىسودند و گاه پيشانى. چون سخن معادشان به گوش مىرسيد، گويى پاى بر سر آتش دارند.
ميان دو چشمانشان در اثر سجدههاى طولانى چون زانوان بز پينه بسته بود. چون خدا را ياد مىكردند، سرشك ديدگانشان گريبانهايشان را تر مىكرد و از بيم عذاب و اميد ثواب بر خود مىلرزيدند، آنسان كه درخت به هنگام وزيدن باد مىلرزد»
اينست سرور اهل بيت كه از ياران حضرت پيامر تمجيد نموده و آنها را بر ياران خود كه دركارزار و جنگ با او كوتاهى نموده ترجيح داده و ميگويد: «ما همراه بارسول خدا ص با پدران و فرزندان و برادران و عموهاى خود جهاد نموده و اين برايمان ما ميافزود، بخدا ما اگر آنچه را كه شما انجام ميدهيد انجام ميداديم ستون دين بلند نميشد سبزهء ايمان سبز نميشد بخدا قسم كه خون خواهيد دوشيد و پشيمان خواهيد شد»( ).
و خطبههاى متعددى كه از ياران رسول اكرم تمجيد نموده و از ياران خود انتقاد و سرزنش مينمايد، حتى خلافت خود را مرهون بيعت آنها ميداند يعنى خلافت و امامت خود را زمينى و مردمى ميداند نه آسمانى و تعيين با نص، و بعد از مدح بالغ مهاجرين و انصار آنها را اهل حل و عقد دانسته و انتخاب خليفه را به دست آنها ميشناسد، كه كسى حق رد بر آنها را ندارد، و كسى را امام و خليفه ميداند كه اصحاب محمد ص او را امام دانسته و انتخاب كرده باشند، و لهذا در مقابل معاويه استدلال نموده و خلافت خود را به انتخاب اصحاب محمد ص ميداند، ميفرمايد:
«با من كسانى بيعت كردند كه با ابوبكر و عمر و عثمان () بيعت كردند، همانا شورى از آن مهاجرين و انصار ميباشد، و اگر در مورد كسى اتفاق نمايند و او را امام بنمايند رضاى الهى در آن خواهد بود، اگر متمردى بر آنها با طعن و بدگويى و يا بدعتى خروج كند او را به جادهء صواب خواهند خواند و اگر نپذيرد بخاطر مخالفت با راه مؤمنان با او كارزار ميكنند»( ).
الان موضع مدعيان تشيع راجع به اين خطبهء حضرت على چيست جز تأويل و تحريف چرا كه در اين خطبه خود: اولا: شورى و انتخاب و حل و عقد مسئلهء خلافت را ازآن مهاجرين و انصار ميداند و اصلا اشاره اى به نص كذائى كه شيعيان سنگش را به سينه ميزنند نميكند.
ثانيا: اتفاق آنها را بر شخصى سبب رضاى الهى و موافقت او ميداند.
ثالثا: لواء امامت و خلافت در عهد آنها بدون اختيار و انتخاب و موافقت آنها صورت نميگيرد.
چهارم: رأى و گفتهء آنها را جز باغى و يا مبتدع و مخالف مؤمنان رد نميكند.
خامسا: مخالف صحابه با سخن صريح و روشن على حكمش شمشير است.
سادسا: و بالاتر از اين در نزد خداوند بخاطر مخالفت با ياران رسول اكرم مؤاخذه خواهند شد.
الان اگر مدعيان تشيع راست ميگويند موضع خود را با اين سخنان على و با اين موضعگيرى صريح او روشن نمايند.
و هكذا على بن حسين زين العابدين نيز از اصحاب محمد تعريف و تمجيد نموده و برايشان دعاى خير ميكند و بعد از آن از تابعين به نيكى ياد ميكند( ). و هكذا بسيارى از ائمهء اهل بيت كه گفتههاى بسيارى در مدح و ثناى صحابه پيامبر دارند از آنجمله حسن عسكرى در تفسير منسوب به حسن عسكرى ص 196 و امام رضا و عبدالله بن عباس (به نقل مسعودى ص 52 ج3 و امام باقر به نقل البرهان في تفسير القرآن شيعى است)، و خود امام جعفر صادق به نقل تفسير عياشى 1/109 كه مؤلفان همهء اين كتب از شيعه ميباشند.
اما نيازى به استدلال راجع به موضوع شيعيان در اينمورد نيست چون علنا آنها را كافر ميدانند، و اولين كتاب شيعه كه «اسرار آل بيت» ناميده ميشود يعنى كتاب سليم بن قيس العامرى كه روايت ميكند (ص 92): همهء مردم بعد از رسول خدا مرتد شدند، جز چهار نفر. اما كلينى 8/245 و هكذا مجلسى در «حيات القوب» ص 640 آنها را فقط سه نفر دانسته و بقيهء صحابه را مرتد ميشمارند.
آيا اينها واقعا شيعيان على و اهل بيت هستند؟ پس چرا ياوه هاى اينها با آراء آنها بنا به اعتراف كتب و منابع خودشان متفاوت است؟
موضع اهل بيت راجع به ابوبكر صديق
على مرتضى بعد از ذكر خلافت ابوبكر صديق وقتيكه مردم براى بيعت بسوى او سرازير شدند همانطور که منبع شيعى نقل ميكند ميگويد: آنوقت من بسوى ابوبكر رفتم و با او بيعت نمودم، و در آن حوادث بزرگ بپا خاسته تا اينكه باطل از بين رفته و كلمهء الهى برتر گشت، اگر چه كافران ناراحت شوند، ابوبكر متولى آن امور شد، با آسان گيرى و رحمت و اعتدال جلو ميرفت و من در آن چه كه از دين ميكرد با تمام كوشش پيرو او بودم( ).
و در نامهاى به قيس بن سعد بن عباده انصارى كه والى او بر مصر است مينويسد: «.. سپس مسلمانان بعد از او (پيامبر اكرم) دو مرد صالح و نيك سيرت جانشين او نمودند كه به كتاب و سنت عمل نمودند و از سنت تجاوز نكردند كه رحمت خداوند بر آندو باد»( ).
و اما اينكه چرا مسلمانان ابوبكر را خليفه و امام خود بعد از رسول اكرم انتخاب كرده اند، علي مرتضى و پسر عمه رسول خدا زبير بن عوام بدان پاسخ داده و ميگويند: «ما ابوبكر را شايستهترين فرد شناختيم او يار غار پيامبر بوده و ما به سن او احترام گذاشته و رسول خدا وقتى كه خودش زنده بود او را بعنوان پيشنماز معرفى كرد( ).
اجازه بدهيد برخلاف معمول خود در اين بحث از يك منبع سنى نيز مطلبى نقل نموده تا مطلب كاملتر شود، سيوطى و حاكم هر دو روايت كرده اند كه على و زبير ب از بيعت ابوبكر تأخير نمودند و بعد از آن پيش ابوبكر آمده و عذر خواهى نمودند و گفتند كه: ناراحتى ما فقط از اين بود كه باما دير مشورت شد، و ما ابوبكر را شايستهترين فرد دانسته و او يار غار رسول خدا بوده و ما قدر و بزرگوارى او را ميشناسيم و رسول خدا در حيات خود او را پيشنماز مردم كرد( ).
و على در جواب ابو سفيان فرمود كه: ما اگر ابوبكر را شايسته خلافت نميدانستيم او را رها ميكرديم( ). و اين سخن را بارها تكرار كرده است و كتب شيعه هم آنرا روايت كرده است، و لهذا وقتى كه ابن الملجم ملعون بر او ضربه زد از او (همانطور كه ابووائل و حكيم از على روايت ميكنند) سؤال كردند كه خليفه و امام بعد از تو كيست؟ آيا به كسى بعد از خودت وصيت نميكنى؟ فرمود كه: رسول خدا براى كسى وصيت نكرد كه من وصيت كنم ليكن (رسول خدا) فرمود: اگر خداوند برايشان خير بخواهد آنها را بر حول بهترينشان جمع خواهد نمود( ). و عين همين روايت را علم الهدى شيعه در كتاب الشافى 4/295 هم روايت كرده است.
اينست على مرتضى كه آرزو ميكند كه خداوند براى پيروانش و مسلمانان شخصى مثل ابوبكر بعد از او پيدا كند.
همچنين سيد مرتضى علم الهدى (شيعى) در كتاب خودش از جعفربن محمد از پدرش روايت ميكند كه فردى از قريش پيش اميرالمؤمنين آمده و از او پرسيد كه: شنيدم كه شما اندكى قبل در خطبه گفتيد: بار خدايا بهمان راه اصلاحى كه خلفاء راشدين را رهنمون گشتى ما را نيز رهنمون گردى، آندو كى هستند؟ گفت: آندو دوست و عموى تو ابوبكر و عمر، دو شيخ اسلام و دو امام هدايت، و دو بزرگ قريش، كه بعد از رسول خدا اسوه و مقتدى هستند، هركس آن دو را مقتداى خود قرار بدهد محفوظ گشته و هركس كه از آثار آندو پيروى كند براه مستقيم هدايت ميشود( ).
و در همين كتاب متذكر ميشود كه على در خطبه اش گفته است: بهترين فرد اين امت بعد از پيامبرش، ابوبكر و عمر هستند( ).
اينست نظر على راجع به ابوبكر و عمر ب، آيا كسانى كه مدعى ولايت و تشيع على هستند، نبايد از نظرات او راجع به ياران محمد ص پيروى كنند؟
و امام حسن بن على راجع به ابوبكر صديق از پيامبر روايت ميكند كه فرموده است: ابوبكر بمنزلت شنوايى من ميباشد( ). تا حدى امام حسن احترام ابوبكر ميكرد كه يكى از شرطهايش با معاويه در مورد صلح اين بود كه ... از سنت خلفاء راشدين پيروى كند( ).
و على بن حسن بن على (امام چهارم بزعم آنها) گروهى از عراقيان را كه راجع به ابوبكر و عمر و عثمان حرفهايى زدند از جلسهء خود اخراج نمود و بر عليه آنها دعا نمود( ).
اما فرزند زين العابدين محمدبن على بن حسين ملقب به باقر (امام پنجم بزعم شيعيان) از اعمال ابوبكر اشتشهاد و استناد ميكرده است( ).
طبرسى از باقر روايت ميكند كه ميگويد: من منكر فضل ابوبكر نيستم و منكر فضل عمر نيستم ولى ابوبكر از عمر افضل است( ).
سپس فرزندش ابوعبدالله جعفر راجع به ابوبكر و عمر چنانكه قاضى نورالله شوشترى شيعى افراطى نقل ميكند كه فردى از امام صادق راجع به ابوبكر و عمر ب پرسيد پاسخ داد كه آندو امام عادل و قاسط بوده و بر حق بودند و برحق مردند، رحمت خداوند تا قيامت بر آندو باد( ).
و اربلى از امام صادق نقل ميكند كه گفته است: من از دو پشت به ابوبكر ميرسم( )، براى اينكه مادر جعفر ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر و مادر (ام فروه) اسماء دختر عبدالرحمن بن ابى بكر ميباشد( ).
سيد مرتضى در كتاب الشافى از جعفربن محمد ميآورد كه او ابوبكر و عمر را دوست داشته و وقتى كه بر سر قبر پيامبر براى سلام دادن ميرفته بر آندو نيز عرض سلام ميكرده است( ).
و حسن بن على ملقب به حسن عسكرى (امام يازده بر حسب زعم شيعيان) نقل ميكند كه رسول خدا در جواب ابوبكر فرموده است: لابد خداوند بر قلبت آگاه است و آنرا موافق زبانت يافته كه تو را مثل چشم و گوش و سر بر يك جسد و روح بر بدن قرار داده است( ).
و موضع على و اهل بيتش راجع به عمربن خطاب هم به همين منوال بوده است.
اين روايتها همه از كتب خود شيعيان از پيامبر و على ميباشد، آيا مدعيان تشيع حرف آنها را قبول دارند، پس چرا كلام آنها غير از رفتار و باور شيعيان است؟
اكاذيب شيعه بر اهل بيت
اينهايى كه دين خدا را متفرق نموده و در ميان مسلمين اختلاف انداخته با ادعاهاى گزافى كه در محبت اهل بيت دارند، ليكن آنها نه اينكه دوستدار اهل بيت نيستند بلكه دشمنان آنها هم ميباشند كه اين موضوع در صفحات آينده به اثبات خواهد رسيد، ولى از آنجا كه اين مدعيان تشيع با اوامر اهل بيت مخالفت نموده و منهيات آنها را انجام ميدهند، معروف را منكر و منكر را معروف نموده و دوستان آنها را دشمن دانسته و با دشمنان آنها دوستى ميكنند( )، و از نفس اماره پيروى نموده و افسانهها و اكاذيب بر اهل بيت ساخته تا به اغراض دنيوى خود رسيده و شهوتهايشان را برآورده تا باورهاى فاسد خود را بنام اهل بيت رواج داده، تا اراذل و اوباش را بطرف خود خوانده و بنام اهل بيت از آنها سوارى بگيرند، والا صالحان اهل بيت هرگز آن چه را كه مخالف قرآن و سنت باشد نگفته اند، بلكه خود پيرو آن بوده اند.
از ميان هزاران روايات دروغين كه بر پيامبر اسلام و اهل بيت بسته اند تعداد معينى را كه بارزتر ميباشد اختيار كرده و در معرض خوانندهء محترم قرار ميدهيم تا خود انصاف داده و قضاوت كند.
متعه يا زناى ثواب دار شيعى و اعارهء و اجارهء زن و لواطت با همسر
از بهتانها و دروغهاى بسيار زشت و خبيث شيعيان بر پيامبر اسلام ص بسته اند اينست كه بزعم آنها اوگفته است: هركس از دنيا برود و متعه ننموده باشد در روز قيامت دماغ بريده حشر ميشود( ). و زشتتر از اين اينكه از زبان پيامبر جعل نموده اند كه: كسى كه يك متعه (نكاح موقت) انجام دهد يك سوم او از آتش نجات پيدا ميكند، و اگر دو متعه انجام دهد دوسوم او و اگر سه متعه انجام دهد بطور كلى از آتش نجات ميابد( ).
حماقت و اراذل و اوباش را تماشا كن كه براى ازدواج اصلا چنين روايت هايى نيست ولى براى كام گرفتن و شهوترانى كردن چه روايتها كه جعل ننموده اند، آيا هدف اين شهوتپرستان غير از اينست كه دينى را كه براى عفت و كمال اخلاق آمده ملعبهء شهوت هاى فاسقان و فاجرى چون خود نمايند، والا اصلا معقول است كه يك دين الهى يا حتى زمينى پيروانش را از همهء قيد و بندها رها نموده و مدار نجات آنها را بر شهوت پرستى بگذارد؟
از اينجاست كه شيخ احسان الهى ظهير( ) (بحق) به خشم آمده و ميگويد: شيعيان دشمن اهل بيت و دشمن سرور اهل بيت يعنى پيامبر ميباشند و به اين دروغ هم اكتفا ننموده و بر او اين روايت را بسته اند كه: كسى كه يك متعه كند از عذاب الهى در امان ميشود، و اگر دو متعه كند با نيكان و ابرار حشر ميشود و اگر سه متعه انجام دهد در جنت با من خواهد بود( ).
و حتى اسماء اهل بيت را كه وسيلهء شهوترانى خود نموده اند نيز ذكر نموده و از زبان پيامبر نقل نمودهاند كه: هركس يك متعه انجام دهد به درجهء حسين و اگر دو متعه انجام دهد به درجهء حسن و اگر سه متعه انجام دهد به درجهء على و اگر چهار متعه انجام دهد به درجهء خود من ميرسد( ).
آيا وسيلهاى بهتر براى ويرانى اسلام بنام اسلام و اهل بيت از اين پيدا ميشود كه فردى با زنا كردن و شهوت پرستى به درجهء پيامبران برسد؟ آرى اينست مكر و فريب آتش پرستى و سبأى در لباس تشيع براى ويران نمودن دينى كه در مقابلش شكست خوردند.
بنگريد كه اينها چه دروغهاى زشتى بر پيامبر بزرگواراسلام بسته اند تا دين او را ويران كنند، و چگونه به اهل بيت اهانت نموده اند، و چگونه آنها را مساوى فاسقان و فاجران قرار داده اند، آيا بعد از تمام اين زشتىها و حقارتها بازهم اينها مدعى هستند كه محب اهل بيت هستند؟
آرى هنوز هم بهتانهاى زشتترى دارند كه به محمد باقر (امام پنجم معصوم برحسب زعم آنها) نسبت داده اند كه گفته است: وقتى كه پيامبر ص در شب اسراء به آسمان رفت گفت: جبرئيل بمن رسيده و گفت: اى محمد خداوند تبارك و تعالى ميگويد: من زنهايى از امت تو را كه متعه كنند مغفرت نموده و بخشيده ام( )!!.
طوسى برامام دهم شيعه يعنى ابوالحسن افترا بسته كه در جواب شخصى كه گفته است: من در خانهء كعبه عهد كرده ام كه متعه نكنم و من ميتوانم ازدواج بكنم؟ امام گفته است كه با خدا عهد كردى كه از او اطاعت نكنى( )؟ و چنان به اين عمل قبيح تشويق نموده اند كه به امام جعفر نسبت داده اند كه گفته است: هركس به رجعت ما و به متعه ايمان نداشته باشد از ما نيست( ). و دايرهء اين زناى مذهبى را چنان گسترش داده اند كه بنا بروايت طوسى حتى با زن همسر دار هم آنرا جائز دانسته اند( )، و حتى با دختر بچه كوچك، و بدون سر پرست و به تعداد نامحدود( ).
و به اين هم اكتفا ننموده و اعارهء فرج (زن) را هم بنا بروايت طوسى كه از اين نمونه روايتها زياد دارد جايز دانسته اند، كه از قول ابوعبدالله (يعنى امام جعفر) جعل نموده اند كه: ابوالحسن الطارئ از او پرسيد راجع به عاريهء فرج (زن) پاسخ داد كه اشكالى ندارد، و در روايت ديگرى آمده كه: شخصى جاريه خود را به برادرش ميدهد گفت: اشكال ندارد( )! و حتى اينكه زن خود را اجاره بدهد را نيزجائز دانسته اند( )، و اما راجع به لواطت با همسر را كه روايات متعددى آورده اند( ).
آيا اين مطالب واقعا اهانت به اهل بيت نيست؟ اهانت به اسلام و قرآن نيست؟ بعد از اين فضائح اخلاقى به سراغ تحريف و تبديل دين برويم كه در اين زمينه مدعيان تشيع چه شاهكارى كرده اند؟
ويرانگرى ها و نيرنگهاى شيعه براى نابودى شرع
از اكاذيب شيعه بر رسول خدا و اهل بيت آن روايتهايى است كه براى نابودى شرع جعل نموده اند، و دين را عبادت و دوستى يك فرد قرار داده كه بوسيلهء آن بتوانند از راههاى متعدد از تكاليف شرع شانه خالى كنند، و لهذا برخدا دروغ بسته كه فرموده است:
على بن ابيطالب حجت من برخلق است و نور من بر زمين است، و امين علم من ميباشد، اگر كسى او را بشناسد حتى اگر نافرمانى من كند او را به آتش نميبرم، و كسى كه او را نشناسد حتى اگر مطيع من باشد او را داخل بهشت نمىبرم( ).
آيا روشى بهتر از اين براى نابودى دين خدا از اين ميشود، مگر پولس يهودى مسيحيت را از همين راه يعنى غلو و افراط در مسيح، دين توحيدى حضرت مسيح را ويران ننموده و به مسيح پرستى بدل ننمود؟ آياى معناى اين روايت جعلى اين نيست كه داخل شدن بهشت و جهنم به پيروى از دستوارت الهى در قرآن نيست بلكه دوستى على ميباشد؟ و اگر محب على بود هر چه دلش خواست انجام بدهد،
و به اين بسنده ننموده و حتى روايت ميكنند كه، اگر خدا بر او حكم نموده كه اهل جهنم است و بطرف جهنم كشانده شود به خاطر انجام كبائر و شركيات از حوض كوثر و جنت رانده شود بازهم به جنت آورده ميشود چون شيعه على بوده است!! و بعد از يك افسانهء طولانى در روايت خدا به محمد ص راجع به شيعيانى كه بعد از حساب و كتاب بسوى آتش رانده ميشوند بعد از گريه او ميگويد: اى محمد من شيعيان على را بتو بخشيده ام و از گناهانشان بخاطر محبتشان بتو و به عترت تو در گذشتم، و آنها را بتو و دستهء تو ملحق نمودم ... ابوجعفر اضافه ميكند كه در آنروز هركس كه متولى ما بوده و ما را دوست داشته و از دشمنان ما (يعنى غير شيعه) تبرى جسته و بغض داشته در حزب ما بوده و داخل حوض ميشود!! و در روايت ابوسعيد مدائنى ميآورد كه خداوند دوهزار سال قبل از اينكه مخلوقات را بيافريند زير عرشش نوشته است كه، اى شيعيان آل محمد شما قبل از اينكه گناهى انجام بدهيد من شما را مغفرت نموده ام، و هركس كه با ولايت محمد و آل محمد بيايد با رحمت خودم او را داخل بهشت مينمايم( )!!. و صدها روايت امثال اينها كه هرعاقلى را به حيرت مياندازد.
اما شعائر عملى دين مثل نماز و روزه و حج و... از جعفر صادق جعل نموده اند كه: خداوند نماز غير شيعه را به شيعه ميدهد روزه و حج غير شيعه را به شيعه ميدهد و آنها را بوسيلهء عبادات غير شيعه و يا بعضى ديگر از شيعيان نجات ميدهد!! چه مكرى بالاتر از اين ديگران ميكارند و شيعيان ميخورند يعنى مفت خورى و خمس خورى دنيا كافى نيست در آخرت هم ميخواهند مفت خور باشند، براى اينكه شيعيان برايشان بجاى همهء اين عبادات و تكاليف حب على و زيارت قبور آنها و گريه بر آنها كافى است( )!!.
آيا اين دين مبتدع و تقلبى نيست كه جاى اسلام را گرفته و لباس تشيع پوشيده است؟ آيا اين دين به اسلام كه دين عمل و مسئوليت شخصى است ارتباط دارد؟ دينى كه حضرت پيامبر به عشيره و قبيله و اهل بيتش ميفرمايد: اى بنى عبدالمطلب و اى بنى عبدمناف، اى فاطمه بنت رسول الله، اى عباس ابن عبدالمطلب، اى صفيهء عمهء رسول الله خود را از آتش نجات بدهيد من شما را از خدا بىنياز نميكنم، كه اين روايت صحيح را خود نيز روايت كرده اند( ). اينها اهل بيت پيامبر هستند و به آنها ميآموزد كه جز با عمل خود چيزى بدردشان نميخورد و رسول الله آنها را بىنياز نميكند، آيا على از محمد ص پيش خدا مقربتر است يا شيعيان از آل محمد بهتر هستند؟ و اين همان چيزى كه قرآن در آيهء 164 سوره الأنعام ميفرمايد: ﴿ ﴾ «كسى مسئوليت ديگرى را بدوش نميكشد»، و هم چنين دهها آيات متعدد ديگر.
اما مدعيان تشيع بر خلاف اين آيات و احاديث صحيح ميگويند كه: محبت على حسنه و نيكى است كه هيچ بدى و سيئه با آن ضررندارد( ).
اما اعمال نيك، اقرار كرده اند كه بدان نيازى نيست. و از جعفر صادق جعل نموده اند كه بخدا قسم كه يكنفر از شما (شيعيان) داخل جهنم نميشود، و صحيفهء اعمال شما بدون عمل پر ميشود، و در روز قيامت شما با انبياء و در درجهء آنها ميباشيد، و از امام هشتم جعل نموده اند كه: قلم از شيعيان برداشته شده است...اگر چه گناهان او به اندازه باران و شنها و درختان و دريا باشد( ).
خوب كسى كه چنين است چرا خود را به زحمت بياندازد، هر چه دلش خواست بكند براى اينكه قلم از او برداشته شده است، و گناهانش هم سابقاً بخشيده شده و فقط على را دوست داشته باشد، و از بقيهء ياران محمد ص دشمنى در دل، آخر اين هم شد دين؟ و هزاران روايت جعلى كه شيعيان را بدانها فريفته اند و از توحيد دور نموده اند و به شرك آلوده شان كرده اند. آرى ابن سبأ برايشان دينى جعل نمود كه همه قبر و قبرپرستى و انسانپرستى و زيارت و گريه و نوحه و زنجير و علم و كتل ميباشد نه دين جد و جهد و عمل و جهاد، واجبات و حدود و دورى از منكرات و تكاليف شرعى ليكن بدتر از همه كه اين دين پشمكى و آبكى را بنام آل بيت تمام كرد.
ائمه خدايانى در لباس بشر!
از اكاذيب بزرگ شيعه بر ائمه اينست كه تمام اوصاف الهى را بر آنها داده اند، و اينكه شريك خدا در تقدير و سرنوشت امور ميباشند، كلينى كه بزعم آنها كتابش بر امام مهدى موهوم عرضه شده و گفته است كه: اين كتاب براى شيعيان كفايت ميكند (كاف لشيعتنا) در صورتيكه علنا ميگويند: قرآن كافى نيست، همين كافى بر على بن ابيطالب دروغ بسته و نقل ميكند كه گفته است: بمن خصلت هايى داده شده است كه به هيچ كسى قبل از من داده نشده است، من آرزوها و مقدرات و انساب و مصائب .. را ميدانم و از آنچه كه رخ داده است خبر دارم و آنچه را كه غائب است ميدانم( ).
در صورتيكه خداوند در آيهء 34 سورهء لقمان ميفرمايد: ﴿• • • ﴾ «آگاهى از زمان قيام قيامت مخصوص خداست، و اوست كه باران را نازل مىكند، و آنچه را كه در رحمها (ى مادران) است مىداند، و هيچ كس نمىداند فردا چه به دست مىآورد، و هيچ كس نمىداند در چه سرزمينى مىميرد؟ خداوند عالم و آگاه است»
و اين از صفات خداوند است كه همانطور كه در سورهء سبأ آيهء 3 ميفرمايد: ﴿ ﴾ «خداوندى كه از غيب آگاه است و به اندازه سنگينى ذرهاى درآسمانها و زمين از علم او دور نخواهد ماند، و نه كوچكتر از آن و نه بزرگتر، مگر اينكه دركتابى آشكار ثبت است»
و به اين هم اكتفا ننموده بلكه صفات خدايى را به همهء ائمهء خود داده اند، و بنابر اين كلينى بابى در كتاب خود دارد بعنوان: «ائمه به گذشته و آينده آگاهى دارند، و هيچ چيز از آنها پوشيده نيست»( )!.
و دهها بلكه صدها روايت امثال اين روايتها كه ائمه را خدايانى در لباس بشر دانسته، اگرچه در همين كتب رواياتى يافت ميشود كه مناقض اين روايات است، ليكن مدعيان تشيع به آنها توجهى نكرده و به غلو و افراط خود ادامه ميدهند، و بنا براين خمينى مدعى است كه ائمه بر ذرات كون فرماندهى ميكنند( ).
و اين اكاذيب چنان در كتب شيعيان فراوان است كه چند كتاب هم كفايت نميكند و لهذا بر اين كلمات مختصر كفايت ميكنيم كه عاقلان را اشاره كافى است.
و بايد دانست كه خود ائمه اهل بيت از اين مدعيان شيعه نما با خبر بوده و شكوهها و فريادهايشان از دست آنها در اعماق تاريخ هم نفوذ كرده است، و در حول هركدام از ائمه تعدادى از اين كذابان بزرگ وجود داشته كه افتراهايى بر آنها و به زبان آنها جعل نموده اند كه در خاطرشان هم خطور نميكرده است، و افسانهها و داستانهايى جعل نموده و اوصافى برايشان قائل شده اند كه خود آن بزرگواران از شنيدن آن مىلرزيدند، و كتب خود شيعه هم پراست از شكواهاى ائمه از دست شيعه نمايان پرمدعا، بعنوان نمونه كشى از ابن سنان نقل ميكند كه:
ابوعبدالله (ع) ميگويد: ما اهل بيت صادق و راستگو هستيم ليكن دروغگويانى در اطراف ما بوده و با دروغ خود ميخواهند صدق و راستى ما را با دروغ خود در ميان مردم از بين ببرند، (سپس تعدادى از كذابان را يكى يكى شمرده) و گفت: رسول خدا از راستگوترين انسانها بود، و مسيلمه كذاب بر او دروغ ميبست، و اميرالمؤمنين (ع) بعد از رسول خدا از راستگوترين افراد بود، و كسى كه بر او دروغ ميبست عبدالله لعنه الله بود، و ابوعبدالله حسين بن على (ع) به مختار (ثقفى) مبتلا شده بود، سپس ابوعبدالله حارث شامى و بنان را نام برده و گفت كه: آندو بر على بن حسين (ع) دروغ ميبستند، سپس مغيره بن سعيد و بزيع و سرى و ابوالخطاب و معمر و بشار اشعرى و حمزه يزيدى و صائب نهدى (يعنى يارانش) را نام برده و گفت: خدا اينها را لعنت كند، ما هميشه به كذابان مبتلا بوديم و خداوند ما را از شر اين كذابان راحت نموده و آنها را به جهنم مبتلا گرداند( ).
و نوهء او ابوالحسن رضا نيز شبيه همين شكايت را ابراز نموده وگفته است: بنان كه خداوند او را آتش نصيب كند بر على بن حسين دروغ مى بست، و محمدبن بشر كه خداوند او را در آتش نمايد بر فرزند حسن على بن موسى الرضا دروغ مىبست، و ابوالخطاب كه خدا او را در آتش نمايد بر ابوعبدالله دروغ مىبست و كسى كه بر من دروغ مىبندد محمد بن فرات ميباشد( ).
و لهذا از حعفربن باقر روايت ميكنند كه گفته است: وقتى كه قائم ما! قيام كند از دروغگويان شيعه آغاز نموده و آنها را ميكشد( )، و بهترين چيزى كه جعفر در مورد آنها گفته ايسنت كه: به وضعيتى رسيديم كه هيچ كس دشمنتر براى ما مثل كسانى كه ادعاء تشيع و دوستى ما ميكنند نيست( ).
آن سخن شيعيان است و اين سخن ائمه آنها در مورد شيعيان و شما خود انديشيده و قضاوت كنيد.
اهانتهاى شيعه به اهل بيت ‡
شيعيان جز با زبان هرگز در عمل دوست دار و محب و فرمانبردار اهل بيت نبوده اند، بلكه بنا به روايات كتب خود شيعيان چنانكه در صفحات گذشته ثابت شد، از همان ابتدا و از روز اول جز براى تفرقه اندازى و فتنهء داخلى و ويران نمودن عقيدهء اسلامى و مخالفت با آن در قالب خود اسلام، و اهانت به بزرگان صدر اول اسلام و در رأس آنها امام و رهبر و پيامبر و ناجى اين امت و خلفاء راشدين او و اهل بيت طاهر او ميباشد.
مدعيان تشيع هميشه لاف زده اند كه خود ثمرهء درخت ائمه اهل بيت بوده، و آنها بوده اند كه قواعد و بنيان مذهب و عقايد آنها را گذاشته اند، ما سابقا براين پندارها اشاره كرديم اما سعى ميكنيم در اينجا به مطالبى اشاره كنيم كه شايد براى بعضى (بى خبران) تازگى داشته باشد، و آن اينكه در اينجا خيلى واضح و صريح روشن كنيم كه اين غُلات -افراطيون- مدعى تشيع نه اينكه به مخالفت با اهل بيت و افتراء و دروغ بر آنها اكتفا ننموده بلكه به درجهء اهانت و اسائه ادب علنى و صريح به آنها رسيده اند، سابقا اگر براى اصحاب محمد ص با اشاره و كنايه بىاحترامى ميكردند و چون مرحلهء سوء استفاده از ائمه بپايان رسيده در اين مرحله تقيه را كنار گذاشته و علنا به آنها اهانت نموده اند، چرا كه آنها در زير عباى ائمه پنهان شده بودند تا خلفاء رسول خدا و دوستان و ياران او را ناسزا گفته و سب و شتم نمايند، ليكن وقتى كه از آنها فارغ شدند كمانهاى خود را متوجه كسانى نمودند كه در زير عبايشان مخفى شده بودند، چرا هدف اينها دشمنى با آنها و دوستى به اينها نبوده بلكه تنها هدف اصلى آنها ايجاد شك و شبهه در ميان مسلمانان و برانگيختن كينهها و دشمنىهاى جاهلى در ميان آنها و ويرانى كيان امت اسلامى و از بين بردن قدرت خلافت اسلامى بوده است، در اينراه در طول تاريخ هرگز با همكارى با هيچ دشمنى هم كوتاهى نكرده اند، و گرنه چطور ممكن است فردى ادعاء مسلمانى نمايد و به خانوادهء پيامبر و خانوادهء على و حتى به خود حضرت پيامبر ص و بخود على اهانت نمايد؟
زبان درازى شيعيان به خاتم النبيين محمد ص
آرى خود حضرت خاتم النبيين كه خداوند او را بر همهء خلق برترى داده و رسالت او بر جن و انس واجب شده و قيادت و زعامت او در دنيا و آخرت مسلم شده كه در آخرت نيز لواء حمد در دست او ميباشد، و آدم و همهء پيامبران و صالحان در زير پرچم او قرار ميگيرند.
آرى شيعيان براين نبى عظيم كه خداوند او را بر همهء انبياء و رسولان برترى داده است اهانت نموده اند، ببينيم كه در مقايسه على با او چه ميگويند و چه از زبان على جعل نموده اند:
على بين خود و بين او مقارنه كرده و ميگويد:
«من تقسيم كنندهء بهشت و دوزخ از طرف خدا ميباشم و من فاروق اكبر هستم و من صاحب عصا و ميسم هستم و همهء ملائكه و پيامبران برايم به همان چيزى اقرار نموده اند كه براى محمد ص اقرار كرده اند، و همان مسئوليت پرودگار برمن گذاشته شده است!! و من و رسول خدا هر دو در قيامت خوانده ميشويم و بر ما لباس پوشانده ميشود (تا اينجا ما برابريم اما) به من خصلتهاى خاصى داده شده است كه هيچ كس قبل از آن بر من سبقت نگرفته است، من مصيبتها و أجلها و انساب را ميدانم و سخن قاطع به من داده شده است، و آنچه سابقا رخ داده از من پوشيده نيست، و هيچ غيبى بر من مخفى نيست»( )!!. مگر خدايى بالاتر از اينست.؟ آيا اين ياوهها اهانت بر رسول اكرم نيست؟ و حتى اهانت برخود على هم نيست؟
در اينجا دقت نمائيد در بعضى از صفات با على مساوى است اما چون بشر است در بعضى صفات ديگر به على نرسيده است، چون بشر به هر درجه برسد نميتواند به آن برسد، براى اينكه قرآن در آيهء 16 سورهء كهف به او آموخته است كه بگويد: ﴿ ﴾ «من بشرى مثل شما هستم ولى بمن وحى ميشود»، و يا در سورهء لقمان آيه، 34 ميفرمايد: ﴿• • • ﴾ «آگاهى از زمان قيام قيامت مخصوص خداست، و اوست كه باران را نازل مىكند، و آنچه را كه در رحمها(ى مادران) است مىداند، و هيچ كس نمىداند فردا چه به دست مىآورد، و هيچ كس نمىداند در چه سرزمينى مىميرد؟ خداوند عالم و آگاه است!». و در سورهء النمل آيه، 65 ميفرمايد: ﴿ ﴾ «بگو: كسانى كه در آسمانها و زمين هستند غيب نمىدانند جز خدا، و نمىدانند كى برانگيخته مىشوند!». و اما على در نزد اين غُلات -افراطيون- برتر از پيامبر است چون برتر از بشر ميباشد، (معاذالله) حتى اين كفر صريح را نيز از زبان او جعل نموده اند: ميگويد:
«من صورت خدا هستم، من پهلوى خدا هستم، من اولم و من آخرم و من ظاهرم و من باطنم، و من وارث زمين هستم و من سبيل الله هستم ....»( ).
خوب اين افراط هاى كفر آميز از ملايان شيعه چه در تاريخ و چه در حال حاضر بعيد نيست، مگر خمينى كه قدرت او را مست كرده بود پيامبر اكرم را متهم به شكست نكرد؟ براى اينكه اينها عادت كرده اند كه در مقابل على (كه برذرات كون حاكم است و ولايت دارد) پيامبر را كوچك شمارند، و سابقا تعدادى روايت مجعول آنها را نشان داديم، و براى مزيد اسشتهاد اين روايت را كه عياشى و حويزى در دو تفسير خود آورده اند نقل ميكنيم كه دليل برترى على بر نبى اكرم ميباشد!!، كه در زير آيهء: ﴿ ﴾ «بر نمازها و نماز ميانه مواظبت كنيد و خاضعانه براى خدا به پا خيزيد» (238: بقره) نوشته اند: رسول خدا و اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و نماز ميانه يعنى اميرالمؤمنين!! آيا اهانتى بالاتر از اين بر پيامبر وجود دارد؟
آرى در كتب اين قوم زشتتر از اين هم وجود دارد، حويزى از صدوق (كه در واقع كذوب است) نقل ميكند كه پيامبر جز براى تبليغ ولايت على فرستاده نشده است و اگر ولايت على را تبليغ نميكرد و به مردم نميرساند همهء اعمالش باطل ميشد( ). (العياذ بالله) و اين هم روايت جعلى كه ساخته اند، صدوق در «الأمالى» خود نقل ميكند كه رسول خدا به على گفت:
«اگر ولايت تو را كه بدان مأمور شده بودم بمردم نميرساندم عملم باطل ميشد»( ).
چرا چنين نباشد، مگر بخاطر على نبود (برحسب زعم شيعيان) كه ذكر و آوازه او بلند شد، و مگر بخاطر على بارگران از او برداشته نشد؟ چنانكه بحرانى از ابن شهر آشوب در شرح آيهء: ﴿ ﴾ «و بار گرانت را از [دوش] تو برنداشتيم» (الشرح: 2)، يعنى بار گران جنگ با كفار و اهل تأويل با على بن ابيطالب از تو برداشتيم و از برسى روايت ميكنند كه: نام و آوازهء تو را با دامادت على بلند نموديم! ....»( ). و بحرانى از سيد رضى در كتاب «المناقب الفاخرة في العترة الطاهرة» از ابن مسعود جعل كرده كه گفته است:
«من بسوى رسول خدا ص رفتم و او را در حالت ركوع و سجده ديدم كه ميگفت: بار خدايا به حرمت على! گناهكاران امت مرا ببخش، و به اين هم اكتفا ننموده بل در غلو و افراط خود افزوده و ميگويند، آسمانها و زمين از نور پيامبر خلق شده اند و او از همهء آنها بهتر است، ليكن عرش وكرسى خدا از نور على خلق شده اند، و على از عرش و كرسى خدا بهتر است( )!. يعنى در اينجا هم على جلوتر است!
اينست پيامبر در نظر آنها وآنست على، كه در هر مورد بهتر و برتر از پيامبر ميباشد! و در هر موردى قصدا و عمدا سعى كرده اند كه مرتبت پيامبر را تقليل داده، و از هر مرزى تجاوز نموده اند، تا اينكه راجع به پيامبر اين روايت را جعل كرده اند كه گفته است: وقتى كه براى معراج به آسمان برده شده است على و فرزندانش را ديده است كه قبل از او به آنجا رسيده اند! كه به آنها سلام كرد در صورتيكه در زمين از آنها جدا شده بود ( )!. و از صدوق در «الأمالى» نيز روايت است كه (بزعم آنها) رسول خدا گفته است: وقتى كه به آسمان عروج كردم نزديك پروردگارم شدم تا حدى كه بين من و او باندازهء دوكمان و يا نزديك تر بود، گفت: يا محمد از مخلوقات كى را دوست داريد؟ گفتم: پرورد گارا، على را، گفت: اى محمد نگاه كن، بطرف چپ نگاه كردم على را ديدم( )!. و به اين هم اكتفا ننموده اند، روايت جعلى آنها مىگويد: وقتى كه از پيامبر سؤال شد كه: خداوند در شب معراج با چه زبانى با شما صحبت كرد؟ گفت: با زبان على بن ابى طالب، تا اينكه گفتم: تو مرا مخاطب قرار دادى يا على( )؟
پس در مقامى و مرتبتى على قبل از پيامبر ميباشد، در آسمان قبل از او وجود دارد، و در نزد خدا قبل از او وجود دارد، و خدا هم با زبان على با او صحبت ميكند، و با آواز على با او صحبت ميكند، و خلقت او هم از پيامبر برتر است، و نام او را بواسطهء على بلند آوازه نموده و سنگينى را بواسطه على از دوش او برداشته است، و به حرمت او دعوتش را قبول كرده است، و با قوت على خود او را و روح او را كرده و بازويش را قوى نموده و دينش را برپا داشته است.
شيعى معاصر كاشف الغطاء كه در واقع مكشوف الغطاء ميباشد اينطور ميگويد: بناء دين اگر ضربتهاى على نميبود هرگز بپا نميشد( ).
و ديگرى مدعى است كه اگر شيعه نميبود اصلا اسلامى نميبود، و با شمشير امام آنها اساس و بنيان اسلام بر پا شده است( )، در صورتى كه يك وجب خاك را شيعه اثناعشرى فتح نكرده است، و قبل از اين كفريات اهانت آميز قمى به رسول خدا ص توهين نموده و ميگويد:
وقتى كه (پيامبر) در مكه بود بخاطر جايگاه ابوطالب كسى بر او جسارت نميتوانست بكند، و لهذا وقتى كه از منزل خارج ميشد بچهها را برعليه او ميشوراندند، تا خاك و سنگ بر او بياندازند، پس او به على شكايت نمود (در اينجا به اين تعبير زشت و اين اهانت روشن توجه نمائيد كه چگونه به آن پيامبر شجاع و سلحشور و قهرمان روا ميدارند)، پس على به او گفت: پدر و مادرم فدايت وقتى كه بيرون ميروى مرا با خود ببر! وقتى كه پيامبر بيرون رفت على را با خود برد، بچهها طبق عادت خود به او متعرض شدند، پس على به آنها حملهور شده و گوش و چشم و صورت آنها را تكه پاره ميكرد!!.
آيا اين روايت به فيلمهاى هندى بيشتر شبيه نيست؟ و مدعى هستند كه حتى در روز غار حراء اين على بود كه از محمد (ص) حمايت ميكرد.
پس على همه چيز است و در همه جا ميباشد، و محمد خاتم پيامبران و سرور انبياء براى اين فرستاده شده است كه مردم را به سوى على بخواند، و على را پيش مردم محبوب نمايد، اما خود او در مقابل على (العياذ بالله) چيزى نيست چنانكه ابن بابويه و غيره از قول جعفر جعل نموده اند كه گفته است:
پيامبر صدو بيست بار به آسمان به معراج برده شد، و در هربار خداوند به او ولايت على را بيشتر از همهء واجبات بر او وحى ميكرد( )!!.
و بازهم روايت جعل نموده اند كه: حبرئيل پيش پيامبر ص آمده وگفت: اى محمد: خدايت بتو سلام ميرساند و ميگويد: من نماز را فرض نمودم ليكن از مريض آنرا برداشتم! و روزه را فرض كردم و از مريض و مسافر آنرا برداشتم، و حج را فرض كردم و از ناتوان آنرا برداشتم، و زكات را فرض كردم و از كسى كه نصاب مال را نداشته باشد آنرا برداشتم، ليكن در محبت على كه آنرا فرض نمودم هيچ تساهلى را نپذيرفته ام( ).
و برخدا دروغ بسته و از قول خدا ميگويند:
على بن ابى طالب حجت من برخلق من و نور من بر زمين من و امين من برعلم من ميباشد، هركس او را بشناسد حتى اگر نافرمانى و گناه من نمايد در آتش داخل نميكنم و كسى كه او را انكار كند حتى اگر مطيع من باشد داخل بهشت نميكنم( )!.
آيا اين كفريات صريح اهانت به پيامبر عظيم الشأن اسلام و اهانت به خود على نيست، على آنقدر فضائل صحيح و درست دارد كه نيازى به اين فيلمهاى هندى نيست، ليكن توطئه ابن سبأ ميباشد كه از راه غلو به دين لطمه زده و آنرا مثل مسيحيت منحرف كند.
زبان درازى بر انبياء ‡
اهانتهاى مذكور از طرف مدعيان تشيع فقط بر عليه پيامبر اسلام ص محدود نبوده بلكه نمونهء همين زبان درازى هاى موهن و حتى بدتر از آنرا نسبت به انبياء گذشته نيز روا داشته اند، برعليه موسى و خضر جسارت نموده و مدعى شده اند كه جعفر از آندو عالم تر بوده است. كافى روايت جعل ميكند كه سيف التمار گفته است: ما با ابوعبدالله در خانهء كعبه بوديم ... گفت: سوگند بخداى كعبه اگر من بين موسى و خضر ميبودم به آندو ميگفتم كه: من از آندو عالم تر هستم، و از آن چه كه در دستشان نبود خبر ميدادم!!.
و به پيامبران اولى العزم نيز اهانت نموده و چنين روايت هايى جعل نموده اند: وقتى كه على متولد شد، رسول خدا ص بسوى او رفت، ليكن او را ديد كه دست راستش درگوش راستش بوده و اذان ميدهد، و بوحدانيت خدا و رسالت او شهادت ميدهد در صورتى كه در آنروز متولد شده بود، سپس او برسول خدا گفت: بخوان، به اوگفت: تو بخوان! و بقيهء روايت چنين است:
على شروع كرد به خواندن از صحفى كه خداوند عزوجل برآدم نازل نموده است، حتى اگر شيث بلند ميشد او را تأييد ميكرد، سپس تورات موسى را خواند كه اگر موسى حاضر ميشد اقرار ميكرد كه على از او بهتر ميخواند! سپس زبور داود را خواند حتى اگر داود حاضر ميشد اعتراف ميكرد كه على از او بهتر ميخواند، سپس انجيل عيسى را خواند كه اگر عيسى حاضر ميشد اقرار ميكرد كه على از او انجيل را بهتر حفظ دارد، سپس قرآن را خواند كه ديدم مثل الان كه من آنرا در حفظ دارم ميخواند بدون اينكه آيهاى از آن شنيده باشم( ).
اين دروغ هاى موهن و زشت را چه بايد ناميد؟ آيا ابن تيميه حق ندارد بگويد كه، نه دهم دروغ در جهان نزد شيعيان است؟
و روايت جعلى شيعيان ميگويد كه: در روز قيامت منادى ندا ميدهد كه:
خليفهء خدا در زمين او كجاست؟ داود برميخيزد، از طرف خدا به او ندا داده ميشود كه قصد ما تو نيستى، اگر چه تو خليفه خدا هستى، سپس منادى ندا ميدهد كه خليفهء خدا در زمين كجاست؟ اميرالمؤمنين على بن ابى طالب برميخيزد، پس از طرف خداوند عزوجل ندا ميآيد كه: اى مخلوقات! اين على بن ابى طالب خليفهء خدا و حجت او در زمين است( ).
و بر انبياء الهى اهانت نموده و گفته اند كه: نعمت الهى بر ايوب پيامبر قطع نشد مگر اينكه ولايت على را منكر شد، (ولى سؤال اينجاست كه ايوب چه دشمنى با على داشته، مگر او هم ناصبى بوده!) و هكذا حضرت يونس در شكم ماهى گرفتار شد چون منكر ولايت على بود، و هكذا يوسف و قبل از او آدم ‡!!
حويزى در تفسير خودش روايت كرده كه: عبدالله بن عمر پيش زين العابدين رفته و پرسيد كه: اى فرزند حسين: توگفته اى كه يونس بن متى بدين خاطر گرفتار ماهى شد كه ولايت جد تو بر او عرضه شد، و او در اينمورد توقف نمود!؟ گفت: بله، مادرت بميرد! گفت: بمن هم نشان بده تا باور كنم تو راست ميگويى! دستور داد كه چشمهاى او و مرا با پارچه اى ببندند! و بعد از يك ساعت دستور داد تا چشم ما را باز كنند، ديديم كه ما در ساحل يك دريا هستيم كه موج ميزند! (تو را بخدا قصههاى هزار يكشب را ببين) ابن عمرگفت:
سرور من خونم به گردنت! تو را بخدا رهايم كن! گفت: كمى صبر كن تا بتو نشان بدهم كه من راستگو هستم! (بنازم به دليل محكم و دندان شكن) سپس ماهى را صدا زد! ماهى سرش را از دريا بيرون آورده وگفت: لبيك لبيك –(بفرمانم) اى ولى خدا! گفت: تو كى هستى؟ جواب داد من ماهى يونس هستم سرور من! گفت: بما خبر بده، ماهى گفت: اى سرور من، خداوند هر پيامبرى از آدم تا جدت كه مبعوث نموده برآنها ولايت شما اهل بيت را عرضه نموده است، هر پيامبرى كه قبول نموده نجات يافته و به سلامتى رسيده است و هركس كه نپذيرفته يا در حمل آن توقف نموده و يا دو دل شده به مصيبت گرفتار شده است، و مصيبت آدم و غرق شدن نوح !! (هكذا والا نوح كه غرق نشد، ليكن دروغگو كه حافظه ندارد) و به آتش افتادن ابراهيم و در چاه افتادن يوسف و مصيبتهاى ايوب و اشتباه داود (همه بخاطر رد ولايت مجعول بوده است) تا اينكه خداوند يونس را مبعوث نمود و به او دستور داد كه ولايت اميرالمؤمنين را بپذيرد! شاهد گربه كه دمش باشد شاهد ولى الله هم ماهى خواهد بود چه مدركى بالاتر از اين چشم بندى و شهادت ماهى( )!. آرى اينست علوم اهل بيت و اسرار اهل بيت مدعيان تشيع كه ماهى شهادت بدهد! آن هم با اين همه اهانت و زبان درازى بر پيامبران معصوم الهى.
و بحرانى در مقدمهء تفسير البرهان از سلمان جعل نموده كه به على گفته است: پدر و مادرم فدايت باد اى كشتهء كوفان! (هكذا) تو حجتى هستى كه خداوند بوسيلهء آن توبهء آدم را پذيرفت، و يوسف را بوسيلهء تو نجات داد، و تو داستان ايوب و سبب تغيير نعمت الهى بر او هستى( )!!. و از «معانى الأخبار» نقل نموده كه ابوعبدالله در بارهء گفتهء على (ع) پرسيده شده: «امر ما سخت و سنگين ميباشد (صعب مستصعب) و جز فرشتههاى مقرب يا پيامبر يا بندهاى كه خداوند قلب او را به ايمان امتحان كرده باشد، آنرا نمى پذيرد! جواب داد كه:
در ميان فرشتگان مقرب و غير مقرب وجود دارد، و در ميان انبياء مرسل و غير مرسل! و در ميان مؤمنان امتحان شده و غير امتحان شده وجود دارد، و موضوع شما را به فرشتگان عرضه نمودند كه جز مقربان آنرا نپذيرفتند، (آخر كسى نيست از اين نمايشنامه نويسان كذاب و مضحك سؤال كند كه دشمنى ملائكه و انبياء با اهل بيت در چيست!!؟) و برانبياء عرضه شد كه جز مرسلان آنرا قبول نكردند، و برمؤمنان عرضه شد و جز امتحان شدگان آنرا قبول نكردند( )!.
و راجع به پدر پيامبران آدم صلوات الله عليه با كمال وقاحت نوشته اند كه: كلماتى كه آدم از طرف پروردگارش دريافت نمود كه بوسيلهء آن توبه اش را قبول نمود، سؤال او بحق محمد (ص) و على و فاطمه و حسن و حسين () بود( ). در صورتى كه صريح قرآن ميفرمايد كه: آن كلمات اين بود: ﴿ • ﴾ (لأعراف: 23) «گفتند: پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم! و اگر ما را نبخشى و بر ما رحم نكنى، از زيانكاران خواهيم بود!»
آيا مدعيان مسيحيت كه دين حضرت مسيح را تبديل و تحريف كردند مگركارى غير از تحريفات و غلوهاى مدعيان تشيع انجام داده اند.
اينست عقيدهء كفر آميز مدعيان تشيع كه در كتب خود آنرا مخفى نموده و به آن ايمان دارند، ولى در ميان مسلمين تقيه نموده و آنرا (بعضا) انكار ميكنند، و اين جسارتها و اهانتهاى قبيح آنها به برگزيدگان الهى از آنجمله به سرور پيامبران و امام انبياء حضرت محمد ص ميباشد.
اهانت شيعيان به خود اهل بيت
حتى خود اهل بيت چه اهل بيت پيامبر و يا اهل بيت على از زبان درازى و اهانتهاى مدعيان تشيع و زشتى قلم هاى آنها و خباثت باطنى آنها و پستى ضمائر آنها جان سالم بدر نبرده اند، همچنانكه به انبياء الهى توهين كردند به اهل بيت نيز همين تهمتها را روا داشتند، در بارهء عباس بن عبدالمطلب كه عموى رسول خدا و بمثابهء پدر اوست ميگويند: آيهء ﴿ ﴾ (الحج: 13) «او كسى را مىخواند كه زيانش از نفعش نزديكتر است; چه بد مولا و ياورى، و چه بد مونس و معاشرى!» در بارهء او نازل شده است!
و همچنين دوآيهء ﴿ ﴾ «اما كسى كه در اين جهان (از ديدن چهره حق) نابينا بوده است، در آخرت نيز نابينا و گمراهتر است» (اسراء: 72). و آيهء 34 هود: ﴿ ﴾ «..اما چه سود كه) هرگاه خدا بخواهد شما را (بخاطر گناهانتان) گمراه سازد، و من بخواهم شما را اندرز دهم، اندرز من سودى به حالتان نخواهد داشت!» را در بارهء او ميدانند( ).
اما پسر عموهاى پيامبر و سروران بنى هاشم و والى على و دوست او يعنى عبدالله بن عباس و برادرش عبيدالله در بارهء آندو ميگويند: اميرالمؤمنين گفته است كه: بار خدايا فلان و فلان (يعنى عبدالله و عبيدالله چنانكه در حاشيه نوشته اند) را لعنت كرده و چشمهايشان را مثل دلهايشان كور بگردان! و كورى چشمايشان را دليل كورى دلهايشان بنما( )!.
اما دربارهء عقيل بن ابى طالب برادر على از قول على طبق معمول جعل كرده اند كه گفته است: از اهل بيت من كسى باقى نمانده كه مرا تقويت نمايد و پشتيبان من باشد (عجب دروغ هاى شاخدار سابق در مورد قدرت او دراينجا يادتان رفته) حمزه كه در روز احد كشته شد، و جعفر در روز موته كشته شد، و در ميان دو نفر ذليل و حقير يعنى عباس و عقيل بازمانده ام!. و شبيه همين را كلينى نيز از قول محمد باقر روايت كرده: در ميان دو مرد ضعيف و ذليل مانده بود كه آندو نيز جديد الإسلام بودند يعنى عباس وعقيل»( ).
و معروف و مشهور است كه عباس و عقيل و آل آندو از اهل بيت نبوت هستند، چنانكه اربلى شيعى بدان اعتراف كرده است، كه از رسول خدا سؤال شد كه اهل بيت تو كيانند؟ گفت: آل على و آل جعفر و آل عقيل و آل عباس( ).
اهانت شيعيان به فرزند پيامبر ص
روايت باطلى جعل نموده اند كه هدف از آن كوچك شمردن شأن پسر پيامبر و تحقير او در مقابل نوه اش از فاطمه اجمعين ميباشد، و خلاصهء روايت مجعول اينست كه، رسول خدا نشسته و پسرش ابراهيم بر زانوى چپ و نوه اش حسين بر زانوى راست او قرار داشتند، كه گاهى اين و گاهى آنرا مىبوسيد، جبرئيل به او نگريسته و گفت: خدايت مرا فرستاده و بتو سلام رسانده و ميگويد: اين دو در يك وقت جمع نميشوند! يكى از آندو را اختيار كن! و دومى فداى ديگرى بنما! پيامبر به ابراهيم نگريسته و گريه نمود، و به سيد الشهداء (به تعبير ركيك و جسارت مقارنه بين فرزند على و فرزند رسول الله را دقت بنما) نگريسته و گريه نمود و بعدا اظهار داشت كه: مادر ابراهيم ماريه است، و اگر ابراهيم بميرد جز من در اندوه نميشوم، اما مادر حسين فاطمه است و پدرش على و او پسر عموى من است، و به منزلهء روح و خون و گوشت من ميباشد، اگر فرزندش بميرد او و فاطمه اندوهگين ميشوند، (الان اين چه معركهاى است كه زنده بودن دو نفر براى خدا هم سخت شده است!!) جبرئيل را مخاطب قرار داده و گفت: اى جبرئيل! ابراهيم را فداى حسين نمودم و به مرگ او راضى شدم تا حسين زنده بماند( )!.
اهانت شيعيان به دختران پيامبر ص
به دختران پيامبر ص اهانت نموده و پدرى او را بر سه نفر از آنها منكر شده اند، و مدعى شده اند كه آنها از پيامبر نيستند، بلكه دختر خوانده او بودند! حسن الأمين شيعى مدعى است كه: مؤرخان ميگويند كه: پيامبر چهار دختر داشته است ولى با تحقيق در متون تاريخى (بنازم به تحقيق) دليلى براى دختر بودن غير فاطمهء الزهراء نيافتيم، و بلكه روشن اينست كه بقيهء دختران خديجه از شوهر او قبل از محمد ص بوده اند( ). الان فهميدى معناى تحقيق در تشيع را!
اهانت شيعيان به خود على
على (امام معصوم برحسب پندارمدعيان تشيع) هم باتمام ادعاهايى كه در مورد او دارند، مثل بقيه مورد اهانت و تحقير شيعيان قرار گرفته و به او نسبت ترس و ذلت داده و به بيچارگى و مسكينى متهمش نموده اند، و مدعى شده اند وقتى كه ابوبكر () به خلافت رسيد و بيعت مردم به اتمام رسيد، و على منكر خلافتش شده و از بيعت با او سرزد، ابوبكر به قنفذ گفت: بسوى او برو، اگر بيرون نيامد خانهاش را باز نمائيد و اگر بازهم امتناع كند خانه اش را آتش بزنيد، قنفذ ملعون بسوى او رفت، و بدون اجازهء او و يارانش به خانه هجوم آوردند، و على (ع) به طرف شمشيرش رفت لكن آنها از او سبقت گرفته و شمشير را شكسته بودند، و بعضىها با شمشير به او حمله كرده و ريسمانى بر گردن او انداختند (ببينيد كه نمايشنامه شيعى على را چقدر ذليل ترسيم ميكند) و بين او و بين فاطمه (ع) كه در نزد درب بود مانع شدند،! و قنفذ ملعون با شلاق به فاطمه زد، و وقتى كه فوت كرد هنوز آثار (دانه) ضربت قنفذ ملعون بر بازويش بود، سپس على را كشان كشان بسوى ابوبكر بردند، (تا اينكه اين نمايشنامهء مضحك ادامه داده وميگويد:) على قبل از بيعت كه ريسمان هنوز درگردنش بود فرياد ميكشيد، اى فرزند مادرم، اين آيه را ميخواند: ﴿ • • ﴾ «فرزند مادرم! اين گروه، مرا در فشار گذاردند و ناتوان كردند; و نزديك بود مرا بكشند ...» (اعراف: 150) ( ).
اينست على در جعليات شيعه كه بدان تجارت نموده و مردم ساده و مقلدان جاهل را ميبفريبند، على را ترسو و ذليل و خائف و پريشان و خوار جلوه داده و در اينباره افسانهها جعل نموده اند، و از طرف ديگر سخن از قوت و شجاعت و دليرى او ميزنند!!.
به اين هم اكتفا ننموده بلكه او را متهم به ترسويى و جبن نموده و از زبان همسرش دختر رسول اكرم فاطمه ل جعل نموده اند، كه او را سرزنش نموده و بر او عصبانى شده، و به او طعنه زده، چرا كه او در طلب فدك با فاطمه يارى ننموده است! و بر حسب بافتههاى جعلى شيعيان، فاطمه گفته است: چون جنين خود را مخفى نمودى و چون متهم خود را در خفا قرار دادى( )! و اينكه بزعم شيعيان فاطمه از او دليرتر بوده و او را بخاطر سكوت و نشستنش ملامت كرده است( ). و بيشتر از اين باكمال وقاحت و بيشرمى مدعى شده اند كه عمربن خطاب () دختر او را غصب نموده (براى اينكه منكر ازدواج و دوستى بين على و عمر باشند) و على نتوانسته از دختر خودش دفاع كند!، (چه اتهام و افتراء و اهانتى بالاتر از اين) و كلينى از قول ابوعبدالله روايت جعل نموده كه ميگويد: «آن فرجى بود كه غصب شد»( ) و لهذا على نميخواست دخترش ام كلثوم را به ازدواج عمر در بياورد، ليكن از او ميترسيد، و لهذا عموى خود عباس را براى ازدواج وكيل خود نمود! ( ). (پس چراغصب)؟
و اين على كه خلافت و امارت را وقتى كه به او پيشنهاد شد رد كرده و گفت: مرا رها كنيد و ديگرى را بجوئيد، و قبل و بعد از وفات عمر خلافت را فقط بخاطر اينكه اجتهاد خود را ترك نكند، چنين شخصيت عظيمى را از يك طرف برايش به خاطر عوام فريبى سينه ميزنند و نوحه ميخوانند و از طرف ديگر اينگونه به او اهانت ميكنند، و او را با دروغهاى خود اينگونه ترسيم ميكنند، كه مثل يك عامى قدرت طلب به هرشكلى بدنبال قدرت ميباشد، و در راه آن از هر وسيلهاى استفاده ميكند، كه حتى در اين راه از خانواده و حسب و نسب و همسر و فرزندانش نيز نميگذرد!!، به اهانت بيشرمانه آنها دقت بنما كه در كتاب مورد اعتماد خود چگونه به اين سرور اهل بيت اهانت كرده و جعل نموده اند كه: وقتى كه با ابوبكر بيعت شد، خبر به گوش على رسيده و گفت: اين اسمى است كه جز براى من شايسته نيست، و در آنروز ساكت شد وقتى كه شب رسيد، فاطمه عليها السلام و حسن و حسين إ را برداشته و در بدر هركدام از اصحاب رسول خدا رفته و حق خود را به خاطر خدا طلب ميكرد، و از آنها كمك مىطلبيد كه هيچكس كمكى نكرد( )!.
آيا اهانتى بزرگتر از اين ممكن است كه به او افترا بزنند كه زن و بچههايش را بر خرى نشانده و منزل بمنزل گدايى كرده و در ميزند تا بر او رحم نموده و او را به خلافت برسانند! چه دروغ حقير و زشتى! و دو باره اضافه نموده كه:
على وقتى ديد مردم به او كمك نكردند و به نفع ابوبكر و تعظيم او متفق شدند خانه نشين شد( )، به اين تصوير پست و حقيرى كه از على ترسيم ميكنند دقت بفرمائيد كه چگونه از طرف مردم تحقير شده و همه از او دورى ميكنند.
ابن بابويه محدث شيعى اين روايت پر از افتراء را در كتاب خودش در ضمن افسانهاى طولانى نقل كرده است كه عوان و انصار على اندك بوده و چگونه اينها برعليه ابوبكر موضع گرفته و خلافتش را رد نموده اند، و علنا و در مقابل مردم بر عليه او حرف ميزده اند، و وقتى كه ياران ابوبكر اين خبر را شنيدند با شمشيرهاى كشيده آمده! و گفتند: بخدا قسم اگر دوباره اينطورى حرف بزنيد اين شمشيرها را بر سرتان فرود خواهيم آورد، بعد از آن ياران على در منزلهاى خود نشسته و ساكت شدند! و حرف نزدند( )!.
و از طرف ديگر با تمام وقاحت حتى از مزاج و طبيعت على هم خرده گيرى كرده و به او اهانت نموده و او را بخاطر افلاس و فقر عيبجوئى نموده اند! «از خانوادهء فقير و ناچيزى بود كه همهء فرزندانش را ديگران پرورش دادند تا بار خرج او را سبك نمايند»( )!.
و بدين خاطر وقتى كه پدر فاطمه، على را براى ازدواج با او پيشنهاد كرد فاطمه قبول نكرد! «وقتى كه (رسول الله ص) خواست او را به ازدواج على در آورد، مخفيانه با او در ميان گذاشت، (فاطمه) گفت: اى رسول خدا رأى رأى شما است، ليكن زنان قريش راجع به او ميگويند كه: او داراى شكمى بزرگ و بازوهاى طولانى و كتفهاى ضخم و وكله طاس و چشم بزرگ، كتف هايش مثل كتف شتر ماده! و دندان هايش بيرون آمده است كه مالى هم ندارد»( ).
و روايتى در كافى جعل كرده اند كه فاطمه ل حتى بعد از ازدواج از على راضى نبوده و از ته دل او را نپذيرفته است! اين هم روايت جعلى كافى، «بعد از اينكه رسول خدا ص فاطمه را به ازدواج على در آورد پيش او رفت، او را در حالت گريه ديد! سبب گريه را جويا شد، و گفت: بخدا اگر در ميان اهل من بهتر از او ميبود تو را به ازدواج او در نميآوردم من تو را به ازدواج او در نياورده ام بلكه خدا تو را به ازدواج او در آورده!»( ).
و أربلى از بريده نقل ميكند كه: رسول خدا ص به بريده گفت: بيا برويم بزيارت فاطمه! وقتى كه پيش او رفتيم پدرش را ديده و چشمهايش پر از اشك شد، از او پرسيد دخترم چرا گريه ميكنى؟ گفت: كمبود خوراك! و غم فراوان و اندوه زياد، (و در روايت جعلى ديگرى) ميگويد: بخدا قسم كه غم من طولانى و فقرم زياد و مرضم طولانى شده است!»( ).
اينها هستند مدعيان تشيع كه سنگ ولايت على را به سينه ميزنند، و اينست روش آنها، آرى از كسانى كه از صحابهء رسول خدا و از خود رسول خدا و بقيهء پيامبران الهى آنهمه جسارت كرده اند انتظار ديگرى نميتوان داشت، ليكن فقط اندكى شعور كافى است كه انسان فريب روضه خوانى و نمايشهاى بچه گانهء آنها را نخورد،آيا چنين كسانى كه به پيامبران الهى اهانت ميكنند احترام على و اهل بيتش را بجا خواهند آورد؟
در يك روايت خرافى و پست و حقير كه لايق خودشان است هم على و هم پيامبر و هم همسرش عايشه ل را مورد اهانت قرار داده و ميگويند: «رسول خدا يك لحاف بيشتر نداشت و عائشه با او بود، و رسول خدا ص بين على و عايشه ميخوابيد و لحاف ديگرى نداشتند، وقتى كه رسول خدا ص در شب بيدار ميشد، با دست خودش لحاف را بين خود و عايشه ميگذاشت»!( ).
آيا اهانتى بزرگتر و پست تر از اين وجود دارد؟ آيا اينها از يك پيامبر عظيم الشأن حرف ميزنند يا از يك انسان پستى مثل خودشان كه در اين حوزههاى جنس و لواط تربيت شده است، لعنهم الله
آرى در كتب مدعيان تشيع اهانتهاى بزرگتر و حقيرتر از اين هم وجود دارد، و آن اينكه روايت كرده اند كه: على در نزد پيامبر آمده و ابوبكر و عمر پيش او بودند، گفت: من بين پيامبر و عائشه نشستم! عائشه به او گفت: جايى جز روى زانوى من و زانوى رسول خدا ص پيدا نكردى؟ پيامبر گفت: آرام باش عائشه!
و بار ديگرعلى آمد و جايى نيافت، رسول خدا ص به او اشاره كرد كه اينجا (يعنى به پشت سرش) و عائشه پشت سر او ايستاده و عبايى پوشيده بود، على (ع) آمد و بين عائشه و پيامبر نشست، عائشه عصبانى شده و گفت: براى مقعدت جايى جز در دامن من پيدا نكردى؟ رسول خدا عصبانى شده وگفت: اى حميراء در بارهء برادرم مرا اذيت نكن( )! آيا اينست اسرار آل محمد كه شيعيان دارند؟ كدام نامرد بىغيرت اين ديوثى را براى خود مىپسندد كه براى پيامبر غيور و پاكدامن اسلام چنين بگويد؟ كدام دشمن علنى اسلام چنين جسارتها نموده است؟
و از طرف ديگر وقتى كه على به خلافت رسيد و اميرالمؤمنين شد، باز هم از اهانت او دست بر نداشته و وقتى كه به جنگى ميرفت به بهانه هاى مختلف كوتاهى نموده و عذرها ميتراشيدند، و كتب تاريخ پر از اين خيانتها ميباشد، و بارها در جنگها و فتنههايى كه خود همينها آتش بيار معركه اش بودند او را تنها ميگذاشتند، و بدين سبب بود كه فرياد كشيده و به شيعيانش (البته آنها هنوز منحرف نشده و در دام سبأيه و غُلات-افراطيون- نيفتاده بودند) ميگفت:
«خدا شما را بكشد، دلم را پر از چرك نموديد، و سينه ام را پر از غيظ نموديد، و نفس مرا كنديد، و فكر مرا با نافرمانى نامردى خراب كرديد، تا اينكه قريش ميگويد: فرزند ابو طالب مرد شجاعى است ليكن در جنگ بى تجربه است،....آرى كسى كه فرمانش برده نشود رأيى ندارد»( ).
خطبههاى متعدد نهج البلاغهء شاهد خون دلى على از شيعيانش ميباشد، البته آن شيعيان بزرگوار هيچ پيوندى با اين مدعيان تشيع كه همگى افراطى و غُلات-افراطيون- ميباشند ندارند.
اهانت شيعيان به فاطمه ل
به دختر رسول خدا و مادر حسنين و همسر على و سرور زنان بهشت نيز اهانت نموده و به او چيزهايى نسبت داده اند كه از يك زن عامى و عادى مسلمان سر زدنش زشت است، و او را متهم نموده اند كه هميشه بر على عصبانى بوده، و در هر موردى از او به پدرش شكايت ميكرد، حتى در كارهاى خير، و محدث آنها ابن قتال نيشابورى روايت ميكند كه رسول خدا ص براى على باغى درست كرد! على آنرا فروخته و همهء پول آنرا بين فقراء و بيچارگان مدينه تقسيم نمود، و يك درهم براى خودش باقى نگذاشت.
وقتي كه به منزل آمد فاطمه (ع) به او گفت: پسر عمو باغى كه پدرم آنرا آباد كرده بود فروختى؟
على گفت: بله با قيمتى بهتر از آن در حال و آينده، فاطمه گفت: پول آن كجاست؟
على گفت: پول آنرا به چشمهايى دادم كه شرم كردم با سؤال كردن خود را ذليل نمايد.
فاطمه گفت: من گرسنه ام، و دو بچهء من گرسنه هستند، و بدون ترديد تو هم مثل ما گرسنه هستى، براى ما يك درهم هم نگذاشتى؟ و گوشهاى از لباس على را گرفته و كشيد. على گفت: فاطمه مرا رهاكن، فاطمه گفت: نه بخدا قسم، بين من و تو پدرم حكم باشد! جبرئيل بر رسول خدا ص نازل شده و گفت: خدا به تو سلام ميرساند! و ميگويد: از طرف من به على سلام برسان! و به فاطمه بگو: تو حق ندارى دست به على بزنى( )! (خوب اين هم نمايشنامهء مدعيان علوى كه هم مسخره خدا و رسول و دين است)
و باز هم به فاطمه ل اتهام زده اند كه پيش ابوبكر و عمر ب رفته «و با آنها مشاجره نموده و در ميان مردم فرياد ميكشيده و فدك را ميخواسته كه مردم در دور او جمع شده اند» ( )! يكبار «با عمر گلاويز شده و يقه اش را كشيده»( ). و يكبار ابوبكر را تهديد كرده وگفته است: «اگر دست از على برندارى من موهايم را باز كرده و يقه ام را پاره ميكنم»( )! و با خلفاء هم درگير شده تا اينكه خانه او را آتش زده، و خود او را هم زده و پهلويش را شكستهاند و او در نهايت هم سقط جنين نموده است! و بخاطر اين ضربهها هم از دنيا رفت( ) كه الان نظام شيعى ايران ايام فاطميه براى همين ياوهها بنام فاطميه گذاشته است!
آيا اين ساحران سفيه و تجار دين براى همسر خمينى و يا همسران خودشان چنين حقارتها و سفاهتهايى را قبول دارند؟ البته امثال اين خرافات عقلستيز مبناى كتب و فكر شيعى است كه جاى تفصيل آن در اينجا نيست.
اهانت شيعيان به حسن بن على ب
هيچكس در ميان شيعه مثل امام حسن بن على سالار اهل بهشت مورد اهانت قرار نگرفته است، بعد از اينكه به على و محمد و فاطمه و.. در لباس دوستى آن همه اهانتها را روا داشتند نوبت حسن مجتبى رسيد، بعد از اينكه شيعيان اوليه (كه صد البته مثل شيعيان بعدى از غُلات -افراطيون- نبوده و هنوز به بدعتهايى مثل امامت و ولايت و... كه ابن سبأ برايشان ساخته بود معتقد نبودند)، او را بخلافت رساندند، درست همانطور كه پدرش را جگر خون كردند او را نيز مثل پدرش سر شكسته نموده و دست از كمك او نيز برداشتند، و مثل پدرش و حتى بيشتر از او نيز به او خيانت و اهانت كردند.
يعقوبى مؤرخ شيعى ميگويد:
«حسن بعد از پدرش دو ماه و در روايتى چهار ماه صبر نمود و بعد از آن عبيدالله بن عباس را همراه با دوازده هزار نفر براى جنگ با معاويه روانه نمود، معاويه يك مليون درهم براى عبيدالله بن عباس فرستاد و او هم همراه با هشت هزار نفر از لشكريانش به او (معاويه) پيوست، و معاويه مغيره بن شعبه و عبدالله بن شعبه و عبدالله بن عامر و عبدالرحمن بن ام حكم را بسوى حسن فرستاد، و آنها در مدائن كه حسن خيمه زده بود پيش او رسيدند، سپس از پيش او خارج شده و در ميان مردم اعلان نمودند كه خداوند بوسيلهء فرزند پيامبر خون (مسلمانان) را حفظ نمود! و فتنه آرام شده و از بين رفته، و او صلح را پذيرفت، لشكر (حسن) مضطرب شده و در صداقت آنها ترديد نكردند، و لهذا به حسن حمله كرده و خيمههايش را تاراج كردند، حسن سوار اسبش شده و بسوى «مظلم ساباط» رفت، اما جراح بن سنان اسدى كه به كمين نشسته بود به او حمله كرد و زانويش را زخمى نمود، ليكن او ريش جراح گرفته و گردنش را كج نموده و شكست،
و حسن به مدائن حمل شده كه شديدا خونريزى ميكرد، و زخمش شدت گرفت و مردم از دور او پراكنده شدند، و معاويه به عراق رسيد و بر كارها غلبه نمود، و حسن بشدت زخمى بود، وقتى كه حسن ديد كه در مقابل معاويه قدرتى ندارد و يارانش هم از گرد او پراكنده شده اند با معاويه صلح نمود»( ).
مسعودى شيعى در كتاب خود آورده كه، حسن بعد از اتفاق خود با معاويه سخنرانى نموده و گفته: اى اهل كوفه! من اگر از شما فقط سه خصلت را نميديدم براى نگرانى و تعجبم كافى بود، اينكه پدر مرا كشتيد، و خيمه مرا غارت كرديد، و شكمم را با كارد زخمى كرديد، من با معاويه بيعت كردم بشنويد و مطيع باشيد.
و اهل كوفه كه از شيعيان او بودند به خيمه او هجوم آوده بودند كه اساسيه او را غارت كرده و با خنجر به شكم او ضربت وارد كرده بودند، وقتى كه از خيانت آنها مطمئن شد به صلح با معاويه تن داد.
و به او اهانت نموده تا حدى كه: «به خيمه او هجوم آورده و اساسيههايش را تاراج كرده و حتى جانمازيش را از زير برداشتند، و سپس عبدالرحمن بن عبدالله جعال ازدى به او حمله كرده و رداء او را از گردنش برداشت، تا اينكه حسين با شمشيرش بدون رداء بر زمين نشست»( ).
«شخصى از بنى اسد جراح بن سنان ضربتى بر زانوى او وارد نمود كه گوشتش پاره شده و به استخوان رسيد، .. و حسن با تختى به مدائن حمل شد...و در آنجا مشغول معالجه زخمش شد، و در اين ميان عدهاى از سران قبائل مخفيانه با معاويه مكاتبه كرده و اطاعت خود را از او اعلان نموده و از او خواستند كه بسرعت بسوى آنها حركت كند، و وعده دادند كه با نزديك شدن لشكريانش حسن را يا ترور و يا به او تحويل بدهند، و حسين اين حرف به گوشش رسيد، پس حسن بيش از پيش از سوء نيت و بيوفائى آنها مطمئن شد، مخصوصا اينكه به او ناسزا گفته و تكفيرش نموده و مال و خونش را حلال نمودند( ).
همچنانكه با دست او را اذيت ميكردند با زبان نيز او را آزار ميدادند، كشى از ابوجعفر نقل ميكند كه ميگويد:
فردى از اصحاب حسن كه اسمش سفيان بن ابى ليلى كه بر سواريش نشسته بود پيش حسن آمد كه در حياط منزلش پنهان بود، به اوگفت: سلام بر تو اى ذليل كنندهء مؤمنان، حسن پرسيد كه اينرا از كجا ميگويى؟ گفت: مسئوليت امت را از دوش خود برداشتى و آنرا به اين طاغوت دادى كه بدون دستور خدا و قرآن حكومت ميكند( ).
و خود حسن خيلى روشن و صريح توضيح داده كه شيعيان او و شيعيان پدرش چه اهانت هايى به او كردند و ميفرمايد:
آرى بخدا قسم معاويه از اينها كه بزعم خود شيعيان ما هستند برايم بهتر است، ميخواستند مرا بكشند، و مال مرا تاراج كردند، والله! اگر از معاويه عهد و پيمان بگيرم تا خون خود را حفظ نموده و خانوادهء خود را در امن و امان قرار بدهم بهتر است از اينكه اينها مرا بكشند و خانوادهام و اهل بيتم ضايع شوند، بخدا قسم اگر با معاويه ميجنگيدم اينها گردن مرا گرفته و تحويل او ميدادند، والله من با عزت با او صلح كنم بهتر از اين است كه من اسير او بوده و مرا بكشد، و يا اينكه بر من منت بگذارد كه تا دنيا هست معاويه (و فرزندانش) بر ما بنى هاشم طعنه بزند( )!
و بازهم شيعيانش به او اهانت نموده و امامت را از نسل او برداشتند! و حتى فتواى كفر هركسى از فرزندانش را كه چنين ادعايى بكند سلفا صادر كردند.
اهانت شيعيان به حسين بن على ب
حتى شانس حضرت حسين نيز در نزد شيعيان بهتر از برادر و مادر و پدرش نبود، باتمام غلو و افراط ظاهرى كه بر او نموده و سينه زده و برايش نوحه ميخوانند ليكن هم در عمل و هم در گفتار به او اهانتها نموده اند، و روايت جعل نموده اند كه:
فاطمه ل از حامله شدن او كراهت داشت، و چند بار مژدهء ولادت او را رد نمود، و حتى رسول خدا ص نيز مژدهء ولادت او را نميخواست بپذيرد، و فاطمه با كراهت وضع حمل كرد، و به خاطر اين كراهت مادر او بود كه حسين از مادرش شير نخورد، مهمترين كتاب حديث شيعه يعنى كلينى از جعفر نقل ميكند كه:
جبرائيل پيش رسول خدا ص آمده و گفت: فاطمه ‘ بچه اى بدنيا خواهد آورد كه كه امت تو بعد از تو او را خواهد كشت، و وقتى كه فاطمه به او حامله شد از حمل او كراهت داشت، و وقتى كه او را زائيد كراهت داشت، سپس ابوعبدالله گفت:
در دنيا مادرى نديده ايد كه نوزادى بدنيا بياورد و از او بدش بيايد، ليكن از او بدين خاطر بدش آمد كه ميدانست كه او كشته خواهد شد، و گفت كه: آيهء 15 سورهء احقاف: ﴿ • ﴾ «ما به انسان توصيه كرديم كه به پدر و مادرش نيكى كند، مادرش او را با ناراحتى حمل مىكند و با ناراحتى بر زمين مىگذارد» در بارهء او نازل شده است ( )!.
چه دروغ و اهانتى بزرگتر از اين؟
«حسين نه شير فاطمه و نه از هيچ زن ديگرى را نپذيرفت، پيامبر انگشت ابهام خود را در دهان اوگذاشته و او به انذازهء دو تا سه روز شير ميخورد» ( )!!.
و رفتار شيعيان با او نيز درست مثل رفتارشان با پدر و برادر او بود، همهء مؤرخان شيعه متذكر شده اند كه اهل كوفه كه مركز شيعه بود كه در بارهء كوفه روايت جعل نموده اند كه جعفر گفته است: «ولايت ما به آسمانها و زمين و كوهها و شهرها عرضه شد جز اهل كوفه كسى آنرا نپذيرفت»( )، همان كوفهاى كه در بارهء آن جعل نموده اند كه:
«خداوند از ميان شهرها چهار شهر را انتخاب كرده است، والتين والزيتون وطور سينين و هذا البلد الامين، تين مدينه است زيتون بيت المقدس و طورسيناء كوفه است و بلدالأمين مكه است»( )!.
از همين كوفه حدود 150 نامه به حسين نوشتند كه:
«بسم الله الرحمن الرحيم، از طرف شيعيان حسين و شيعيان پدرش اميرالمؤمنين على بن ابيطالب به اميرالمؤمنين حسين بن على، سلام خداوند بر تو باد، اما بعد، همانا مردم منتظر شما هستند، و بدون شما هيچ نظرى ندارند، شتاب كن، شتاب كن، اى فرزند رسول خدا، والسلام عليكم ورحمة الله»( ).
ودر نامه اى ديگر: «اما بعد: باغها سبز شده، و ثمرهها رسيده، اگر خواستى بيا كه سربازان آمادهاى در خدمتت ميباشد. والسلام»( ).
وقتى كه نامهها و قاصدها، پشت سرهم به او ميرسيد، پسر عمويش مسلم بن عقيل را بسوى آنها روانه نمود،كوفىها بسوى او سرازير و در دور او جمع شده، و با گريه با او بيعت نمودند، و تعدادشان از هجده هزار نفر تجاوز ميكرد( ).
و بعد از چندى مسلم بن عقيل به او نوشت: «تو دراينجا صد هزارشمشيرزن دارى و تأخير روا مدار»( ). پس حسن در جوابشان نوشت: من در هشتم ذى حجه روز ترويه بطرف شما از مكه حركت ميكنم و اگر قاصدم رسيد در كار خود آماده باشيد كه من بزودى ميآيم»( ).
ليكن طبق عادت ديرينه شيعه كارها دگرگون شد، و مسلم بن عقيل بدون هيچ ياور و كمكى كشته شد، وقتى كه خبر وفاتش به حسين رسيد و لشكر ابن زياد در كوفه با او روبرو شد، با يك نعلين و لنگ و رداء خارج شد و بعد از حمد و ثناى خداوند گفت: اى مردم: من پيش شما نيامدم تا اينكه نامههاى شما رسيد كه بطرف ما بيا، كه ما امام نداريم، تا شايد خدا بوسيلهء تو ما را بر حق و هدايت جمع نمايد، اگر شما برسر حرفتان هستيد من آمده ام، از عهد و ميثاق خود كه مرا مطمئن نمايد بمن بدهيد، و اگر اين كار را نكنيد و از آمدن من ناخشنود هستيد بجايى برميگردم كه از آنجا آمده ام( ).
سپس او را تنها گذاشته و از او روى گردانده و او را بدست دشمنش تسليم كردند، تا اينكه تنها و با تنى چند از خانواده و دوستانش شربت شهادت نوشيد، و اين حرفى است كه شيعيان قبل از ديگران بدان اعتراف ميكنند، محسن الأمين شيعى متعصب مينويسد:
«بيست هزار نفر از اهل عراق با حسين بيعت كردند، ولى به او خيانت نموده و بر او خروج كردند»( ).
و يعقوبى مينويسد: «خيمه اش را تاراج كرده و به همسر و بچههايش اهانت كرده و آنها را به كوفه بردند، و وقتى كه آنها داخل كوفه شدند، زنان كوفه شيون و زارى ميكردند، على بن حسين گفت: اينها براى ما شيون ميكنند پس چه كسى مارا كشت» ( )؟!.
اينها هستند شيعيان و رفتارشان و آنها هستند اهل بيت كرام، و اينست رفتار و كردار مدعيان تشيع با اهل بيتى كه سنگ محبت و ولايت آنها را به سينه ميزنند، و قضاوت در اينمورد با خوانندهء منصف و عاقل ميباشد.
اهانت شيعيان به بقيهء اهل بيت
حتى بقيهء اهل بيت على و اهل بيت نبى نيز از اهانت و ايذاء و جسارت و گستاخى مدعيان تشيع نجات نيافتهاند، و همه آنهايى كه براى انتقام خون حسين قيام كرده و يا دنبال حكم و حكومت بوده و يا ادعاء رهبرى و زعامت نموده اند، (البته غير از هشت نفر از آل حسين) همگى مورد تكفير و تفسيق شيعيان واقع شده اند، چه اينها (غير از هشت نفر) از فرزندان حسين باشند يا فرزندان على، مثل محمد بن حنيفه كه پسر على است و يا فرزندش هاشم و زيد بن زين العابدين و فرزندش يحيى و عبدالله بن محض بن حسن مثنى و فرزندش محمد ملقب به نفس الزكية و برادرش ابراهيم و دو فرزند جعفر يعنى افطح و محمد، و دو نوهء حسن مثنى يعنى حسين بن على و يحيى بن عبدالله، و دو فرزند موسى كاظم يعنى زيد و ابراهيم، و فرزند على النقى يعنى جعفر بن على و ديگران، كه بسيار بسيار هستند از علوىها و طالبىها كه اصفهانى در كتاب «مقاتل الطالبيين» آنها را ذكر كرده است، و همچنين فرزندان جعفر بن ابى طالب و عقيل بن ابى طالب، و هكذا همهء كسانى كه از عباسيان كه به اعتراف خودشان از اهل بيت و پسرعموهاى پيامبر هستند، و هم چنين فاطميان( ) مصر را، همه اينها را تكفير نموده اند، رواياتى در اينمورد از زبان امام باقر جعل نموده اند كه: از در بارهء آيهء: ﴿ •﴾ (الزمر: 60) «در روز قيامت كسانى را كه بر خدا دروغ بستند صورت هايشان سياه خواهد شد» پرسيده شد، گفت: در بارهء كسى است كه امام نيست ميگويد: امام است، گويد: پرسيدم، حتى اگر او علوى باشد؟ گفت: حتى اگر علوى باشد، ميگويد: پرسيدم: حتى اگر از فرزندان على باشد؟ گفت: حتى اگر هم باشد، (و در روايتى از جعفربن باقر) حتى اگر فاطمى علوى باشد( ).
و نيز روايت جعل كرده اند كه: كسى كه ادعاء امامت كند و شايستهء به آن نباشد كافر است( ).
اما هشت ذريهء حسين كه لقب امام به آنها دادند، و نهم موهوم، اينها هم از نظر تحقير و تصغير از طرف شيعيان كمتر از پيشينيان خود نبوده اند، در بارهء آنها هم سخت جسارت كرده و آنها را هم سرشكسته نموده و برآنها خنديده، و تهمتهايى زده اند كه آنها بدون شك مبرى هستند.
اهانت شيعيان به على بن حسين ب
على بن حسين ملقب به زين العابدين كه او را امام مقتدى و مطاع بعد از پدرش ميدانند، و بر او افترا زده اند كه او از مردم عامى و عادى هم ترسوتر بود، و به عبوديت يزيد اعتراف كرده است!
كافى از زين العابدين محمد باقر روايت جعل ميكند كه:
يزيد بن معاويه كه قصد حج داشت داخل مدينه شد، قاصدى به يكى از افراد قريش فرستاد و از او سؤال نمود كه آيا اعتراف ميكنى كه تو بندهء من هستى و اگر بخواهم تو را ميفروشم و يا تو را برده ميكنم، آن مرد به او گفت: بخدا اى يزيد نه نسب تو در قريش از من بهتر است و نه پدرت در دوران جاهليت و يا اسلام از پدر من بهتر بوده است، و نه تو در دين بهتر از من هستى، چطور من ميتوانم با حرف تو موافقت كنم، يزيد گفت: اگر موافقت نكنى بخدا كه تو را خواهم كشت، آن مرد جواب داد كه دستور تو براى كشتن من از كشتن حسين فرزند پيامبر بزرگتر نخواهد بود، پس دستور داد كه او را بكشند، بعد از آن اين افسانه جعلى ادامه ميدهد كه:
سپس على بن حسين را آورده و به همان سخنى را گفت كه، به آن مرد قريشى گفته بود، على بن حسين به او گفت: آيا من اگر موافقت نكنم مثل آن مرد ديروزى مرا نميكشى؟ يزيد لعنه الله گفت: چرا، پس على بن حسين به او گفت، من با آنچه گفتى موافقم، و من بندهاى مجبورهستم، اگر خواستى مرا نگه دار و اگر خواستى بفروش( )!!.
و حتى در مورد فرزندش و مادرش نيز او را مورد اذيت و اهانت قرار دادند، روايتى از يكى از ائمه معصومين جعل كرده اند كه شيعهى از او مىپرسد: من دو همسايه دارم كه ناچارم با آنها معاشرت داشته باشم، يكى ناصبى(يعنى سنى) و ديگرى زيدى است، با كداميك معاشرت كنم؟ (امام) گفت: هر دو آنها مساوى هستند،...آن يكى بر عليه شما است و اين يكى (يعنى زيدى) بر عليه ما ميباشد( ).
و در بارهء مادرش او را اذيت نموده و جعل كرده اند كه:
بعد از كشتن حسين همه مردم مرتد شدند جز پنج نفر: ابوخالد كابلى و يحيى بن ام الطويل و جبير ابن مطيع و جابر بن عبدالله و شبكه همسر حسين بن على( ).
اهانت شيعيان به محمد باقر و فرزندش جعفر
اما محمد باقر و فرزندش جعفر صادق مظلومان حقيقى هستند كه هر چه تهمت و افترا و زشتى و رسوايى از نفاق و ترس و غدر و خيانت و دروغ بوده به آندو نسبت داده و به اسم آندو جعل كرده اند، و مذهب باطنى و ويرانگر خود را بنام آندو تمام كرده اند تا در ميان مردم رواج يابد، و مسلك و مذهبى اختراع كرده و بنام آنها تمام كرده اند كه خود آنها از آن خبر نداشتند، و گفته اند: كه باقر بخاطر ترس و زبونى حرام خدا را حلال ميكرده است! مثلا فتوى ميداده است كه «آنچه را كه باز و مرغ شكارى بكشد حلال است، (با اينكه حرام است)» ( ). و چندين روايت در حرمت آن چه را كه مرغ شكارى بكشد آورده اند.
و زراره بن اعين كه از بزرگترين راويان شيعه بوده و مدار و محور مذهب بر او ميباشد در بارهء محمدباقر ميگويد: او شيخى است كه در بحث و جدال علمى ندارد( ), و از همين زراره بن اعين نقل ميكنند كه او گفته است: من از محمد باقر مسئلهاى پرسيدم و بمن جواب داد، و سپس شخصى آمد و از همان موضوع پرسيد، به او جواب ديگرى داد كه برخلاف جواب من بود، و بعد از آن شخص ديگرى آمد و به او جواب ديگرى غير از دو جواب اولى داد، و وقتى كه آندو خارج شدند، گفتم: اى فرزند رسول خدا! دو نفر از شيعيان شما در عراق بودند، و به هركدام يك جواب دادى!
گفت: اى زراره اين براى حفظ ما و شما بهتر است! و اگر بر يك موضوع متفق شويد مردم شما را ميشناسند! و به ضرر ما و شما ميباشد! (آخر مگر دروغ و نفاق و ترس غير از اينست؟).
گفت: بعد از آن به ابوعبدالله گفتم: شيعيان شما را اگر در آتش و يا بر سر نيزه حمل كنند ميروند، ولى از پيش شما كه بيرون ميروند اختلاف دارند ميگويد: درست مثل پدرش بمن جواب داد( ).
و راجع به جعفر ميگويند كه: در جلوى ابوحنيفه از او ستايش كرده و از تعبير خواب او خوشحال شده و گفته است كه: بحق اصابت كرده است، ولى وقتيكه بيرون رفته او را مذمت نموده و گفته: اين ناصبى است، و وقتى از ستايش او سؤال ميشود ميگويد: تقيه نموده و قصدش اين بوده كه به باطل اصابت كرده است!! و اينكه او به هفتاد شكل صحبت ميكند( )، (پس صد رحمت به نفاق منافقين) البته بدون شك كه امام جعفر و بقيهء ائمه اهل بيت كرام از اين افتراها مبرى ميباشند، از آنجمله روايت كشى از زراره كه ميگويد: بخدا اگر تمام آنچه را كه من از ابوعبدالله ميشنيدم روايت ميكردم آلت مردان حتى بر سر چوبها هم بلند ميشد( )!.
اهانت شيعيان به موسى بن جعفر
و اما موسى بن جعفر و مادرش را نيز بدين شكل زشت و حقير اهانت نموده اند، و آن اينكه ابو جعفر كلفتى خريده و از او پرسيد كه: باكره هست يا نه؟ و آن كلفت جواب داد كه اين برده فروشان هر آن چه را كه بدستشان برسد خراب و فاسد ميكنند، و اينكه چند بار از مقعد با او نزديكى كرده، و با اين حال به جعفر گفت: اين كلفت را بگير، و از همين كلفت (با اين وضع) بهترين فرد روى زمين يعنى موسى بن جعفر را بدنيا آورد( )!!.
و بر علم و عقل او خرده گرفته و ابو بصير راجع به او گفته است كه: رفيق ما (يعنى موسى بن جعفر) هنوز علمش كامل نيست، چون فتوا داده است كه زن شوهر دار اگر ازدواج كند حكمش رجم ميباشد، و همين ابوبصير مرادى او را متهم نموده است كه اهل دنيا ميباشد( ).
اهانت شيعيان به على بن موسى
به او افترا زده اند كه نزديكى مرد با همسرش را از راه مقعد (لواطت) جائز ميدانسته است( )!!.
و همان داستانى كه راجع به پدرش موسى بن جعفر درست كرده بودند بر او نيز جعل كرده اند، و افسانههاى سخيف ديگر كه ما اهل بيت كرام را بسى برتر از سخنان بيهوده شيعه ميدانيم و همين اهانتها را بر امام نهم و دهم و يازدهم خود نيز روا داشته اند.
بيزارى اهل بيت از شيعيان
قبل از اينكه قلم را متوقف نموده و اين موضوع را بپايان برسانيم بد نيست مختصرى از موضع ائمه اهل بيت را از اين مدعيان تشيع بدانيم، براى اينكه خود آنها از رفتار و كردار اينها مطلع بوده اند، و بدين سبب براى روشن كردن مردم از اين مدعيان دروغين هم كوتاهى نكرده اند، و همهء آنها را از اول تا آخر نفرين نموده اند.
اولين كسى كه مبتلا به اينها شد خود على بن ابى طالب بود كه آنها را مثل مجرمين و معاندين حساب ميكرد.
«على در حالى كه از درنگ اصحاب خود در امر جهاد، و مخالفت ورزيدنشان با رأى و نظر خود ملول شده بود، بر منبر شد و چنين فرمود : براى من جز كوفه قلمروى باقى نمانده است. تنها بست و گشاد كارهاى كوفه است كه با من است. اى كوفه اگر جز تو جاى ديگرى براى من نمانده، و تو نيز دستخوش گردبادهاى توفندهاى، خدا چهرهات را زشت گرداناد. خبر يافتم كه بسر بر يمن غلبه يافته، به خدا سوگند، پندارم كه اين قوم بزودى بر شما چيره شوند. زيرا آنها با آنكه بر باطلاند، دست در دست هم دارند و شما با آنكه بر حق هستيد، پراكندهايد. شما امامتان را، كه حق با اوست، نافرمانى مىكنيد و آنان پيشواى خود را با آنكه بر باطل است فرمانبردارند.آنان با بيعتى كه با پيشواى خود كردهاند، امانت نگه مىدارند و شما خيانت مىورزيد. آنان در شهرهاى خود اهل صلاح و درستى هستند و شما اهل فساد و نادرستى. به گونهاى كه اگر قدحى چوبين را به يكى از شما سپارم، ترسم كه حلقهها و تسمه آن را بدزدد. بار خدايا، من از اينان ملول گشتهام و اينان از من ملول گشتهاند.
من از ايشان دلتنگ و خسته شدهام و ايشان از من دلتنگ و خسته شدهاند. بهتر از ايشان را به من ارزانى دار و بدتر از مرا بر ايشان برگمار. بار خدايا، دلهايشان آب كن، آنسان كه نمك در آب. به خدا سوگند، دوست دارم به جاى انبوه شما، تنها هزار سوار از بنى فراس بن غنم در فرمان داشتم «هنالك لو دعوت أتاك منهم فوارس مثل أرمية الحميم» اگر آنان را فراخوانى، به يكباره، سوارانى چون ابرهاى تابستانى مىتازند و به سوى تو مىآيند»( ). در خطبهء 27 از آن حضرت:
«اما بعد . ..شب و روز، در نهان و آشكارا، شما را به نبرد با اين قوم فرا خواندم و گفتم كه: پيش از آنكه سپاه بر سرتان كشند، بر آنها بتازيد. به خدا سوگند، به هيچ قومى در خانههايشان تاخت نياوردند. مگر آنكه زبون خصم گشتند. شما نيز آن قدر از كارزار سر بر تافتيد و كار را به گردن يكديگر انداختيد و يكديگر را نصرت نداديد، تا هرچه داشتيد به باد يغما رفت و سرزمينتان جولانگاه دشمنانتان گرديد.
وقتى مىنگرم كه شما را آماج تاخت و تاز خود قرار مىدهند و از جاى نمىجنبيد، بر شما مىتازند و شما براى پيكار دست فرا نمىكنيد، مىگويم: كه قباحت و ذلت نصيبتان باد خدا را معصيت مىكنند و شما بدان خشنوديد. چون در گرماى تابستان به كارزارتان فراخوانم، مىگوييد كه: در اين گرماى سخت چه جاى نبرد است، مهلتمان ده تا گرما فروكش كند، و چون در سرماى زمستان به كارزارتان فراخوانم، مىگوييد كه: در اين سورت سرما، چه جاى نبرد است؟ مهلتمان ده تا سورت سرما بشكند. اين همه كه از سرما و گرما مىگريزيد به خدا قسم از شمشير گريزانتريد.
اى به صورت مردان عارى از مردانگى، با عقل كودكان و خرد زنان به حجله آرميده، كاش نه شما را ديده بودم و نه مىشناختمتان. اين آشنايى براى من، به خدا سوگند، جز پشيمانى و اندوه هيچ ثمرهاى نداشت. مرگ بر شما باد، كه دلم را مالامال خون گردانيديد و سينهام را از خشم آكنده ساختيد و جام زندگيم را از شرنگ غم لبريز كرديد و با نافرمانيهاى خود انديشهام را تباه ساختيد. تا آنجا كه قريش گفتند: پسر ابو طالب مردى دلير است ولى از آيين لشكركشى و فنون نبرد آگاه نيست خدا پدرشان را بيامرزد آيا در ميان رزمآوران، رزمديدهتر از من مىشناسند، يا كسى را كه پيش از من قدم به ميدان جنگ نهاده باشد؟ ..آرى، كسى را كه از او فرمان نمىبرند چه رأى و انديشهاى تواند بود». و در خطبهء 68 در نكوهش شيعيانش ميفرمايد:
چند با شما مدارا كنم، چونان كه با اشتران جوانى كه كوهانشان از درون ريش است و از برون سالم، مدارا كنند. يا با كهنه جامهاى كه اگر از يك جاى پارگى آن را بدوزند، از جاى ديگر پاره شود. هر بار كه طلايه لشكر شام از دور پديدار گردد، هر يك از شما به خانه خود مىگريزيد و در را به روى خود مىبنديد. همانند سوسمارى، كه از بيم، در سوراخ خود پنهان مىشود، شما نيز به سوراخ خود مىخزيد. يا مانند كفتار به لانه پنهان مىشويد. به خدا سوگند، خوار و ذليل كسى است كه شما ياريش كرده باشيد. هر كه شما را چون تير به سوى خصم افكند، تير سوفار شكسته و بىپيكان، به سوى او افكنده است. به خدا سوگند، كه به هنگام آرميدن در عرصه آرامش خانه، شمارتان بسيار است و در زير پرچم نبرد، اندك.
مىدانم داروى درد شما چيست و اين كژى را چگونه راست توان كرد؟. ولى نمىخواهم شما را اصلاح كنم، در حالى كه خود را تباه كرده باشم. خداوند خوارتان سازد و بدبخت و بىبهره گرداند. آنسان كه باطل را مىشناسيد، حق را نمىشناسيد و آنسان با باطل مبارزه نمىكنيد كه به نابود كردن حق كمر بستهايد». و در خطبهء 96 ميفرمايد:
«... مردم از ستم فرمانروايان خود بيمناكاند و من از ستم رعيت خويش در هراسم. شما را به جهاد برانگيختم، از جاى نجنبيديد، خواستم سخن خود به گوش شما برسانم، نشنيديد، در نهان و آشكارا دعوتتان كردم، پاسخم نداديد، اندرزتان دادم نپذيرفتيد. حاضرانى هستيد به مثابه غايبان و بندگانى هستيد چون خداوندان. سخنان حكمتآميز بر شما خواندم از آن رميديد. به اندرزهاى نيكو پندتان دادم هر يك از سويى پراكنده شديد. شما را به جهاد با تبهكاران فرا مىخوانم، هنوز سخنم به پايان نرسيده، مىبينم هركس كه به سويى رفته است، آنسان كه قوم «سبا» پراكنده شدند. به جايگاههاى خود باز مىگرديد و يكديگر را به اندرزهاى خود مىفريبيد. هر بامداد شما را همانند چوب كجى راست مىكنم و شب هنگام خميده چون پشت كمان نزد من باز مىگرديد. راست كننده به ستوه آمده و، كار بر آنچه راست مىكند دشوار گرديده.
اى كسانى كه به تن حاضريد و به خرد غايب، هر يك از شما را عقيدتى ديگر است. فرمانروايانتان گرفتار شمايند. فرمانرواى شما، خدا را اطاعت مىكند و شما نافرمانيش مىنماييد و فرمانرواى آنان خدا را نافرمانى مىكند و ايشان سر بر خط فرمانش دارند. دلم مىخواهد معاويه با من معاملتى كند چون صرافى كه به دينار و درهم. دو تن از شما را از من بستاند و يك تن از مردان خود را به من دهد.
اى مردم كوفه، به سه چيز كه در شما هست و دو چيز كه در شما نيست، گرفتار شما شدهام.
اما آن سه چيز: با آنكه گوش داريد، كريد و با آنكه زبان داريد، گنگيد و با آنكه چشم داريد، كوريد. و اما آن دو: نه در رويارويى با دشمن، آزادگانى صديق هستيد و نه به هنگام بلا يارانى درخور اعتماد. دستهايتان پر خاك باد، همانند اشترانى هستيد بىساربان، كه هرگاه از يك سو گرد آورده شوند، از ديگر سو پراكنده گردند. سوگند به خدا، گمان آن دارم كه چون جنگ سخت شود و آتش پيكار افروخته گردد، از گرد پسر ابو طالب پراكنده شويد، آنسان كه زن به هنگام زادن رانها از هم گشايد. . » و در چندين خطبهء ديگر كه حتى بر آنها تف كرده و آرزو ميكند كه هرگز آنها را نميديد و با آنها آشنا نميشد.
و اما امام حسين قبلا ذكر شد كه ميفرمود: والله معاويه از اينهايى كه بزعم خود شيعهء ماهستند بهتر است چرا كه ميخواستند مرا بكشند و مال مرا به غارت بردند( ).
و ميگويد: من اهل كوفه را (كه از شيعيانش بودند) امتحان كردم فاسدان آنها به درد من نميخورند، آنها بيوفا و بى قول و قرار هستند، آنها در ميان خود اختلاف دارند و ميگويند كه: دلهايشان با ما ميباشد ولى شمشيرهايشان بر عليه ما كشيده شده است( )!.
حسين بن على كه در كوفه ايستاده بود با آه و ناله اظهار داشت كه:
اى اهل كوفه ....مگر شما نبوديد كه برايم نامه نوشتيد كه ثمرهها رسيده است، و يك لشكر آماده در اينجا درانتظارت ميباشد؟( ).
همينها بودند كه فرزدق شاعر مشهور راجع به آنها گفت: اى فرزند رسول خدا چطور به اهل كوفه (يعنى شيعيانش) اعتماد ميكنى و همينها بودند كه پسر عمويت عقيل را كشتند( ).
وحسين پس از خون دل خوردن از آنها دست بلند نموده و آنها را نفرين نموده و ميفرمايد: بارخدايا اگر به آنها مجال (زندگى) دادى آنها را متفرق بنما و هرگز حكام را از آنها خشنود ننما، آنها ما را دعوت نمودند كه نصرت نمايند ليكن برما هجوم آورده و ما را كشتند( ).
و اما على بن حسين زين العابدين خيلى صريح مدعيان تشيع را رسوا نموده و ميفرمايد:
يهوديان عزير (پيامبر) را دوست داشتند كه در بارهء او چيزهايى گفتند (يعنى غلو و افراط كردند) نه آنها از عزير هستند و نه عزير از آنها، و نصرانيان عيسى را دوست داشتند و در بارهء او چيزهايى گفتند (يعنى غلو كردند) نه عيسى از آنها است و نه آنها از عيسى، و ما نيز در چنين سرنوشتى قرار داريم، گروهى از شيعيان ما ما را تا حدى دوست خواهند داشت كه در بارهء ما چيزهايى خواهند گفت كه يهوديان راجع به عزير و نصارى راجع به عيسى گفته اند، نه آنها از ما هستند و نه ما از آنها هستيم( ). والان ادعاهاى آقاى خمينى و امثال او كه ميگويند: ائمه بر ذرات اين هستى حكومت ميكنند و صد امثال اين غلوهاى كفر آميز مصداق سخنام امام زين العابدين ميباشد.
و شيعيان زين العابدين نيز او را تنها رها كرده و دست از نصرت او برداشتند، و بنا بروايتى كه سابقا ذكر كرديم جز پنج نفر با او باقى نماند( ).
و اما امام محمد باقر از شيعيان بطور كلى مأيوس بوده و ميفرمايد: اگر همهء مردم شيعيان ما ميبودند سه چهارم آنها شكاك و يك چهارم آنها احمق ميبودند( ).
اما موسى كاظم حقيقت مدعيان تشيع و تجار ولايت را به بهترين شكل بيان كرده و ميفرمايد: من اگر شيعيان را امتحان كنم آنها را جز مشتى واصفه و مرتد نمبينيم كه از هزار نفر آنها يك نفر مخلص نميتوان پيدا كرد، ...آنها هميشه به تخت هاى خود تكيه زده و مدعى هستند كه ماشيعه على هستيم( )!. آيا از اين بهتر ميشود اين دكانداران تشيع و ولايت را رسوا كرد؟
اما حسن مثنى بن حسن سبط به يكى از شيعيانش ميفرمود: والله اگر خدا ما را بر شما قدرتى بدهد دستها و پاهاى شما را ميبريم و هيچ توبهاى از شما قبول نميكنيم، يكى پرسيد چرا توبه آنها را قبول نميكنى؟ گفت: ما آنها را از شما بهتر ميشناسيم، آنها وقتى كه دلشان بخواهد شما را تصديق يا تكذيب ميكنند و فكر ميكنند كه در تقيه ميشود اين كار راكرد( ).
اينست سخنان اهل بيت كرام كه از دست شيعيان خود خون دل بودند، اينست آراء و اقوال آنها در مورد كسانى كه مدعى تشيع ميباشند، آيا هنوز وقت آن نرسيده كه نسل جوان، كمى تعقل نموده و فريب اين عمامه بسران سياه دل را نخورد و خود را چون مرده اى كه در دست غسال است بدست آنها نسپارند، و از آنها چون ميمون تقليد نكنند كه دين براى فهم است نه تقليد.
وآخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمين، و با آرزوى آن روزى كه هموطنان ما روشن شده از اين خرافاتى كه به مكر و فريب وارد تشيع شده دست برداشته و به توحيد خالص و انديشههاى قرآنى براى باورهاى دينى خود روى بياورند.
عبدالرحيم ملازاده
لندن، بريتانيا
رمضان 1425برابر با نوامبر 2004
براى ارتباط با صاحب اين قلم ميتوانيد از سايت و ايميل ذيل استفاده بفرمائيد:
www.isl.org.uk
[email protected]
دكتر مولانا عبدالرحيم ملازاده
مشخصات مؤلف
تحصيلات:
بعد از أخذ ديپلم رياضى از ايران (قبل از انقلاب)، دورهء زبان عربى را در دانشگاه بين المللى مدينهء منوره در عربستان سعودى گذرانده است.
ليسانس در حقوق و شريعت اسلامي از دانشگاه دمشق در سال 1984 و فوق ليسانس در علوم اسلامي درسال 1989 از لبنان و دكترا در انديشهء اسلامي نيز از دانشگاه امام اوزاعى لبنان در سال 1995 دريافت كرده است.
تسز دكترى وي، «سير تحول انديشهء اسلامى در ايران از تسنن تا تشيع در عهد صفوى» ميباشد.
فعاليتهاى فرهنگي و علمى
تأليفات و مقالهها:
1- اجتهاد و تقليد (به زبان فارسى)
2- حدود اختيارات ولىامر در اسلام (به فارسى)
3- مشكلات اهل سنت با انقلاب ايران (به عربى)
4- توطئههاى رژيم ايران براى محو اهل سنت ايران (به عربى)
5- تأملاتى در سيرهی رسول اكرم (به فارسى)
6- أوضاع اهل سنت در ايران به عربى (زير چاﭖ)
7- سرپرستى و نشر نشريهء ايقاظ كه تاكنون 58 عدد از آن به عربى صادر شده و ويژهء اخبار ايران و مخصوصا مشكلات اهل سنت را دنبال نموده و در دنياى عرب نشر مينمايد.
8- تأسيس جامعهء اهل سنت ايران در لندن و پيگيرى مشكلات آنان در مجامع بين المللى.
9- نشر مقالههاى متعدد به زبان عربى و فارسى در روزنامهها و مجلات عربى و اسلامى و فارسى در مورد مشكلات اهل سنت و اقليتهاى قومى و مذهبى در ايران.
10- ايجاد و سر پرستى سايت جامعهء اهل سنت ايران به زبانهاى عربى و فارسى در انترنت از سال 1997.
11- حضور مستمر در تلويزيونهاى عربى مخصوصا تلويزيون مشهور الجزيره و تلويزيون المستقله و... جهت افتضاح نظام و مخالفت با ريشه فكرى آن در دنياى عرب و انجام مناظرات زنده به مدت بيست جلسه با آخوندهاى خرافى طرفدار رژيم و شكست مفتضحانه آنها و هدايت و روشن شدن تعداد فراوانى از جوانان و اعلان هدايت آنها.
12- حضور در كنفرانسهاى متعدد علمى و دينى به زبان فارسي و عربى
13- تدريس در حوزه و دانشگاه و تدريس در مساجد بلوچستان قبل از هجرت اجبارى از ايران.
14- تدريس در دانشكده علوم اسلامى و ادبيات عرب در دبى قبل ازآمدن به غرب به مدت سه سال و تدريس در مساجد دبى و شارقه.
15- تأسيس برنامهء فارسى براى اولين بار دريك تلويزيون عربى (شارقه) و تدريس تفسير قرآن در تلويزيون شارقه در امارات متحده عربى.
16- ويرانگريهاى تشيع در اسلام و نقش يهود در تحريف آن (همين كتاب)
17- كينهها و بازىهاى شيطانى دكتر شفا با آيههاى ربانى كتاب خدا در مورد عدم جهانی بودن آخرين رسالت خدا.
ترجمهء كتب ذيل را از فارسى به عربى انجام داده است:
1- متفكرين اسلامى در برابر منطق يونان از سيد مصطفى حسينى طباطبائى چاﭖ و نشر لبنان سال 1985.
2- حقارت سلمان رشدى از سيد مصطفى حسينى.
3- تضاد مفاتيح الجنان با اسلام و قرآن از علامهء برقعى.
4- بررسى علمى احاديث مهدى يا شكست اسطوره مهدى از علامهء برقعى چاﭖ مصر.
5- نقد بر مراجعات از علامهء برقعى.
6- شاهراه وحدت يا بررسى نصوص امامت از حيدر على قلمداران.
7- وحدت اسلامى از مصطفى طباطبائى.
8- بت شكن در رد اصول كافى از آيت الله ابوالفضل ابن الرضا مشهور به علامه برقعى چاﭖ اردن.
ترجمهء كتب ذيل را از عربى به فارسى انجام داده است:
1- واقعنا المعاصر از استاد و متفكر شهير دنياى اسلام محمد قطب به عنوان «اوضاع كنونى ما».
2- مفاهيمى كه بايد اصلاح ﮔردد، ترجمهء مفاهيم ينبغي أن تصحح
3- جمال الدين افغانى مصلح مفترى عليه از نويسندهء شهير عراقى دكتر محسن عبدالحميد.
4- رسالهاى در محبت صحابهء رسول خدا از نويسندهء شهير مصرى امام محب الدين خطيب.
5- ترجمهء كتاب «الانتصار للصحب والآل من افترائات السماوي الضال» «دفاع از ياران و اهل بيت پيامبر از افتراهاى تيجانى سماوى ويرانگر».
6- دو تصوير متضاد از كوششهاى رسول اكرم و ياران او، بين اهل سنت و شيعه ترجمهء «صورتان متضادتان» از نويسنده شهير هند مولانا ابوالحسن ندوى.
7- نوارهاى متعدد بزبان فارسى و عربى در موضوعات متعدد اسلامى و سياسى و اجتماعى كه در بعضى از كشورهاى عربى مخصوصا خليج پخش شده است كه نوارهاى ويديوئى مناظرات و سيدىهاى آن بسيار منتشر شده است.